فاطمه زهرا علیهاالسلام دختر پیغمبر اکرم و از دوشیزگان ممتاز عصر خویش بود.پدر و مادرش از اصیل ترین و شریف ترین خانواده هاى قریش بودند. از حیث جمال ظاهرى و کمالات معنوى و اخلاقى از پدر و مادر شریفش ارث مى برد. به عالى ترین کمالات انسانى آراسته بود. شخصیت و عظمت پیامبر اکرم روز بروز در انظار مردم بالا مى رفت و قدرت و شوکت او زیادتر مى شد. به همین علت، دختر عزیزش زهرا (علیهاالسلام) همواره مورد توجه بزرگان قریش و رجال با شخصیت و ثروتمند قرار داشت و گاه و بیگاه از او خواستگارى مى کردند. اما پیغمبر اکرم (صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم) اصلا خوشش نمى آمد کسى در این باره سخن بگوید و با خواستگاران طورى رفتار مى کرد که مى پنداشتند مورد غضب پیغمبر قرار گرفته اند. [کشف الغمة ج 1 ص 353.] رسول خدا فاطمه را براى على علیه السلام نگاهداشته بود و دوست مى داشت از جانب او پیشنهاد بشود [کشف الغمة ج 1 ص 354.] پیغمبر از جانب خدا مامور بود که نور را با نور کابین ببندد. [دلائل الامامة ص 19.] ابوبکر یکى از خواستگاران فاطمه علیهاالسلام بود. روزى بدین منظور خدمت رسول گرامى رسید و عرض کرد: یا رسول اللَّه! میل دارم با شما وصلت کنم آیا مى شود که فاطمه را به عقد من درآورى؟ رسول خدا فرمود: فاطمه هنوز کوچک است و اصلا تعیین همسر او با خداست. من نیز منتظر دستور خدایم. ابوبکر مأیوسانه برگشت. در بین راه با عمر ملاقات نمود و جریان خواستگارى خودش را با او در میان گذاشت. عمر گفت رسول خدا (صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم) پیشنهاد ترا رد کرده و میل نداشته دخترش را به تو بدهد.
عمر نیز یک روز در ازدواج با فاطمه علیهاالسلام طمع کرد و بدین منظور خدمت رسول خدا مشرف شد و فاطمه را خواستگارى نمود. پیغمبر (صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم) پاسخ داد: فاطمه هنوز کوچک است و تعیین همسرش با خداست.
عمر و ابوبکر چندین مرتبه تقاضاى ازدواج کردند ولى پیغمبر پیشنهادشان را نپذیرفت.
«عبدالرحمان بن عوف» و «عثمان بن عفان» که هر دو از ثروتمندان بزرگ بودند به عزم خواستگار خدمت رسول خدا رسیدند. عبدالرحمان عرض کرد یا رسول اللَّه! اگر فاطمه علیهاالسلام را به من تزویج کنى، حاضرم یکصد شتر سیاه آبى چشم که بارهایشان پارچه هاى کتان اعلاى مصرى باشد و ده هزار دینار مهریه اش کنم.
عثمان نیز اظهار داشت: یا رسول اللَّه من هم به همین مهر حاضرم و بر عبدالرحمان برترى دارم زیرا زودتر مسلمان شده ام.
پیغمبر از سخن آنان سخت خشمناک شد و براى آن که بفهماند به مال آنها علاقه ندارد و داستان ازدواج داستان خرید و فروش و مبادله ى ثروت نیست، مشتى سنگ ریزه برگرفت و به جانب عبدالرحمان پاشید و فرمود: تو خیال مى کنى من بنده ى پول و ثروتم و بوسیله ى ثروت خودت بر من فخر و مباهات میکنى و مى خواهى بوسیله ى پول ازدواج را بر من تحمیل کنى؟ [مناقب ابن شهر آشوب ج 3 ص 345. تذکرة الخواص ص 306.]