پایگاه اطلاع رسانی آیت الله ابراهیم امینی قدس سره

خاطراتي از اوايل كودكي

خاطراتی از اوایل کودکی

خاطرات تلخ و شیرین دوران کودکی بسیار مهم و شخصیت‌ ساز است، ولی متأسفانه به فراموشی سپرده می‏شوند. به ­هرحال آنها آثار خود را می‏گذارند و در تاریک‌خانه‌ی ضمیر ناخودآگاه بایگانی می‏شوند. من نیز مانند دیگر انسان‏ها خاطرات آن دوران را فرموش کرده ‏ام و جز اندکی از آنها چیزی را به یاد ندارم:

1 ـ تقریباً سه ساله بودم که از گهواره بر زمین افتادم کسی در منزل نبود. روی زمین غلتیدم و از ایوان به پایین افتادم، وقتی مادر وارد خانه شد و مرا در چنین حالی دید دستش را بر سینه زد و سخنی بر زبان جاری ساخت که آن را نمی‏دانم. مرا از زمین برداشت و به سینه چسبانید.

2 ـ برادرم جعفر مرا در بغل داشت و در باغ گردش می‏داد. به درخت گل محمدی رسیدیم که در ملک عمویم بود. برادرم شاخه گلی چید به دست من داد. چند قدم آن طرف‏تر به عمویم رسیدیم. دستش را به سوی صورت من حرکت داد و گفت: «گل مرا چیدی؟ گوشت را می‏برم». ظاهراً شوخی کرده باشد ولی من آن را جدی پنداشتم.

3 ـ شبی با پدر و مادرم در اتاق نشسته بودیم، پدر خسته بود و چای می‏خورد. شام حاضر شد ولی نمی‏دانم به چه علت من قهر کردم و در گوشه‌ی اتاق نشستم. پدر انبر را برداشت و آهسته بر کف دست من زد و گفت: «دیگر نبینم قهر کنی!»

4 ـ پدرم در باغ کار می‌کرد و مادرم چون مریض بود در سایه‌ی درختی خوابیده بود. نمی‏دانم سر چه موضوعی باهم اختلاف و بگومگو داشتند. ناگهان پدرم عصبانی شد و با دو دست بر سر خود زد و گفت: «خدا مرگ مرا برساند!»

5 ـ گویا سه چهار ساله بودم که عمویم غلامرضا در باغ سکته کرد. خبر به زن­ عمو رسید و دوان دوان به سوی باغ حرکت کرد. من نیز که معنای مرگ را درک نمی‌کردم همراه او به سوی باغ حرکت کردم. وقتی به باغ رسیدم که عمو روی زمین افتاده بود و زن­ عمو بر سر مرده‏ اش شیون می‌کرد و بر سینه می‏زد.