جنگ جهاني دوم
من در آن زمان در سنين نوجواني بودم و از جنگ آن هم جنگ جهاني اطلاعاتي نداشتم. البته برخي آثار آن مانند كمبود ارزاق عمومي و گراني مشاهده ميشد. ترس عمومي اين بود كه جنگ به ايران نيز كشيده شود. اخبار جنگ كم و بيش بهوسيلهي راديو شنيده ميشد. مردم از پيروزيهاي پيدرپي آلمان خشنود بودند و حتي گاهي براي موفقيت آن دعا ميكردند. راديو آلمان نيز به زبان فارسي برنامه پخش ميکرد و از وحدت نژاد آريا و ژرمن دم ميزد. با اينكه رضاخان از عوامل دستنشاندهي انگليس بود ولي جو حاكم بر ايران به نفع آلمان بود و پيروزي او را قريبالوقوع ميپنداشتند. شايد رضاخان هم در باطن به پيروزي آلمان تمايل داشت.
متفقين احساس خطر كردند و تصميم گرفتند بهصورت مسالمت آميز ايران را اشغال كنند. پيام آنها به رضاخان رسيد و او سلطنت خود را در خطر ديد. بدينجهت تصميم گرفت بهصورت واقعي يا نمايشي در برابر نيروهاي متفقين مقاومت كند. نيروهاي ذخيره را فراخواند و به ارتش اعلام آمادهباش داد. در اينجا بود كه ترس و وحشت همه را فرا گرفت، مخصوصاً كساني كه يك يا چند نفر از بستگانشان در حال خدمت سربازي يا جزء ذخيرهها بودند. برادر من جعفر نيز يكي از افراد ذخيره بود كه ناچار بود به تهران حركت كند. نجفآباد به صورت يك ماتمكده درآمد. سربازان ذخيره با بدرقه و چشم گريان خانواده هاي خود به سوي مركز خدمت سربازي خود حركت كردند، اما چندي نگذشت كه پا به فرار گذاشتند و به سوي وطنهاي خود بازگشتند. گويا قبل از شروع جنگ درجهداران خيانتكار و وابسته به انگليس نيروي ارتش را متلاشي و پراكنده ساختند. در شهريور 1320 نيروهاي متفقين (انگليس، روسيه و آمريكا) ايران را اشغال كردند. رضاخان كه سلطنت خود را خاتمهيافته ديد و بر جان خويش بيمناک بود، پسرش محمدرضا را به جاي خويش نصب و از ايران فرار كرد. از تهران به اصفهان سپس به كرمان و از آنجا به بندرعباس و از آنجا به وسيلهي كشتي عازم جزيرهي موريس شد.
بعداً آيتالله صدوقي برايم تعريف كرد زماني كه رضاخان از جادهي قم عازم اصفهان بود، در بين راه به باغي رسيد كه در اجارهي من بود. به صاحب قهوهخانه نزديك باغ گفته بود از صاحب باغ اجازه بگير ناهارم را در آنجا صرف كنم. صاحب قهوهخانه نزد من آمد و گفت مسافري از شما خواسته در باغ شما ناهار بخورد و گويا رضاشاه باشد. من اجازه ندادم، وقتي صاحب قهوهخانه برگشت و گفت: صاحب باغ اجازه نميدهد، رضاشاه از اين گستاخي تعجب كرد و قدمزنان در باغ حركت كرد تا نزديك من رسيد و وقتي چشمش به من افتاد گفت: «اِكي اينجا هم آخوند است؟»