پایگاه اطلاع رسانی آیت الله ابراهیم امینی قدس سره

على به خواستگارى مى رود

پیشنهاد ابوبکر چنان روح على را تکان داد و عشق درونى او را شعله ور ساخت که دیگر نتوانست بکار خویش ادامه دهد. شترش را از کار بازگرفت و به منزل آورد، بدنش را شستشو داد، عباى تمیزى بر تن کرد، کفش هایش را پوشید و به خدمت رسول اکرم شتافت. پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله در خانه ى ام سلمه تشریف داشت. على (علیه السلام) به منزل ام سلمه رفت و در زد. پیغمبر به ام سلمه فرمود: در را باز کن. کوبنده ى در شخصى است که خدا و رسول او را دوست دارند او هم خدا و رسول را دوست دارد.

عرض کرد: یا رسول اللَّه! پدر و مادرم فدایت، کیست که ندیده درباره اش چنین داورى مى کنى؟.

فرمود: اى ام سلمه! ساکت باش، مردى دلاور و شجاع است، برادر و پسرعمویم و محبوب ترین مردم نزد من است.

ام سلمه از جاى جست و در سراى را باز کرد. على (علیه السلام) داخل منزل شد، سلام داد و در حضور پیغمبر نشست. از خجالت سرش را به زیر انداخت، و نتوانست تقاضاى خویش را عرضه بدارد. مدتى طول کشید که هر دو ساکت بودند. بالاخره پیغمبر (صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم) سکوت را شکست و فرمود: یا على گویا براى حاجتى نزد من آمده اى که از اظهار آن خجالت مى کشى؟ بدون پروا حاجت خود را بخواه و اطمینان داشته باش که تمام خواسته هایت قبول مى شود.

عرض کرد: یا رسول اللَّه پدر و مادرم فداى تو باد، من در خانه ى شما بزرگ شدم و از الطاف شما برخوردار گشتم. بهتر از پدر و مادر، در تربیت و تأدیب من کوشش نمودى و به برکت وجود شما هدایت شدم. یا رسول اللَّه! به خدا سوگند اندوخته دنیا و آخرت من شما هستى. اکنون موقع آن شده که براى خودم همسرى انتخاب کنم و تشکیل خانواده دهم، تا با وى مأنوس گردم و از ناراحتیهاى خویش بکاهم. اگر صلاح بدانى و دختر خودت فاطمه علیهاالسلام را به عقد من درآورى سعادت بزرگ نصیب من شده است.

رسول خدا که در انتظار چنین پیشنهادى بود صورتش از سرور و شادمانى برافروخته شد، فرمود: صبر کن تا از فاطمه اجازه بگیرم.

پیغمبر نزد فاطمه (علیهاالسلام) رفت، فرمود: دخترم! على بن ابى طالب(علیه السلام) را به خوبى مى شناسى براى خواستگارى آمده است. آیا اجازه مى دهى ترا به عقدش درآورم؟ فاطمه از خجالت سکوت کرد و چیزى نگفت. پیغمبر صلّى اللَّه علیه و آله سکوت او را علامت رضایت دانست. [بحارالانوار ج 43 ص 127 ذخائر العقبى ص 29.]