علامه طباطبايي (ره)

علامه طباطبايي

يكي از اساتيد بزرگ من آسيد محمدحسين قاضي طباطبايي است. چندين سال از محضر پربركتش استفاده كردم. كتاب‏هاي زير را نزدشان خواندم:

1 ـ منظومه‌ي حكمت حاجي سبزواري، به جز طبيعيات و بحث معاد. اين درس در حدود دو سال طول كشيد.

2 ـ كتاب اسفار صدرالمتألهين، به جز بخش طبيعيات و بحث معاد، در حدود شش سال طول كشيد.

3 ـ كتاب شفاء ابن‌سينا، بخش منطق­ـ اين كتاب را شب‌هاي پنجشنبه و جمعه خواندم.

4 ـ كتاب تمهيدالقواعد تأليف ابن­تُركه اصفهاني در عرفان. با گروهي محدود از فضلا.

5 ـ كتاب شرح چغميني، در هيئت قديم روزهاي پنجشنبه و جمعه.

6 ـ بحث معاد اسفار به‌طور خصوصي با جمعي از دوستان، شب‏هاي پنجشنبه و جمعه.

7 ـ درس خارج كتاب اسفار، شب‌هاي پنجشنبه و جمعه، در مدتي بيش از ده سال.

8 ـ جلد 3 ـ 4 ـ 5 ـ بحارالانوار شب‏هاي پنجشنبه و جمعه.

9 ـ آيات‌المعارف، شب‏هاي پنجشنبه و جمعه ـ به اتمام نرسيد.

10 ـ درس تفسير

 

علامه و درس فلسفه

علامه طباطبايي در سال 1325 از تبريز به قم هجرت كردند و از همان زمان به تدريس فلسفه و تفسير مشغول شدند. مي‏فرمود: «هنگامي كه از تبريز به قم آمدم، برنامه ‏هاي درسي حوزه را بررسي كردم، ديدم پاسخگوي نيازهاي ديني مردم نيست و از دو جهت كمبود دارد: يكي تفسير قرآن شريف كه بتواند مفاهيم و حقايق نوراني اين كتاب آسماني را در اختيار علاقه‏مندان قرار دهد، ديگري فلسفه و علوم عقلي كه بتواند با اقامه‌ي برهان عقايد ديني را به اثبات برساند و پاسخگوي شبهات معاندين باشد. بنابراين وظيفه‌ي شرعي خود دانستم كه در رفع اين دو نياز كوشش كنم».

در همان زمان به تدريس منظومه‌ي حكمت حاجي سبزواري مشغول شدند. اين درس را در منزل خودش و براي چند نفر از طلاب مي‌گفتند. من در سال 1327 چند روزي در آن درس شركت كردم ولي ادامه ندادم، زيرا در اواخر منظومه بودند و قبل از آن را نخوانده بودم.

بعد از خاتمه‌ي دوره‌ي اول درس منظومه، به پيشنهاد جمعي از طلاب دوباره درس منظومه را شروع كرد. اين درس در مدرسه‌ي حجتيه گفته مي‏شد و در حدود يكصدنفر در آن شركت مي‌كردند كه گويا چنين جمعيتي براي درس فلسفه سابقه نداشته است. در سال‏هاي 1328 ـ 1329، و در حدود دو سال طول كشيد.

درس اسفار: در همان زمان كه ما به درس منظومه مشغول بوديم، علامه درس اسفار را براي گروهي از فضلا مي‏فرمود. من نيز بعد از خاتمه‌ي درس منظومه در درس اسفار شركت كردم. گويا در سال‌هاي 1331 يا 1332 و در بحث الهيات بود. بحث الهيات و سفر نفس را خدمت علامه خوانديم ولي بحث معاد و طبيعيات را نفرمود. در آن زمان كتاب اسفار كمياب بود. كتابخانه‌ي فيضيه يك يا دو دوره داشت و كتابخانه‌ي حجتيه يك دوره. در بازار هم كمياب و گران بود و طلاب از اين جهت شديداً در مضيقه بودند، زيرا غالباً كتاب نداشتند، من نيز كتاب نداشتم. بعد از چندي موفق شدم يك دوره كتاب اسفار از آقاي آسيد محمدباقر ابطحي اصفهاني به مبلغ 120 تومان خريداري كنم. او با اينكه قبلاً در درس اسفار شركت مي‌كرد، ولي به فلسفه خوش­بين نبود. هنگام فروش اسفار گفت: «من جلد اسفار را به شما مي‏فروشم نه خود كتاب را».

بعد از خاتمه‌ي اين دوره اسفار دوباره از اول آن را شروع كرد، من نيز شركت كردم و امور عامه را خواندم، و بدين­صورت يك دوره‌ي كامل اسفار را خدمت ايشان خواندم.

 

ويژگي‌هاي درس علامه

1 ـ در فلسفه بسيار دقيق و اهل ‌نظر بود. به عمق مطالب رسيده بود و از روي بصيرت سخن مي‌گفت.

2 ـ با اينكه در فلسفه اهل‌ نظر و ابتكار بود، ولي مطالب بسيار عالي را بدون هياهو و خودنمايي در اختيار علاقه‏مندان قرار مي‏داد.

3 ـ آرام و بدون طمطراق درس مي‌گفت و غالباً روي كتاب نگاه مي‌كرد.

4 ـ خارج درس و عبارت‌خواني غالباً با هم و مخلوط بود، چنان نبود كه اول همه‌ي مطالب درس را از خارج بگويد و سپس به تطبيق با كتاب بپردازد.

5 ـ در بيان مطالب پراكنده‌گويي نمي‌كرد، بلكه بر بيان مطالب كتاب و احياناً نظرهاي خودش تمركز داشت. به عبارتي ديگر كوتاه سخن مي‌گفت و فراتر از مطالب سخن نمي‌گفت. به همين جهت درسش پيشرفت داشت.

6 ـ به فلسفه‌ي صدرالمتألهين شديداً علاقه‏مند بود و از آن دفاع مي‌كرد ولي به فلسفه‌ي مشّاء نيز ايمان داشت و در بيان مطالب غالباً از آن روش استفاده مي‌كرد.

7 ـ درس ايشان در حدود يك ساعت طول مي‌كشيد.

چون پراكنده‌گويي و نداشت، درسش دشوار مي‏نمود. ولي اگر كسي خوب گوش مي‏داد مطالب را مي‏فهميد.

8 ـ در بيان مطالب فلسفي گاهي به آيات و احاديث مربوطه نيز اشاره مي‌كرد.

 

مخالفت با توسعه‌ي درس فلسفه

گرچه قبل از علامه طباطبايي در قم درس اسفار و منظومه گفته مي‏شد، ولي غالباً مخفي و در منازل و با شاگرداني محدود بود. از جمله حاج آقا روح‌الله خميني مدت‏ها منظومه را براي تعداد محدودي از فضلاي شناخته‌شده تدريس مي‌كرد. آقاي طباطبايي نيز در آغاز منظومه را در منزل و براي تعداد محدودي از طلاب تدريس مي‌كرد. ديگر اساتيد نيز در گوشه و كنار، درس فلسفه داشتند. گرچه در همان زمان‏ها نيز افراد محدودي در حوزه بودند كه با فلسفه مخالفت مي‌كردند ولي انتقادهاي آنها چندان مؤثر نبود. حتي در تدريس دوره‌ي دوم منظومه به‌وسيله‌ي علامه، كه در مدرسه‌ي حجتيه و شاگردان در حدود يكصد نفر بودند، مشكلي به‌وجود نيامد. مشكل از زماني شروع شد كه علامه دوره‌ي دوم تدريس اسفار را در مسجد سلماسي شروع كرد. شاگردان آن درس در حدود دويست نفر بودند. در شركت افراد محدوديتي وجود نداشت، تعدادي از طلاب در درس شركت مي‌كردند كه مسائل فلسفي را درك نمي‌كردند و اهليت نداشتند. بعد از خاتمه‌ي درس كه شاگردان به سوي منازل و مدارس خود حركت مي‌كردند، نظرها به سوي آنان جذب مي‏شد، درسِ فلسفه همانند درس فقه و اصول علني شد. گاهي هم در وقت باهم تزاحم پيدا مي‌كردند، چنان‌كه زماني درس علامه با درس آيت‌الله بروجردي تزاحم پيداكرد و شاگردان مشترك با مشكل مواجه مي‏شدند كه كدام‌يك را ترجيح دهند.

اتفاقاً در همان زمان آقاي شيخ حسينعلي منتظري درس منظومه را در مسجد امام شروع كرد كه بيش از دويست نفر در آن شركت مي‌كردند.

در آن زمان و قبل از آن در حوزه‌ي علميه‌ي مشهد با خواندن و گفتن درس فلسفه شديداً مخالفت مي‏شد و امر منفوري به‌شمار مي‏رفت. به همين جهت طلاب و فضلاي مشهدي ساكن قم نيز مخالف فلسفه بودند. طبعاً طلاب خراساني موضوع رونق و علني‌شدن درس فلسفه را در حوزه‌ي قم به اطلاع سران مخالفان فلسفه در مشهد مي‏رسانيدند و احساسات آنان را تحريك مي‌كردند. مخالفان به‌وسيله‌ي نامه و پيام به آيت‌الله بروجردي فشار مي­آوردند كه در اين باره اقدامي به‌عمل آورد. و احياناً به تجار مشهد و تهران نيز تذكر مي‏دادند كه در اين رابطه به آيت‌الله بروجردي نامه بنويسند و به گمان خودشان حوزه‌ي علميه‌ي قم را از انحراف نجات دهند. آقاي بروجردي تحت فشار قرار گرفت و گاهي در جلسات خصوصي اظهار ناراحتي مي‌كرد. يكي از فضلاي اصفهاني كه خود در درس اسفار علامه شركت كرده بود، گفت: «آقاي بروجردي مرا احضار كرد و در جلسه‌ي خصوصي از رونق­ گرفتن درس اسفار آقاي طباطبايي و فشارهاي وارده اظهار نگراني كرد. عرض كردم مي‏توانيد پيشنهاد كنيد درس اسفار را تعطيل كند». فرمود: «آخر چگونه؟» عرض‌كردم من با آقاي طباطبايي در اين رابطه صحبت مي‏كنم، ببينم نظرشان چيست. خدمت علامه رسيدم و جريان ناراحتي آقاي بروجردي را به ايشان عرض كردم. فرمود: «من درس فلسفه را به عنوان يك وظيفه‌ي شرعي انجام مي‏دهم. اگر آقاي بروجردي تعطيلي آن را لازم بداند نظر ايشان را بر نظر خودم ترجيح مي‏دهم». خدمت آيت‌الله بروجردي رسيدم و جريان مذاكره با علامه و سخن او را نقل كردم. خوشحال شد.

 

اتفاقاً در آن زمان علامه مريض و درس اسفار تعطيل بود. با فرا رسيدن ماه مبارك رمضان تعطيلي درس ادامه‌ يافت. شنيده شد كه در اين زمان بعضي علماي بزرگ تهران براي آقاي بروجردي پيام فرستادند كه تعطيل­ كردن درس فلسفه در دانشگاه‏ها عكس‌العمل خوبي نداشته است و صلاح نيست. بعضي فضلاي قم نيز همين مطلب را خدمت ايشان عرض كردند. چندي بعد آقاي بروجردي به‌وسيله‌ي حاج احمد خادمي به علامه پيام فرستاد كه من با اصل فلسفه مخالف نيستم و خودم در اصفهان فلسفه خواندم، شما مي‏توانيد به جاي اسفار كتاب شفا را تدريس كنيد، خيلي هم علني نباشد. درس اسفار ممكن است براي بعضي طلاب بدآموزي داشته باشد، چون برايشان قابل فهم نيست. ولي علامه دوست نداشت درس اسفار تعطيل شود. كتاب شفاء را قبلاً تدريس كرده بود و گويا در همان زمان هم به تدريس آن مشغول بود. چند ماه بدين منوال گذشت.

روزي من به اتفاق آقاي جوادي آملي خدمت علامه رسيديم و عرض كرديم: گمان مي‌كنيم براي شروع درس اسفار مانعي نباشد اگر صلاح بدانيد شروع كنيد. او قبلاً ميل داشت درس اسفار را دوباره شروع كند ولي مردد بود. تصميم گرفت استخاره كند، اتفاقاً استخاره خوب آمد، قرار شد درس را شروع كند ولي به دوستان اطلاع ندهيم.

 

درس تفسير

علامه از زمان هجرت به قم تدريس تفسير را به ­عنوان وظيفه‌ي خود شناخته و از همان زمان شروع كرد. اين درس را در مدرسه‌ي حجتيه مي‌گفت و شاگردانش بين پنجاه تا يكصد نفر و گاهي بيشتر بودند. از روي كتاب خاصي درس نمي‌گفت بلكه همه از روي متن قرآن بود. از اول قرآن شروع شد. آيه ‏اي را مي‏خواند و لغات و كلمات مشكل آن را معنا مي‌كرد، آنگاه در مفاد آيه و تفسير آن توضيحات لازم را بيان مي‌كرد. اگر در تفسير آيه به ذكر آيه يا آيات ديگر نياز بود، آنها را نيز از روي قرآن يا از حفظ مي‏خواند و با توجه به آنها آيه را تفسير مي‌كرد. گاهي چند آيه را در يك روز تفسير مي‌كرد و گاهي براي تفسير يك آيه يك درس يا بيشتر اختصاص مي‏يافت. گاهي در تفسير آيات به احاديث مربوطه و اقوال مفسران نيز اشاره مي‌كرد. ايشان عقيده داشت كه بعضي آيات قرآن بعضي ديگر را تفسير مي‏كنند و علوم ائمه‌ي معصومين (عليهم‌السلام) نيز از قرآن گرفته شده است. بنابراين تفسير ايشان را مي‌توان به‌عنوان تفسير قرآن به قرآن معرفي‌ كرد. درس تفسير در حدود پانزده‌ سال ادامه ‌يافت. البته شاگردان تعويض و كم يا زياد مي‏شدند. من نيز مدتي در اين درس شركت كردم.

به بركت حركت علمي علامه درس تفسير و علوم قرآني كه در حوزه‏ هاي علميه مهجور بود رونق گرفت و به‌صورت نيمه‌درسي درآمد. قبلاً چنين تصور مي‏شد كه علم تفسير نيازي به درس ندارد و با مطالعه مي‌توان آن را فرا گرفت، و درس و بحث آن را تضييع وقت و از علايم بي‌سوادي و روضه‌خوان­ پروري مي‏پنداشتند. در آن زمان يكي از فضلاي نجف اشرف در نامه‏اي به من نوشت: شنيده‏ام در قم درس منتهي‌الآمال گفته مي‏شود.

 

درس خارج اصول

علامه در علم فقه و اصول نيز در نجف اشرف زحمت كشيده و اهل‌نظر بود. در علم اصول شاگرد حاج شيخ محمدحسين اصفهاني معروف به «كمپاني» بود و نسبت به وي اظهار ارادت مي‌كرد. در قم يك دوره خارج علم اصول را تدريس كرد كه جمعي از فضلا در آن درس شركت مي‌كردند. من نيز مدتي محدود در آن شركت نمودم.

 

درس هيئت

علامه روزهاي پنجشنبه و جمعه كتاب «شرح چغميني» را در هيئت قديم تدريس كرد. شاگردان اين درس در حدود پانزده نفر بودند، من نيز در اين درس شركت مي‌كردم.

 

درس عرفان

علامه با عرفان نيز آشنا بود. عرفان نظري را نزد آسيد حسين بادكوبه ‏اي خوانده و عرفان عملي را از محضر حاج ميرزا علي آقا قاضي استفاده كرده بود و بسيار از اين دو استاد ياد مي‌كرد. در عرفان نظري كتاب «تمهيدالقواعد ابن‌تُركه» را در قم براي تعدادي محدود از فضلا تدريس كرد، ولي در عرفان عملي بسيار كتوم و محافظه‌كار بود و علاقه‏مندان را به برادرش آقاي الهي ارجاع مي‏داد. البته گهگاه براي دوستان تراوشاتي داشت، هفته ‏اي يك جلسه درس خصوصي داشت، به‌عنوان حافظ ‏شناسي كه اشعار حافظ را شرح و بسط مي‏داد و مطالب عرفاني را در اين قالب بيان مي‌كرد. گروه خاصي از طلاب و تعدادي از بازاريانِ عرفان‌دوست در آن درس شركت مي‌كردند ولي چنين توفيقي نصيب بنده نشد.
 

درس حديث

علامه به احاديث پيامبر و ائمه‌ي معصومين (عليهم‌السلام) به‌ويژه كتاب نهج‌البلاغه عنايت خاصي داشت و نسبت به استفاده از آنها توصيه مي‌كرد، در فلسفه و تفسير گهگاه بدان‌ها استشهاد مي‌نمود. جلد سوم و چهارم و پنجم بحارالانوار را در شب‌هاي پنجشنبه و جمعه تدريس مي‌كرد و به نكات دقيق آنها اشاره مي‌نمود.

 

حاشيه بر بحارالانوار

يكي از آثار گرانبهاي علامه مطالبي است كه در حواشي كتاب بحارالانوار، چاپ جديد به چاپ رسيده است. مطالب مكتوب گرچه از لحاظ كميت زياد نيستند ولي از لحاظ كيفيت بسيار باارزش و قابل استفاده­‌اند. اگر به همان صورت تا آخر ادامه مي‌يافت، گنجينه‌‏اي از علوم و معارف گرانبها در اختيار علاقه‏مندان قرار مي‌گرفت ولي متأسفانه تا جلد هفتم بيشتر ادامه نيافت و تعطيل شد. علت تعطيل­شدن جوّي بود كه به‌وسيله‌ي بعضي مقدس‌نماها و مخالفان فلسفه عليه علامه به‌وجود آمد. در اين سمپاشي‏ها دو امر را بهانه مي‌كردند: بهانه‌ي اول اينكه فلسفه و عرفان داخل كتب حديث مي‌شود، درصورتي­كه احاديثي در رد فلسفه در همين كتاب‏ها موجود است. بهانه‌ي دوم اينكه علامه با ديدگاه فلسفي سخنان مرحوم مجلسي را نقد مي‌‌كند و اين توهين و تضعيف مجلسي است. در اثر تبليغات جوّي را به وجود آوردند كه ناشران كتاب بحارالانوار خدمت علامه رسيدند و از ادامه‌ي چاپ حواشي عذرخواهي كردند و بدين‌وسيله آيندگان از افاضات اين مرد بزرگ محروم گشتند.
 

جلسات پربركت هفتگي

اين جلسات از سال 1329 شروع و به‌منظور پاسخ‌گويي به اشكالاتي بود كه از سوي يكي از طرفداران مكتب ماترياليسم براي يكي از فضلاي حوزه ارسال مي‏شد. نامه‌‏ها با حضور تعداد محدودي از فضلا در محضر علامه طباطبايي مورد بررسي قرار مي‌گرفت و جواب داده مي‏شد. جواب اشكالات نيز به‌وسيله‌ي همان دوست براي اشكال‌كننده فرستاده مي‏شد. اين بحث و مناظره‌ي كتبي تا مدتي ادامه داشت. در آن زمان هواداران مكتب الحادي ماترياليسم در دانشگاه‏ها و ديگر مراكز فرهنگي به‌طور مخفيانه فعال بودند، نشريات و كتب آنها پخش مي‏شد، شبهات عقيدتي آنها در مسئله‌ي خداشناسي، وحي و نبوت، معاد، قرآن و احكام و قوانين اسلام در بين اساتيد و دانشجويان مطرح بود و كيان اسلام مورد تهديد قرار داشت. البته در بين اساتيد و دانشجويان افراد متعددي وجود داشت كه با كمونيست‌ها درگير بودند و به مقدار توانشان از عقايد اسلامي دفاع مي‌كردند. آنها نيز كم يا بيش كتاب و نشريه و جلسات بحث و مناظره داشتند، ولي اين مقدار در پاسخگويي به شبهات فرهنگي معاندين كافي نبود.
 

گرچه احياناً آنها از سوي رژيم هم تأييد مي‏شدند، ولي اين حركات پراكنده نمي‏توانست در برابر حملات گسترده و منسجم معاندان كارساز باشد. زيرا از يك پشتوانه‌ي نيرومند فلسفي و از يك مركز انسجام‌دهنده و قوي برخوردار نبودند. جلسه علامه در يك چنين اوضاع و شرايطي شكل گرفت و به‌منظور تأمين چنين هدفي شروع شد. اعضاي جلسه‌ي در آن زمان و كساني كه بعداً بدان‌ها پيوستند عبارت بودند از آقايان: شيخ مرتضي مطهري، آشيخ حسينعلي منتظري، آشيخ عبدالكريم نيري بروجردي، سيدمحمد بهشتي اصفهاني، آشيخ علي قدوسي نهاوندي، آشيخ عباس ايزدي نجف‌آبادي، سيدمرتضي جزايري تهراني، آسيدعباس ابوترابي قزويني، آشيخ علي‌اصغر علامه تهراني، آشيخ محمد محمدي گيلاني، آشيخ يحيي انصاري شيرازي، آشيخ ابوطالب تجليل، آشيخ حسين نوري همداني، آشيخ محمدتقي مصباح يزدي، آشيخ جعفر سبحاني، آشيخ ناصر مكارم شيرازي، سيدموسي صدر، آشيخ عبدالله جوادي آملي، آشيخ حسن حسن‌زاده‌ي آملي، آقاي اويسي قزويني، آقاي محجوب شيرازي، آشيخ اسماعيل صائني زنجاني، آشيخ مهدي حائري تهراني و آقا مجد محلاتي. بنده نيز در اين جلسه شركت داشتم. اعضاي جلسه محدود بودند و شركت افراد به موافقت ساير اعضا بستگي داشت، من به معرفي آقاي منتظري در اين انجمن پربركت راه‌يافتم و آن را يكي از الطاف الهي مي‏دانم. جلسه‌ي مذكور شب‏هاي پنجشنبه و جمعه، و به‌صورت سيّار در منازل افراد تشكيل مي‏شد و در حدود سي سال ادامه يافت. ولي اعضاي آن كم يا زياد مي‏شدند. برنامه‌ي جلسات در آغاز پاسخ به شبهات فلسفي و عقيدتيِ رايج زمان بود كه به‌وسيله‌ي علامه يا بعضي اعضاي جلسه مطرح مي‌شد. ولي بعد از چندي به اين نتيجه رسيدند كه بهتر است اشكالات پراكنده به‌صورت ريشه‌‏اي و در قالب يك دوره فلسفه تطبيقي مورد بررسي قرار گيرد. بدين‌منظور كتب فلاسفه‌ي غرب و ماترياليست‌ها كه به زبان فارسي يا عربي ترجمه شده بود خريداري و در اختيار علامه و ساير اعضاي جلسه قرار گرفت. گرچه علامه اصرار داشت جلسه به‌صورت بحث و گفتگوي جمعي اداره شود و بارها مي‏فرمود: «خواهش مي‌كنم مرا استاد خطاب نكنيد.» اعضاي جلسه هم غالباً با فلسفه و اهل نظر آشنا و از شاگردان علامه بودند، ولي عملاً چنين كاري امكان‌پذير نبود و به نتيجه نمي‏رسيد. در مرحله‌ي عمل چنين شد كه نقطه‌ي آغاز و تقدم و تأخر مباحث و شيوه‌ي بحث و استدلال و تدوين مطالب بر‌عهده‌ي استاد افتاد. اعضاي جلسه نيز خود را ملزم مي‏ديدند در طول هفته مطالب مربوطه را مطالعه كنند و خود را براي بحث آماده سازند. علامه كه در كلام و فلسفه‌ي اسلامي تخصص داشت، در طول هفته كتب فلسفه‌ي غرب را نيز مطالعه مي‌كرد و با توجه به آنها مطالب مختار خود را در دو نسخه و به زبان فارسي مي‏نوشت. مقاله‌ي مكتوب را در جلسات و با حضور اعضا مي‏خواند. بعد از آن مورد بحث و گفتگو و نقد يا تأييد اهل ‌جلسه واقع مي‏شد. در نهايت و پس از تكميل براي نسخه‌برداري در اختيار حاضران قرار مي‏گرفت. اين مباحث تا چندين سال ادامه داشت و بدين‌صورت يك دوره فلسفه‌ي تطبيقي ساده و به زبان فارسي نگاشته شد. آقاي مطهري كه در آغاز جزء صاحب‌نظران جلسه بود، بعد از چندي كه به تهران منتقل شد و در دانشگاه در متن جريان فلسفه‌ي غرب و به‌ويژه ماترياليسم قرار گرفت، براي توضيح و تكميل مقالات مذكور پاورقي‌هاي سودمندي نوشت. مجموعه مقالات مذكور به‌نام اصول فلسفه و روش رئاليسم، در پنج مجلد چاپ و منتشر شد.
 

در آن جلسات پربركت استفاده‏هاي ديگري نيز از آن استاد بزرگوار داشتم از جمله:

1 ـ تدريس معاد كتاب اسفار.

2 ـ تدريس برهان كتاب شفاي ابن‌سينا.

3 ـ درس خارج فلسفه كه بيش از ده سال طول كشيد.

4 ـ درس جلد سوم و چهارم و پنجم كتاب بحارالانوار، توضيح و تبيين احاديث دشوار آن.

5 ـ و در نهايت گردآوري و درس آيات‌المعارف قرآن شريف كه متأسفانه به اتمام نرسيد.

علامه در اين جلسات علاوه بر ادامه‌ي مباحث رسمي، قبل از درس و بعد از آن و گاهي در بين درس، به‌صورت متفرقه به مطالب مفيدي اشاره مي‌كرد: به نكاتي از تفسير، حديث، سيره، شرح حال اساتيد، علماي بزرگ، عرفا، اهل سير و سلوك اشاره مي‌كرد كه بسيار ارزشمند بود، ولي متأسفانه از يادداشت آنها غفلت كردم و اكنون پشيمانم.

 

پرورش نويسندگي

در آن زمان درس‏هاي رسمي حوزه فقه و اصول بود و نسبت به علوم ديگر از قبيل: فلسفه، كلام، تفسير، تاريخ، حديث، رجال، درايه، هيئت، رياضيات، زبان خارجي و حتي ادبيات فارسي چندان عنايتي به عمل نمي‏آمد و اشتغال به آنها را تضييع وقت و انحراف از برنامه‏ هاي حوزوي مي‏دانستند. تأليفات غالباً در فقه و اصول و به زبان عربي بود. مقاله‌نويسي و تأليف كتاب به زبان فارسي و براي توده‌ي مردم در شأن علما نبود و تعداد محدودي از طلاب كمي از اوقاتشان را صرف نگارش كتاب مي‌كردند. اما علامه اين روش را بر حوزويان نمي‏پسنديد و آن را يك نقص و ضعف مي‏دانست و مي‏فرمود: «اكثريت مردم ايران فارسي زبان‌اند و نيازهاي عقيدتي و اخلاقي و كلامي و اجتماعي و فقهي آنان بايد از حوزه‏ هاي علميه تأمين شود. بنابراين طلاب و فضلا بايد نويسندگي را بياموزند و تمرين‌كنند. در همين راستا خودش فارسي‌نويسي را شروع كرد، و شاگردانش را نيز بدين كار تشويق مي‌نمود. كتاب‌هاي «روش رئاليسم» را به فارسي نوشت. بعد از آن كتاب‌هاي «شيعه در اسلام»، «قرآن در اسلام» و حتي كتاب‏هاي آموزش عقايد را به زبان فارسي و براي دانش‏آموزان دبيرستاني تأليف كرد.

باتوجه ويژه و تشويق‌هاي علامه، نويسندگي در حوزه مرسوم شد و به‌صورت يك ارزش درآمد. پيرو آن با همت جمعي از فضلا مجله‌ي «مكتب اسلام» انتشار يافت. بدين‌وسيله تأليف كتاب و نشر مجله و فصلنامه و مقاله‌نويسي به‌تدريج گسترش يافت. خود من نيز اولين مقاله‌‏ام را در همان زمان و با راهنمايي و تشويق آن استاد بزرگوار نوشتم. اكثر كتاب‏هايي را كه در آن زمان نوشتم با مشورت و راهنمايي علامه بود. حتي در مورد تأليف كتاب‏هاي آموزش دين كه براي دانش‏آموزان دوره‌ي ابتدايي نوشتم با ايشان مشورت كردم و برخي مطالب آن را خدمت او عرضه مي‌داشتم. در آن زمان براي تحقيق و تأليف، به مقدار نياز كتاب در اختيار نداشتم و استفاده از كتابخانه‌ي عمومي نيز دشوار بود. غالباً از كتابخانه‌ي شخصي علامه به‌صورت امانت استفاده مي‌كردم. حتي از امانت دادن نسخه‏‌هاي خطي دريغ نمي‏‌ورزيد.

 

تأليفات علامه

علامه تأليف را در نجف اشرف و زمان طلبگي شروع كرده بود. بعد از انتقال به تبريز و سكونت ده ساله در آنجا، گرچه براي تأمين معاش به كشاورزي مشغول بوده ولي در اوقات فراغت همچنان به تحقيق و تأليف اشتغال داشته است. در آن مدت كتاب‏ها و رساله‏‌هايي را نوشته است. بعد از هجرت به قم علاوه بر درس و بحث، تحقيق و تأليف نيز جزء برنامه‌‏هاي ايشان بود. تأليفات او غالباً در موضوع فلسفه، عقايد و تفسير است. در فقه و اصول نيز تأليفاتي به‌صورت تقريرات يا حاشيه داشته است. برخي نوشته‌‏هاي ايشان هنوز چاپ نشده است. مهم‌ترين آثار چاپ­شده عبارت است از: الميزان في تفسيرالقرآن، بداية­الحكمة، نهايه‏‌الحكمة، اصول فلسفه و روش رئاليسم، شيعه در اسلام و قرآن در اسلام. بر اسفار صدرالمتألهين و بحارالانوار نيز حاشيه دارد كه در حواشي آن دو كتاب به چاپ رسيده است. بداية و نهايه يك دوره‌ي فشرده فلسفه است كه به پيشنهاد آقاي قدوسي در دو سطح براي طلاب مبتدي نگاشته شده است. شيعه در اسلام و قرآن در اسلام را به پيشنهاد و ترجمه­‌ي آقاي دكتر نصر و تدريس در دانشگاه‏هاي خارج كشور نوشت. پاورقي‏‌هاي شيعه در اسلام را من به امر استاد نوشتم.

مهم‌ترين اثر علامه تفسيرالميزان است. نگارش اين كتاب را زماني شروع كردند كه در حدود پانزده سال تفسير را در حوزه تدريس كرده بودند. بعد از شروع به نگارش درس را تعطيل نمودند. اكثر اوقاتِ ايشان صرف مطالعه و نوشتن تفسير مي‏شد. با اينكه آمادگي قبلي داشتند تأليف كتاب در حدود بيست سال طول كشيد. هر سال تقريباً يك جلد را مي‏نوشت. الميزان تفسيري است جامع، علمي، دقيق، فلسفي، عرفاني، كلامي، اجتماعي، تاريخي، ادبي، روايي كه با روشي بديع آيات را تفسير مي‌كند. در تفسير آيات از آيات مربوطه استفاده مي‌كند. از احاديث پيامبر و اهل بيت نيز بهره مي‌گيرد. اين تفسير ارزشمند را مي‌توان يك دايرة­المعارف قرآني دانست. يكي از آثار اين دانشمند بزرگ كتاب «آموزش عقايد» است. اين كتاب را به زبان ساده و براي تدريس در دبيرستان علوي و به پيشنهاد شيخ علي­ اصغر علامه تهراني نوشت.

با توجه به اينكه آقاي طباطبايي يك دانشمند بزرگسال بود و كتاب را براي نوجوانان و جوانان مي‏نوشت و بايد درخور فهم آنان باشد، نگارش كتاب را بدين‌گونه انجام مي‌داد: پس از گردآوري مطالب و تهيه‌ي پيش‏نويس، به‌صورت درس براي شيخ علي­اصغر علامه كه خودش را در سطح يك نوجوان تنزل مي‏داد، بيان مي‌كرد و به پرسش‌هاي او پاسخ مي‏داد. سپس با همكاري او مطالب را كم يا زياد و اصلاحات لازم را به‌صورت درس مي‌نوشت. كتاب‏ها در چهار جلد چاپ شد و تا مدت‏ها در دبيرستان علوي تهران تدريس مي‏شد. من نيز در بعضي آن جلسات شركت مي‌كردم.

علامه كتاب ديگري به نام «البيان في الموافقه بين الحديث و القرآن» در تفسير دارد. كتاب مذكور در سه جلد خطي نوشته شده كه جزء اول را در تاريخ 1365ق و جزء دوم و سوم را بعد از چاپ جلد دوم الميزان نگاشته است. پس مشخص است كه هم‌زمان با تأليف الميزان به آن كتاب نيز اشتغال داشته است. از اول قرآن شروع كرده و تا اواسط سوره‌ي يوسف ادامه داده، و معلوم نيست چرا به اتمام نرسيده است.

 

اخلاق علامه

علامه خوش‌اخلاق و نرم‌خو بود. در حدود سي سال با ايشان معاشرت داشتم. علاوه بر شركت در جلسات درس در جلساتِ شب‏هاي پنجشنبه و جمعه و در جلسات خصوصي و عمومي به حضورشان مشرف مي‏شدم. هيچ‌گاه نديدم عصباني شود و بر كسي پرخاش كند. با اينكه گاهي با بعضي افراد جسور و بي‌ادب مواجه مي‏شد كه حريم او را رعايت نمي‌كردند، ولي استاد ادب را رعايت مي‌كرد و با نرمي و مدارا جواب مي‏داد. گاهي صورتش برافروخته مي‏شد و مي‌گفت: «آقا چرا توجه نمي‏كني؟» بسيار متواضع بود، نسبت به همه احترام مي‌گذاشت؛ حتي طلاب مبتدي و مردم عادي. برخوردش با افراد به‌گونه‌اي بود كه هركس مي‏پنداشت نسبت به وي عنايت خاصي دارد، با افراد زود انس مي‌گرفت. هيچ‌گاه از خودش تعريف نمي‌كرد و از اينكه ديگران از او تعريف كنند نيز خوشش نمي‏ آمد. گاهي كه به ايشان «استاد» گفته مي‏شد، مي‏فرمود: «از اين تعبير خوشم نمي‏آيد، با هم بحث مي‌كنيم و اگر چيزي داشته باشم عرضه مي‌كنم». گاهي مطالب دقيقِ علمي و ابتكاري داشت، ولي آنها را ساده و بدون به رخ كشيدن و به خود باليدن به شاگردان عرضه مي‏داشت. خوش‌مجلس و شيرين‌زبان بود. با بيان داستان‏هاي اخلاقي جلسه را رونق مي‏داد. از كسي انتقاد و عيب‌جويي نمي‌كرد. در بذلِ دانش جواد بود و بخل نمي‏ورزيد. از امانت دادن كتاب، حتي نوشته‏‌هاي خطي خودش امتناع نداشت. گرچه گاهي بي‌خطر هم نبود.

هركس سؤال مي‌كرد پاسخ مي‏داد، گرچه از عوام باشد. البته در پاسخ دادن مقدار درك مخاطب را رعايت مي‌كرد. همان‌گونه كه فضلا از محضرش استفاده مي‌كردند عوام نيز مي‏توانستند از علومش بهره بگيرند.

علامه زندگي نسبتاً ساده‏‌اي داشت. فرش منزل او قالي‏هاي متوسط و گليم‏هاي پشمي بود. لوازم زندگي ايشان ساده و لباس‏هاي او در حد متوسط ولي تميز و زيبا بود. گاهي يك لباس را چندين سال مي‏پوشيد. زمستان‏ها يك جليقه مي‏پوشيد و تا روزهاي آخر عمر از آن استفاده مي‌كرد.

از ملاقات‌كنندگان با يك فنجان چاي پذيرايي مي‌كرد. در اعياد امكان داشت براي بعضي دوستان شيريني هم بياورد. غالباً چاي ايراني مصرف مي‌كرد كه هديه‌ي بعضي دوستان گيلاني بود. زماني كه به قم آمد، زن خدمتكاري را به همراه آورد كه در كارهاي منزل كمك مي‌كرد. زني بود تقريباً پنجاه­ساله و ترك‌زبان كه اصلاً فارسي نمي‏دانست. وقتي درب منزل را مي‌زدند غالباً او پشت در مي‏آمد و به علامه خبر مي‏داد. زني بود ساده و افراد را نمي‏شناخت و به همين جهت گاهي با اشكال مواجه مي‏شد. روزي استاد تبسم كرد و فرمود: «علامه اميني، صاحب الغدير درب منزل ما آمده بود، زن خدمتكار پشت در رفت، پرسيد كيستي؟ علامه جواب داد: «اميني هستم». به من خبر داد اميني است. من تصور كردم شما هستيد. چون گرفتار بودم چند دقيقه طول كشيد تا درب را باز كنم. وقتي درب را باز كردم، ديدم آقاي اميني صاحب الغدير است. خجالت كشيدم از تأخير عذرخواهي كردم. گفتم: ببخشيد، خيال كردم اميني خودمان است. نمي‏دانستم جنابعالي هستيد. بعد از اينكه مراجعان به منزل ايشان زيادتر شدند، يك زن و شوهر را استخدام كرد كه در اتاقي سكونت داشتند و در كارهاي منزل كمك مي‌كردند.

علامه به هنگام انتقال به قم تا چند سال در منزل اجاره‏ اي در يخچال قاضي زندگي مي‌كرد. منزل داراي چهار اتاق و زميني به مساحت حدود 120 متر بود. بعد از چند سال به منزل ديگري نقل مكان كرد كه مقداري بزرگ‌تر بود. سپس به منزل نسبتاً بزرگ‌تر و بهتري منتقل شد كه به‌عنوان سهم امام (عليه‌السلام) به امام خميني واگذار شده بود. چند سال در آن منزل سكونت داشت تا اينكه امام از نجف پيام داد منزل را بگيريد، بفروشيد و پولش را در شهريه‌ي طلاب به مصرف برسانيد.

به‌هرحال مدتي طولاني از جهت منزل كاملاً در مضيقه بود و هر چندي از منزلي به منزل ديگر منتقل مي‏شد تا اينكه زميني را در تبريز فروخت و از پول آن زميني را در قم خريد و ساخت و پس از مدت‌ها اجاره‌نشيني بدان‌جا نقل مكان كرد، و تا آخر عمر در آنجا سكونت داشت. در آن زمان منزلِ نسبتاً بزرگ و خوبي بود.
 

علامه به سبزه و گل و مناظر زيبا بسيار علاقه داشت، عصرها با آب‌پاش باغچه را آب مي‏داد و حياط منزل را آب‌پاشي مي‌كرد، در منزل با فرزندان و خانواده‌‏اش به زبان تركي صحبت مي‌كرد، مي‏فرمود: «مي‏خواهم بچه‏ ها تركي را فراموش نكنند».
 

از همسرش كاملاً راضي بود و بعد از مرگ او گريه و بي‌قراري مي‌كرد و فرمود: «محبت‏ها و همكاري‏هاي او را هرگز فراموش نمي‌كنم. زندگي پر فراز و نشيبي داشتم. در نجف اشرف از جهت مسكن و مسائل معيشتي در وضع خوبي نبودم. در امور زندگي و كارهاي مربوط به خانه آشنا نبودم، همه‌ي كارها برعهده‌ي خانم بود و من به درس و بحث مشغول بودم. در قم نيز همين‌گونه بود. در طول زندگي هيچ‌گاه نشد كه خانم كاري را انجام دهد و من در دلم بگويم كاش اين عمل را انجام نداده بود، يا كاش فلان كار را انجام مي‏داد. در طول زندگي هيچ‌گاه به من نگفت چرا فلان كار را كردي يا نكردي. علاوه بر امور خانه‌داري و بچه‌داري از من نيز مراقبت مي‌كرد تا بتوانم به كارهاي علمي خودم بپردازم. اكثر اوقات در منزل بودم و به مطالعه و تحقيق و نوشتن اشتغال داشتم. گاهي چندين ساعت يكسره مشغول بودم. خسته مي‏شدم و نياز به استراحت داشتم. خانم به وضع من توجه داشت. ساعتي يك‌بار يك فنجان چاي به اتاق مطالعه مي‏‌آورد و بدون سخن گفتن آن را مي‌گذاشت و مي‏رفت. بدين­وسيله بدون اينكه رشته‌ي فكرم قطع شود، چاي را مي‏خوردم و پس از اندكي تجديد قوا به كارم ادامه مي‏دادم. مادام كه در اتاق كار مشغول بودم، خانم هر ساعت يك بار همين عمل را انجام مي‏داد. چگونه مي‌توانم اين همه محبت و صفا را فراموش كنم».
 

علامه در يكي از روستاهاي نزديك تبريز مالك يك قطعه ملك كشاورزي و چندين باغ بود. آن املاك از طريق ارث به وي و برادرش رسيده بود و از درآمد آن زندگي مي‌كردند. بعد از هجرت به قم و اشتغال به تأليف از اين راه نيز درآمدي پيدا كرد. گرچه بعضي ناشران رفتار خوبي با او نداشتند ولي به‌هرحال راضي بود و مي‏فرمود: «خدا روزي ما را در نوك قلم قرار داده است و لله الحمد». تا آنجا كه من اطلاع دارم از صرف وجوهات شرعيه در زندگي شخصي حتي‌المقدور امتناع مي‏ورزيد. زماني وضع مالي ايشان در اثر وام‌هايي كه برادرش عالم رباني آقاي الهي گرفته بود و قدرت پرداخت نداشت بسيار بد شد. در نتيجه ناچار شدند باغ‏ها را در راه اداي وام‏ها به ‌فروش برسانند. در آن زمان بعضي از دوستان خيرانديشي كه از گرفتاري ايشان خبردار شدند، مبلغي وجوهات خدمت ايشان تقديم كردند. استاد فرمودند: «من وجوهات مصرف نمي‌كنم». و آن را در ميان طلاب و سادات تقسيم كرد.

 

زندگي معنوي

علامه نه‌تنها يك مفسر، فيلسوفِ بي‌نظير و دانشمند جامع علوم معقول و منقول بود، بلكه يك عالم رباني و مهذب و خودساخته و اهل عبادت و سير و سلوك بود. از آغاز جواني و در نجف اشرف در اين طريق قدم نهاد و به توفيقاتي دست‌ يافت. در اين رابطه مي‏فرمود: «هنگامي كه به قصد ادامه‌ي تحصيلات علوم ديني عازم نجف اشرف شدم، فكر مي‌كردم كجا ساكن شوم، چه درسي بخوانم و از چه استادي درس بگيرم؟! زماني كه وارد نجف شدم و چشمم به گنبد منور اميرالمؤمنين (عليه‌السلام) افتاد، عرض كردم: يا علي! آمده‌‏ام تا در جوار شما كسب دانش كنم ولي نمي‏دانم چه كنم، شما كمكم كنيد. پس از جستجو منزلي پيدا كردم و سكونت گزيدم. همان روزهاي اوليه سيد محترمي به ديدن من آمد. خود را معرفي كرد، حاج ميرزا علي قاضي و از خويشان بود. با من گرم گرفت و مهرباني و دلجويي كرد. فرمود: «ناراحت نباش، خداي متعال اسباب همه‌ي كارها را فراهم مي‏سازد. نجف براي درس خواندن جايگاه خوبي است. ولي اين را هم بدان كه يك طلبه علاوه بر جديت در تحصيل علوم بايد به فكر تهذيب و تكميل نفس خود نيز باشد». اين را فرمود و بعد از خداحافظي بيرون رفت. در آن جلسه شيفته‌ي اخلاق و رفتار آن عالم رباني شدم و نسبت به برنامه‌ي آينده‏ ام درس گرفتم. تا زماني كه در نجف بودم محضر آن عالم رباني و استاد اخلاق را ترك نكردم. در درس اخلاق او شركت مي‌كردم و از محضر پربركتش بهره‏ مند مي‌شدم. او نيز نسبت به من لطف و محبت داشت.
 

استاد در جلسات درس از استاد بزرگوارش مرحوم قاضي همواره ياد مي‌كرد. از فضايل اخلاقي و كيفيت سير و سلوك و گاهي از كشف و كراماتش سخن مي‌گفت. فرمود: «بچه ‏هاي ما در كودكي مي‏مردند، همسرم از اين جهت ناراحت بود. روزي آقاي قاضي به منزل ما آمد، بعد از سلام و احوالپرسي به همسرم گفت: دختر عمو! تو آبستن هستي. فرزند تو پسر است. ان‌شاءالله برايت باقي مي‏ماند، نام او را عبدالباقي بگذار. چنين شد كه استاد فرمود و نام او را عبدالباقي گذاشتيم».
 

علامه از آقاي قاضي نقل كرد كه مي‏فرمود: «اگر انسان نيمي از عمر خودش را در راه يافتن استاد كامل صرف كند ارزش دارد». در احوال مرحوم قاضي مي‏فرمود: «بيشتر به سكوت و تفكر و توجه و مراقبت عنايت داشت. و در سير و سلوك به همين جهت سفارش مي‌كرد. برنامه ‏اش در شب‏هاي احيا غالباً همين‌گونه بود. دعا و قرآن نيز مي‌خواند ولي بيشتر به توجه و حضور مي‏پرداخت».

اما علامه اهل ذكر و دعا و مناجات و قرآن بود. در حال راه رفتن غالباً ذكر خدا را بر لب داشت و در جلسات بحث وقتي از سخن فراغت مي‏يافت زبانش با ذكر خدا به حركت درمي‏آمد. به خواندن نوافل نمازها مقيد بود. گاهي در حال راه رفتن نيز نماز مستحبي مي‏خواند هفته ‏اي حداقل يك مرتبه پياده به حرم حضرت معصومه (عليها‌السلام) مشرف مي‏شد. در تعطيلات تابستاني غالباً به مشهد مقدس مشرف مي‏شد. هر شب به حرم امام رضا (عليه‌السلام) تشرف مي‏يافت. در نماز مغرب و عشا به آيت‌الله ميلاني اقتدا مي‌كرد. بعد از نماز به پرسش‏هاي طلاب و ديگر مردم پاسخ مي‏داد.

در سير و سلوك و تهذيب نفس غالباً به ترك گناه و سكوت سفارش مي‌كرد. مي‏فرمود: «هركس چهل شبانه‌روز سكوت كند و از سخنان غيرضروري بپرهيزد، خداي متعال قلبش را نوراني مي‌گرداند و درهاي معرفت به رويش گشوده مي‏شود».

در مورد اذكار لفظي به ذكر «لااله الا الله» سفارش مي‌كرد و در بعضي مجالس عزاداري امام حسين (عليه­السلام) شركت مي‌كرد و شديداً مي‌گريست.

روزي از استاد پرسيدم: «آيا شما مي‌توانيد كليات اشياء را به‌صورت كلي، نه در قالب صور خيالي، درك كنيد؟» فرمود: «گاهي و در بعضي احوال».

مي‏فرمود: «زماني در نجف اشرف وضع معيشت من سخت شد، در يكي از اوقات در اتاق نشسته بودم، به خاطرم رسيد كه به يكي از امامان حالم را عرضه بدارم. به امام زمان (عليه‌السلام) عرض كردم: «آخر من سرباز شما هستم، آيا سزاوار است از جهت زندگي اين‌گونه در مضيقه باشم». در آن هنگام احساس كردم شخصي در منزل را مي‏زند. در را باز كردم. شخص ناشناسي را ديدم. گفت: «امام زمان فرمود: دوازده سال است كه تو سرباز ما هستي، كي تو را رها كردم كه از ما شاكي هستي؟» گفتم: «تو كيستي؟» گفت: «سلطان حسين». در را بستم و به اتاق بازگشتم، به خود آمدم، ديدم در اتاق خودم هستم. تحديد به دوازده سال برايم مجهول بود. بعد از حساب و بررسي بدين نتيجه رسيدم كه آغاز دوازده سال از زمان پوشيدن لباس روحانيت و عمامه‌گذاري بوده است. وقتي به ايران بازگشتم روزي در تبريز به زيارت اهل قبور رفتم. سنگ قبر كهنه ‏اي را ديدم كه بر رويش نوشته بود: سلطان حسين.

 

علامه در سال‏هاي آخر زندگي

متأسفانه اين دانشمند بزرگ در روزهاي واپسين زندگي به بيماري فراموشي مبتلا شد و همه چيز حتي نام دوستان نزديك و فرزندانش را فراموش كرد. پزشكان مي‌گفتند: «سلول‏هاي مغز ايشان پر شده و براي دريافت علوم جديد آماد‏گي ندارد. گذشته ‏ها را نيز نمي‌تواند به‌ياد بياورد». شاگردان و علاقه‏مندان شديداً ناراحت بودند. ايام تابستان و هواي گرم قم فرا رسيد. بعضي ارادتمندان منزلي در دماوند براي ايشان اجاره كردند و براي تغيير آب و هوا او را بدانجا بردند. باغچه ‏اي بود در حدود پانصد متر و چند اتاق. يكي از طلاب ارادتمند نيز به منظور كمك و پرستاري به همراه بود.

در آن ايام من قصد تشرف به حج داشتم و مدتي بود از احوال استاد بي‌خبر بودم. به منظور ديدار به دماوند رفتم و پس از جستجو منزل ايشان را پيدا كردم. همان طلبه‌ي مخلص در را باز و مرا به اتاق پذيرايي هدايت كرد. از احوال استاد جويا شدم. گفت كسي را نمي‏شناسد و خيلي كم حرف مي‏زند. علامه را خبر كردند كه مهمان آمده. بعد از چند دقيقه به اتاق پذيرايي آمد درحالي­كه قبا بر تن و عمامه بر سر داشت. سلام و احوال‌پرسي كردم. جواب سلام را داد و سكوت كرد. خودم را معرفي كردم، گفت: «آشيخ جعفر كجاست؟» عرض كردم: «قم بود». بعد از آن ساكت شد و به گوشه‌ي اتاق نگاه مي‌كرد. از ايشان پرسيدم: «شهيد را چرا شهيد مي‏گويند؟ آيا بدين‌جهت است كه در ميدان جنگ حضور يافته؟» پاسخ داد:

«نه، بالاتر از اين. شهيد در مقام اعمال حضور دارد». حاضران از پاسخ دادن ايشان تعجب كردند. ساعتي در خدمت بوديم ولي ديگر حرف نزد. بعد فرمود: «ميل داريد در باغ قدم بزنيد؟ باغ بزرگ و زيبايي است». عرض كردم: «اگر شما مايل باشيد در خدمت هستيم». برخاست و به اتاق مجاور رفت. ما فكر كرديم براي استراحت رفته است، چند دقيقه بعد خانم ايشان از اتاق مجاور گفت: «آقا كفش خود را پوشيده و در باغ در انتظار شماست». فوراً بيرون آمديم و همراه استاد يك‌مرتبه در باغ دور زديم. باغي كوچك ولي سرسبز و زيبا بود. به درخت گيلاس بزرگي رسيديم كه پر از گيلاس بود. علامه مجذوب آن درخت زيبا شد و توقف كرد. باغبان عرض كرد: «بفرماييد تا برايتان گيلاس بچينم». همان‌جا نشستيم. باغبان مقداري گيلاس چيد و پس از شستن خدمت استاد گذاشت. تناول كرد و ما نيز خورديم. چه جلسه زيبا و باصفايي بود! بعد از آن به اتاق استراحت رفت. ما نيز به اتاق پذيرايي رفتيم و ناهار مهمان ايشان بوديم ولي خودش سر سفره حاضر نشد. بعد از استراحتي كوتاه به قم مراجعت كردم. بعد از چندي به حج مشرف شدم، اولين سفر حج من بود.

در عرفات نزديك اذان صبح خواب ديدم مدير كاروان ما آقاي نيشابوري گفت: «آيا اطلاع داري كه علامه طباطبايي به حج مشرف شده و اكنون در عرفات است؟ ميل داري به ديدار او برويم؟» از اين خبر خوشحال شدم و به اتفاق او از چادرها خارج شديم. بيابان بسيار وسيعي را ديدم كه در وسط آن باغ بسيار بزرگي بود. ديوار گلي و درب بزرگي داشت، گفت: «علامه در اين باغ است». وارد باغ شديم. كارگران با فعاليت و جنب‌وجوش مشغول آباداني، درختكاري، نهرسازي، خيابان كشي و آبياري بودند. در اول باغ نهرسازي و درختكاري مي‌كردند، هر چه جلوتر مي‏رفتيم درخت‏ها بزرگ‌تر و زيباتر و گاهي ميوه‌دار بودند. در وسط باغ عمارت مدور و زيبايي را مشاهده كردم كه در اطراف آن ايوان‏هاي متعددي وجود داشت. استاد را در يكي از آن ايوان‏ها ديدم كه با عبا و عمامه به صحنه‌ي وسيع باغ و فعاليت كارگران نظاره مي‌كرد.
 

در همين حال از خواب بيدار شدم. نزديك اذان صبح بود. احتمال دادم علامه وفات كرده باشد. بعد از پايان مراسم حج و مراجعت به قم از احوال استاد جويا شدم، معلوم شد زنده است و به قم آمده است. بعد از چند روز در منزل از ايشان عيادت كردم. بدون عبا و عمامه در بستر نشسته بود، سلام كردم؛ پاسخ داد. در كنار بستر نشستم حرف نمي‏زد و به گوشه‌ي اتاق نگاه مي‌كرد. عرض كردم امسال به حج مشرف بودم، در عرفات براي شما خوابي ديدم، صورتش را به سوي من برگردانيد و توجه كرد. خواب عرفات را به تفصيل برايش بيان كردم، خوب گوش داد و در نهايت با تبسم فرمود: «خواب خوبي است».

بعد از آن نيز هرچند روز يك مرتبه از ايشان عيادت مي‌كردم. همچنان حرف نمي‏زد و به گوشه‌ي اتاق نگاه مي‌كرد. غالباً آقا يحيي برقعي كه از ارادتمندان او بود حضور داشت و با كمال مهرباني پرستاري مي‌كرد. يك روز از ايشان پرسيدم: «براي حضور قلب در نماز چه توصيه‏اي داريد؟» با صداي ضعيف فرمود: «توجه، توجه، توجه... مراقبه، مراقبه، مراقبه.... مراوده، مراوده، مراوده...». هريك از اين كلمات را بيش از ده مرتبه تكرار كرد. استاد اين سخنان را در حالي فرمود كه همه چيز را فراموش كرده بود.

من از اين دستورالعمل كوتاه چنين فهميدم که نمازگزار براي حضور قلب بايد قبل از شروع در نماز تمام توجه خود را به سوي خدا معطوف سازد، خود را در محضر او مشاهده كند و قلبش را از غير خدا خالي گرداند؛ بعد از آن تكبيرة­الاحرام بگويد. بعد از آن مراقب باشد از اين حال خارج نشود و به ياد خدا بودن را همچنان ادامه دهد. چنانچه لحظه‏ اي توجه به امر ديگري به ذهن او آمد، فوراً از آن منصرف شود و به حال توجه سابق خود بازگردد.

 

به‌هرحال تحصيلِ حضور قلب كاري است بسيار دشوار كه همه بدان گرفتاريم. نياز به جهاد، مراقبت و تمرين دارد. مشكل اساسي ما ضعف ايمان است. ايمان ما به خدا و معاد غالباً از حد مفاهيم ذهني تجاوز نمي‌كند. قلب ما شيفته‌ي امور دنيوي است و جايگاهي براي ياد خدا ندارد. اگر طالب حضور هستيم، بايد سعي كنيم جايگاهي هم براي خدا بگذاريم.
 

علامه بسيار مؤدب بود و در ملاقات با افراد به پوشيدن لباس و عمامه مقيد بود. حتي به هنگام بيماري و در بستر، پتو را روي پاهايش مي‏انداخت، موقع برخاستن نيز سعي مي‌كرد اين حالت را نگه ‏دارد. در يكي از ايام كه به عيادت او رفته بودم، احتياج به مستراح پيدا كرد. من به اتفاق آقاي برقعي كمكش كرديم. وقتي برخاست پتو را رها نمي‌كرد و به همراه خود آورد، تا درب مستراح او را همراهي كرديم ولي پتو را از دست نمي‏داد. آقاي برقعي گفت: «دستت را به جاي پتو در دست علامه بگذار تا پتو را رها كند». چنين كردم و هنگام دخول به مستراح دستم را از دستش كشيدم.

آقاي آسيد يحيي برقعي از ارادتمندان مخلص و شاگردان درس اخلاق علامه بود و در ايام بيماري مخلصانه از او پرستاري مي‌كرد. اكثر اوقات خود را در اين راه صرف مي‌كرد. بارها ديدم كه پاهاي علامه را مالش مي‏داد و گاهي مي‏بوسيد. گاهي ايشان را براي تفريح به خارج شهر مي‏برد و با ميوه و چاي پذيرايي مي‌كرد.
 

آقاي برقعي گفت: «يك روز خواستم وسايل چاي را براي بيرون رفتن بردارم، علامه فرمود من گفته‏ام سماور را در جاي ديگر روشن كنند».

عصر يكي از روزها به عيادت استاد رفتم. سِرُم در دستش و بيهوش بود و جز خانم كسي حضور نداشت. خانم مراقب بود سرم از دست آن جناب خارج نشود. به من گفت: «نماز نخوانده ‏ام، شما مواظب آقا باشيد تا من نماز بخوانم». مراقبت از علامه را من برعهده گرفتم تا خانم نماز بخواند. بعد از حدود نيم­ساعت استاد به‌هوش آمد و تلاش كرد بنشيند. دستش را گرفتم مبادا سرم از رگ خارج شود. خوشبختانه چند دقيقه بعد آقاي برقعي و آشيخ يحيي انصاري شيرازي وارد شدند و در مراقبت از علامه مرا ياري كردند. اتفاقاً دوربين عكاسي را با خود برده بودم، فرصت را غنيمت شمرده آخرين عكس را در حال نشسته از آن جناب گرفتم. آقاي برقعي ماند ولي من براي اداي نماز مغرب و عشا از منزل خارج شدم. بامداد همان شب از احوال استاد جويا شدم. گفتند: ديشب حالشان بدتر شده، او را به بيمارستان آيت‌‏الله گلپايگاني برديم و بستري شد. بعد از ظهر همان روز در بيمارستان از او عيادت كردم. در حال اغما بود و با دستگاه اكسيژن تنفس مي‌كرد. جز همسر وفادار شخص ديگري بر بالينش نبود. خانم گفت: «نماز ظهر و عصر را نخوانده‏ام و نياز به تطهير دارم، شما مراقب علامه باشيد تا من تطهير كنم و نماز بخوانم و برگردم. دو سه ساعت توقف كردم تا خانم برگشت. مشاهده‌ي چنين وضعِ رقت‌باري برايم دردناك بود و از قدرناشناسي مسئولان مربوطه بسيار متأسف شدم. آيا درست است كه يك شخصيت بزرگ علمي و يك عالم رباني در بيمارستان تنها بماند؟ اُف بر جهل و قدرناشناسي ابناي روزگار. به‌هرحال آن شخصيت ممتاز علمي در حدود يك هفته در بيمارستان بستري و در حال اغما بود، بنده و تعدادي از ارادتمندان گاهگاه از ايشان عيادت مي‌كرديم. گفتني است كه در همين ايام آقاي محمدتقي انصاريان كه از ارادتمندان علامه بود روزي به من گفت: «چه خوب است از سوي امام خميني از علامه عيادت شود». در اين رابطه با دفتر امام در تهران تماس گرفتم. ايشان مرحوم حاج احمد آقا را به عيادت فرستادند. بامداد روز يکشنبه 24 آبان 1360 هجري شمسي در همان بيمارستان به لقاءالله پيوست. فرداي همان روز با تشييع نسبتاً آبرومندي پيكر مطهرش را در مسجد بالاسر حضرت معصومه به خاك سپردند. رضوان الله تعالي عليه.