دبستان
هفتساله بودم که برادرم جعفر مرا به یک دبستان شبانهی غیردولتی فرستاد. برادرم که باسواد بود در همان دبستان تدریس میکرد. رئیس دبستان فردی خوشاخلاق و مهربان بود و نسبت به من اظهار محبت میکرد. سایر آموزگاران نیز جدی و خوب بودند، ولی معلم قرآن مردی تندخو و بداخلاق بود. روش تدریس قرآن این بود که باید روخوانی و هجا میکردیم. درس بسیار دشواری بود. معلم قرآن که یک چشمش معیوب بود چوبی را بالای گردن شاگردان میگذاشت و میگفت بخوانید چنانچه بلد نبودند با آن چوب تنبیهشان میکرد و بر کف دستشان میزد. حتی اگر بلد هم بودیم از ترس نمیتوانستیم بخوانیم. دانشآموزان در دل خود میگفتند: ای کاش چشم دیگرش نیز کور بود تا از شر او در امان بودیم. به هرحال خدا رحمتش کند، چون حق آموزگاری دارد. تا کلاس ششم در آن مدرسه بودیم.