پایگاه اطلاع رسانی آیت الله ابراهیم امینی قدس سره

جنگ جهاني دوم

جنگ جهانی دوم

من در آن زمان در سنین نوجوانی بودم و از جنگ آن هم جنگ جهانی اطلاعاتی نداشتم. البته برخی آثار آن مانند کمبود ارزاق عمومی و گرانی مشاهده می‏شد. ترس عمومی این بود که جنگ به ایران نیز کشیده شود. اخبار جنگ کم و بیش به‌وسیله‌ی رادیو شنیده می‏شد. مردم از پیروزی‏های پی‌درپی آلمان خشنود بودند و حتی گاهی برای موفقیت آن دعا می‌کردند. رادیو آلمان نیز به زبان فارسی برنامه پخش می­کرد و از وحدت نژاد آریا و ژرمن دم می‏زد. با اینکه رضاخان از عوامل دست‌نشانده‌ی انگلیس بود ولی جو حاکم بر ایران به نفع آلمان بود و پیروزی او را قریب‌الوقوع می‏پنداشتند. شاید رضاخان هم در باطن به پیروزی آلمان تمایل داشت.

متفقین احساس خطر کردند و تصمیم گرفتند به‌صورت مسالمت ‏آمیز ایران را اشغال کنند. پیام آنها به رضاخان رسید و او سلطنت خود را در خطر دید. بدین­جهت تصمیم گرفت به‌صورت واقعی یا نمایشی در برابر نیروهای متفقین مقاومت کند. نیروهای ذخیره را فراخواند و به ارتش اعلام آماده‌باش داد. در اینجا بود که ترس و وحشت همه را فرا گرفت، مخصوصاً کسانی که یک یا چند نفر از بستگانشان در حال خدمت سربازی یا جزء ذخیره‏ها بودند. برادر من جعفر نیز یکی از افراد ذخیره بود که ناچار بود به تهران حرکت کند. نجف‌آباد به صورت یک ماتمکده درآمد. سربازان ذخیره با بدرقه و چشم گریان خانواده‏ های خود به سوی مرکز خدمت سربازی خود حرکت کردند، اما چندی نگذشت که پا به فرار گذاشتند و به سوی وطن‏های خود بازگشتند. گویا قبل از شروع جنگ درجه‌داران خیانت‌کار و وابسته به انگلیس نیروی ارتش را متلاشی و پراکنده ساختند. در شهریور 1320 نیروهای متفقین (انگلیس، روسیه و آمریکا) ایران را اشغال کردند. رضاخان که سلطنت خود را خاتمه‌یافته دید و بر جان خویش بیمناک بود، پسرش محمدرضا را به جای خویش نصب و از ایران فرار کرد. از تهران به اصفهان سپس به کرمان و از آنجا به بندرعباس و از آنجا به وسیله‌ی کشتی عازم جزیره‌ی موریس شد.

بعداً آیت‌الله صدوقی برایم تعریف کرد زمانی که رضاخان از جاده‌ی قم عازم اصفهان بود، در بین راه به باغی رسید که در اجاره‌ی من بود. به صاحب قهوه‌خانه نزدیک باغ گفته بود از صاحب باغ اجازه بگیر ناهارم را در آنجا صرف کنم. صاحب قهوه‌خانه نزد من آمد و گفت مسافری از شما خواسته در باغ شما ناهار بخورد و گویا رضاشاه باشد. من اجازه ندادم، وقتی صاحب قهوه‌خانه برگشت و گفت: صاحب باغ اجازه نمی‏دهد، رضاشاه از این گستاخی تعجب کرد و قدم‌زنان در باغ حرکت کرد تا نزدیک من رسید و وقتی چشمش به من افتاد گفت: «اِکی اینجا هم آخوند است؟»