كشف اساسنامه و ملاقات در زندان
بعد از بازداشت آقاي آذري و جستجوي دقيق از منزل و كتابفروشي او يك نسخه از اساسنامهي آن جمعيت سري بهدست مأموران ساواك افتاد. ساواک از كشف آن اثر جديد كه از يك تشكل عميق و گسترده و مخفي حكايت ميكرد حيرتزده شدند و درصدد شناسايي اعضاي اصلي و مؤسسان آن برآمدند. كشف اين موضوع برايشان بسيار مهم بود. آقاي آذري را در بازجوييها شديداً تحت فشار قرار دادند كه هدف اين جمعيت و اعضاي آن را معرفي كند. ايشان اصل وجود چنين تشكلي را پذيرفتهبود و هدفِ آن را اصلاح برنامه هاي درسي حوزه معرفي كرده، بعضي اعضا يا همهي آنان را نيز نام برده بود؛ از جمله آقاي منتظري و آقاي رباني شيرازي. او از معرفي تهيهكننده و نويسندهي اصلي اساسنامه طفره رفته بود، ولي آقاي منتظري در بازجوييهايش همه را منكر شده بود. گويا مأموران ساواك در مطالعاتشان بدين نتيجه رسيده بودند كه تنظيم چنين اساسنامهي دقيق و گستردهاي نميتواند كار چند نفر روحاني حوزوي باشد، و بايد از سوي يك حزب يا گروه منسجمي به آنان القاء شده باشد. بدينجهت تمام تلاش آنها اين بود كه منبع اصلي را كشف كنند.
بعد از زندانيشدن آقايان مذكور تا حدود يك ماه خبري از داخل زندان نداشتيم، نه ملاقات داشتند نه برايشان لباس و پول ميپذيرفتند. گاهي شنيده ميشد پروندهي خطرناك و در حد اعدام دارند. از محتواي پرونده و كشف اساسنامه بياطلاع بوديم. وضع رعبآوري حاكم بود و خانوادهي زندانيان شديداً نگران بودند.
براي گرفتن اجازهي ملاقات با زندانيان بهويژه آقاي منتظري با آيتالله سيداحمد خوانساري و آقاي فلسفي تماسهايي گرفته شد ولي نتيجه نميداد. بعد از اصرار زياد به ملاقات با آقاي منتظري موافقت كردند ولي نه بهوسيلهي خانوادهي ايشان، بلكه فردي كه بر آقاي منتظري نفوذ داشته باشد و او را نصيحت كند. موضوع به قم گزارش شد و مرا براي انجام اين مسئوليت انتخاب كردند. مسئلهي ملاقات را به خانوادهي ايشان و پدرش كه در آن زمان در قم بود اطلاع دادم. مقداري لباس و چند جعبه گز دادند كه برايش ببرم و از وضع حالش جويا شوم. صبح زود با يك ماشين كرايهاي به سوي تهران حركت كردم و يكسره به منزل آقاي فلسفي رفتم. بعد از سلام و احوالپرسي انگيزهي قبول ملاقات را تعريف كرد. گفت: به من گفته اند در پروندهي آقاي منتظري چيزي است كه ميدانيم كار او نيست. اگر منبع اصلي را معرفي كند آزاد ميشود. قرار شده براي ملاقات به زندان قزلقلعه برويد. قبل از ملاقات پرونده را در اختيار شما قرار ميدهند تا مطالعه كنيد و به هنگام ملاقات به او توصيه كنيد منبع اصلي را معرفي كند تا آزاد گردد.
آنگاه به يكي از مسئولان عاليرتبهي ساواك كه با چنين ملاقاتي موافقت كرده بود، تلفن كرد و گفت: «شخصي از قم براي ملاقات با آقاي منتظري آمده است». فلسفي گوشي تلفن را زمين گذاشت و چند مرتبه گفت: «سبحان الله». آنگاه از من پرسيد كسي از جريان ملاقات شما اطلاع پيدا كرد؟ گفتم: «هيچكس جز خانواده و پدرش و معدودي از دوستان از اين امر اطلاع پيدا نكرد». گفت: «مسئول ساواك در تلفن گفت: بله، آقاي اميني به همين منظور صبح زود از قم حركت كرده است. چه دستگاه مرموز و عجيبي است! گويا در انتظار شما بودهاند. بههرحال چارهاي نيست، به اميد خدا برو قزلقلعه تا ببينيم چه ميشود».
سوار تاكسي شدم و به سوي زندان قزلقلعه حركت كردم. پانصد متري آن پياده شدم. ناگهان يك ماشين جيپ كنار من ترمز كرد. جواني سر از شيشه بيرون كرد و گفت: «آقاي ابراهيم اميني!» گفتم: «بله». گفت: «بفرماييد». مرا با ماشين به داخل قزلقلعه برد و به اتاق دفتر هدايت كرد. من در انتظار بودم برطبق گفتگو با آقاي فلسفي، پروندهي آقاي منتظري را در اختيارم بگذارند، مطالعه كنم ولي چنين نشد. مأمور مذكور رفت در اتاق مجاور و بهوسيلهي تلفن با شخصي تماس گرفت. آنچه از سخنانش شنيدم، اين بود كه آقاي ابراهيم اميني يكي از همان افراد است كه به ملاقات آقاي منتظري آمده است. نفهميدم چه گفت ولي نتيجه اش اين بود كه از در اختيار قراردادن پرونده منصرف شدند. در حدود بيست دقيقه بعد برخلاف انتظار آقاي منتظري همراه يك مأمور وارد اتاق شد. آقاي ساقي رئيس زندان با دو نفر ديگر از مأموران نيز وارد شدند. من با آقاي منتظري سلام و تعارف كردم، ولي برخورد او با من بسيار سرد و ناآشنا بود. گويا تصور كرده بود مرا بازداشت و براي مواجهه آورده اند. من سلام خانواده و پدرش را ابلاغ كردم، خواستم لباس و گزها را تحويلش دهم كه رئيس زندان آنها را گرفت و گفت بعداً به ايشان ميدهم. در اينجا آقاي منتظري فهميد من براي ملاقات آمده ام. در سخنانم سعي ميكردم صريح صحبت كنم تا مأموران بدگمان نشوند. يك مرتبه آقاي منتظري از مأموران پرسيد: «اين قبيل حرفها مانعي ندارد؟» جواب دادند: «نه بلامانع است». ملاقات و گفتگوي ما در حدود نيمساعت طول كشيد. بعد از آن آقاي منتظري را از اتاق بيرون بردند، سپس مرا نيز خارج كرده به اتاق مجاور هدايت و درب آن را قفل كردند. از وضع اتاق و تختهاي چوبي و اشعاري كه بر ديوارها نوشته بود، پيدا بود كه اتاقِ شكنجه است. از جمله اين بند را به ياد دارم: «با شخص جفاپيشه جفا بايد كرد». در اينجا يقين پيدا كردم كه با پاي خودم به زندان آمده ام ولي جز تسليم و رضا چاره اي نبود. بعد از حدود بيست دقيقه در باز شد و همان مأموري كه مرا به داخل قزلقلعه آورده بود وارد اتاق شد. وي مأمور شكنجه و نامش دكتر جوان بود. نام و مشخصات و آدرس دقيق مرا در قم و تهران پرسيد و در دفتري يادداشت كرد. مدرسهي فيروزآبادي را بهعنوان آدرس تهران معرفي كردم. بعد از آن پرسيد: «ميل داري با زنداني ديگري نيز ملاقات كني؟» گفتم: «اگر ممكن باشد ميل دارم با آقاي رباني شيرازي و محمد منتظري ملاقات كنم، چون خانوادهي آنان شديداً نگراناند». گفت: «مانع ندارد. از همان طريق سابق(بهوسيلهي فلسفي) اقدام كنيد تا وسيله اش را فراهم سازم». سپس مرا سوار جيپ كرد و به خارج زندان منتقل ساخت. سوار تاكسي شدم و يك سره به منزل آقاي فلسفي كه در انتظارم بود رفتم. جريان ملاقات را تعريف كردم. گفت: «قصد بازداشت تو را دارند ولي نخواسته اند در اين ملاقات رسمي چنين عملي را انجام دهند. برو غيبت بزند كه ديگر پيدا نشوي». يکسره به قم آمدم. اعلاميه هايي را كه در زمان مبارزات جمع كرده بودم در باغچهي خانه آتش زدم و از خانه فراري شدم.
مدتها در شهرها و روستاها و از جمله روستاي مغار يا در منازل بعضي دوستان در تهران مخفي بودم. گويا خداوند متعال زندان را برايم مقدر نكرده بود.
در آن زمان كه بهطور مخفي در تهران زندگي ميكردم، آقاي شيخ علي قدوسي كه يكي از متهمين همين پرونده بود، يكي از خويشان يا مريدان پدرش را كه از مأموران عاليرتبه ساواك بود واسطه قرار داد تا از بازداشت او منصرف شوند. آنها قبول كردند مشروط به اينكه بهطور آزاد چندين نوبت براي بازجويي در ساواك حاضر شود، سپس تا روشنشدن تكليف ساير اعضاي پرونده آزاد بماند. او چند روز مرتب به ساواك ميرفت و به سؤالات آنها پاسخ ميداد. وقتي برميگشت جريان پرونده و بازجوييها را براي من تعريف ميكرد. جالب اينكه بعد از چند روز بازجويي با وجود پارتي قوي، در نهايت او را بازداشت كردند و در حدود 25 روز زنداني شد.
آقاي قدوسي ميگفت در ساواك به من گفتند: «شاهنشاه آريامهر رسماً بر اين پرونده نظارت دارد و سنجاق طلايي آن را به من نشان دادند». آقاي رباني شيرازي بعد از آزادي گفت: «رئيس اطلاعات روزي بهصورت تهديد به من گفت: در پروندهي شما چيزي هست كه تا سرحد اعدام جاي دارد، چون با اصل رژيم مخالفت دارد». من به او گفتم اتفاقاً ما هم با تعقيب پرونده به همين عنوان مخالف نيستيم. بگذار گروهي از علماي قم به عنوان مخالفت با رژيم محاكمه و اعدام شوند. رئيس ساواك از سخنان من يكه خورد و سري تكان داد. جالب اين است كه اساسنامهي مذكور از پروندهي اعضا حذف شد. در محاكمهي افراد بازداشت شده، ديگر از آن سخني نبود و در تعقيب ساير اعضا نيز جدي نبودند. گويا چنين احساس كرده بودند كه اساسنامه به مرحلهي عمل نرسيده و تدوين آن بهوسيلهي خود اعضا بودهاست لذا تعقيب چنين پروندهاي را به صلاح رژيم ندانستند.