بدن برزخی
اکنون این سؤال مطرح میشود که بدن برزخی کجاست و چگونه به وجود میآید تا روح میت بعد از مفارقت از بدن دنیوی در آن مستقر گردد؟
آیا در عالم برزخ قالبهای پیش ساخته و بدون صاحبی وجود دارد تا روح یکی از آنها را برای خود انتخاب کند؟ یا این که روح در دنیا بدن برزخی دارد و بعد از مرگ به همراه خود میبرد؟
احتمال اول مردود است، چون بنابراین فرض، قالب برزخی بدن دنیوی نیست که انسان بوسیله آن کارهای نیک یا عملهای زشت را انجام داده باشد تا استحقاق پاداش خوب یا کیفرهای سخت را داشته باشد. به علاوه، روح انسان بعد از تجرّدِ کامل و ترک بدن دنیوی چه نیازی دارد تا در قالب پیش ساخته برزخی که بدن دنیوی او هم نیست مستقر گردد.
بنابراین و با توجه به احادیث مذکور باید گفت: روح انسان در همین دنیا بدن برزخی را با خود داشته و پس از مرگ، آن را به همراه خود به جهان برزخ میبرد. بزرگانی از فلاسفه اسلام همانند صدرالمتألهین بر این عقیدهاند و از آن دفاع میکنند. ولی تصور و تصدیق چنین مطلبی بسیار دشوار است. بهتر میدانم قضاوت در این مسئله مهم را بر عهده صدر المتألهین که از بزرگان و صاحب نظران این معارف میباشد بگذاریم و مستقیماً از کلام ایشان بهره بگیریم. این فیلسوف بزرگ، اطراف و جوانب این مسئله را در جایْ جایِ کتاب اسفار به هر مناسبتی بررسی و درباره آن اظهار نظر کرده است که ذکر همه آنها در این نوشتار کوتاه امکانپذیر نیست. ما در این جا به دو بخش از سخنان ایشان اشاره میکنیم.
اول حدوث یا قدم نفس:
جمعی گفتهاند: ارواح انسانها قبل از جسدها آفریده شدهاند و قدیم و مجرد هستند. هرگاه که مادهای از مواد عالم استعداد پذیرفتن روح را پیدا کرد یکی از ارواح در آن مستقر میشود و در کسب کمالات از آن بهره میگیرد. همانند یک ناخدا که کشتی را هدایت میکند و به مقصد میرساند. و هر گاه که بدان نیاز نداشت یا کشتی خراب و فرسوده شد آن را رها میسازد. ولی محققان از فلاسفه اسلامی از جمله مرحوم صدرالدین شیرازی این نظر را مردود میشمارند. ایشان در رد این احتمال چنین مینویسد:
اگر نفس انسان در ذات خود قدیم بود باید در مقام ذات کامل و بدون نقص و مجرد از ماده باشد و اگر کامل بود نیازی به تعلق به بدن و استفاده از ابزار و قوای نباتی و حیوانی نداشت. به علاوه، اگر مجرد تام و قدیم بود باید نوع انسان منحصر به یک فرد باشد، چون تکثّر از آثار ماده است.[64]
ایشان نفس انسانی را حادث به حدوث بدن میداند؛ بدین معنا که وقتی ماده بدن انسان با حرکت جوهری و تبدلات جسمانی به حدی رسید که میتواند نفس انسانی را بپذیرد آخرین صورت ماده جسمانی او به نفس انسانی تبدیل میشود. در این خصوص مینویسد:
نفس انسان از جهت حدوث و تصرف در بدن جسمانی است و از جنبه بقا و تعقل روحانی است. تصرفش در اجسام جسمانی است و تعقلش نسبت به ذات خود و آفریدگارش روحانی است.[65]
همچنین درباره کیفیت تعلق نفس به بدن مینویسد:
تعلق نفس به بدن از جهت وجود و تشخص حادث است ولی از جهت بقا چنین نیست. نفس انسان در اوایل پیدایش و حدوث حکم طبایع مادی را دارد که نیاز به ماده مبهم دارند. نفس نیز در اوایل وجود نیاز به ماده مبهم بدنی دارد. چون بدن انسان در طول زندگی همواره در معرض تغیر و تبدل و مقدارهای مختلف میباشد. بنابر این شخص انسان گرچه از جهت هویت نفسانی یک شخص بیش نیست ولی از جهت جسمیت به معنای ماده یا موضوع- نه به معنای جنس و نوع- یک واحد شخصی نیست.[66]
در جای دیگر مینویسد:
نفس انسان دارای مقامها ونشانههای ذاتی و وجودی است که بعضی از عالم امر و تدبیر هستند. چنان که در قرآن میگوید: «قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى» و برخی از عالم خلق و تصویرند؛ چنان که در قرآن آمده: «مِنْها خَلَقْناکُمْ وَفِیها نُعِیدُکُمْ وَمِنْها نُخْرِجُکُمْ». پس حدوث و تجدد از آثار بعض مقامات نفس میباشد. بنابراین چنین میگوییم: چون نفس انسانی وقتی در مسیر ترقی و تحول از نشأه اول به سوی نشأه آخر خود واقع شد چنان که در قرآن آمده: «وَلَقَدْ خَلَقْناکُمْ ثُمَّ صَوَّرْناکُمْ ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ» پس هنگامی که از عالم خلق ترقی کرد و به عالم امر صعود نمود وجودش وجود مفارق عقلی میشود که احتیاجی
به بدن و کارها و استعدادهای او ندارد. بنابراین باید درباره نفس گفت:
از جهت حدوث جسمانی است ولی از جهت بقا روحانی میباشد.[67]
از مجموع این سخنان چند مطلب مهم استفاده میشود:
1. نفس انسان قدیم و مجرد با لذات آفریده نشده بلکه حادث است به حدوث بدن. بدین معنا که وقتی ماده بدن انسان در اثر حرکت جوهری و استکمال ذاتی به حدی رسید که استعداد پذیرش روح انسانی را پیدا کرد آخرین صورت جسمانی به نفس مجرد انسانی تبدیل میشود. ولی نفس در این زمان نسبت به درک علوم هنوز بالقوه است. میتواند به همراه بدن کامل و کاملتر گردد و استعداد درک علوم و کلیات به فعلیت تبدیل شود.
بنابراین انسان عبارت است از: بدن جسمانی و روح مجرد ملکوتی، که این دو متحد هستند و یک وجود و تشخص دارند.
2. نفس انسانی از جهت حدوث و استکمالات ذاتی دارای مراتبی از وجود است. مرتبه پایین آن که تعلق به بدن مادی و جسمانی دارد از عالم خلق محسوب میشود. چنان که در قرآن آمده و مرتبه عالی آن مجرد و ملکوتی است و از عالم امر به شمار میرود.
3. درست است که نفس انسان در حدوث وادامه وجود و استکمالات خود به بدن جسمانی نیاز دارد، ولی بدن مورد نیاز او ثابت و غیر قابل تغییر نیست، بلکه بدنِ سیالی است که بین دو حد آغاز کودکی و پایان زندگی دنیوی واقع شده است. گرچه سلولهای بدن انسان در اثر تغذیه همواره در حال تغییر و تبدیل هستند ولی این امر به وحدت شخصی نفس و بدن جسمانی او لطمه وارد نمیسازد.
بدن برزخی از دیدگاهها
صدرالمتألهین بر این باور است که بدن برزخی، مرتبه عالی همین بدن دنیوی است که بعد از مرگ به همراه روح انسانی به جهان برزخ منتقل میگردد. دراین باره مینویسد:
باید دانست که انسان مرکب است از نفس و بدن، و این دو با وجود تفاوتی که از جهت مقام و منزلت دارند درعین حال به وجود واحد موجودند. به طوری که میتوان گفت یک چیزند که دارای دو مرتبه و دو طرف وجودی میباشد. یک مرتبه آن تغیر و تبدیل دارد، فرسوده و فانی میگردد ولی این مرتبه جنبه فرعی انسان است نه جنبه اصلی او. مرتبه دیگر بدن که اصلی هم همان است ثابت و باقی است. هر چه نفس انسان در وجودش کاملتر شود بدن متصل به او نیز لطیفتر شفافتر و اتصالش با نفس قویتر و اتحاد آن دو شدیدتر میگردد. به گونهای که وقتی به مرتبه وجود عقلی ارتقا یافت نفس و بدن به طور کامل یک حقیقت میشوند.
گروهی از فلاسفه چنین پنداشتند که تبدیل وجود دنیوی نفس به وجود اخروی بدین معناست که بدن دنیوی از او گرفته میشود. به همان گونه که انسان از لباس خود بیرون میرود و عریان میگردد. ولی این عقیده درست نیست. منشأ اشتباه آنان این است که گمان کردهاند بدن طبیعی انسان که
به طور مستقیم تحت تصرف و تدبیر نفس است، همین کالبد جمادی است که بعد از مرگ به دور افکنده و رها میشود. ولی این باور درست نیست.
این کالبد جمادی بدن حقیقی مورد تصرف مستقیم نفس نیست بلکه به منزله تفاله و تهنشین برخی اشیا و کثافتها و چرکهای بدن انسان یا به منزله پشم گوسفندان و شاخ و سم گاو و گوسفند و شتر میباشد که جزء بدن واقعی آنها نیستند و به منظور دیگری آفریده شدهاند کالبد جمادی انسان نیز همین گونه است. کالبد جمادی را میتوانید به منزله خانهای بشمارید که انسان برای دفع سرما و گرما و دیگر نیازهای خود بنا میکند.
در آن زندگی مینماید ولی جزء بدن او نیست.
بدن واقعی انسان همان است که نور حس و حیات با لذات در آن جریان دارد. نه بدنی که حس و حیاتش بالعرض میباشد. نسبت بدن واقعی به نفس نسبت نور است به خورشید که همواره با آن بوده و جدایی ندارند. اگر حیات این کالبد ساقط شده با لذات بود بعد از مرگ خراب و ویران نمیشد.
خلاصه این که حال نفس در مراتب تجرد حال پدیده خارجی است که ابتدا به وسیله حواس ظاهری درک میشود. بعداز آن در قوه خیال نگهداری میشود و در نهایت به صورت معقول در میآید. سخن فلاسفه که گفتهاند:
هر ادراکی نوعی از تجرید را به همراه دارد و مراتب ادراکات بر طبق مراتب تجریدات است نیز به همین معناست که گفته شد. تجرید شیء مدرک بدین معنا نیست که در تجرید بعض صفات شیء مدرک ساقط شود
و برخی از آنها باقی بماند. بلکه تجرید عبارت است از: تبدیل وجود ادنی و ناقصتر به وجود عالیتر و شریفتر، همچنین تجرد انسان و انتقال او از دنیا به آخرت چیزی جز این نیست که نشئه دنیوی او به زندگی اخروی تبدیل میشود. همچنین تکامل نفس انسانی و عقل بالفعل شدن او بدین معنا نیست که برخی قوای او مانند احساس از او گرفته شود و قوه عاقله او باقی بماند بلکه هر چه کاملتر شد و ذاتش به مرتبه بالاتر صعود کرد قوای او نیز کاملتر و عالیتر میشوند. چون وجود هر چیز هر چه عالیتر شد کثرت و تفرقه در آن کمتر و ضعیفتر و وحدت و جمعیت شدیدتر و قویتر میشود.[68]
دیدگاه امام خمینی
امام خمینی قدس سره در این باره مینویسد:
موجود کم کم به حرکت کمالیه، ترقی مینماید تا آنجا که در کمال طبیعی به درجه جسمی که معتدلترین اجسام طبیعت است میرسد.
اگر ناظری باشد که نسبت به این حرکت تدریجی چشمی بصیر داشته باشد و به عالم برزخ نیز دیده باز داشته باشد، آخرین مرتبه عالم طبیعت و اولین مرحله عالم برزخ و تجرد برزخی را متباین و مجزا نمیبیند، بلکه این را مرتبه ضعیفتر و آن دیگری را مرتبه قویتر یک حقیقت میبیند.
همین جسم طبیعی (از ام الدماغ گرفته تا استخوان ذنب) روز به روز با سیر کمالی وجودی، و با حرکت از نقص به کمال، به حدی میرسد که تبدیل به جسم برزخی میشود. البته ما معمولًا از حرکت باطن ذات خود غفلت داریم، لذا عالم بعد الموت را متباین با حیات دنیوی گمان میکنیم، غافل از این که الآن هم عوامل و قوای عزرائیلیه و ملائکه عامله عزرائیل قوا و جسم و حیات طبیعی ما را به سمت عالم و حیات برزخی سیر میدهند و هم اکنون نیز ما را از عالم طبیعت نزع میکنند، و به همین دلیل است که در طول حیات میبینی به تدریج گوشت کمتر میشنود، چشمت روز به روز ضعیفتر میگردد و قوای طبیعیهات رو به ضعف میگذارد و معنای این ضعف و نقصان در طبیعت، تبدیل شدن جسم طبیعی به جسم برزخی است. همین جسم طبیعی دنیوی است که تبدیل به جسم برزخی میشود. و آن، مرتبه کمال این است، منتها ما ملتفت این تبدیل و تبدل نیستیم، در حقیقت تبدیل و تبدل ملک به ملکوت به صورت قهری انجام میشود، و الآن هم جسم ما در حال تبدیل شدن به جسم برزخی- که خالی از هیولاست- میباشد، این که در عالم خواب، میبینی، یا راه میروی، یا غذا میخوری یا با کسی دست میدهی، و غیره فقط به دلیل سعه روحی نیست بلکه دست و بدنی که در خواب میبینی دست و بدن جسم برزخی است. در حدیث است که چون بعضی، عالم آخرت و برزخ را منکر شدند خداوند خواب را بر آنها مسلط کرد تا اثبات آن عالم بشود.
حاصل سخن این که همین جسم است که متبدل میشود، بدون این که شخصیتش به هم بخورد. چنین نیست که بعد از مرگ، ما را از جسم و بدن دنیوی خارج میکنند و به جسم و قالب مثالی که آنجا گذاشته شده داخل میکنند. نه، فی الواقع در تمام عوالم یک جسم و یک حقیقت و یک شخصیت مطرح است، که وقتی سیر کمالی طبیعیاش تمام شد، و وقتی که تمام قوای طبیعیاش به قوای برزخی تبدیل شد، جسم طبیعی به جسم برزخی تبدیل یافته، مستقل میگردد. کأنه پوست میاندازد و از غلاف قبلی بیرون میآید، بدون این که دیگر لازم باشد که آن پوسته و غلاف قبلی بدنش باشد، و لازم باشد که اعتنایی به این پوسته داشته باشد.[69]
بانو امین اصفهانی در این مورد مینویسد:
بدن انسان دو جنبه و دو جهت دارد: یکی جنبه درونی یعنی باطنی و دیگری جنبه برونی یعنی ظاهری. جنبه برونی همان است که محسوس میگردد و به چشم دیده میشود. و آن جزء عوارض و حوادث محسوب میگردد و از خصوصیات همین نشئه دنیوی به شمار میرود و لایق بقا و ثبات نمیباشد، زیرا چنان که اجزای این عالم علی الدوام در کون و فساد و تغیر و تبدل است و آنی به یک حال باقی نیستند بدن عنصری ظاهری انسان هم- چنان که در مقاله سوم گفته شد- علی الدوام در کون و فساد و تغیر و تبدل میباشد و آنی به
یک حال باقی نمیماند و همیشه در تحلیل است. این است که اگر بدل مایتحلل به وی نرسد میمیرد و از هم متلاشی میگردد. این مطلب بدیهی است و محتاج به دلیل نیست.
اما جنبه درونی وی که حقیقت بدن همان است و جزء انسان و از مشخصات وی به شمار میرود و بدون آن فعلیت و شخصیتی برای انسان متصور نیست، همان است که شخص به وجدان، نه به چشم وی را ادراک مینماید و در هیچ حالی از وی جدا نیست. حتی در خواب و در حال بیهوشی هم از وی غافل نیست.
درست است که برای صعود به مدارج کمال، روح حقیقی ما در ابتدا محتاج به این بدن عنصری دنیوی و نفس حیوانی میباشد و برای سیر و نشو و نمای ما در این عالم که یکی از مراحل استکمال بشر است بلکه عمده سیر استکمالی ما بایستی در این عالم بشود اسباب دیگری نداریم.
و ناچار باید آن را به کار بگیریم، پس به قدر لزوم باید وی را سالم و پاکیزه نگاه داشت. و از این سبب حق اهمال و محو کردن آن را نداریم، لکن باید دانست که روح ما وحقیقت ما بلکه بدنی که روح ما متعلق به او میباشد غیر ظاهر این بدن است که محسوس به چشم میگردد و آلت برای فعالیت روح است، زیرا- چنان که در مقاله سوم گفتیم- علم ما فقط به عوارض و ظواهر اشیاء تعلق میگیرد نه به حقیقت و ذوات آنها، و حقیقت بدن همان است که مرتبط به نفس و محل قوای باطن انسان میباشد. و هر کس که رجوع به وجدان خود کند به خوبی
میفهمد که وی را بدنی است که روح او متعلق به وی است ولو آن که به واسطه فقدان چشم یا جهات دیگر التفاتی به این هیکل و عوارض ظاهری بدن خود نداشته باشد، چنان که درحال خواب که چشم وگوش و تمام حواس ظاهری انسان بسته میگردد و شخص به وجدان باطنی خود میفهمد که به چشم میبیند و به گوش میشنود و همچنین به دست و پا و باقی اجزای بدن مقاصد خود را انجام میدهد و دیگران از حال وی بیخبرند، و یک جسم غیر متحرک را مینگرند و از جنبه درونی وی خبر ندارند لیکن آدم خواب در خود عالمی مینگرد و آنچه را در بیداری از بدن و اجزا و مشاعر وحواس داراست در حال خواب هم به خوبی ادراک مینماید.
مقایسه کن عالم برزخ را به عالم خواب و بدان که خدای متعال خواب و اموری را که در خواب مشاهده میشود نمونه عالم برزخ قرار داده تا این که فی الجمله تصور عالم برزخ برای ما ممکن باشد و لو اینکه عالم برزخ نسبت به این عالم نسبت به بیداری است به خواب.
خلاصه بدن انسان دو طرف و دو جنبه دارد: یکی متغیر و متجدد و متبدل و فانی به طوری که آنی به یک حال باقی نمیماند و لا ینقطع اجزای او میمیرد و از نو زنده میشود. ودیگری ثابت و دائم، و اول فرع است، و دوم اصل، اول عرض است و دوم جوهر، و نفس هرقدر در مدارج کمال ترقی و تعالی نمود جنبه حقیقی بدن مصفیتر و قویتر و شدیدتر و لطیفتر میگردد و اتصال وی به نفس بیشتر میشود و اتحاد بین جنبه روحانی و جسمانی شدیدتر و قویتر میگردد. و این که میبینی فلانی مرد و جسد بیروح او پس از چند روز متعفن و مضمحل و مندک و فاسد گشت، این قشر و صورت بدن حقیقی وی است واز عوارض وحوادث این عالم طبیعی به شمار میرود که در تغیر و تجدد و تحلیل دائمی است و ساعتی به یک حال باقی نمیماند، زیرا که این عالم، عالم کون و فساد و تغیر و تجدد است.
و چون مدت عمر آن شخص تمام شد و در ظرف زمانی با ما تجدد و حدوث نیافت لهذا جسمی که محل عوارض او بود و بایستی علیالدوام در حدوث و تجدد باشد یعنی اجزای کهنه برود و اجزای تازه جای او را بگیرد وقتی به واسطه مرگ اجزای تازه نیامده لابد اجزای کهنه فاسد میگردد و ظهور و بروزی دیگر برای انسان دراین عالم باقی نمیماند.
اما آن اصل محفوظ و آن جوهر حیات و آن چیزی که محل قوای روحانی است و قوای دراکه و فعاله انسان قائم به وی است آن جوهر و حقیقت این بدن عنصری دنیوی است که باعث فعلیت و شخصیت روح میگردد و روح به امر ربانی، اول به او تعلق گرفته و به واسطه او به بدن ظاهری که به منزله مرکوب اوست که در سیر تکامل دنیوی ناچار بایستی به توسط وی حرکت نماید و سیر خود را به اتمام برساند و پس از آن که سیر خود را به انتها رسانید به امر خالق متعال آن بدن برزخی از این بدن عنصری جدا میشود.[70]
* امینى، ابراهیم، معاد در قرآن، 1جلد، بوستان کتاب (انتشارات دفتر تبلیغات اسلامى حوزه علمیه قم) - قم، چاپ: سوم، 1390.
[64]. اسفار، ج 8، ص 331، الجزء الأوّل من السفر الرابع
[65]. همان، ص 347، الجزء الأوّل من السفر الرابع
[66]. همان، ص 326، الجزء الأوّل من السفر الرابع
[67]. همان، ص 393، الجزء الأوّل من السفر الرابع
[68]. اسفار، ج 9، الجزء الثانی من السفر الرابع، فصل 4، ص 98
[69]. معاد از دیدگاه امام خمینى، ص 75
[70]. بانو امین اصفهانى، معاد یا آخرین سیر بشر، ص 44