اینجانب ابراهیم امینی (حاج امینی) در سال 1304، در شهر نجفآباد به دنیا آمدم. نام پدرم حسین و نام مادرم جواهر بود. پدرم کشاورز و مادرم خانهدار بودند. جدّ پدری حاج رجبعلی فرزند حاج اسحاق و نام جده ام حاج بیگم بود. نام پدر مادرم حاج عباس و نام مادرش حاج خورشید بود.
جدّ و جدّهی پدری را در کودکی دیدم. با ایمان و اهل عبادت بودند و من نماز و خضوع جدم حاج رجبعلی را به یاد دارم. وضع اقتصادی آنان نسبتاً خوب بود و دارای چند باغ و مزرعه بودند. آنها اهل خیر و احسان به مستمندان بودند. از مادرم شنیدم که ایشان در سال قحطی جان صدها نفر گرسنه را از مرگ نجات داد.
در آن سال فروختن محصولات باغ و مزرعه را قدغن کرده بود و همه را رایگان در اختیار مستمندان قرار میداد. شبها نماز میخواند و گریه میکرد و رفع بلای قحطی و گرسنگی را از خدای متعال خواستار میشد. در فصل بهار دستور داد در باغ را باز بگذارند تا گرسنگان با برگ درختان و ریشهی گیاهان ارتزاق کنند و خود را از مرگ نجات دهند. خدایش بیامرزد چهرهی نورانی و محاسن حنایی و مناجات شبانه اش را فراموش نمیکنم.
جد مادریام حاج عباس را ندیدم ولی جده ام حاج خورشید را درک کردم. او زنی مؤمن و باتقوا و اهل خیر و عبادت و مسجد بود. خدا آنان را رحمت کند.
دو برادر داشتم به نام علی و جعفر، و سه خواهر به نام: خدیجه، مریم و سلطان که همه از من بزرگتر بودند. برادرم علی(حاج علی) اولین فرزند بود و در سن تقریباً هشتاد سالگی از دنیا رفت. فاصلهی من و برادم جعفر نه سال بود. او در اثر تصادف ماشین بین اصفهان و تهران وفات کرد و جنازه اش را در قبرستان امامزاده عبدالله نزدیک حضرت عبدالعظیم به خاک سپردند. بسیار به من علاقهمند بود و در طلبه شدنم تأثیر داشت. خواهرم سلطان نیز چند سال قبل وفات کرد. دو خواهر بزرگترم حاجیه خدیجه و حاجیه مریم در سالهای اخیر فوت کردند. خواهرم خدیجه در حدود 95 سال و مریم چند سال کوچکتر از او بود. من آخرین فرزند خانواده هستم و نمیدانم تا کی زنده خواهم ماند.
ما در خانه ای جدای از خانهی جدم زندگی میکردیم. گویا من هم در همان خانه متولد شده بودم. خانه دو اتاق داشت که محل سکونت ما بود و یک آشپزخانه که مطبخ نامیده میشد. در طرف دیگر دو اتاق بود که برادرم علی با خانواده اش سکونت داشتند. بعداً برادرم منزلی خریداری کرد و به آنجا نقل مکان نمود.
در آن زمان خواهرانم یکی بعد از دیگری ازدواج کرده بودند و مستقلاً زندگی میکردند. پدرم در اثر شوهر دادن سه دختر و تهیهی جهاز مقروض شده و کاملاً در مضیقه بود. برای تأمین جهاز مبلغ چهل تومان از یکی از خویشان قرض گرفته بود که باید ماهیانه آن را میپرداخت. ایشان احساس کرد که توان پرداخت آن را ندارد و به همین جهت ناچار شد مزرعهی نواحداث اصغرآباد خود را بفروشد و خود را از شر قرض نجات دهد؛ و چه کار خوبی انجام داد!
بعد از فروش مزرعه تنها راه درآمد پدرم به محصولات یک قطعه باغی منحصر شد که جدم حاج رجبعلی به او اهدا کرده بود. در باغداری و زراعت، برادرم جعفر که نوجوان بود به او کمک میکرد، ولی من چون کوچک بودم نمیتوانستم به پدرم کمک کنم. مادرم در منزل علاوه بر خانهداری کرباس می بافت و بدینوسیله در تأمین هزینهی زندگی کمک میکرد. با اینکه پدرم حاجیزاده و شخصی آبرومند بود ولی با توجه به درآمد کم با سختی زندگی میکردیم. با اینکه خواهرانم ازدواج کرده بودند پدرم ناچار بود در بعضی مواقع و مناسبتها به آنان کمک کند.