سفري به كوهرنگ

سفري به كوهرنگ

تابستان 1344 با جمعي از دوستان سفري به كوهرنگ داشتيم. در آن سال آقايان شيخ عبدالرحيم رباني شيرازي، آقاي شيخ علي‌اكبر هاشمي رفسنجاني، آقاي شيخ محمدمهدي رباني املشي، و آقاي سيد محمدرضا سعيدي خراساني به نجف‌آباد آمده و مهمان آقاي شيخ حسينعلي منتظري بودند. پس از چند روز توقف در نجف‌آباد قرار شد سفري به كوهرنگ برويم. راه خاكي و كوهستاني و وسيله‌ي نقليه‌ي ما يك ماشين جيپ و دو اتومبيل شورلت قديمي بود كه متعلق به مريدان آقاي منتظري بود. نيازهاي سفر را هم همان‏ها تهيه كردند. صبح زود حركت كرديم و ناهار يا شام را در يكي از روستاها مهمان بوديم. آنگاه به مقصد كوهرنگ حركت كرديم. راه خاكي و كوهستاني و حركت دشوار بود. پس از چند ساعت خسته و گردآلود به كوهرنگ رسيديم. چند نفر از زنبورداران نجف‌آبادي كه در آنجا توقف داشتند از ما پذيرايي و راهنمايي كردند.

هوا بسيار سرد بود، شبي را در كنار سد و در اتاقي بزرگ كه فرش آن زيلو بود استراحت كرديم. چون پتو و وسايل گرم­كن به مقدار كافي نداشتيم، همان زيلوهاي گردآلود را به سر خود كشيديم و استراحت كرديم. پس از صرف صبحانه براي ناهار به كنار آبشار بزرگ در كنار تونل و آن طرف كوه رفتيم. منظره‌ي بسيار جالب و زيبايي بود. در آنجا تعدادي از لرها با قره‌ني به نزديك ما آمدند و براي اينكه از ما چيزي بگيرند، به نواختن قره‌ني پرداختند. آقاي منتظري گفت: «چيزي به اينها بدهيد بروند». مقداري از خوراكي‌ها را كه به همراه داشتيم با مبلغي پول به آنها دادند. آنها خوشحال شدند و خيال كردند به پاداش قره‌ني به آنها كمك كرديم. بدين جهت به نواختن خود ادامه دادند كه آقاي منتظري عصباني شد و گفت: «برويد گم شويد». به‌هرحال همراهان آنها را دور كردند. در همان روز يا روز ديگر من كمي از دوستان دور شدم، به جواني از لرها برخورد كردم كه مشغول چرانيدن گوسفندان خود بود. به نزديك او رفتم و گرم گرفتم و احوالپرسي كردم. از او پرسيدم: «دينت چيست؟» گفت: «مسلمونم». گفتم: «نام پيامبر چيست؟» گفت: «اي آقا؛ چدونم من لر هستم». گفتم: «خدا چند تا هست؟» گفت: «دو تا». گفتم: «كتاب ديني تو چيست؟» گفت: «قرون». گفتم: «چند تا امام داريم؟» گفت: «يكي». گفتم: «نماز مي‏خواني؟» گفت: «نماز چنه من لر هستم». گفتم: «غسل را بلد هستي؟» گفت: «غلس چنه من لرم». گفتم: «مگر زن نداري؟» گفت: «چرا».

بعد از آن نزد دوستان آمدم و جريان ملاقات و گفتگوي خودم را با يك جوان مسلمان لر تعريف كردم و گفتم: «لابد امثال اين جوان فراوان مي‏باشند تقصير با كيست؟» همه گفتند: «تقصير از ما روحانيان است». پس از گفتگوهاي فراوان در حل اين مشكل، به اين نتيجه رسيدند كه چند عدد ماشين جيپ مجهز با بلندگو تهيه شود و چند روحاني بر آن سوار شوند، در روستاها گردش كنند و در ترويج و تبليغ اسلام و بيان احكام كوشش نمايند. در مراجعت از اين سفر از شهركرد عبور كرديم و شبي را مهمان عالم بزرگ آن حاج آقا مصطفي بوديم. متأسفانه اين تصميم به مرحله‌ي عمل نرسيد و در اوايل سال 1345 آقاي منتظري و جمعي ديگر از دوستان دستگير و زنداني شدند.