پایگاه اطلاع رسانی آیت الله ابراهیم امینی قدس سره

اندوه فراوان

علت رنجورى و ناتوانى روزافزون زهرا (علیهاالسلام) تنها بیمارى نبود، بلکه افکار و غم و غصه هاى فراوان، مغز و اعصاب آن بانوى عزیز را فشار مى داد، گاهى که در اطاق کوچک خویش بر پوستى آرمیده و بالشى که از علف پر شده بود به زیر سر داشت، افکار گوناگون بر آن حضرت هجوم مى آورد: آه چگونه به وصیت هاى پدرم اعتنا نکردند و خلافت شوهرم را غصب نمودند؟ آثار شوم و خطرناک غصب خلافت تا قیامت باقى خواهد ماند. خلافتى که بوسیله ى زور و حیله بازى بر ملت تحمیل شد، عاقبت خوبى ندارد. علت پیشرفت و ترقى اسلام و عظمت مسلمین، اتحاد و یگانگى جهان مسلمین بود، آه چه نیروى بزرگى را از دست دادند! اختلافات را در داخل خودشان کشاندند، نیروى واحد و مقتدر اسلام را به نیروهاى پراکنده تبدیل نمودند. جهان اسلام را در مسیر ناتوانى و ضعف و پراکندگى و ذلت انداختند. آه آیا من همان فاطمه و عزیز کرده پیغمبرم که در بستر بیمارى افتاده ام و در اثر ضربات همین امت از درد مى نالم و مرگ را بالعیان مشاهده مى کنم؟! پس آن همه سفارشهاى پیغمبر چه شد؟ خدایا على (علیه السلام) را چکنم که با وجود آن همه شجاعت و قدرتى که در او سراغ دارم در وضعى گرفتار شده که ناچار است براى حفظ مصالح اسلام دست بر روى دست بگذارد و در قبال غصب حق مشروعش سکوت اختیار کند؟ آه مرگ من نزدیک شده و در روزگار جوانى از دنیا مى روم و از غم و غصه نجات مى یابم، اما کودکان یتیم را چه کنم؟ حسن و حسین و زینب و ام کلثومم یتیم و بى سرپرست مى شوند. آه، چه مصیباتى بر سر عزیزانم وارد خواهد آمد، من بارها از پدرم مى شنیدم که مى فرمود: حسنت را مسموم مى کنند و حسینت را با شمشیر به قتل مى رسانند. هم اکنون آثار و علائمش را مى بینم.

گاهى حسین کوچک را مى گرفت و زیر گلویش را مى بوسید و براى مصیباتش اشک مى ریخت. گاهى حسن را به سینه مى چسبانید و بر لبهاى معصومش بوسه مى زد. گاهى گرفتاریهاى آینده و حوادث طاقت فرساى زینب و ام کلثوم را به یاد مى آورد و براى آنان مى گریست.

آرى امثال این افکار ناراحت کننده بود که زهراى عزیز را رنج مى داد و روز بروز رنجورتر و ضعیف تر مى شد.

در روایت وارد شده که فاطمه (علیهاالسلام) در هنگام وفات گریه مى کرد، على (علیه السلام) فرمود: چرا گریه مى کنى؟ پاسخ داد: براى گرفتارى هاى آینده ى تو گریه مى کنم. فرمود: گریه نکن، به خدا سوگند اینگونه امور در نزد من مهم نیست. [بحارالانوار ج 43 ص 218.]