پایگاه اطلاع رسانی آیت الله ابراهیم امینی قدس سره

امام دهم: امام هادى‌ عليه السلام‏

امام دهم: امام هادى‌ علیه السلام‏

 

تولد و شهادت‏

امام على‌ نقى‌ علیه السلام نیمه ماه ذى‌‏حجه سال دویست و دوازده هجرى‌، در صریا (نزدیک مدینه) به دنیا آمد.

پدرش، امام محمد تقى‌ علیه السلام و نام مادرش، سمانه بود.

کنیه‏اش ابوالحسن، و لقب هایش، نقى‌، هادى‌، عالم، فقیه، امین، مؤتمن، طیّب، متوکل، عسکرى‌ و نجیب بود. امام هادى‌ علیه السلام ابوالحسن ثالث نیز خوانده مى‌‏شد.

بنابر بعض اقوال، روز سوم ماه رجب سال 254 هجرى‌، در شهر سامرا به لقاى‌ حق شتافت و در همان شهر مدفون شد. در آن زمان، حدود 42 سال از عمر شریفش گذشته بود. حدود هشت سال با پدرش زندگى‌ کرد و مدت امامتش، حدود 33 سال بود.[1]

 

نصوص بر امامت‏

قبلًا گفته شد که براى‌ اثبات امامت هر یک از ائمه، از براهین و ادلّه مختلفى‌ مى‌‏توان استفاده کرد که یکى‌ از آنها، نصوصى‌ است که از امام قبل براى‌ امامت امام بعد از خودش صادر شده است. ما در این جا فقط به ذکر این نصوص اکتفا مى‌‏کنیم:

اسماعیل بن مهران گفته است: در اولین مرتبه‏اى‌ که حضرت ابو جعفر علیه السلام به سوى‌ بغداد جلب شد، خدمتش عرض کردم: فدایت شوم! از این سفر بر شما مى‌‏ترسم؟ امامِ بعد از تو کیست؟ حضرت به من توجه کرد و فرمود: آن چه را از آن مى‌‏ترسى‌، در امسال رخ نخواهد داد.

در آن زمان که معتصم او را به بغداد فرا خواند، خدمتش رسیدم و عرض کردم: اکنون شما را به بغداد مى‌‏برند، امام بعد از تو کیست؟ حضرت آن چنان گریست که محاسن شریفش تر شد و فرمود: در این زمان، بیم خطر مى‌‏رود.

امر امامت، بعد از من به فرزندم على‌ خواهد رسید.[2]

خیرانى‌ از پدرش نقل کرده که گفت: من، براى‌ مأموریتى‌ که داشتم همواره ملازم باب حضرت ابو جعفر علیه السلام بودم. احمد بن عیسى‌ اشعرى‌، هر شب، به هنگام سحر مى‌‏آمد تا از وضع بیمارى‌ حضرت ابو جعفر اطلاع پیدا کند.

برنامه چنین بود که وقتى‌ فرستاده حضرت ابو جعفر به سوى‌ پدرم مى‌‏آمد، احمد بن عیسى‌ برمى‌ خاست تا آن دو با هم خلوت کنند.

خیرانى‌ گفت: در یکى‌ از شب‏ها که فرستاده حضرت ابو جعفر علیه السلام بر پدرم وارد شد، من و احمد بن محمد خارج شدیم و پدرم با فرستاده حضرت ابوجعفر خلوت کرد. احمد، همان جا قدم مى‌‏زد و به کلام آنان گوش مى‌‏داد.

فرستاده حضرت به پدرم گفت: مولایت سلام رسانید و فرمود: مرگ من نزدیک شده است. امر امامت به فرزندم على‌ خواهد رسید. همان وظایفى‌ را که نسبت به من داشتید، بعد از من، در برابر فرزندم على‌ خواهید داشت.

فرستاده امام بعد از پیام بیرون رفت. احمد بن عیسى‌ برگشت و به پدرم گفت: فرستاده امام چه پیامى‌ داشت؟ گفت: خیر بود. احمد گفت: من، همه را شنیدم. و آن چه را شنیده بود بیان کرد. پدرم گفت: کار حرامى‌ را مرتکب شدى‌! مگر نمى‌‏دانى‌ که خدا در قرآن گفته: لا تجسّسوا؟ اکنون که پیام امام را شنیده‏اى‌، آن را خوب حفظ کن که شاید روزى‌ بدان نیاز پیدا کنیم، ولى‌ تا آن زمان به کسى‌ اظهار نکن.

خیرانى‌ گفت: بامداد همان شب، پدرم پیام حضرت ابو جعفر علیه السلام را در ده نسخه نوشت و هر یک را نزد یکى‌ از اصحاب امانت گذاشت. گفت: اگر مرگ من فرا رسید، نامه‏ها را باز و بر طبق آن عمل کنید.

پدرم گفت: هنگامى‌ که حضرت ابو جعفر علیه السلام وفات کرد، من از منزل خودم خارج نشدم تا این که شنیدم بزرگان طایفه، نزد محمد بن فرج گرد آمده‏اند تا در موضوع امامت بحث کنند. محمد بن فرج این مطلب را به من خبر داد و خواست که زودتر نزدش بروم. من سوار شدم و به نزد محمد بن فرج رفتم. دیدم گروهى‌ از بزرگان نزد او نشسته‏اند و در موضوع باب (وسیله ارتباط با امام) بحث مى‌‏کنند. اکثر آنان، در مسئله امامت شک داشتند. من به‏ کسانى‌ که نسخه پیام امام را نزد آنان گذاشته بودم، گفتم: نامه‏ها را حاضر کنید.

حاضر کردند. من به جمعیت حاضر گفتم: این پیامى‌ است که حضرت ابوجعفر علیه السلام به من امر کرده به شما ابلاغ کنم. بعض آنان گفتند: اى‌ کاش یک نفر دیگر بدین امر شهادت مى‌‏داد. گفتم: اتفاقا خداى‌ متعال وسیله‏اش را فراهم ساخته است. ابو جعفر اشعرى‌ نیز همین پیام را شنیده و شهادت مى‌‏دهد. از وى‌ سؤال کنید. حاضران از ابو جعفر احمد بن محمد در این‏باره سؤال کردند، ولى‌ او از اداى‌ شهادت خوددارى‌ کرد. پس من او را به مباهله دعوت کردم. از مباهله ترسید و گفت: آرى‌، من نیز همین پیام را شنیدم، ولى‌ این مطلب کرامت و ارزشى‌ است که دوست داشتم که براى‌ مردى‌ از عرب باشد، ولى‌ با توجه به دعوت به مباهله، کتمان شهادت را صلاح ندانستم. بعد از اداى‌ این مراسم، همه حاضران، تسلیم حضرت ابوالحسن شدند.

شیخ مفید رحمه الله بعد از نقل این مطلب نوشته است: اخبار در این موضوع، بسیار فراوان است. اگر بخواهم همه را ذکر کنم، کتاب به طول مى‌‏انجامد.

اجماع اصحاب بر امامت حضرت ابوالحسن علیه السلام و عدم وجود مدّعى‌ دیگرى‌ در آن زمان، ما را از ایراد اخبار و نصوص بى‌ نیاز مى‌‏سازد.[3]

صقر بن ابى‌‏دلف گفته است: از حضرت ابو جعفر محمد بن على‌ علیه السلام شنیدم که فرمود: امام بعد از من، پسرم على‌ است. امر او امر من و قول او، قول من و اطاعت او، اطاعت من است. امامت بعد از او، در پسرش حسن خواهد بود.[4]

محمد بن عثمان کوفى‌ گفته است: به حضرت ابو جعفر علیه السلام عرض کردم:

اگر- نعوذ باللّه- براى‌ شما حادثه‏اى‌ رخ داد، به چه کس رجوع کنیم؟ فرمود: به پسرم ابوالحسن پس فرمود: به زودى‌ فترتى‌ حادث خواهد شد. عرض کردم در آن زمان به کجا برویم؟ فرمود: به مدینه، گفتم: کدام مدینه؟ فرمود: مدینة الرسول.[5]

امیة بن على‌ قیسى‌ گفته است: خدمت ابو جعفر ثانى‌ علیه السلام عرض کردم:

جانشین شما کیست؟ فرمود: پسرم على‌ آن گاه فرمود: به زودى‌ زمان حیرت خواهد رسید.[6]

محمد بن اسماعیل بن بزیع گفته است: حضرت ابو جعفر علیه السلام فرمود: امر امامت، به فرزندم ابوالحسن خواهد رسید، در حالى‌ که هفت ساله است.

سپس فرمود: آرى‌، هفت ساله و کمتر از هفت سال، چنان که در عیسى‌ چنین بود.[7]

هارون بن فضل گفته است: ابوالحسن علیه السلام را روزى‌ که پدرش حضرت ابو جعفر علیه السلام وفات کرده بود، ملاقات کردم. فرمود: «إِنّا لِلَّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ». پدرم ابو جعفر علیه السلام وفات کرده است. گفته شد: از کجا مى‌‏دانى‌ که پدرت وفات کرده است؟ فرمود: حالت خضوعى‌ در برابر خداى‌ متعال برایم به وجود آمد که سابقه نداشت.[8]

گروهى‌ از اهل اصفهان، از جمله ابوالعباس احمد بن نضر و ابو جعفر محمد بن علویه گفتند: در اصفهان، مردى‌ بود به نام عبد الرحمان که شیعه بود.

به او گفته شد: به چه علت امامت على‌ نقىّ را از بین همه مردم پذیرفتى‌؟ گفت:

چیزى‌ را از آن حضرت مشاهده کردم که موجب ایمانم شد. من مرد فقیرى‌ بودم که در سخن گفتن جرئت داشتم. اهل اصفهان، در سالى‌ مرا به اتفاق گروهى‌ دیگر به قصد داد خواهى‌ به سوى‌ متوکل فرستادند. روزى‌ در خانه متوکل بودم که دستور داده بود على‌ بن محمد رضا را احضار کنند. از یکى‌ از حاضران پرسیدم: این کیست که به احضار او فرمان داده‏اند؟ چنین تصور مى‌‏شد که متوکل قصد قتل او را دارد. گفت: این مرد، علوى‌ است که رافضه، به امامت او ایمان دارند. من پیش خود گفتم: همین جا مى‌‏مانم تا ببینم این مرد کیست.

در همین حال على‌ نقىّ که بر اسبى‌ سوار بود، وارد شد. مردم برایش راه را باز کردند و به او نگاه مى‌‏کردند. هنگامى‌ که وى‌ را دیدم، محبتش در دلم افتاد و دعا کردم خدا شر متوکل را از او دور کند. وقتى‌ به من رسید نگاه کرد و فرمود: دعایت مستجاب شد و عمرت طولانى‌ گشت و صاحب اموال و اولاد فراوانى‌ خواهى‌ شد.

از این خبر غیر منتظره بدنم لرزید، ولى‌ به همراهانم چیزى‌ نگفتم.

بعد از آن به اصفهان رفتم. اموال زیادى‌ نصیبم شد. تنها در خانه‏ام هزار هزار درهم مال دارم. به جز اموالى‌ که در خارج منزل دارم. خدا، ده فرزند به من عطا کرد. اکنون عمرم به هفتاد و اندى‌ سال مى‌‏رسد. من به امامت مردى‌ ایمان دارم که از قلب من، خبر داشت و دعایش درباره‏ام به اجابت رسید.[9]

 

فضائل و مکارم‏

 

شیخ مفید نوشته است: بعد از حضرت ابو جعفر علیه السلام فرزندش ابوالحسن على‌ بن محمد علیه السلام به امامت رسید، زیرا همه صفات امامت، در او جمع و فضائلش از همه برتر بود. جز او شخص دیگرى‌ براى‌ تصدّى‌ مقام امامت وجود نداشت. وى‌، از جانب پدر به امامت منصوب شد.[10]

ابن شهر آشوب، در توصیف آن حضرت نوشته است: چهره‏اش از همه مردم جاذب‏تر و گفتارش صادق‏تر بود. در ملاحت و کمال از همه برتر بود.

هنگامى‌ که سکوت مى‌‏کرد، هیبت و وقارش بالا مى‌‏رفت. وقتى‌ سخن مى‌‏گفت، نورانیتش افزون مى‌‏گشت او از خانواده رسالت و امامت و کانون وصایت و خلافت بود. شاخه‏اى‌ بود از درخت عظیم نبوّت، که زمان بهره ورى‌ از آن، از زمان گرفتنش، چندان فاصله نداشت.

میوه‏اى‌ از درخت رسالت بود که زمان چیدنش با زمان انتخابش نزدیک بود.[11]

ابو موسى‌ گفته است: به امام هادى‌ علیه السلام عرض کردم: دعاى‌ مخصوصى‌ به من یاد بدهید که در حل مشکلات آن را بخوانم فرمود: من، اکثر اوقات این دعا را مى‌‏خوانم و از خدا خواسته‏ام که دعا کننده را از درگاه خودش ناامید برنگرداند:

یا عدّتی عند العدد و یا رجائی و المعتمد و یا کهفی و السند، و یا واحد یا أحد، یا قل هو اللّه أحد و أسألک اللّهم!- بحقّ من خلقته من خلقک و لم تجعل مثلهم أحداً أن تصلّی علیهم (و أن تفعل بی کیت و کیت).[12]

سعید حاجب گفته است: به امر متوکل با جمعى‌ از مأموران شبانه‏به خانه ابوالحسن حمله کردیم و از دیوار وارد شدیم. آن حضرت کلاهى‌ بر سر ولباسى‌ پشمى‌ بر تن داشت و مشغول نماز بود و از ورود ما ترسى‌ نداشت.[13]

ابن حجر گفته است: ابوالحسن علیه السلام در علم و سخاوت، وارث پدرش بود.[14]

ابن صباغ مالکى‌، از بعضى‌ اهل علم نقل کرده که گفته است: فضائل ابوالحسن على‌ بن محمد هادى‌ علیه السلام خیمه‏اش را بر زمین کرامت برافراشته و طناب هایش را به ستاره‏هاى‌ آسمان کشیده است، هر فضیلتى‌ که گفته شود او زینت بخش آن است، هر کرامتى‌ که یاد شود او فضیلت آن است هر ستایشى‌ که به عمل آید، تفصیل و اجمالش نزد اوست، هر بزرگداشتى‌ که انجام بگیرد آثار آن بر او آشکار است، شایستگى‌‏اش از جهت خصائص نیک و مجد و کرامتى‌ است که در گوهر ذات او نهاده شده است و وى‌ را از عیوب و نواقص حفظ مى‌‏کند، چنان که شتر چران، بچه شتر خود را از حوادث نگه مى‌‏دارد، نفس او پاک و مهذّب و اخلاقش نیکو و رفتارش پسندیده و صفاتش با فضیلت است.[15]

سلیمان بن ابراهیم قندوزى‌ حنفى‌، از کتاب فصل الخطاب محمد خواجه پارساى‌ نقل کرده که نوشته است: ابوالحسن على‌ هادى‌، مردى‌ بود عابد و فقیه و امام.

به متوکل گفته شد: در منزل او، سلاح ذخیره شده و قصد خلافت دارد.

وى‌، به چند نفر مأموریت داد شبانه به منزل او حمله کنند و داخل خانه‏اش شوند. او را در حالى‌ یافتند که پیراهنى‌ از مو بر تن و لباسى‌ از پشم بر سر کشیده و رو به قبله روى‌ زمین نشسته بود. فرشى‌ جز شن و سنگریزه بر زیر پاى‌ نداشت. مشغول خواندن قرآن و زمزمه آیات وعد و وعید بود. مأموران، آن حضرت را به همین حال به سوى‌ متوکل بردند. وقتى‌ آن حضرت را چنین دید به وى‌ احترام گذاشت و پهلوى‌ خود نشانید. امام، با او سخن گفت. متوکل از سخنان او گریست و عرض کرد: اى‌ ابوالحسن! آیا قرضى‌ بر عهده دارى‌؟

فرمود: آرى‌! چهار هزار دینار بدهکارم. متوکل دستور داد چهار هزار دینار به او دادند و با احترام به سوى‌ منزل روانه‏اش ساخت.[16]

محمد بن احمد از قول عموى‌ پدرش نقل کرده که گفت: روزى‌ خدمت امام هادى‌ رسیدم و عرض کردم: متوکل، حقوق مرا قطع کرده است، چون فهمیده که من از ملازمان شما هستم، خوب است شما در این‏باره به او توصیه بفرمایید. فرمود: ان شاء اللّه، درست مى‌‏شود.

شبانگاه که در منزل بودم، فرستاده متوکل درِ خانه‏ام را زد و گفت: متوکل تو را خواسته است. وقتى‌ نزد او رفتم گفت: اى‌ ابو موسى‌! اشتغالات من سبب شده که تو را فراموش کردم. چه مبلغ نزد من دارى‌؟ گفتم: فلان چیز را که همیشه مى‌‏دادى‌، آن اشیا را برایش بیان کردم. دستور داد دو برابر آن را به من دادند.

من، از فتح بن خاقان پرسیدم: آیا على‌ بن محمد این جا آمد، یا نامه‏اى‌ براى‌ متوکل نوشت؟ گفت: نه خدمت امام علیه السلام رسیدم، فرمود: اى‌ ابو موسى‌! این وجه، رضایت شما را تأمین کرد؟ عرض کردم: به برکت وجود شما اى‌ آقاى‌ من! آنان گفتند: شما نزد متوکل نرفته و چیزى‌ نخواسته بودید.

فرمود: خداى‌ متعال مى‌‏داند که ما، در حل مشکلات جز به او پناه نمى‌‏بریم. خدا، ما را چنین عادت داده که هر گاه دعا کنیم، اجابت کند. مى‌‏ترسم اگر ما از روش خود برگردیم، خدا هم از اظهار لطف خود عدول کند.[17]

 

علم امام‏

 

چنان که قبلًا گفته شد، علوم و معارف و همه علوم مربوط به احکام دین، از شرایط ضرورى‌ امامت است. مهم‏ترین فلسفه نیاز به وجود امام و بزرگ‏ترین مسئولیت او، حفظ و نشر و ترویج معارف و احکام دین است. در این باره بین امامان تفاوتى‌ نیست. منابع علوم دین در اختیار همه آنان بوده و در انجام این وظیفه کوشا بوده‏اند. اگر در مصادر حدیث از بعضى‌ آنان آثار کمترى‌ دیده مى‌‏شود، در اثر تفاوت اوضاع و شرایط زمان و مکان و موانعى‌ بوده که از سوى‌ حاکمان ستمگر و دشمنان اهل بیت به وجود آمده است.

امام هادى‌ علیه السلام نیز همانند پدران بزرگوارش، انسانى‌ کامل و جامعِ همه کمالات انسانى‌ بود و منابع علوم دین را در اختیار داشت و در نشر احکام دین کوشابود، ولى‌ متأسفانه در اوضاع و شرایطى‌ مى‌‏زیست و با محدودیت‏هاى‌ فراوانى‌ روبه رو بود که نمى‌‏توانست بر طبق دلخواه، انجام وظیفه کند.

این امام بزرگوار، در حدود 42 سال در این جهان زندگى‌ کرد. در سن تقریبا هشت سالگى‌، به امامت رسید. مدت امامتش، حدود 33 سال بود. در آغاز امامت، قریب 22 سال در مدینه زندگى‌ کرد. و به شهادت تاریخ، حاکمان بغداد با مأموران خود از او مراقبت مى‌‏کردند. طبعاً شیعیان و علاقه‏مندان کسب دانش، با محدودیت هایى‌ مواجه بودند. متوکل (خلیفه عباسى‌) به مراقبت از راه دور اکتفا نکرد و با سعایت مأموران مدینه، به صورت ظاهراً محترمانه آن جناب را از مدینه به بغداد دعوت کرد. و در سامرا در محله «عسکر» که محل سکونت ارتشیان بود اسکان داد. از آن زمان (سال 243 ه.) رسماً تحت مراقبت شدید مأموران سرّى‌ و ارتشى‌ قرار گرفت و ارتباطش با شیعیان قطع شد و یا به حداقل رسید. در آن اوضاع و شرایط، چه کسى‌ جرئت داشت وجوهى‌ را خدمتش تقدیم کند یا از علم و دانش او بهره بگیرد؟ به همین جهت، احادیثى‌ که از آن جناب نقل شده زیاد نیست. در عین حال احادیث فراوانى‌ در اصول دین و عقاید، اخلاق و مواعظ، ابواب مختلف فقه، از آن حضرت روایت شده و در کتب حدیث به ثبت رسیده است. با مطالعه آن‏ها مى‌‏توان به مقامات علمى‌ آن جناب پى‌ برد.

آن حضرت، شاگردان زیادى‌ را پرورش داده که اسامى‌ آنان در کتب حدیث و تاریخ و رجال، ثبت شده است. نویسنده کتاب مناقب، اصحاب آن حضرت را بدین گونه نام برده است: داوود بن زید ابو سلیم زنکان، حسین بن محمد مدائنى‌، احمد بن اسماعیل بن یقطین، بشر بن بشار نیشابورى‌ شاذانى‌، سلیمان بن جعفر مروزى‌، فتح بن یزید جرجانى‌، محمد بن سعید بن کلثوم (که متکلم بوده است) معاویة بن حکیم کوفى‌، على‌ بن محمد بن محمد بغدادى‌، ابوالحسن بن رجا عبرتایى‌.[18][19]

 

[1]. کافى‌، ج 1، ص 497؛ الارشاد، ج 2، ص 297؛ بحارالأنوار، ج 50، ص 113- 117؛ الفصول المهمه، ص 259 و مطالب السؤول، ج 2، ص 144.
[2]. الارشاد، ج 2، ص 298.
[3]. کافى‌، ج 1، ص 324 و الارشاد، ج 2، ص 300.
[4]. بحارالأنوار، ج 50، ص 118.
[5]. اثبات الوصیه، ص 193.
[6]. اثبات الهداة، ج 6، ص 209.
[7]. همان، ص 211.
[8]. بحارالأنوار، ج 50، ص 138.
[9]. همان، ص 141.
[10]. الارشاد، ج 2، ص 297.
[11]. مناقب آل ابى‌ طالب، ج 4، ص 432.
[12]. بحارالأنوار، ج 50، ص 127. به جاى‌ کیتَ و کیتَ، باید حاجت خود را گفت.
[13]. الفصول المهمه، ص 264.
[14]. الصواعق المحرقه، ج 1، ص 207.
[15]. الفصول المهمه، ص 264.
[16]. ینابیع المودّه، ص 463.
[17]. مناقب آل ابى‌ طالب، ج 4، ص 442.
[18]. مناقب آل ابى‌ طالب، ج 4، ص 434.
یکى‌ از محققان، احادیث آن حضرت را در عقاید، اخلاق، مواعظ، احتجاج‏ها، ابواب مختلف فقه، جمع آورى‌ و در یک جلد به نام مسند الامام الهادى‌ چاپ کرده است. در همین کتاب، راویان احادیث آن حضرت را نیز گردآورده که بالغ بر 180 نفر مى‌ شوند.
[19] امینى‌، ابراهیم، امامت و امامان علیهم السلام، 1جلد، موسسه بوستان کتاب (مرکز چاپ و نشر دفتر تبلیغات اسلامى‌ حوزه علمیه قم) - قم، چاپ: اول، 1388.