پیغمبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله در سال دهم هجرى عموم مسلمانان را به حج دعوت نمود و براى آخرین بار به مکه مشرف شد. اعمال و مراسم حج را به مسلمانان یاد داد. هنگام مراجعت وقتى به «غدیر خم» رسید توقف نمود. مسلمانان را جمع کرد، آنگاه بر فراز منبر بالا رفت و على بن ابى طالب (علیه السلام) را به جانشینى و خلافت نصب کرد. سپس مسلمانان با حضرت على بیعت کردند و به بلادشان مراجعت نمودند. رسول خدا نیز به مدینه برگشت. بعد از مراجعت از سفر، حال آن حضرت دگرگون بود و از احوال و حرکاتش معلوم مى شد که مهیاى مرگ است. گاه و بیگاه و به هر مناسبت درباره ى اهل بیتش سفارش مى کرد. گاهى به قبرستان بقیع مى رفت و براى مردگان طلب مغفرت مى نمود.
فاطمه (علیهاالسلام) بعد از حجة الوداع در خواب دید: قرآنى در دست دارد و مى خواند، ناگاه قرآن از دستش بیفتاد و مفقود شد. وحشت زده بیدار شد و خوابش را براى پدر نقل کرد.
رسول خدا (صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم) فرمود: نور دیده ام! من آن قرآنم که در خواب دیدى. به همین زودى از نظرها ناپدید مى شوم. [ریاحین الشریعه ج 1 ص 239.] کم کم آثار کسالت بر بدن رسول خدا ظاهر شد. لشگرى را به فرماندهى اسامه ترتیب داد و فرمود: باید به سوى کشور روم حرکت کنید. افراد معینى را بالخصوص نام برد و فرمود: باید در این جنگ شرکت نمایید، منظورش این بود که منافقین از مدینه بیرون روند و موضوع خلافت على (علیه السلام) از کارشکنى و مخالفت آنان در امان باشد.
بیمارى رسول خدا شدت یافت و در خانه بسترى شد. بیمارى پیغمبر (صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم) فاطمه را در وحشت و اضطراب انداخت. گاهى به صورت زرد و رنگ پریده ى پدر نگاه مى کرد و اشک مى ریخت. گاهى براى سلامتى پدر دعا مى کرد:
خدایا پدرم با هزاران رنج و مشقت نهال اسلام را در زمین نشانده، تازه بارور شده و آثار فتح و پیروزى نمایان مى شود. امیدوار بودم بواسطه ى پدرم دین اسلام غالب گردد، کفر و بت پرستى و ظلم و ستم از بین برود. اما افسوس که حال پدرم خوب نیست. خدایا شفاى آن حضرت را از تو مى خواهم.
حال رسول خدا (صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم) سخت تر شد و از شدت بیمارى بیهوش گشت. هنگامى که بهوش آمد دید ابوبکر و عمر و جماعتى دیگر که بنا بود در لشگر اسامه شرکت کنند تخلف نموده اند. فرمود: مگر به شما نگفتم که در لشگر اسامه شرکت کنید؟.
هر یک از آنان در پاسخ پیغمبر عذر و بهانه اى تراشید. ولى رسول خدا (صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم) از تصمیم و هدف آنان اطلاع داشت، و مى دانست که براى گرفتن خلافت در مدینه مانده اند.
پیغمبر (صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم) فرمود: کاغذ و دواتى بیاورید تا وصیت کننم. بعضى از حاضرین خواستند به دستور آن حضرت عمل کنند، ولى عمر مانع شد و گفت: این مرد هذیان مى گوید و بیمارى بر او غالب شده است. [الکامل فى التاریخ ج 2 ص 217 صحیح بخارى ج 3 ص 1259.] حضرت زهرا این حوادث را تماشا مى کرد و غم و اندوهش زیادتر مى شد. پیش خود مى گفت: از هم اکنون آثار نفاق و دورویى مردم ظاهر شد. کارهاى پدرم از وحى الهى سرچشمه مى گیرد و جز مصالح و منافع ملت منظورى ندارد، پس چرا از دستوراتش سرپیچى مى کنند؟ گویا آینده ى خطرناکى در پیش باشد! گویا تصمیم گرفته اند زحمات پدرم را پایمال کنند!.