خاطراتی از اوایل کودکی
خاطرات تلخ و شیرین دوران کودکی بسیار مهم و شخصیت ساز است، ولی متأسفانه به فراموشی سپرده میشوند. به هرحال آنها آثار خود را میگذارند و در تاریکخانهی ضمیر ناخودآگاه بایگانی میشوند. من نیز مانند دیگر انسانها خاطرات آن دوران را فرموش کرده ام و جز اندکی از آنها چیزی را به یاد ندارم:
1 ـ تقریباً سه ساله بودم که از گهواره بر زمین افتادم کسی در منزل نبود. روی زمین غلتیدم و از ایوان به پایین افتادم، وقتی مادر وارد خانه شد و مرا در چنین حالی دید دستش را بر سینه زد و سخنی بر زبان جاری ساخت که آن را نمیدانم. مرا از زمین برداشت و به سینه چسبانید.
2 ـ برادرم جعفر مرا در بغل داشت و در باغ گردش میداد. به درخت گل محمدی رسیدیم که در ملک عمویم بود. برادرم شاخه گلی چید به دست من داد. چند قدم آن طرفتر به عمویم رسیدیم. دستش را به سوی صورت من حرکت داد و گفت: «گل مرا چیدی؟ گوشت را میبرم». ظاهراً شوخی کرده باشد ولی من آن را جدی پنداشتم.
3 ـ شبی با پدر و مادرم در اتاق نشسته بودیم، پدر خسته بود و چای میخورد. شام حاضر شد ولی نمیدانم به چه علت من قهر کردم و در گوشهی اتاق نشستم. پدر انبر را برداشت و آهسته بر کف دست من زد و گفت: «دیگر نبینم قهر کنی!»
4 ـ پدرم در باغ کار میکرد و مادرم چون مریض بود در سایهی درختی خوابیده بود. نمیدانم سر چه موضوعی باهم اختلاف و بگومگو داشتند. ناگهان پدرم عصبانی شد و با دو دست بر سر خود زد و گفت: «خدا مرگ مرا برساند!»
5 ـ گویا سه چهار ساله بودم که عمویم غلامرضا در باغ سکته کرد. خبر به زن عمو رسید و دوان دوان به سوی باغ حرکت کرد. من نیز که معنای مرگ را درک نمیکردم همراه او به سوی باغ حرکت کردم. وقتی به باغ رسیدم که عمو روی زمین افتاده بود و زن عمو بر سر مرده اش شیون میکرد و بر سینه میزد.