تدریس و منبر
تدریس: برخی از کتابهای ادبیات زبان عرب، منطق، کتب سطح فقه و اصول، شرح منظومهی منطق و حکمت حاجی سبزواری، بدایه و نهایه، اسفار، اشارات، شرح تجرید، کتاب فلسفتنای شهید صدر را در قم و اصفهان تدریس کردم.
منبر: دیر لباس روحانیت پوشیدم، علت آن را نمیدانم، شاید خجالت و شاید مشکلات اقتصادی بودهاست. بعضی اساتید من در اصفهان نیز معمم نبودند مانند: حاج آقا رحیم ارباب، ملا رمضانعلی املایی، حیدرعلی خان برومند و حاج آقا محمود معین نجفآبادی. به همین جهت دیر هم منبر رفتم. اولین سال منبرم سه یا چهار سال بعد از شروع درس خارج بود. در اولین سال به اتفاق آقای شیخ جعفر سبحانی به قصد منبر به کاشان رفتیم. به یکی از مدارس وارد شدیم. خدمت آیتالله یثربیکاشانی رسیدیم شاید برایمان منبری فراهم سازد، ولی ایشان هم جای خاصی را در نظر نداشت. در آن جلسه مباحث علمی مطرح شد. از منزل ایشان بیرون آمدیم و روانهی مدرسه شدیم. دو نفر روستایی که برای خرید به شهر آمده بودند ما را دیدند و گفتند: «منبر میروید؟» گفتیم: «بله، اجازهی ما با آیتالله یثربی است». برای کسب اجازه به منزل ایشان آمدیم. معظمله نیز مصلحت را در پذیرفتن دانستند. اثاث سفر را برداشتیم و همراه آن دو روستایی سوار ماشین شدیم. هریک از آن دو نفر یکی از ما را به روستای خود برد. روز قبل از دههی محرم بود. نام روستای من شادیان بود. این روستا در آن زمان مانند سایر روستاهای ایران نه آب لوله کشی داشت، نه برق و گاز و تلفن. درآمد مردم از کشاورزی و تعدادی گوسفند بود. زنان علاوه بر خانهداری قالیبافی هم میکردند. میزبان من مردی دیندار و کم بضاعت بود. قرار بود همان شب منبر بروم، به همین جهت اضطراب داشتم چون در منبر تمرین نکرده بودم. صاحب منزل که مرا به روستا برده بود نیز نگران بود چون نمیدانست منبرِ من موردِ پسند سایر روستاییان قرار میگیرد یا نه.
به اتفاق صاحب منزل به سوی مسجد حرکت کردیم. با یک صلوات وارد مسجد شدم. فرش مسجد زیلو ولی کثیف و دیوارها از دود سیاه بود. با وجود چند عدد چراغ تلمبه ای (زنبوری) فضای مسجد تاریک بود. عزاداران حسینی اطراف مسجد نشسته و سیگار و چپق میکشیدند. من نیز در گوشه ای نشسته و چشمها به سویم خیره شد. بههرحال بعد از صرف چای در میان آن فضای دود و دم با ذکر سه صلوات بر عرشهی منبر سه پله ای نشستم. بعد از خواندن خطبه، شروع به صحبت کردم و درنهایت روضه خواندم. مطلب زیادی بلد بودم ولی چون اولین منبرم بود، خجالت میکشیدم و عرقریزان سخن میگفتم. منبرم بیش از یک ساعت طول کشید و شاید حاضران را خسته کرده باشم. درحالیکه نمیدانستم منبرم مطلوب واقع شده یا نه، به اتفاق میزبان بهسوی منزل حرکت کردیم. فردای آن شب میزبان برای تعیین تکلیف بیرون رفت. با چند نفر از بزرگان و ریشسفیدان جلسهی مشورتی داشتند. بعد از ساعتی خوشحال برگشت و گفت شما تا آخر دههی عاشورا اینجا بمانید و مردم را به فیض برسانید.
مردمی کمبضاعت و زحمتکش و دیندار و مهربانی بودند. در حد توانشان از من پذیرایی کردند، من نیز اهل توقع و تشریفات نبودم. بعد از عاشورا مبلغ 110 تومان در پاکتی گذاشته عذرخواهی کردند. بعد از مراجعت به کاشان و ملاقات با آقای سبحانی معلوم شد به ایشان 120 تومان داده اند. البته 110 تومان در آن زمان مبلغ ناچیزی نبود، مخصوصاً برای طلبه ها.
ماه رمضان همان سال به اتفاق یکی از دوستان به نام شیخ محمود شمس برای تبلیغ به آمل رفتیم. بیست روز در مسجد جامع شهر برای طلبه ها درس گفتم و دههی آخر برای تبلیغ به روستاهای اطراف اعزام شدم. مبلغ سیصد تومان پولِ منبر دادند. از آن تاریخ به بعد دههی عاشورا و ماه رمضان برای تبلیغ به شهرها و روستاهای مختلف ولی غالباً به روستاها میرفتم. در شهر آمل و گرگان، دو سال هم دههی محرم در تهران منبر رفتم. منبرم مطلب زیاد داشت ولی حرفهای نبود. به همین جهت خیلی مطلوب واقع نمیشد. در آن زمان بیش از هر چیز به مصیبتخوانی و گریاندن توجه میشد و نیاز به صدای خوب داشت که من از آن محروم بودم، بهعلاوه خجول بودم. در آن زمان پولِ منبر کمکی برای تأمین هزینهی زندگی بود و شدیداً بدان نیاز داشتم، ولی از شیوهی تهیهی پول منبر بدم میآمد و احساس شرم میکردم مخصوصاً در روستاها که بانی شخصی نداشت.
حتی یکمرتبه تصمیم گرفتم و نذر کردم برای تبلیغ به رشت و مازندران و گرگان نروم. نزدیک ماه مبارک رمضان یکی از دوستان گفت: من برای اقامهی جماعت و تبلیغ به روستای حسینآباد شاملو از توابع ملایر میرفتم، امسال جای دیگر دعوت دارم اگر شما مایلاید تشریف ببرید. روستای بزرگی است که آقای آسید حسن مدرس داماد حاج شیخ عبدالکریم حائری مدت بیست سال برای اقامهی نماز جماعت و تبلیغ بدانجا میرفته است. مردم آن متدین و اهل مسجد و چیز فهم هستند. پیشنهاد او را پذیرفتم و همراه معرفنامهای رهسپار آنجا شدم. میزبان من شخصی به نام مشهدی محمدعلی باقری بود. شغل او صباغی و زندگی متوسطی داشت. مردی متدین و شوخطبع و به روحانیت علاقهمند بود. خانم او نیز زنی متدین و مهماننواز بود. با زندگی ساده و با مهربانی از من پذیرایی میکردند. خوراک سحر ما همیشه آبگوشت به انضمام ماست یا ترشی بود. مگر شب عیدفطر که پلو و خورش داشتیم. افطارها مهمان سایر مؤمنان بودیم که با چلو خورش پذیرایی میشدیم. نماز ظهر و عصر را در مسجد به جماعت میخواندم و بعد از آن منبر میرفتم. جمعیت نمازگزار خیلی خوب بود و برای استماع منبر نیز غالباً مینشستند. شبها نیز بعد از افطار برای نماز جماعت به مسجد و منبر میرفتم. نماز صبح را نیز به جماعت میخواندم ولی منبر نمیرفتم.
محتوای منبرها عبارت بود از: ذکر چند مسئلهی لازم، عقاید به زبان ساده، اخلاق، تاریخ و داستانهای آموزنده و پند و موعظه و درنهایت ذکر مصیبتی میشد.
منبرها غالباً پرمحتوا ولی ساده و برای همگان قابل فهم بود؛ و گرچه فنی نبود ولی مورد پسند بود. برای خصوص جوانان و بانوان نیز جلسات خاصی داشتم و به سؤالات آنان پاسخ میدادم. مراسم احیاء شبهای قدر تفصیلاً برگزار میشد.
بعد از نیمهی ماه مبارک رمضان به آقای مشهدی محمدعلی گفتم: «به فکر تهیهی پول منبر برای من نباشید. من پول منبر نمیگیرم». با تعجب گفت: «مگر میشود؟» گفتم: «بههرحال من تصمیم گرفته ام پولِ منبر نگیرم». در طول ماه مبارک رمضان مخصوصاً دههی آخر تعدادی از مؤمنان برای حساب سال و تخمیس اموالشان به من مراجعه میکردند، مبلغی را نقد و بقیه را برعهده میگرفتند که بعداً بپردازند. از این طریق وجوهاتی فراهم میآمد. در قم تحویل مراجع تقلید میدادم و قبض رسید آنها را برای صاحبان وجوهات میفرستادم. چنانکه مرسوم بود مراجع تقلید مقداری از وجوهات را به من پس میدادند. از این طریق محترمانه مبلغی عائد من شد که از پول منبر (اگر گرفتهبودم) کمتر نبود. حسینآباد شاملو روستای بزرگی است از توابع ملایر سر راه ملایرـ تویسرکان. نسبت به روستاهای اطراف مرکزیت دارد و برای خرید مایحتاج و تهیهی وسایل قالیبافی و فروش فرشهای دستبافت بدانجا مراجعه میکنند. در زمان رژیم پهلوی قرار بود بهصورت شهرک درآید و مقدمات آن فراهم شدهبود. از جهت منابع آبهای زیرزمینی غنی است و کشاورزی خوبی دارد. بیش از شانزده سال هر ساله مرتب برای تبلیغ در ماه رمضان بدانجا میرفتم. مسجد خوب و آبرومندی در آنجا بنا کردم و معمار و بنّا و مصالح آن را از قم بردم. کتابخانهی نسبتاً خوبی نیز تأسیس کردم. علاوه بر ماه رمضان گاهی تابستانها نیز بدانجا میرفتم و افرادی را از قم به همراه میبردم که برای جوانان و بانوان کلاسهای تعلیم قرآن، ذکر مسائل دینی، تفسیر میگذاشتند. با مردم مأنوس بودم و رفتوآمد داشتیم. برنامهی مذکور تا دو سال بعد از پیروزی انقلاب ادامه داشت. بعد از آن نیز کموبیش در ارتباط هستیم. البته دوستان قدیمی غالباً از دنیا رفته اند(خدایشان رحمت کند) یا به تهران یا ملایر منتقل شده اند.