پایگاه اطلاع رسانی آیت الله ابراهیم امینی قدس سره

نبوّت‏

بخش سوّم‏ نبوّت‏

 

اندیشه در انتخاب راه و هدف‏

برای‌ اینکه در زندگی‌ پیروز گردید ، چه راهی‌ را انتخاب می‌‏کنید؟

برای‌ اینکه در هر دو جهان سعادتمند گردید ، چه برنامه‏ای‌ دارید؟چه فکری‌‏ کرده‏اید؟

برای‌ اینکه انسان کامل و خوبی‌ بشوید ، چه برنامه‏ای‌ دارید؟

آیا به دیگران نگاه می‌‏کنید و هر راهی‌ را که آنها رفته‏اند ، شما هم می‌‏روید؟و هر برنامه‏ای‌ را که انتخاب کرده‏اند ، شما هم انتخاب می‌‏کنید؟

آیا در انتخاب راه و هدفِ زندگی‌ ، فکر نمی‌‏کنید؟

آیا در انتخاب برنامه درست زندگی‌ ، نمی‌‏اندیشید؟

شاید بگویید که:خودم برنامه خوبی‌ تنظیم می‌‏کنم.مگر از همه نیازهای‌ خود -در این جهان و جهان آخرت-خبر دارید؟با بی‌‏خبری‌ چگونه می‌‏توانید برنامه خوب و کاملی‌ تنظیم کنید؟

شاید بگویید:خردمندان و دانشمندان برایم برنامه زندگی‌ تهیّه می‌‏کنند.مگر آنها از نیازهاىِ واقعىِ دنیا و آخرت شما اطّلاع دارند؟مگر آنها از جهان آخرت‏ خبر دارند؟پس چه کسی‌ می‌‏توان«برنامه سعادت و تکاملِ انسان»را تنظیم کند؟ آیا انسان ، یا خدای‌ انسان؟

البتّه خدای‌ انسان؛چون او انسان را آفریده است و او به اسرار آفرینش‏ انسان آگاه است.و فقط او از شرایط زندگی‌ انسان در دنیا و آخرت با خبر است.

به‏همین جهت فقط او می‌‏تواند برنامه زندگی‌ و تکامل انسان را پیش‏بینی‌ و تنظیم کند.پس بهترین«برنامه سعادت و تکامل»همان برنامه‏ایست که خدای‌‏ بزرگ تنظیم کرده و به وسیله پیامبران برای‌ انسانها فرستاده است.

شما چه فکری‌ کرده‏اید؟برای‌ زندگی‌ خود چه راهی‌ را برگزیده‏اید؟

 

فکر کنید و پاسخ دهید:

1-آیا شما می‌‏توانید برای‌ سعادت دنیا و اخرت خود ، برنامه‏ای‌ تنظیم‏ کنید؟....چرا؟توضیح دهید.

2-آیا دیگران می‌‏توانند؟....چرا؟

3-پس چه کسی‌ می‌‏تواند؟....چرا؟

4-خدا برنامه‏های‌ سعادت انسانها را ، به وسیله چه کسانی‌ فرستاده است؟

5-اگر بخواهیم در دنیا و آخرت رستگار و سعادتمند باشیم ، باید چه‏ برنامه‏ای‌ را انتخاب کنیم؟....چرا؟

 

 

تکامل واقعِی‌ انسان‏

اگر دانه گندمی‌ را در زمین بکارید و آب دهید ، چه تغییری‌ پیدا می‌‏کند؟چه راهی‌ را در پیش می‌‏گیرد؟آیا هدف معیّنی‌ در پیش دارد؟

به سوی‌ چه هدفی‌ حرکت می‌‏کند؟

دانه گندم ، از همان آغاز ، هدف معیّنی‌ را در پیش می‌‏گیرد و به‏سوی‌ آن هدف حرکت می‌‏کند.و برای‌ رسیدن به آن مقصد ، رشد و تکامل می‌‏یابد؛یعنی‌:دانه گندم ، ابتدا در زمین ریشه می‌‏کند ، سپس‏ ساقه می‌‏آورد ، سبز می‌‏شود و به تدریج بزرگ می‌‏گردد ، خوشه می‌‏کند.

یک دانه گندم ، چندین خوشه می‌‏شود و خوشه‏ها خرمن می‌‏گردند و از خرمن‏ها هزاران انسان استفاده می‌‏کنند.

همه گیاهان-مانند دانه گندم-راه رشد و تکامل را می‌‏پویند و هدف و مقصد معیّنی‌ را-که برایشان تعیین شده-دنبال می‌‏کنند.

شما اگر دانه سیبی‌ را در زمین بکارید و آب دهید ، از همان‏ آغاز ، می‌‏دانید که:این دانه کوچک«هدفدار»است و به سوی‌ آن‏ هدف حرکت می‌‏کند و رشد و تکامل می‌‏یابد؛یعنی‌:دانه کوچک ، ریشه می‌‏کند ، ساقه می‌‏آورد ، سبز می‌‏شود و بزرگ و بزرگتر می‌‏گردد؛ هر روز بیشتر از دیروز رشد و تکامل می‌‏یابد و سرانجام شکوفه‏ می‌‏دهد و شکوفه زیبا ، سیب می‌‏شود و بدین ترتیب آن دانه کوچک‏ به تکامل می‌‏رسد و نتیجه حرکت و کوشش خود را ، در اختیار انسان‏ می‌‏گذارد.

 

خدای‌ دانا و توانا-که همه موجودات را آفریده-راه تکامل را نیز به آنها نشان داده و وسائل رسیدن به کمال را ، برای‌ آنها فراهم ساخته است.

مثلاً:گیاهان-مانند دانه گندم و دانه سیب-برای‌ رشد و تکامل خود به«آب و خاک و نور و هوا»احتیاج دارند ، خدا هم«آب و خاک و نور و هوا»را آفریده تا گیاهان از آنها استفاده کنند و تکامل یابند.

انسان نیز باید رشد و تکامل یابد؛ولی‌ چگونه؟با چه برنامه‏ای‌؟چه کسی‌‏ می‌‏داند که«جان و روح انسان»به چه چیزهایی‌ نیاز دارد؟و چگونه تکامل‏ می‌‏یابد؟

البتّه خدای‌ انسان می‌‏داند.چون تنها اوست که از اسرار آفرینش انسان‏ آگاه است ، و اوست که از آینده انسان ، در جهان آخرت خبر دارد.به همین جهت ، خدای‌ آفریننده و تکامل دهنده همه موجودات ، برای‌ تکامل انسان نیز برنامه‏ دقیقی‌ را پیش‏بینی‌ کرده و به وسیله پیامبران برای‌ انسانها فرستاده است.

آخرین و دقیق‏ترین برنامه تکامل را نیز به وسیله آخرین پیامبرش ، حضرت محمّد-صلّی‌ اللَّه علیه و آله-برای‌ همه مردم فرستاده است.این برنامه‏ تکاملی‌«دین اسلام»نام دارد. فکر کنید و پاسخ دهید:

مقداری‌ دانه گندم را ، در ظرفی‌ بریزید و آب دهید.ببینید دانه گندم چه‏ راهی‌ را در پیش می‌‏گیرد؟به‏سوی‌ چه هدفی‌ حرکت می‌‏کند؟

 

فکر کنید و پاسخ دهید:

1-آیا شما می‌‏توانید برای‌ سعادت دنیا و آخرت خود ، برنامه‏ای‌ تنظیم‏ کنید؟......چرا؟توضیح دهید.

2-آیا دیگران می‌‏توانند؟......چرا؟

3-پس چه کسی‌ می‌‏تواند؟.....چرا؟

4-خدا برنامه‏های‌ سعادت انسانها را ، به وسیله چه کسانی‌ فرستاده است؟

5-اگر بخواهیم در دنیا و آخرت رستگار و سعادتمند باشیم ، باید چه‏ برنامه‏ای‌ را انتخاب کنیم؟.....چرا؟

* پس از بحث و گفتگو ، پاسخ دقیق و کامل این سؤالها را ، در دفتر آموزش دین خود ، بنویسید. فکر کنید و پاسخ دهید:

1-دانه سیب و سایر گیاهان«هدفدار»هستند.این جمله یعنی‌ چه؟

2-گیاهان برای‌ رشد و تکامل خود به چیزهایی‌ نیاز دارند؟

3-آیا این چیزها-که وسایل رشد و تکامل آنها هستند-برایشان‏ آفریده شده است؟

4-برنامه تکامل انسان را ، چه کسی‌ می‌‏تواتد تنظیم کند؟.....چرا؟

5-خدا برنامه تکامل انسانها را ، به چه وسیله‏ای‌ برایشان فرستاده است؟

6-آخرین و دقیق‏ترین برنامه تکامل را ، چه کسی‌ برای‌ ما آورده است؟

7-این آخرین برنامه تکاملی‌ ، چه نام دارد؟

 

راهنما ، باید چگونه باشد؟

کودکی‌ که منزلش را گم کرده است ، او را به که می‌‏سپارید؟

چه کسی‌ می‌‏تواند او را راهنمایی‌ کند و به منزلش برساند؟

آیا کسی‌ که راه منزل او را نمی‌‏داند ، می‌‏تواند او را به منزلش‏ برساند؟

آیا به کسی‌ که درستکار و امین نیست ، اعتماد می‌‏کنید؟آیا کودک را به او می‌‏سپارید؟.....چرا؟

آیا کسی‌ را که راه منزل او را نمی‌‏داند یا در راهها اشتباه‏ می‌‏کند ، برای‌ راهنمایی‌ او انتخاب می‌‏کنید؟....چرا؟

پس ، راهنما باید:

راه را درست بداند ، درستکار و امین باشد و در راهنمایی‌ اشتباه نکند.

پیامبر هم ، انسانی‌ امین و درستکار است که خدا او را برای‌‏ راهنمایی‌ مردم برگزیده است و راه زندگی‌ دنیا و آخرت را ، به او یاد داده است و رهبری‌ انسانها را ، به او سپرده است.

 

پیامبر باید چگونه باشد؟

وقتی‌ می‌‏خواهید برای‌ یکی‌ از دوستان خود ، «پیامی‌ شفاهی‌» بفرستید ، چه می‌‏کنید؟

این پیام را به که می‌‏گویید تا به آن دوست برساند؟

آیا شخص دروغگو و نادرست را ، برای‌ بردن پیام انتخاب‏ می‌‏کنید؟....چرا؟

شخص فراموشکار و اشتباهکار را چطور؟....چرا؟

پس چه کسی‌ را برای‌ رساندن«پیام»انتخاب می‌‏کنید؟

آری‌ ، رساننده پیام باید:راستگو و درستکار باشد ، پیام را فراموش نکند ، و در شنیدن و رساندن آن ، اشتباه ننماید.

خدا هم برای‌ رساندن پیام خود ، انسانی‌ راستگو و درستکار را برمی‌‏گزیند و پیام را به او می‌‏گوید.پیامبر ، پیام خدا را درست‏ درمی‌‏یابد و کامل و درست به مردم می‌‏رساند.

 

آگاهی‌ و بینش ، رمز بیزاری‌ از گناه‏

لباسهای‌ آلوده و کثیفی‌ را ، در یک تشت لباسشویی‌ شسته‏اند.

چه کسی‌ حاضر است ، مقداری‌ از آب آلوده این تشت را بنوشد؟

اگر مقداری‌ از آن را به انسان نابینا و بی‌‏اطّلاعی‌ بدهند ، آیا ممکن است آن را بنوشد؟

ولی‌ یک انسان بینا و با اطّلاع چطور؟!

آیا کسی‌ که زشتی‌ و آلودگی‌ آنرا مشاهده می‌‏کند و ضررهای‌‏ بهداشتی‌ چنین آب آلوده‏ای‌ را می‌‏بیند ، از آن می‌‏نوشد؟

آری‌ ، هر شخص«بینا و آگاهی‌»که زشتی‌ و پلیدی‌ چیزی‌ را می‌‏بیند ، خود را با آن آلوده نمی‌‏کند ، بلکه از آن نفرت دارد و بیزار است.

پیامبران هم ، از گناه بیزارند و(با اینکه قدرت برگناه دارند)هرگز گناه نمی‌‏کنند ، چون زشتی‌ و پلیدی‌ گناه را می‌‏بینند.

این بینش و آگاهی‌ را ، خدا به آنان ، عطا کرده است.

 

پیامبران‏ راهنمایان آگاه و معصوم‏

خدا ، برای‌ رساندن پیام خود ، به مردم ، انسانی‌ درستکار و امین را برمی‌‏گزیند.و او را نمونه کامل دین می‌‏گرداند.تا با گفتار و رفتارش ، مردم را به‏سوی‌ خدا ، راهنمایی‌ کند.

پیامبر ، بهترین و کاملترین فرد انسانهاست.در علم و اخلاق‏ و رفتار ، سرآمد همه مردم است؛خدا او را تربیت کرده و برگزیده‏ است تا پیشوا و سرمشق مردم باشد.

پیامبر ، راه سعادت دنیا و آخرت را ، خوب می‌‏داند....یعنی‌: خدا به او یاد داده است.پیغمبر ، خودش این راه را می‌‏پیماید و مردم را نیز به پیمودن همین راه دعوت و رهبری‌ می‌‏کند.

پیغمبر ، خدا را به خوبی‌ می‌‏شناسد و او را بسیار دوست دارد ، از وضع جهان آخرت و بهشت و جهنّم ، کاملاً آگاه است.اخلاق‏ و اعمال خوب و بد را ، کاملاً می‌‏شناسد.زشتی‌ و پلیدی‌ گناه را می‌‏بیند و می‌‏داند که:گناه روح انسان را آلوده و کثیف می‌‏کند.

خدای‌ دانا و توانا ، این«بینش و آگاهی‌»را در اختیار پیغمبرش‏ قرار داده است.پیغمبر با این بینش و آگاهی‌ ، زشتی‌ و پلیدی‌ گناه‏ را ، مشاهده می‌‏کند و می‌‏داند که:خدا ، انسان گناهکار را دوست‏ ندارد و از او ناراضی‌ است ، به‏همین جهت ، پیغمبر هرگز گناه‏ نمی‌‏کند ، بلکه از گناه بیزار است.

پیامبر ، پیامهای‌ خدا را ، بدون کم و زیاد به‏مردم می‌‏رساند ، اشتباه و فراموشی‌ ندارد.

چون گناه و اشتباه ندارد ، مردم به او اعتماد می‌‏کنند و می‌‏توانند از رفتار و گفتارش سرمشق بگیرند.

به‏چنین انسانی‌ ، «معصوم»می‌‏گوییم.و پیامبران خدا ، همه‏ «معصومند»

یعنی‌:گناه نمی‌‏کنند.

اشتباه و فراموشی‌ ندارند.

کاملاً درستکار و امین هستند.

پیامبران ، راهنمایان آگاه و معصوم مردم هستند.پیام خدا را به مردم می‌‏رسانند ، آنان را راهنمایی‌ می‌‏کنند ، و به‏سوی‌ خدا و سعادت همیشگی‌ ، رهبری‌ می‌‏نمایند.

 

فکر کنید و پاسخ دهید

1-راهنما باید چه صفاتی‌ داشته باشد؟

2-خدا چگونه انسانی‌ را برای‌ راهنمایی‌ مردم انتخاب‏ می‌‏کند؟

3-پیام‏بر ، باید چه صفاتی‌ داشته باشد؟

4-خدا چگونه انسانی‌ را برای‌ رسانیدن پیام خود انتخاب‏ می‌‏کند؟

5-چرا پیامبران خدا ، به گناه آلوده نمی‌‏شوند و از آن بیزارند؟

6-این بینش مخصوص را چه کسی‌ به پیغمبران داده است؟

7-این بینش مخصوص چگونه موجب عصمت پیامبران‏ می‌‏شود؟

8-نمونه کامل دین یعنی‌ چه؟

9-چه کسی‌ نمونه کامل دین است؟

10-کسی‌ که به گناه آلوده می‌‏شود می‌‏تواند نمونه کامل‏ دین باشد؟

11-در چه صورتی‌ پیغمبر می‌‏تواند در گفتار و رفتارش‏ سرمشق کامل مردم باشد؟

12-اگر پیغمبر فراموشی‌ و اشتباه داشته باشد ، آیا مردم‏ می‌‏توانند به گفته‏هایش کاملاً اعتماد کنند؟

13-به چه کسی‌ معصوم می‌‏گوییم؟

 

چگونه او را می‌‏شناسید؟ از او چه می‌‏خواهید؟

کیف دوست شما ، محمود ، در منزل شماست.شخصی‌ می‌‏گوید:من‏ از طرف محمود آمده‏ام؛او مرا فرستاده است تا کیفش را از شما بگیرم. اگر او را نشناسید ، چه می‌‏کنید؟آیا فوراً اعتماد می‌‏کنید و کیف را به او می‌‏دهید؟چگونه او را می‌‏شناسید؟چگونه می‌‏فهمید که او واقعاً فرستاده‏ محمود است؟آیا برای‌ شناختن او نشانی‌ مخصوصی‌ نمی‌‏خواهید؟

حتماً می‌‏گویید:نشانی‌ بده و کیف را بگیر.

او هم نشانی‌ می‌‏دهد ، مثلاً می‌‏گوید:محمود گفت:کیف در اتاق‏ پذیرایی‌ است و داخل آن یک کتاب حساب ، یک کتاب تعلیمات دینی‌ و یک خودنویس آبی‌‏رنگ و یک مداد قرمز کوچولو و یک ساعت است.

اگر نشانیهای‌ او درست باشد چه می‌‏فهمید و چه می‌‏کنید؟

اگر نشانیهای‌ او درست باشد ، می‌‏فهمید که واقعاً فرستاده محمود و مورد اعتماد اوست.شما هم اعتماد می‌‏کنید و کیف را به او می‌‏دهید.

حالا با توجّه به این مثال آیا می‌‏توانید بگویید:پیامبر را باید چگونه‏ بشناسیم؟

پیامبر نیز فرستاده خداست که برای‌ معرّفی‌ خودش«نشانه‏های‌‏ مخصوصی‌»از جانب خدا می‌‏آورد تا مردم او را بشناسند و دعوتش را بپذیرند.

 

اگر پیامبر از جانب خدا«نشانىِ مخصوصی‌»نیاورد ، مردم چگونه‏ او را می‌‏شناسند؟چگونه می‌‏فهمند که واقعاً پیامبر و فرستاده خداست؟

اگر خدا«نشانه‏های‌ مخصوصی‌»به نام معجزه در اختیار فرستادگانش قرار ندهد ، مردم چگونه آنها را بشناسند؟چگونه بفهمند که‏ آنان با خدا ، ارتباط مخصوص دارند؟چگونه به آنها اعتماد کنند؟چگونه‏ دعوتش را بپذیرند؟

نشانه مخصوص پیامبری‌ را«معجزه»می‌‏نامند.معجزه یعنی‌ انجام‏ دادن کاری‌ که مردم از انجام آن عاجز ناتوانند؛کاری‌ که جز خدا و فرستاده مخصوص او ، کسی‌ نمی‌‏تواند آن را بدانگونه انجام دهد.

وقتی‌ کسی‌ گفت:من پیامبر خدا هستم و با خدا ارتباط مخصوص‏ دارم و«معجزه»آورد مردم حقّ‏جو می‌‏فهمند که او به راستی‌ پیامبر و فرستاده خداست ، با خدا ارتباط مخصوص دارد ، امین و مورد اعتماد است.

مردم حقّ‏جو هم ، به او اعتماد می‌‏نمایند ، گفته‏هایش را باور می‌‏کنند و دعوتش را می‌‏پذیرند و می‌‏گویند:چون کارهای‌ خدایی‌ انجام می‌‏دهد- یعنی‌ معجزه دارد-پیامبر واقعی‌ است و با خدا ارتباط مخصوص دارد.

مردم آگاه و حقّ‏جو ، پیامبران را با معجزه می‌‏شناسند و می‌‏فهمند که آنها فرستادگان خدا هستند.

 

نشانه پیامبری‌ در قرآن‏

در دوره اول آموزش دین ، با معجزه پیامبران آشنا شدید؛خواندید که: حضرت موسی‌ دستش را در گریبانش فرومی‌‏بُرد ، وقتی‌ بیرون می‌‏آورد ، دستش‏ چون ستاره زیبایی‌ می‌‏درخشید.عصای‌ حضرت موسی‌-به اذن خدا-ماری‌‏ خشمگین می‌‏شد.همان عصا به فرمان خدا ، آب دریا را شکافت ، بطوری‌ که‏ ته دریا نمایان گشت.

خدا ، این نشانه‏ها و دهها گواه معجزه دیگر را ، در قرآن کریم بیان کرده‏ است؛درباره حضرت عیسی‌ ، یادآور شده است که:کور مادرزاد را-به اذن خدا -بدون دوا ، شفا می‌‏داد.مردگان را-به اذن خدا-زنده می‌‏کرد.از گِل‏ مجسّمه‏ای‌ به صورت پرنده ، به اذن خدا درست می‌‏کرد ، آنگاه-به اذن خدا-در آن می‌‏دمید ، مجسمّه جان می‌‏گرفت ، پرنده واقعی‌ می‌‏شد و پرواز می‌‏کرد.حضرت‏ عیسی‌ از پنهانیها آگاه بود.مثلاً:می‌‏توانست از چیزی‌ که شخصی‌ در منزل‏ خورده یا از آنچه در خانه پنهان کرده ، خبر دهد.او وقتی‌ نوزاد بود ، در گهواره با مردم سخن گفت.

آتش نمرود-به امر خدا-برای‌ حضرت ابراهیم سرد و سلامت شد و آسیبی‌ به او نرسانید.

پیامبر گرامی‌ ما هم ، معجزه‏های‌ بسیاری‌ داشت.بزرگترین معجزه او قرآن‏ کریم است.در آینده با معجزه‏های‌ پیامبر گرامی‌ اسلام ، آشناتر خواهید شد.

اکنون ببینیم:معجزه چگونه و با چه قدرتی‌ انجام می‌‏شود؟

خدا-با قدرت بی‌‏انتهایش-هر کاری‌ را که بخواهد انجام می‌‏دهد.چه‏ کسی‌-جز خدا-می‌‏تواند از چوب خشکی‌ ، ماری‌ خشمگین بیافریند؟چه‏ کسی‌-جز خدا-می‌‏تواند با یک اشاره ساده ، دریا را بشکافد؟چه کسی‌ جز خدا می‌‏تواند کور مادرزاد را ، شفا دهد و چشم بینا بخشد؟چه کسی‌-جز خدا

 

-می‌‏تواند یک مجسّمه بی‌‏جان را زنده گرداند و پر و بال و چشم و گوش عطا فرماید؟چه کسی‌-جز خدا-از غیب اطّلاع دارد؟

پیامبران راستین هم ، با قدرتی‌ که خدا به آنان بخشیده است-به اذن خدا -چنین کارهایی‌ را انجام می‌‏دهند؛تا مردم حقّ‏جو ، از مشاهده این کارها بفهمند که آنها با خدا ارتباط مخصوص دارند ، امین و برگزیده خدا هستند و از سوی‌ او پیام می‌‏آورند.

این گونه کارها را معجزه می‌‏نامند.معجزه کاری‌ است که غیر از خدا-و فرستاده مخصوصش-هیچ کس نمی‌‏تواند آن را بدانگونه انجام دهد.وقتی‌ خدا کسی‌ را برای‌ پیامبری‌ می‌‏فرستد ، نشانه و معجزه‏ای‌ در اختیارش قرار می‌‏دهد تا به آن وسیله شناخته شود.

اگر پیامبران نشانه‏ای‌ روشن ، از سوی‌ خدا ، برای‌ مردم نیاورند ، مردم‏ چگونه آنها را بشناسند؟چگونه بفهمند که آنان به‏راستی‌ پیامبر خدایند؟ پرسشها:

1-آیا برای‌ شناختن پیامبر ، نشانه مخصوصی‌ می‌‏خواهیم؟.....چرا؟

2-«نشانه پیامبری‌»چه نام دارد؟

3-مردم حقّ‏جو ، به چه وسیله‏ای‌ پیامبر را می‌‏شناسند؟

4-چه کاری‌ را«معجزه»می‌‏گویند؟

5-با مشاهده معجزه ، چگونه می‌‏فهمیم که آورنده معجزه ، براستی‌ پیامبر خداست؟

6-معجزه با قدرت و خواست چه کسی‌ انجام می‌‏شود؟

8-چه کسی‌ این قدرت را به پیامبران عنایت کرده است؟

 

 

نوجوان بت‏شکن‏

روزی‌ که ابراهیم در انتظارش بود ، فرا رسید ، ابراهیم با تبر به‏سوی‌ بتخانه رفت. او تصمیم گرفته بود که تمام بتها را قطعه قطعه کند.

ابراهیم بخوبی‌ می‌‏دانست که تصمیم خطرناکی‌ گرفته است؛می‌‏دانست که اگر او را در حال شکستن بتها ببینند یا صدای‌ شکستن بتها را بشنوند ، بیدرنگ به او هجوم‏ می‌‏آورند و نابودش می‌‏سازند.ولی‌ ابراهیم ، نوجوان وقت‏شناس و فهمیده‏ای‌ بود؛ می‌‏دانست چه موقعی‌ را برای‌ شکستن بتها انتخاب کند.

آن روز ، همه مردم شهر برای‌ برگزاری‌ مراسم عید ، به صحرا رفته بودند ، می‌‏خواستند ابراهیم را هم به صحرا ببرند ، ولی‌ او با آنها نرفت ، گفت:ناراحتم ، دوست‏ دارم در شهر بمانم.وقتی‌ همه مردم به صحرا رفتند ، ابراهیم هم با یک تبر تیز به‏سوی‌‏ بتکده رفت ، آرام وارد بتخانه شد ، در آنجا هیچ کس نبود؛بتها و مجسّمه‏های‌ کوچک و بزرگ ، با شکلهای‌ گوناگون ، در بتخانه قرار گرفته بودند.مردم نادان هم جلوی‌ آنها ، غذا گذاشته بودند ، می‌‏خواستند غذاها نظر کرده و با برکت شوند ، تا هنگام بازگشت از صحرا ، غذاهای‌ نظر کرده را بخورند تا بیمار نشوند.

حضرت ابراهیم نگاهی‌ به بتها کرد و به حال مردم نادال بابل ، افسوس خورد؛با خود گفت:این مردم چقدر نادانند!از سنگ و چوب بت می‌‏تراشند ، سپس آنچه را خود تراشیده‏اند ، می‌‏پرستند!و بعد ، روبه بتها کرد و گفت:پس چرا غذا خوردید؟!چرا حرف نمی‌‏زنید؟!این جمله‏ها را گفت و با دستهای‌ نیرومند ، تبر را برداشت و به‏ سوی‌‏ بتها رفت...

به سرعت ، بتها را می‌‏شکست و بر زمین می‌‏ریخت.

فقط بت بزرگ را سالم گذاشت و تبر را بردوش آن نهاد و از بتکده بیرون رفت.

نزدیک غروب ، مردم از صحرا بازگشتند و به بتخانه رفتند .....

ابتدا وحشت‏زده ، مات و مبهوت ایستادند و به بتها نگاه کردند ، بعداً بی‌‏اختیار فریاد کشیدند ، ناله کردند و اشک ریختند......از یکدیگر می‌‏پرسیدند:چه کسی‌ بتها را شکسته است؟!چه کسی‌ این گناه بزرگ را انجام داده است؟بتها غضب خواهند کرد ، روزگارمان سیاه خواهد شد.

رئیس بتخانه گزارش حادثق را به عرض نمرود رسانید؛نمرود خشمگین شد.

دستور داد که:تحقیق کنند و مجرم را دستگیر نمایند.

مأمورین پس از بررسی‌ و تحقیق ، گزارش دادند:نوجوانی‌ که ابراهیم نام دارد ، از مدّتها پیش ، به بتها بی‌‏احترامی‌ و جسارت می‌‏کرده است ، ممکن است که او گناهکار باشد.

نمرود فرمان داد که:او را دستگیر کنند.

ابراهیم را دستگیر کردند و به دادگاه نمرود بردند.... * * *

حضرت ابراهیم علیه السّلام در دادگاه نمرود

.....دادگاه تشکیل شد ، رئیس دادگاه و اعضای‌ دیگر ، در جاهای‌ مخصوص‏ نشستند.ابراهیم را به دادگاه آوردند.

رئیس دادگاه برخاست و گفت:همه میدانیم که:روز عید همه بتهای‌ بتخانه‏ بزرگ ، شکسته شده‏اند؛

آنگاه روبه ابراهیم کرد و گفت:ای‌ ابراهیم!تو در این‏باره چه اطّلاعاتی‌ داری‌؟

ابراهیم نگاه تندی‌ به رئیس دادگاه کرد و گفت:چرا از من سؤال می‌‏کنی‌؟

رئیس دادگاه گفت:پس از چه کسی‌ بپرسم؟

ابراهیم با خونسردی‌ جواب داد:از بتها بپرسید!

رئیس دادگاه با تعجّب گفت:از بتها بپرسم؟!عجب جوان نادانی‌ هستی‌!

به تو می‌‏گویم بتها را شکسته‏اند ، از بتهای‌ شکسته بپرسم؟!بتهای‌ شکسته که‏ جواب نمی‌‏دهند.

 

ابراهیم سخن رئیس دادگاه را شنید ، اندکی‌ فکر کرد ، سپس گفت:ببینید بتها را با چه چیزی‌ شکسته‏اند.

رئیس دادگاه خشمگین شد ، برخاست و باپرخاش گفت:بتها را با تبر شکسته‏اند ، ولی‌ چه فایده ما می‌‏خواهیم بفهمیم که:چه کسی‌ بتها را ، با تبر شکسته است؟

ابراهیم-با آرامش و خونسردی‌ کامل-در پاسخ گفت:می‌‏خواهید بفهمید چه‏ کسی‌ بتها را با تبر شکسته است؟ببینید تبر دست کیست ، ببینید تبر بردوش کیست.

رئیس دادگاه گفت:تبر روی‌ دوش بت بزرگ است.....

ابراهیم سخنش را قطع کرد و گفت:پس هر چه زودتر بت بزرگ را برای‌‏ بازپرسی‌ به دادگاه بیاورید.بت بزرگ که شکسته نشده است!

رئیس دادگاه که کاملاًعصبانی‌ شده بود گفت:ای‌ ابراهیم!چه حرفهایی‌‏ می‌‏زنی‌؟!عجب جوان نادانی‌ هستی‌!بت که حرف نمی‌‏زند!بت که چیزی‌ نمی‌‏شنود!از سنگ که نمی‌‏شود بازپرسی‌ کرد.

حضرت ابراهیم-که منتظر همین سخنان بود-گفت:اعتراف کردید که:بتها حرف نمی‌‏زنند ، چیزی‌ نمی‌‏شنوند ، پس چرا این بتها نادان و ناتوان را می‌‏پرستید؟

رئیس دادگاه-که برای‌ این پرسش حضرت ابراهیم پاسخی‌ نداشت-اندکی‌‏ صبر کرد و گفت:حالا وقت این صحبتها نیست ، در هر صورت بتها شکسته شده‏اند و ما ترا گناهکار می‌‏دانیم؛چون تو قبلاً هم به بتها جسارت می‌‏کرده‏ای‌؛محکومیّت تو برای‌‏ دادگاه ثابت است ، آماده مجازات باش‏

حضرت ابراهیم نگاه پرمعنایی‌ به رئیس دادگاه کرد و گفت:

شما برای‌ محکومیّت من ، دلیلی‌ ندارید من هم ، از مجازات شما ترسی‌ ندارم.

خدای‌ توانا ، نگهدار من است.به نظر من ، هر کس بتها را شکسته خیر خواه شما بوده و کار خوبی‌ کرده است.او می‌‏خواسته به شما بفهماند که بتها لیاقت پرستش ندارند.من‏ هم آشکارا می‌‏گویم که بت‏پرست نیستم و به بت عقیده نداشته و ندارم و بت‏پرستی‌ را کار درستی‌ نمی‌‏دانم.من خدای‌ یگانه را می‌‏پرستم؛خدای‌ یگانه و مهربانی‌ که زمین و آسمان‏ و همه جهان و جهانیان را آفریده و اداره می‌‏کند و همه کارها به دست اوست.جز خدای‌‏ کسی‌ سزاوار پرستش نیست؛من فرمان او را می‌‏پذیریم و فقط او را می‌‏پرستم.

سخنان حضرت ابراهیم در برخی‌ از شنوندگان تأثیر کرد؛آنها می‌‏گفتند:حقّ با ابراهیم است ، ما در اشتباه و گمراهی‌ بوده‏ایم....

به این ترتیب حضرت ابراهیم در یک مجلس عمومی‌ با مردم صحبت کرد و گروهی‌ را راهنمایی‌ فرمود.

رئیس دادگاه-با اینکه درباره محکومیّت حضرت ابراهیم ، دلیلی‌ نداشت-او را محکوم اعلام کرد و در پرونده حضرت ابراهیم نوشت:

«ابراهیم به بتهای‌ ما جسارت‏ کرده است و بتها را شکسته‏ است.به جرم شکستن بتها ، او را در آتش می‌‏افکنیم و می‌‏سوزانیم تا خاکستر شود و دیگر از او و دستهای‌‏ بت‏شکن او ، اثر باقی‌‏ نماند.....»

حکم را نوشتند و امضا کردند و برای‌ اجرا به کاهن بزرگ شهر سپردند. ابراهیم علیه السّلام در کنار آتش‏

کاهن بزرگ شهر بابل ، حکم دادگاه نمرود را قرائت می‌‏کرد ، می‌‏گفت:ابراهیم‏ به بتهای‌ ما جسارت کرده است ، بتها را شکسته است.اکنون به جرم شکستن بتها او را در آتش می‌‏افکنیم و می‌‏سوزانیم.

آنگاه رو به ابراهیم کرد و گفت:تا چند لحظه دیگر به جرم شکستن بتها ، ترا در آتش می‌‏افکنیم ، در این لحظه‏های‌ آخر ، اگر وصیّت و سفارشی‌ داری‌ بگو.

حضرت ابراهیم-با آن چهره نورانی‌ ، با آرامش کامل-با صدای‌ بلند فرمود: «ای‌ مردم!وصیّت و سفارش من اینست که:به خدای‌ یگانه ایمان آورید و از بت‏پرستی‌ دست بردارید؛زورمندان و ستمگران را اطاعت مکنید ، فقط خدا را بپرستید و فرمان او را بپذیرید....»

 

کاهن بزرگ سخن حضرت ابراهیم را قطع کرد و با خشم فراوان فریاد کشید و گفت:ای‌ ابراهیم!تو هنوز ، از این حرفها دست برنداشته‏ای‌؟!هم اکنون خواهی‌‏ سوخت!سپس فرمان داد که ابراهیم را در آتش بیفکنند!

ابراهیم را به‏سوی‌ آتش پرتاب کردند.

مردم نادان فریاد کشیدند:زنده‏باد بت ، زنده‏باد بت‏پرستی‌ ، مرگ بر ابراهیم‏ بت‏شکن!

ابراهیم با دلی‌ سرشار از ایمان و اعتماد به خدا ، در وسط زمین و آسمان ، دعا می‌‏کرد و می‌‏گفت:

«ای‌ خدای‌ یگانه من!ای‌ پروردگار مهربان من!ای‌ پناه و سروَر من!ای‌ که‏ فرزندی‌ نزاده‏ای‌ و زاده هم نشده‏ای‌!ای‌ خدای‌ بیمانند!برای‌ پیروزی‌ از تو یاری‌ می‌‏خواهم.»

ابراهیم به این ترتیب به آتش افکنده شد و کاهن بزرگ به مردم گفت:ای‌ مردم‏ شهر بابل!دیدید که چگونه ابراهیم را سوزاندیم؟!همه بدانند که بتها محترمند ، همه مردم‏ باید بتها را بپرستند و از فرمان نمرود اطاعت کنند.اکنون به اراده نمرود ، شعله‏های‌ بلند آتشِ‏سوزان ، ابراهیم را خاکستر می‌‏گرداند.

ولی‌ او نمی‌‏دانست که خدای‌ یگانه ، ابراهیم را یاری‌ کرده است و آتش نمرود- به فرمان خدا-بر ابراهیم سرد و سلامت شده است....

مدّتی‌ گذشت ، مردم با شگفتی‌ فراوان به گوشه‏ای‌ اشاره کردند و گفتند:ابراهیم در آتش راه می‌‏رود!ابراهیم نسوخته است!ابراهیم زنده است!....

کاهن بزرگ ، از شدّت ناراحتی‌ به این طرف و آن طرف می‌‏دوید و فریاد می‌‏کشید ، نمرود هم از خشم و تعجّب ، فریاد می‌‏کشید و پا به زمین می‌‏کوبید.

حضرت ابراهیم هم با دلی‌ سرشار از ایمان به خدا ، آرام آرام روی‌ هیزمهای‌‏ نیم سوخته و شعله‏های‌ کوتاه آتش پا می‌‏گذاشت و بیرون می‌‏آمد....

مردم با تعجّب و وحشت به سوی‌ او دویدند و با دقّت به او نگاه کردند.حضرت‏ ابراهیم ، مدّتی‌ خاموش ایستاد ، سپس با دست به آنان اشاره کرد و فرمود: «قدرت خدای‌ یگانه را دیدید؟اراده پروردگار توانا را مشاهده کردید؟اکنون‏

 

بدانید که:هیچ کس نمی‌‏تواند با قدرت خدا مبارزه کند و هیچ اراده‏ای‌ ، جز اراده پروردگار یگانه ، پیروز نیست.از پرستش بتهای‌ نادان و ناتوان دست‏ بردارید ، بت نپرستید و تنها خدای‌ یگانه را بپرستید.» بیندیشید ، پاسخ دهید:

1-چرا حضرت ابراهیم ، با مردم به صحرا نرفت؟

2-چرا بتها را شکست؟پس چرا بت بزرگ را سالم گذاشت؟

3-حضرت ابراهیم ، چگونه ثابت کرد که بتها ، شایسته پرستش نیستند؟

4-حضرت ابراهیم در دادگاه نمرود ، چگونه بت‏پرستان را محکوم کرد؟

5-آخرین سخنان حضرت ابراهیم در دادگاه ، چه بود؟

6-وصیّت و سفارش حضرت ابراهیم ، چه بود؟

7-حضرت ابراهیم از شکستن بتها و گفتگو در دادگاه ، چه منظوری‌‏ داشت؟....چه نتیجه‏ای‌ گرفت؟

8-چرا حضرت ابراهیم را در آتش افکندند؟آیا به هدف خود رسیدند؟

9-حضرت ابراهیم ، هنگامی‌ که به‏سوی‌ آتش پرتاب شد ، با خدا چه‏ می‌‏گفت؟

10-وقتی‌ از آتش خارج شد ، از مردم چه پرسید؟و به آنان چه گفت؟

11-آیا تنها حضرت ابراهیم وظیفه داشت که با نمرود و بت‏پرستی‌‏ مبارزه کند؟یا هر انسان آگاهی‌ چنین وظیفه‏ای‌ دارد؟

12-آیا شما هم مانند حضرت ابراهیم ، با بت‏پرستی‌ مبارزه می‌‏کنید؟

13-مگر در زمان ما هم بت‏پرستی‌ وجود دارد؟....چگونه؟

14-از مطالعه سرگذشت حضرت ابراهیم ، چه درسهایی‌ می‌‏آموزید؟

چگونه بکار می‌‏بندید؟راه و روش آن پیامبر بزرگ را چگونه‏ دنبال می‌‏کنید؟

95

حضرت موسی‌ علیه السّلام پیامبر خدا

در زمانهای‌ بسیار قدیم ، زمامدار ستمگری‌ ، در کشور مصر حکومت‏ می‌‏کرد ، به او«فرعون»می‌‏گفتند ، فرعون مرد خودخواه و مغروری‌ بود.

به دروغ ، به مردم می‌‏گفت:من بزرگترین پروردگارِ شما هستم ، زندگی‌ و مرگ شما ، در دست من است؛کشور بزرگ مصر و این نهرهای‌ جاری‌ ، همه ، مال من است.شما باید بدونِ فکر و بدونِ چون و چرا ، از فرمانِ من اطاعت‏ کنید.

مردم نادان مصر هم ، ذلیل او بودند ، فرمانهایش را بدون چون و چرا می‌‏پذیرفتند و در مقابلش به خاک می‌‏افتادند.

فقط فرزندان یعقوب-که در مصر زندگی‌ می‌‏کردند و خداپرست‏ بودند-در مقابل فرعون به خاک نمی‌‏افتادند.به همین جهت ، فرعون‏ آنان را به کارهای‌ سخت وادار می‌‏کرد.فرزندان یعقوب مجبور بودند بدون‏ مزد ، برای‌ فرعون و فرعونیان ، کشاورزی‌ کنند ، کار کنند ، کاخهای‌ زیبا بسازند.ولی‌ با این همه زحمت و کار ، فرعون به آنها رحم نمی‌‏کرد:دست و پایشان را می‌‏برید و آنان را به دار می‌‏زد.

در چنین هنگامی‌ ، خدا حضرت موسی‌ را به پیغمبری‌ برگزید.

خدا با موسی‌ سخن می‌‏گفت و موسی‌ با تمام وجودش ، سخنان خدا را می‌‏شنید:«ای‌ موسی‌!من ترا از میان مردم ، برای‌ رساندن پیام خود ، برگزیدم ، به سخنان من گوش کن؛من پروردگار تو هستم ، جز من خدایی‌‏ نیست ، نماز بگزار و مرا در نماز خود یاد کن....»

بعد ، پروردگار جهان از موسی‌ پرسید:«این چیست که در دست‏ داری‌؟»موسی‌ در جواب گفت:چوبدستی‌ من است ، برآن تکیه می‌‏کنم‏ و گوسفندانم را با آن میرانم و بهره‏های‌ دیگری‌ هم ، از آن می‌‏برم.

 

خدا فرمان داد که:«آن را از دست خود ، بینداز!»

موسی‌ عصای‌ خود را به زمین انداخت ، با کمال تعجّب دید که:عصا مار خشمگینی‌ شد ، دهان باز کرد و پیش رفت....موسی‌ ترسید.

فرمان رسید که:«آنرا بگیر ، نترس ، به صورت اوّلش برمی‌‏گردانیم ، دوباره عصا خواهد شد.»

موسی‌ ترسان و لرزان ، دستش را پیش برد ، آنرا گرفت ، دوباره عصا شد.

خدا فرمان داد که:«دستت را در گریبانت فروکن!»

موسی‌ دستش را در گریبانش فروبرد.وقتی‌ بیرون آورد ، دستش چون‏ ستاره زیبایی‌ می‌‏درخشید.

از سوی‌ پروردگار فرمان رسید که:«ای‌ موسی‌!با این دو گواه ، با این‏ دو نشان ، به‏سوی‌ فرعون برو!او را دعوت کن ، چون خیلی‌ مغرور و سرکش‏ شده است.ابتدا او را با نرمی‌ و ملایمت ، دعوت کن.شاید پند گیرد یا از عذاب ما بترسد.اگر گواه و معجزه‏ای‌ خواست ، عصایت را بینداز و دستت را نشان بده. حضرت موسی‌ علیه السّلام در کاخ فرعون‏

فرعون و بزرگان مصر ، در کاخ نشسته بودند که حضرت موسی‌ وارد شد.فرعون موسی‌ را ، از قَبل می‌‏شناخت ، اندکی‌ به او نگاه کرد ، سپس‏ پرسید:تو!موسی‌ هستی‌؟

حضرت موسی‌ فرمود:بلی‌!من ، «موسی‌»هستم و اکنون از جانب‏ خدا آمده‏ام تا شما را هدایت کنم.من ، پیامبر خدا هستم.من ، رسول‏ خدایم؛به خدا ایمان آورید و از خوادخواهی‌ و سرکشی‌ دست بردارید ، فرمانهاىِ خدا را اطاعت کنید تا سعادتمند گردید ، خدا به من فرمان داد که:بنی‌ اسرائیل را از ذلّت و بَردگی‌ نجات دهم.

 

فرعون با خشم و تکبّر گفت:ای‌ موسی‌!مگر خدای‌ تو کیست؟!

حضرت موسی‌ فرمود:خداىِ من ، کسی‌ است که زمین و آسمان را آفریده ، شما و پدرانتان را آفریده ، همه موجودات را آفریده است.روزی‌ بخش‏ و هدایتگر همه ، اوست.

فرعون که حرفهای‌ موسی‌ را خوب می‌‏فهمید ، خود را به نادانی‌ زد و به جای‌ اینکه به موسی‌ پاسخ دهد به مردمی‌ که در کاخش بودند روکرد و گفت:«مگر کشور بزرگ مصر ، مال من نیست؟مگر من ، پروردگار شما نیستم؟مگر مرگ و زندگی‌ شما ، در دست من نیست؟مگر من ، روزی‌- بخش شما ، نیستم؟جز خودم ، پروردگاری‌ برای‌ شما نمی‌‏شناسم؛اصلاً چه احتیاجی‌ به خدای‌ موسی‌ دارید؟!»

حضرت موسی‌ با آرامش و مهربانی‌ فرمود:«ای‌ مردم!شما بعد از دنیا ، به جهان آخرت خواهید رفت.آنجا زندگىِ دیگری‌ دارید.باید کاری‌‏ کنید که در جهان آخرت نیز ، سعادتمند باشید.غیر از خدا ، کسی‌ از جهانِ‏ آخرت و اسباب سعادت و بدبختی‌ آن جهان و این جهان ، اطّلاع ندارد.

آفریننده این جهان و آن چهان خداست؛من از جانب او آمده‏ام و پیام‏آور اویم.من رسول خدا هستم ، آمده‏ام تا بهترین دستور زندگی‌ را در اختیار شما قرار دهم ، تا شما در دنیا و آخرت خوب زندگی‌ کنید و سعادتمند گردید.»

فرعون ، با بی‌‏اعتنایی‌ و تکبّر گفت:آیا برپیامبری‌ خود ، شاهدی‌‏ داری‌؟آیا برای‌ رسالت خود ، گواهی‌ داری‌؟معجزه‏ای‌ داری‌؟

موسی‌ فرمود:آری‌ ، و آن وقت ، چوبدستی‌ خود را در مقابل فرعون‏ برزمین انداخت.

فرعون و فرعونیان ، ناگهان در مقابل خود ، مار خشمگینی‌ را دیدند که به سویشان می‌‏شتافت.....

به التماس افتادند.

موسی‌ خَم شد ، آن مار خشمگین را گرفت ، دوباره عصا شد.

از موسی‌ مهلت خواستند.... آخرین تصمیم‏

حضرت موسی‌ ، بعد از کوششهای‌ بسیار ، از ایمان آوردنِ فرعون و فرعونیان ناامید شد و آخرین تصمیم را-به فرمان خدا-گرفت:تصمیم‏ گرفت هر طور شده بنی‌ اسرائیل را از چنگال ظلم و ستم فرعون و فرعونیان‏ نجات دهد.به این منظور به بنی‌ اسرائیل دستور داد که مخفیانه اموال خود را جمع کنند و آماده فرار شوند.

بنی‌ اسرائیل ، با حضرت موسی‌ ، در یک شب تاریک ، از مصر فرار کردند.

بامدادان ، خبر به فرعون رسید.خشمگین شد ، سپاه بزرگی‌ فراهم نمود و بنی‌ اسرائیل را دنبال کرد تا آنها را دستگیر کند و همه را بکشد و نابود سازد.

بنی‌ اسرائیل هم به فرمان حضرت موسی‌ ، راهی‌ را انتخاب کرده بودند و به سرعت پیش می‌‏رفتند.آنقدر رفتند تا به دریا رسیدند.راه را بسته دیدند: دریا در پیش بود و لشگریان فرعون در پشتِ‏سر.

ناراحت شدند و به حضرت موسی‌ اعتراض کردند و گفتند:

«چرا ما را به این روز انداختی‌؟

چرا ما را از مصر ، خارج ساختی‌؟

هم اکنون لشگریان فرعون‏ می‌‏رسند و ما را نابود می‌‏سازند!

حضرت موسی‌ که به درستىِ فرمانِ خدا ایمان داشت فرمود:

هرگز....!

 

 

هرگز نابود نمی‌‏شویم ،

خدا با ماست ،

ما را راهنمایی‌ می‌‏کند

و نجات می‌‏دهد.

لشگریان فرعون ، خیلی‌ نزدیک شده بودند که خدا به موسی‌«وَحی‌» فرمود که:

«ای‌ موسی‌!عصایت را به دریا بزن.»

حضرت موسی‌-به فرمان خدا-عصایش را بالا برد و فرود آورد و به دریا زد.به خواست خدا ، آب شکافته شد و کفِ دریا نمایان گشت.

بنی‌ اسرائیل شادمان وارد دریا شدند.

اندکی‌ بعد ، فرعون و لشگریانش رسیدند.

با شگفتی‌ فراوان ، فرزندان یعقوب را دیدند که در کف دریا ، راه‏ می‌‏روند.کمی‌ در کنار دریا ایستادند و این منظره عجیب را نگاه کردند.

سپس آنها هم وارد شدند.

وقتی‌ آخرین فرد آنان از دریا خارج شد ، همه سپاهیان فرعون داخل‏ دریا شده بودند؛آبها از دو طرف ، با صدای‌ ترسناکی‌ روی‌ هم ریخت و فرعون و همه پیروانش در دریا هلاک شدند.و دریا به فرمان پروردگار به همه سرکشیها و ستمهایشان پایان داد.

آنان به سوی‌ پروردگار خویش بازگشتند تا در جهان آخرت ، سزای‌‏ ظلمهای‌ و ستمهای‌ خود را بینند و به سبب اعمالِ زشتِ خویش ، عذاب‏ شوند.

 

اینست عاقبت ستمگران‏

 

حضرت موسی‌ و همه پیغمبران راستین ، از جانب خدا آمده‏اند ، تا مردم را به خدای‌ یگانه دعوت کنند و از جهان آخرت آگاه سازند.پیامبران‏ برای‌ آزادی‌ مردم و برقراری‌ عدل ، کوشش می‌‏کردند و با ظلم و ستم مبارزه‏ می‌‏نمودند.

 

پرسشها:

1-آخرین تصمیم حضرت موسی‌ چه بود؟

2-چرا فرزندان یعقوب ، به حضرت موسی‌ ، اعتراض کردند؟

چه گفتند؟آیا اعتراض آنها درست و بجا بود؟

3-آیا حضرت موسی‌ هم مثل فرزندان یعقوب ناراحت شد؟.. چرا؟

4-حضرت موسی‌ در پاسخ اعتراض فرزندان یعقوب چه‏ فرمود؟

5-دریا به خواست و قدرت چه کسی‌ شکافته شد؟و به فرمان‏ و قدرت چه کسی‌ دوباره به صورت اوّل بازگشت؟اداره جهان و جهانیان ، به دست کیست؟

6-فرعون و فرعونیان به سوی‌ چه کسی‌ ، بازگشتند؟در جهان‏ آخرت چگونه زندگی‌ می‌‏کنند؟

7-هدف حضرت موسی‌ ، و دیگر پیامبران راستین ، چیست؟

8-این هدف را ، شما ، چگونه دنبال می‌‏کنید؟

 

حضرت محمّد ، در کاروان قریش‏

محمّد کودکی‌ هشت ساله بود ، که پدر بزرگش«عبد المطّلب» از دنیا رفت.عبد المطّلب هنگام مرگ ، به فرزندش«ابو طالب»سفارش‏ کرد که:از محمّد نگهداری‌ و حمایت کند ، به او گفت:«محمّد کودک‏ یتیمی‌ است که از نعمت پدر و مادر ، محروم شده ، او را به تو می‌‏سپارم‏ تا به خوبی‌ از او حمایت و نگهداری‌ کنی‌ ، او آینده درخشانی‌ دارد و به مقام بزرگی‌ ، خواهد رسید.»

حضرت ابو طالب ، سفارش پدر را پذیرفت.و سرپرستی‌ محمّد را برعهده‏ گرفت ، و مانند یک پدر مهربان ، از او نگهداری‌ کرد.

حضرت محمد ، تقریباً دوازده ساله بود که همراه عمویش ابو طالب ، با کاروان تجارتی‌ قریش ، به شهر شام سفر کرد.این سفر برای‌ کودک‏ دوازده ساله‏ای‌ مانند محمّد ، سخت و دشوار بود.ولی‌ تماشای‌ منظره‏های‌‏ طبیعی‌ ، کوهها و دشتها ، از خستگی‌ و سختی‌ راه می‌‏کاست.دیدن‏ بیابانهای‌ وسیع ، پستیها و بلندیها ، شهرها و دهکده‏ها ، برای‌ محمّد لذّت‏بخش بود.

کاروان به نزدیک شهر«بُصری‌»رسید.

در آنجا عبادتگاهی‌ بود که از زمانهای‌ قدیم بنا شده بود ، و همیشه‏ یکی‌ از دانشمندان مسیحی‌ در آن عبادتگاه به عبادت مشغول بود.و در انتظار دیدنِ«آخرین پیغمبر خدا»بسر می‌‏برد.چون که حضرت عیسی‌ و پیامبران گذشته ، از آمدن«آخرین پیغمبر خدا»و نشانه‏های‌ مخصوصش‏ خبر داده بودند.

به آن عبادتگاه«دیر»می‌‏گفتند.در آن زمان«بُحَیرا»در آن«دیر» زندگی‌ می‌‏کرد و به عبادت مشغول بود.

 

هنگامی‌ که کاروان قریش از دور نمایان گشت ، بحیرا از دیر بیرون‏ آمد و چیزهای‌ شگفت‏آوری‌ را مشاهده کرد.کاروان برای‌ استراحت‏ نزدیک«دیر»بار انداخت.کاروانیان اینجا و آنجا آتش روشن کردند و به تهیّه غذا مشغول شدند.بحیرا با دقّت فراوان ، به افراد کاروان نگاه‏ می‌‏کرد دوباره چیزهای‌ شگفت‏آوری‌ ، توجّه او را کاملاً جلب کرد.

برخلاف همیشه که به کاروان اعتنا نداشت ، این مرتبه کاروانیان را به مهمانی‌ دعوت کرد....

وقتی‌ کاروانیان وارد دیر می‌‏شدند ، بحیرا به آنان خوش‏آمد می‌‏گفت‏ و بادقّت ، در چهره مهمانان می‌‏نگریست ، گویا گمشده‏ای‌ را جستجو می‌‏کرد.

ناگهان با صدای‌ بلند گفت:پسرجان!جلوتر بیا تا ترا بهتر ببینم ، مثل اینکه«اوست» ، جلوتر بیا!

پسرک خردسالی‌ ، توجّهش را جلب کرده بود ، او را نگه داشت ، خم شد ، دست روی‌ شانه‏هایش گذاشت و مدّتی‌ از نزدیک به چهره او نگریست.

نامش را پرسید ، گفتند:محمّد....

مدّتی‌ خاموش ایستاد و خیره خیره به«محمّد»نگاه کرد ، سپس‏ با احترام در مقابل محمّد نشست ، دستش را گرفت و سؤالاتی‌ کرد.خوب‏ تحقیق و کنجکاوی‌ نمود با عمویش ابوطالب هم صحبت کرد و از دیگران‏ هم ، چیزهایی‌ پرسید.

گمشده‏اش را پیدا کرده بود ، خیلی‌ خوشحال به نظر می‌‏رسید.

به ابوطالب روکرد و گفت:

«این کودک ، آینده درخشانی‌ دارد و به مقام بزرگی‌ خواهد رسید.این‏ کودک همان پیغمبری‌ است که‏ پیامبران گذشته ، آمدنش را مژده‏ داده‏اند ، من در کتابهای‌ دینی‌‏ نشانه‏هایش را خوانده‏ام.او آخرین‏ پیغمبر خداست ، بزودی‌ به پیغمبری‌‏ مبعوث می‌‏شود و دینش در جهان‏ منتشر می‌‏گردد.

قدر این کودک را بدان و در حفظ و نگهداریش کوشش کن.»

کاروانیان بعد از استراحت بارها را بستند و حرکت کردند.بحیرا بیرون دیر ایستاده بود و به محمّد نگاه می‌‏کرد و اشک می‌‏ریخت.ساعتی‌‏ گذشت ، کاروان ناپدید شد؛او هم به اطاق خود بازگشت و تنها نشست‏ و به فکر فرو رفت. پرسشها:

1-ابو طالب با محمّد چه نسبتی‌ داشت؟و بعد از عبد المطّلب‏ چه مسئولیّتی‌ را پذیرفته بود؟

2-عبد المطّلب هنگام مرگ ، به فرزندش ابو طالب ، چه گفت؟ چه سفارشی‌ کرد؟

3-بحیرا منتظر بود ، چه کسی‌ را ببیند؟از کجا او را می‌‏شناخت؟

4-چرا بحیرا کاروانیان را به مهمانی‌ دعوت کرد؟

5-به نظر شما ، بحیرا چرا دوست داشت محمّد را ببیند؟ وقتی‌ تنها شد ، به چه فکر می‌‏کرد؟

 

پیمانِ«حمایت از ستمدیدگان»

هنگامی‌ که بزرگان مکّه ، در مسجد الحرام جمع بودند ، مردی‌ به مسجد

آمد و فریاد زد:

«ای‌ مردم!ای‌ جوانان!ای‌ بزرگ مردان!»

همه ساکت شدند تا سخن مرد غریب و ناشناس را بهتر بشنوند.

او می‌‏گفت:ای‌ مردم مکّه!آیا جوانمرد رشیدی‌ در میان شما نیست؟

چرا هیچ کس به فریاد من نمی‌‏رسد؟!

چرا کسی‌ به من کمک نمی‌‏کند؟!

من از راه دور ، اجناسی‌ را به شهر شما آوردم تا بفروشم‏ و با پول آن ، آذوقه و وسایل زندگی‌ برای‌ خانواده‏ام‏ تهیّه کنم.فرزندانم در انتظارند تا برایشان لباس و غذا ببرم.

دیروز یکی‌ از اشراف‏زادگان شما ، اجناس مرا خرید ، آنها را به منزلش بردم و تحویل دادم.وقتی‌ پول اجناس‏ را خواستم ، به من گفت:ساکت!حرف نزن!

من از بزرگان این شهر هستم ، اگر می‌‏خواهی‌ در این‏ شهر ، رفت و آمد کنی‌ و در امان باشی‌ ، باید از من پول‏ نگیری‌.وقتی‌ اصرار کردم به من دشنام داد و مرا کتک‏ زد.

آیا سزاوار است که زورمندان ، حقّ ضعیفان را پایمال‏ کنند؟آیا سزاوار است که یک مرد زورگو ، حاصل‏ زحمتهای‌ مرا بگیرد و فرزندان مرا گرسنه بگذارد؟

چرا ، هیچ کس به فریاد من نمی‌‏رسد؟

 

کسی‌ جرأت نداشت به فریاد آن مرد غریب برسد ، چون زورگویان‏ او را هم شکنجه می‌‏کردند و کتک می‌‏زدند.زیرا در آن زمان ، مردم مکّه ، تابع حکومتی‌ نبودند فقط هر کسی‌ از خویشان و بستگانش دفاع می‌‏کرد. در این میان ، مردم غریب و ناشناس بی‌‏دفاع بودند ، هیچ یاوری‌ نداشتند و زورگویان به آنان ستم می‌‏کردند و حقّشان را پایمال می‌‏نمودند.

از میان جمعیّت ، زبیر عموی‌ پیغمبر ، برخاست و سخنان مرد ستمدیده‏ را تأیید کرد و گفت:«باید برای‌ ستمدیدگان فکری‌ کنیم!

باید به یاری‌ آنان برخیزیم!

هر کس از این وضع ، ناراضی‌ است و می‌‏خواهد ضعیفان و مردم بی‌‏پناه را یاری‌ کند ، امروز عصر ، به خانه عبد اللّه بیاید.»

عصر آنروز ، عدّه‏ای‌ از مردان عدالت‏خواه و جوانان رشید ، در خانه‏ عبد اللّه جمع شدند ، و در باره ستمهای‌ زورگویان صحبت کردند و برای‌‏ جلوگیری‌ از ظلم و ستم ، پیمان بستند ، تا با کمک یکدیگر از مردم ضعیف‏ و بی‌‏پناه حمایت کنند.

پیمان را نوشتند و امضاء کردند.

....آنگاه ، همه با هم به‏سوی‌ خانه آن خریدار زورگو حرکت کردند ، پول اجناس مرد غریب را گرفتند و به او دادند.آن مرد خوشحال شد و برای‌ خانواده و فرزندانش لباس و غذا خرید و به خانه‏اش برگشت.

پیامبر گرامی‌ ما ، حضرت محمّد ، یکی‌ از اعضای‌ برجسته و مؤثّر آن‏ پیمان بود و تا آخر عمر به پیمان خود وفادار ماند.حضرت محمّد از آن پیمان‏ تعریف می‌‏کرد و می‌‏فرمود:

من در«پیمانِ حمایت از ستمدیدگان»شرکت کردم و آنرا قبول نمودم‏ و تا زنده هستم نسبت به آن وفادار خواهم ماند ، پیمان ارزنده‏ای‌ بود ، من آنرا بسیار دوست دارم و ارزش آن پیمان را ، بیشتر از هر ثروتی‌‏ می‌‏دانم و حاضر نیستم آنرا با دشت وسیعی‌ که از شتران‏گران قیمت‏ پرباشد عوض کنم.»

پیامبر گرامی‌ ما در آن هنگام جوانی‌ بیست ساله بود و هنوز به پیغمبری‌‏ مبعوث نگشته بود. فکر کنید ، پاسخ دهید:

1-«پیمان حمایت از ستمدیدگان» ، به پیشنهاد چه کسی‌‏ تشکیل شد؟

2-آن اشراف‏زاده چه ستمی‌ کرده بود؟فروشنده برای‌ اینکه‏ حقّ خود را بگیرد ، چه کرد؟

3-زورگویی‌ یعنی‌ چه؟اگر کسی‌ به شما ظلم کند و زور بگوید ، چه می‌‏کنید؟مثلی‌ بزنید.

4-آیا شما تا کنون از ستمدیده‏ای‌ حمایت کرده‏اید؟....

5-پیامبر ما در آن زمان ، چند سال داشت؟درباره آن پیمان‏ چه می‌‏فرمود؟

6-اگر ببینید کودکی‌ را اذیّت می‌‏کنند ، چه می‌‏کنید؟ چگونه او را کمک می‌‏کنید؟

7- اگر ببینید کودکان ، حیوانی‌ را آزار می‌‏دهند ، چه‏ می‌‏کنید؟چگونه از آن حیوان حمایت می‌‏کنید؟

8-از این داستان چه درسهایی‌ می‌‏گیرید؟از رفتار پیامبر چگونه پیروی‌ می‌‏کنید؟

 

بِعثَتِ پیامبر گرامی‌ اسلام‏

«حراء»کوه بلند و زیبایی‌ است که در نزدیکی‌ شهر مکّه واقع شده است.غار حراء هم غار کوچکی‌ است که نزدیکی‌ قلّه این کوه بلند ، قرار دارد.

حضرت محمّد ، پیش از پیامبری‌ ، گاه‏گاه به غار حراء می‌‏رفت و در آن مکان‏ آرام و خلوت ، به عبادت و تفکّر می‌‏پرداخت.شبها در کنار غار ، روی‌ تخته سنگی‌‏ می‌‏ایستاد و مدّتی‌ به آسمان صاف مکّه و انبوه ستارگان زیبایش ، می‌‏نگریست و عظمت و شکوه جهان آفرینش را تماشا می‌‏کرد ، سپس به غار می‌‏رفت و با آفریننده‏ این جهان بزرگ ، راز و نیاز می‌‏کرد.و می‌‏گفت:پروردگارا!این جهان بزرگ را ، خورشید و ستارگان زیبا را ، بیهوده نیافریده‏ای‌!از آفرینش آنها منظور و هدفی‌‏ داری‌!....

سحرگاه زیبایی‌ بود ، و حضرت محمّد در آن غار ، عبادت می‌‏کرد که شکوهِ‏ پیامبری‌ را با تمام وجودش مشاهده کرد:فرشته خدا ، جبرئیل ، حضورش آمده‏ بود و با آهنگ آسمانیش به او می‌‏گفت:

«ای‌ محمّد!اینک تو ، پیغمبر خدا هستی‌! خدایت ، فرمان داده است که مردم را از شِرک و بت‏پرستی‌ و ذلّت ، نجات دهی‌‏ و آنها را به آزادی‌ و عظمتِ یگانه پرستی‌‏ و توحید دعوت کنی‌....

ای‌ محمّد!اکنون ، پیامبر خدا هستی‌.

مردم را به«دین اسلام»دعوت کن....

حضرت محمّد ، جبرئیل را مشاهده کرد و پیامی‌ را که از سوی‌ خدا آورده بود ، با تمام وجودش شنید.

سپس با قلبی‌ روشن و دلی‌ آگاه و لبریز از یقین ، از کوه حراء پایین آمد و به‏سوی‌ منزل حرکت کرد.همسر مهربانش خدیجه ، در را به رویش گشود و از دیدنِ چهره نورانی‌ او شادمان شد.

 

حضرت محمّد-که دیگر پیامبر خدا شده بود-به همسرش فرمود:در کوه‏ حراء بودم فرشته بزرگ خدا ، جبرئیل را مشاهده کردم که با آهنگ آسمانیش به‏ من می‌‏گفت:

ای‌ محمّد!اینک تو ، پیامبر خدا هستی‌‏ خدایت فرمان داده است که مردم را از شِرک و بت‏پرستی‌ و ذلّت ، نجات دهی‌ ، و آنها را به آزادی‌ و عظمتِ یگانه پرستی‌ و توحید دعوت کنی‌....

چه وظیفه سنگین و چه مسئولیّت دشواری‌ بر عهده من نهاد!

خدیجه ، آن بانوی‌ گرامی‌ ، به همسر امین و راستگویش گفت:من ، پیش از این هم می‌‏دانستم که تو پیامبر خدا خواهی‌ شد و چنین روز پرشکوهی‌ را ، انتظار می‌‏کشیدم.حضرت عیسی‌ به پیامبری‌ تو ، بشارت داده است.

آری‌!خدا مسئولیّت بسیار سنگینی‌ بر عهده‏ات گذارده است.اکنون من ، به یگانگی‌ خدا شهادت می‌‏دهم و به پیامبری‌ تو ایمان می‌‏آورم ، و مسلمان می‌‏شوم‏ و در همه حال ، پشتیبان و یاور تو هستم.

حضرت علی‌ هم که نوجوان فهمیده و باهوشی‌ بود ، به پیامبری‌ حضرت محمّد ایمان آورد و نخستین فردی‌ بود که مسلمان شد.

تا مدّتی‌ عدّه مسلمانان ، بیش از این سه نفر نبود ، ولی‌ همین سه نفر با همّتِ‏ عالی‌ و تصمیم آسمانی‌ که داشتند ، می‌‏خواستند با جهان بت‏پرستی‌ و بیدینی‌ مبارزه‏ کنند.در آغاز ، فقط ، این سه نفر به نماز می‌‏ایستادند.و در مقابل چشمان‏ حیرت‏زده مردم ، با خدای‌ یگانه گفتگو و راز و نیاز می‌‏کردند.

مردی‌ می‌‏گوید:روزی‌ در مسجد الحرام نشسته بودم ، دیدم:مرد زیبایی‌‏ وارد مسجد شد ، نظری‌ به سوی‌ آسمان افکند و ایستاد ، نوجوانی‌ در طرف راستش‏ ایستاد و بعد زنی‌ آمد و پشتِ سرآنها ایستاد.

مدّتی‌ ایستادند و کلماتی‌ گفتند ، سپس خم شدند ، دوباره ایستادند ، نشستند و سر روی‌ زمین نهادند....تعجّب کردم ، به شخصی‌ که پهلویم نشسته بود ، گفتم:عبّاس!این سه نفر کیستند؟چه می‌‏کنند؟عبّاس گفت:مرد زیبایی‌ که‏ جلو ایستاده است«محمّد»پسرِ برادرِ من است ، آن زن«خدیجه»همسر باوفای‌‏ اوست ، آن نوجوان«علی‌»پسرِ برادرِ دیگرم می‌‏باشد.

محمّد می‌‏گوید که:خدا او را ، برای‌ پیامبری‌ برگزیده است.آن زن و آن‏ نوجوان هم ، به او ایمان آورده‏اند و دین او را پذیرفته‏اند.به غیر از این سه نفر ، کسی‌ بر دین آنها نیست....

محمّد می‌‏گوید:«دین اسلام»برای‌ همه جهان است و به زودی‌ این‏ دین را می‌‏پذیرند و عدّه بسیاری‌ مسلمان می‌‏شوند.

پیغمبر گرامی‌ ما ، روز بیست و هفتم ماه«رجب»به پیغمبری‌ برگزیده شد.این‏ روز را روز«مبعث»می‌‏گویند.پیغمبر گرامی‌ ما ، در آن وقت ، چهل سال داشت. فکر کنید ، پاسخ دهید:

1-پیامبر گرامی‌ ما ، پیش از پیامبری‌ ، برای‌ عبادت و تفکّر به کجا می‌‏رفت؟به کجا می‌‏نگریست؟با خدا چه می‌‏گفت؟

2-آیا شما ، تا کنون به آسمان پرستارده ، نگاه کرده‏اید؟پیش خود چه اندیشیده‏اید؟

3-نام فرشته‏ای‌ که برای‌ حضرت محمّد پیام آورد ، چه بود؟

4-حضرت محمّد با چه حالتی‌ ، از کوه حراء پایین آمد؟به همسرش‏ خدیجه ، چه گفت؟

5-همسرش ، بعد از شنیدن سخنانش ، به او چه گفت؟

6-پیامبر گرامی‌ ، در چه سنّی‌ از طرف خدا به پیغمبری‌ برگزیده شد؟

7-روز مبعث چه روزی‌ است؟آیا شما ، تا کنون ، این روز بزرگ‏ را ، جشن گرفته‏اید؟یا در جشنی‌ به این مناسبت شرکت کرده‏اید؟

 

 

دعوت خویشان به اسلام‏

پیامبر گرامی‌ اسلام ، حضرت محمّد بن عبد اللَّه-صلّی‌ اللَّه علیه و آله-هنگامی‌ که‏ به پیامبری‌ مبعوث شد ، تا سه سال مردم را مخفیانه به«دین اسلام»دعوت می‌‏کرد:در گوشه‏ و کنار ، در کوههای‌ اطراف مکّه ، در گوشه‏های‌ خلوت مسجد الحرام ، با بعضی‌ از مردم‏ صحبت می‌‏کرد و دین اسلام را معرّفی‌ و تبلیغ می‌‏نمود؛هر کجا فرد لایق و روشنی‌‏ را می‌‏دید ، با او درباره پیامبری‌ خودش گفتگو می‌‏کرد و از بت‏پرستی‌ و ستمگری‌‏ انتقاد می‌‏نمود و از بیدادگریهای‌ ستمگران به بدی‌ یاد می‌‏کرد و برای‌ محرومیّت‏های‌ مردم‏ ضعیف ، چاره‏جویی‌ و دلسوزی‌ می‌‏فرمود:به مردم می‌‏گفت:«من ، اخرین پیغمبر خدا

هستم.از جانب خدا ، فرمان دارم که شما را راهنمایی‌ کنم و از این‏ وضع ناگوار نجات بخشم‏ و به‏سوی‌ آزادی‌ و عظمت یگانه پرستی‌ و توحید ، رهبری‌ کنم.مرا در این هدف بزرگ یاری‌‏ کنید.»

در مدّت این سه سال ، با کوشش پیغمبر ، عدّه‏ای‌ از مردم مکّه ، دین اسلام را پذیرفتند و مخفیانه مسلمان شدند.

بعد از آن ، از سوی‌ خدا ، به پیامبر فرمان رسید که:«خویشان نزدیکت را به اسلام‏ دعوت کن.»

حضرت محمّد ، به فرمان خدا ، خویشان نزدیکش را که تقریباً چهل نفر بودند ، به منزل دعوت کرد.در روز معیّن ، مهمانان به منزل پیامبر آمدند.حضرت محمّد ، با خوشرویی‌ به آنان خوش آمد گفت و با مهربانی‌ پذیرایی‌ کرد....

 

بعد از صرف غذا ، پیغمبر خواست صحبت کند امّا ابو لهب نگذاشت.به مردم‏ گفت:مواظب باشید محمّد شما را فریب ندهد.این سخن را گفت و از جابرخاست همه‏ برخاستند و مجلس را بهم زدند.

وقتی‌ مهمانها ، از خانه پیامبر بیرون می‌‏رفتند به یکدیگر می‌‏گفتند:

«دیدی‌ محمّد ، چگونه از ما پذیرایی‌ کرد؟!خیلی‌ عجیب بود!غذای‌ کمی‌‏ درست کرده بود ، ولی‌ با آن غذای‌ کم ، همه ما سیر شدیم؛راستی‌ چه‏ آبگوشت خوشمزه‏ای‌ بود!

یکی‌ می‌‏گفت:چطور با آن غذای‌ کم همه ما سیر شدیم؟!

دیگری‌ به ابو لهب عموی‌ پیغمبر ، با پرخاش می‌‏گفت:چرا مجلس را بهم زدی‌؟!

چرا به سخنان محمّد گوش‏ نکردی‌؟!چرا بلافاصله‏ بعد از خوردن غذا ، برخاستی‌ و از خانه محمّد بیرون آمدی‌؟!

روز دیگر ، پیغمبر به حضرت علی‌ فرمود:آنروز نگذاشتند من با آنان صحبت کنم‏ و پیام خدا را بگویم؛دوباره غذایی‌ تهیّه کن و خویشان را به مهمانی‌ دعوت نما.شاید بتوانم پیام خدا را به آنها برسانم و آنان را به آزادی‌ و سعادتمندی‌ رهبری‌ کنم.

مروز مهمانی‌ فرارسید.مهمانها آمدند.پیامبر مثل روز گذشته ، با مهربانی‌ به آنان‏ خوش آمد گفت و با خوشرویی‌ پذیرایی‌ کرد.پس از صرف غذا ، پیامبر گرامی‌ با اصرار زیاد از مهمانها تقاضا کرد که:بنشینید و به سخنانم گوش کنید.عدّه‏ای‌ آرام نشستند و بعضی‌ مانند ابو لهب سر و صدا راه انداختند.

پیامبر به آنان فرمود:گوش کنید!گوش کنید!به خدا سوگند من خیرخواه شما هستم ، من آخرین پیغمبر خدا هستم و از سوی‌ خدا ، برای‌ شما و همه جهانیان ، پیام‏ آروده‏ام ، پیام آزادی‌ و سعادتمندی‌.ای‌ خویشان من!شما در جهان آخرت در مقابل‏ کارهای‌ خوب خود ، پاداش می‌‏گیرید و در مقابل کارهای‌ بد ، کیفر می‌‏بینید.بهشت زیبا ، برای‌ نیکوکاران ، جاودانی‌ است و عذاب جهنّم ، برای‌ بدکاران ، همیشگی‌ است.ای‌‏ خویشان!من تمام خوبیهای‌ دنیا و آخرت را برای‌ شما آورده‏ام.هیچ کس هدیّه‏ای‌ بهتر از این برای‌ شما نیاورده است.چه کسی‌ حاضر است در این راه مرا یاری‌ کند تا برادر و وصىّ و وزیر و جانشین من باشد؟

مهمانان همه خاموش بودند ، هیچ کس به این دعوت آسمانی‌ پاسخ نداد.فقط حضرت علی‌ که تقریباً چهارده سال داشت-برخاست و گفت:«ای‌ پیامبر خدا!من‏

حاضرم شما را یاری‌ کنم.من‏ حاضرم به شما کمک کنم.»

پیامبر نگاه مهرآمیزی‌ به علی‌ کرد ، سپس سخنان خود را دوباره تکرار نمود و در پایان دوباره پرسید:چه کسی‌ حاضر است در این کار مهمّ مرا یاری‌ کند تا برادر و وزیر و وصىّ و جانشین من باشد؟

این دفعه هم هیچ کس به این دعوت آسمانی‌ پیامبر ، پاسخی‌ نداد ، همه خاموش‏ بودند که دوباره حضرت علی‌ ، سکوت را شکست و با آهنگ محکم و پر جذبه‏ای‌ گفت: «یا رسولَ اللَّه!من حاضرم شما را یاری‌ کنم ، من حاضرم به شما کمک کنم.»

پیامبر نگاهی‌ پرمعنا به چهره آن نوجوان فداکار افکند و سخنان خود را برای‌‏ سوّمین بار تکرار نمود و فرمود:ای‌ گروه خویشان!من تمام خوبیهای‌ دنیا و آخرت را

برای‌ شما آورده‏ام.من فرمان دارم که شما را به سوی‌‏ خدا پرستی‌ و توحید دعوت کنم؛چه کسی‌ حاضر است در این راه مرا یاری‌ کند تا برادر و وزیر و وصىّ و جانشین من باشد؟

این مرتبه هم ، همه خاموش بودند و فقط حضرت علی‌ از میان جمعیّت برخاست‏ و با آهنگ محکم‏تری‌ گفت:«یا رسولَ اللَّه!من حاضرم شما را یاری‌ کنم؛

من ، شما را در همه کارها کمک می‌‏کنم.»

در این هنگام ، در مقابل چشمان حیرت زده مهمانان ، پیغمبر گرامی‌ ، دست‏ حضرت علی‌ را گرفت و پیمان یاری‌ او را پذیرفت.و به مهمانان اعلام کرد که:

 

«این نوجوان ، برادر و وزیر و وصىّ و جانشین من‏ می‌‏باشد.به سخنان او گوش کنید و از او پیروی‌ نمایید.»

بیشتر مهمانان ناراحت شدند.برخاستند ، خندیدند و مسخرگی‌ کردند و به ابو طالب‏ گفتند:از امروز«علىّ»فرمانروای‌ تو شد ، محمّد دستور داد که به سخنان پسرت گوش‏ کنی‌ و از او پیروی‌ نمایی‌! پرسشها:

1-پیامبر گرامی‌ ما ، حضرت محمّد-صلّی‌ اللَّه علیه و آله- ، در آغاز ، مردم را چگونه به دین اسلام دعوت می‌‏کرد؟....تا چند سال؟

2-مردم را به‏سوی‌ چه هدفی‌ دعوت می‌‏کرد؟از آنان چه می‌‏خواست؟

3-بعد از سه سال ، از سوی‌ خدا چه فرمانی‌ رسید؟

4-پیامبر برای‌ انجام آن فرمان ، چه کرد؟

5-وقتی‌ مهمانها از منزل پیامبر بیرون می‌‏رفتند ، با یکدیگر چه‏ می‌‏گفتند؟به ابو لهب چه می‌‏گفتند؟

7-چه کسی‌ به درخواست پیامبر ، پاسخ مثبت داد؟....چه گفت؟

8-پیامبر گرامی‌ ، حضرت علی‌ را ، به چه عنوانهایی‌ معرّفی‌ فرمود؟

9-مهمانها از سخنان پیامبر چه فهمیدند که آن سخنان را به ابو طالب‏ گفتند؟

دوستان خود را دعوت کنید.این داستان را برایشان بخوانید و در این‏باره‏ با آنان گفتگو کنید.و به این ترتیب مسئولیّت رساندن این پیام را انجام‏ دهید.

 

صبر و پایداری‌‏

در آغاز اسلام ، عدّه مسلمانها بسیار کم بود؛بیشتر آنان تهیدست و کارگر و زحمتکش بودند.به راستی‌ ، به خدا و پیغمبر ایمان آورده بودند.ایمان به خدا را ، پر ارزش‏ می‌‏دانستند؛دین اسلام را گرامی‌ می‌‏داشتند و برای‌ حفظ این دینِ گرامی‌ ، کوشش‏ می‌‏کردند و به خاطر پیشرفت اسلام ، تا پای‌ جان ایستادگی‌ و استقامت می‌‏نمودند.آنان‏ مردمی‌ با هدف و درستکار ، پایدار و فداکار بوند.

بت‏پرستان و زورمندان مکّه ، افراد تازه مسلمان را مسخره می‌‏کردند و به آنان‏ دشنام می‌‏دادند و ناسزا می‌‏گفتند.آنان را به کارهای‌ سخت وادار می‌‏نمودند ، آزارشان‏ می‌‏دادند تا از دین اسلام دست بردارند و کافر شوند.زره آهنین برتن آنان می‌‏پوشانیدند و میان کوه و بیابان زیر آفتاب گرم و سوزان نگاهشان می‌‏داشتند ، زره داغ می‌‏شد و بدنشان را می‌‏سوزانید

سپس آنها را با همین حال ، روی‌ سنگها

و ریگهای‌ بیابان می‌‏کشیدند....

و به آنان می‌‏گفتند:

از دین اسلام دست بردارید و به«محمّد»ناسزا بگویید ، تا شما را شکنجه ندهیم.امّا آن‏ مسلمانان فداکار شکنجه‏های‌ سخت را تحمّل می‌‏کردند ولی‌ حاضر نمی‌‏شدند از«ایمان‏ به خدا و پیروی‌ حضرت محمّد»دست بردارند.

آنقدر صبر و استقامت نشان دادند که بت‏پرستان لجوج مکّه ، خسته شدند و اظهار ناتوانی‌ و پریشانی‌ کردند.نیروی‌ ایمان و استقامت آن مسلمانان شجاع بود که«دین‏ اسلام»را از خطر نابودی‌ نگه داشت.

«عمّار»یکی‌ از آن فداکاران شجاع بود.بت‏پرستان ستمگر ، او و پدرش«یاسر»و مادرش«سُمیّه»را از شهر بیرون می‌‏بردند و در ریگهای‌ داغ و سوزان اطراف مکّه ، در وسط آفتاب شکنجه می‌‏دادند.مادر عمّار-که دورد و سلام بسیار ما بر او باد-نخستین‏ زنی‌ است که در راه اسلام شهید شد.

وقتی‌ پیامبر از شکنجه‏های‌ دردناک آنان مطّلع می‌‏شد و نمی‌‏توانست از آن‏ مسلمانان فداکار دفاع کند آنها را دلداری‌ می‌‏داد و می‌‏فرمود:«صبر کنید!پایدار باشید!

ایمان و عقیده خویش را نگه دارید ، که بازگشت‏ همه شما به جهان آخرت‏ و وعدگاه شما ، بهشت‏برین است ، بدانید که عاقبت پیروز خواهید شد.»

«بِلال»یکی‌ دیگر از این فداکاران شجاع بود.او دین اسلام را ، از جان خود ، گرامی‌‏تر می‌‏داشت.زورمندان ستمکار ، او را در وسط آفتاب سوزان ، روی‌ ریگهای‌ داغ‏ می‌‏انداختند و سنگ بزرگی‌ روی‌ سینه‏اش می‌‏گذاشتند و از او می‌‏خواستند که از«دین اسلام»دست بردارد و به خدا و پیغمبر ناسزا و دشنام گوید و بتها را به بزرگی‌ یاد کند ولی‌ او به جای‌ اینکه به خدا و پیغمبر کافر شود و از بتها به بزرگی‌ یاد کند ، پیوسته می‌‏گفت:«اَحَد ، اَحَد

خدای‌ یگانه ، خدای‌ یگانه‏

صَمَد، صَمَد

خدای‌ بی‌‏نیاز ، پناه نیازمندان» * * *

فداکاران اسلام ، رنجها دیدند و شکنجه‏ها کشیدند و بدین‏گونه«دین اسلام»را حفظ کردند و به ما رساندند.

اینک نوبت جهاد و فداکاری‌ در راه دین ، به ما رسیده است ، تا چگونه از عهده‏ انجام این مسئولیّت بزرگ برآییم؟

 

فکر کنید و پاسخ دهید:

1-مسلمانانی‌ که براستی‌ به خدا و پیغمبر ایمان آورده بودند ، چه صفاتی‌‏ داشتند؟

2-چرا بت‏پرستان ، مسلمانان را آزار و اذیّت می‌‏کردند؟

3-صبر یعنی‌ چه؟صبر آن مسلمانان راستین در راه دین ، چگونه بود؟

4-نخستین شهید اسلام ، نامش چیست؟....چگونه شهید شد؟

5-پیامبر گرامی‌ ما ، به آن فداکاران چه می‌‏فرمود؟چگونه آنان را تسلیت‏ می‌‏داد؟

6-بِلال که بود؟بت‏پرستان از او چه می‌‏خواستند؟او در پاسخ چه‏ می‌‏گفت؟

7-«دین اسلام»را مسلمانان راستین ، چگونه نگهداری‌ کردند؟

8-وظیفه ما در نگهداری‌ و دفاع از قوانین اسلام ، چیست؟

 

معرفّی‌ دین اسلام‏ در حضور دانشمندان مسیحی‌‏

در آغاز اسلام ، عدّه مسلمانان بسیار کم بود ، بت‏پرستان مکّه با این عدّه ، دشمنی‌ و مخالفت می‌‏کردند و به آنها آزار می‌‏رساندند.

مسلمانان چون نیرو و قدرتی‌ نداشتند ، نمی‌‏توانستند با بت‏پرستان مبارزه کنند. بهتر دیدند که به کشور حبشه هجرت کنند ، تا در آن کشور ، آزادانه به«دستورهای‌‏ اسلام»عمل کنند.

به همین جهت ، گروه گروه ، در کشتی‌ سورا شدند و پنهانی‌ به کشور حبشه‏ هجرت کردند.پادشاه حبشه نجاشی‌ بود.(نجاشی‌ ، لقب عدّه‏ای‌ از پادشاهان‏ حبشه بود.)او مسیحی‌ بود ، از ورود مسلمانان با خبر شد ، آنها را با مهربانی‌ و خوشرفتاری‌ پناه داد.

وقتی‌ بت‏پرستان مکّه ، از هجرت مسلمانان اطّلاع پیدا کردند ، بسیار ناراحت‏ و خشمگین شدند.دو نفر را با هدیّه‏های‌ فراوان و گران قیمت ، به حبشه فرستادند تا مسلمانها را دستگیر کنند و به مکّه برگردانند.

آن دو نفر به حبشه سفر کردند و نزد نجاشی‌ رفتند ، تعظیم کردند و سوغاتیها را به نجاشی‌ تقدیم نمودند.

نجاشی‌ پرسید:از کجا آمده‏اید؟چه کار دارید؟

گفتند:برای‌ دیدار شما ، از شهر مکّه آمده‏ایم ، عدّه‏ای‌ از جوانانِ نادانِ ما ، از دین ما ، خارج شده‏اند و از پرستش بتهای‌ ما ، دست برداشته‏اند و به کشور شما فرار کرده‏اند.اشراف و بزرگان مکّه ، از شما تقاضا کرده‏اند که:آنها را دستگیر کنید و به ما تحویل دهید.تا آنها را به شهرشان برگردانیم و مجازات و تنبیه کنیم.

نجاشی‌ به آن دو نفر گفت:باید تحقیق کنم.سپس مسلمانان را به کاخ خود دعوت کرد و در حضور دانشمندان مسیحی‌ از آنان پرسشهایی‌ نمود.

 

پرسید:شما قبلاً چه دینی‌ داشتید؟اکنون چه دینی‌ دارید؟چرا به این‏ کشور هجرت کرده‏اید؟

جعفر بن ابیطالب ، پسر عموی‌ پیغمبر ، که جوانی‌ مؤمن و فداکار بود ، در پاسخ گفت:در شهر ما ، زورمندان به ضعیفان ستم می‌‏کنند ، مردم ، بت می‌‏پرستند. گوشت مُردار می‌‏خورند.کارهای‌ زشت و ناپسند انجام می‌‏دهند.با خویشان‏ وفادار و مهربان نیستند.همسایگان را آزار می‌‏دهند....

در این اوضاع ، خداوند ، برای‌ ما ، پیغمبری‌ فرستاد که در میان ما به‏ «راستگویی‌ و امانت‏داری‌»معروف است.او از طرف خدا دین اسلام را برای‌ ما آورده است.دین اسلام....

در این هنگام نجاشی‌ در جای‌ خود ، تکانی‌ خورد؛کمی‌ جلوتر آمد و بیشتر دقّت کرد تا ببیند«دین اسلام»چیست؟و چه می‌‏گوید؟

جعفر لحظه‏ای‌ سکوت کرد و نگاهی‌ به دانشمندان مسیحی‌ کرد و گفت:

«دین اسلام به ما می‌‏گوید:بت‏پرستی‌ نکنید.خدای‌ یگانه را بپرستید.

و فقط فرمان او را بپذیرید.

دین اسلام به ما می‌‏گوید:راستگو باشید.امانت‏دار و وفادار باشید.

با خویشان و بستگان ، مهربان باشید.با همسایگان خوب رفتار کنید.

خون کسی‌ را به ناحق نریزید.از کارهای‌ زشت ، دوری‌ کنید.از کسی‌‏ بدگویی‌ نکنید.دشنام ندهید.حرف بیهوده و باطل نزنید.مال یتم را به ستم نخورید.نماز بخوانید.قسمتی‌ از اموالتان را در کارهای‌ خیر مصرف کنید....»

نجاشی‌ و دانشمندان مسیحی‌ ، خوب گوش می‌‏کردند ، و از شنیدن سخنان‏ جعفر لذّت می‌‏بردند.ولی‌ آن دو نفر بت‏پرست ، از ناراحتی‌ ، لبهای‌ خود را گاز می‌‏گرفتند.و با خشم به مسلمانان نگاه می‌‏کردند.

جعفر بن ابی‌ طالب به صحبت خود ادامه داد و گفت:

«ای‌ پادشاه کشور حبشه!دین اسلام را حضرت محمّد از طرف خدا آورده‏ است ، ما آن را قبول کردیم و به خدا و پیغمبرش ایمان آوردمی‌ و مسلمان‏ شدیم.از مسلمان شدنِ ما ، بت‏پرستان مکّه ، ناراحت شدند و تا توانستند ما را اذیّت کردند و شکنجه دادند.ناچار شدیم ، از شهر خود هجرت‏ کنیم و به این کشور پناهنده شویم.تا بتوانیم خدا را پرستش کنیم و اعمال و عباتهای‌ دین خود را ، آزادانه انجام دهیم....»

نجاشی‌ از شنیدن صحبتهای‌ جعفر خشنود شد و گفت:سخنان پیغمبر شما ، و سخنان حضرتِ عیسی‌ از یک سرچشمه فرودآمده است.هر دو کلام خدا هستند؛ شما در این کشور آزادید.می‌‏توانید اعمال دینی‌ و عبادات خود را ، آزادانه انجام‏ دهید و بردین«اسلام»باقی‌ بمانید....راستی‌ چه دین خوبی‌ دارید!

سپس آن دو نفر بت‏پرست را صدا کرد و گفت:من رشوه نمی‌‏گیرم ، چیزهایی‌ را که آورده‏اید ، بردارید....بردارید و زود بروید!

یقین داشته باشید که هرگز مسلمانان را به شما تحویل نمی‌‏دهم ، هر چه زودتر به مکّه برگردید!....هرچه زودتر!

آن دو نفر ، سرافکنده و ناراحت ، هدیّه‏ها را برداشتند و شرمنده بیرون رفتند. پرسشها:

1-هجرت یعنی‌ چه؟چرا مسلمانان هجرت کردند؟

2-پادشاه حبشه چه دینی‌ داشت؟چرا مسلمانان را تحویل نداد؟

3-جعفر که بود؟درباره پیامبر و دین اسلام در حضور دانشمندان‏ مسیحی‌ ، چه گفت؟

4-اگر از شما درباره پیامبر و دین اسلام سؤال کنند ، در پاسخ‏ چه می‌‏گویید؟پیامبر و اسلام را چگونه معّرفی‌ می‌‏کنید؟

5-نجاشی‌ بعد از شنیدن سخنان جعفر بن ابیطالب ، چه گفت؟با بت‏پرستان چگونه رفتار کرد؟آیا هدایای‌ آنان را پذیرفت؟....چرا؟

 

دفاع از مظلوم‏

پیر مرد در صحرا زندگی‌ می‌‏کرد.کارش پرورش و نگهداری‌ شتر بود.شترهایش را به مکّه می‌‏برد که بفروشد و از سود آنها برای‌ خانواده‏اش‏ وسایل زندگی‌ تهیّه کند....

اطرافش را گرفته بودند و درباره قیمت گفتگو می‌‏کردند.که ناگهان«ابو جهل» سررسید؛و بدون اینکه به دیگران اعتنا کند به پیر مرد گفت:شترها را باید به من بفروشی‌! فقط به من!فهمیدی‌؟!

دیگران تا صدای‌ خشن ابو جهل را شنیدند ، بیدرنگ خود را کنار کشیدند و او را با فروشنده تنها گذاردند.ابو جهل گفت:شترها را به منزل من بیاور.پیرمرد به دستورش‏ عمل کرد.شترها را به منزل او رسانید و تقاضای‌ پول کرد.

ابو جهل با فریاد گفت:«چه پولی‌؟!من بزرگ این شهرم؛اگر می‌‏خواهی‌ باز هم‏ به مکّه بیایی‌ و خرید و فروش کنی‌ ، باید پول شترها را نگیری‌ ، فهمیدی‌؟!»

پیرمرد گفت:«این چند شتر سرمایه من است.برای‌ پرورش و نگهداری‌ آنها ، رنج فراوان کشیده‏ام.با این سرمایه برای‌ خانواده و فرزندانم ، روزی‌ به‏دست می‌‏آورم؛راضی‌ نشو که من تهیدست و بیچاره شوم‏ و از کار و زندگی‌ بیفتم.»

ولی‌ ابو جهل-که مرد ستمگر و خودخواه بود-به جای‌ اینکه حقّش را بدهد ، با خشم و تندی‌ فریاد زد:«مگر نشنیدی‌ چه گفتم؟!هر چه زودتر از اینجا دورشو!و گرنه‏ با چوب و شلاّق جوابت را می‌‏دهم ، فهمیدی‌؟!»پیرمرد دید اگر اندکی‌ درنگ کند ، ممکن‏ است کتک هم بخورد.ناچار از خانه آن ستمگر بی‌‏رحم دور شد.

در راه سرگذشت خود را ، برای‌ چند رهگذر تعریف کرد و از آنها تقاضای‌ کمک‏ نمود.ولی‌ هیچ کس حاضر نشد او را یاری‌ کند؛آنها می‌‏گفتند:ابو جهل همشهری‌ ماست.

او زورمند قریش است؛هر چه بخواهد ، می‌‏کند ، کسی‌ نمی‌‏تواند به او اعتراض کند.

پیرمرد ، سرگردان در کوچه‏ها راه می‌‏رفت تا به مسجد الحرام رسید.آنجا خودش‏ را به مجلس عمومی‌ قریش رسانید و از ابو جهل شکایت کرد.دو نفر از آنها به قصد شوخی‌ و مسخره به او گفتند:آن مرد را ببین!او محمّد است؛تازگی‌ می‌‏گوید:من آخرین‏ پیغمبر خدا هستم؛او با ابو جهل دوست است.او می‌‏تواند حقّ ترا از ابو جهل بگیرد ، برو پیش او....

آنها دروغ می‌‏گفتند ، پیامبر گرامی‌ ما ، با ابو جهل دوست نبود؛بلکه با او و کارهایش دشمن بود و خدا ، حضرت محمّد را به پیغمبری‌ برگزیده بود که با ستمکاران‏ دشمن باشد و با آنها مبارزه کند و با کمک نیکوکاران شجاع ، ستمگران خودخواه را نابود گرداند.خدا حضرت محمّد را ، برای‌ رهبری‌ مردم فرستاده بود تا در اجتماع ، عدل‏ و داد ، برقرار سازد و مردم بتوانند آزادانه خدا را بپرستند.

آنها دروغ می‌‏گفتند ، ولی‌ پیرمرد ستمدیده حرف آنها را باور نمود؛خیال کرد که‏ حضرت محمّد ، واقعاً با ابو جهل دوست است.به‏سوی‌ حضرت محمّد رفت تا از او تقاضای‌ کمک کند.

مردمی‌ که در مجلس عمومی‌ قریش نشسته بودند ، می‌‏خندیدند ، مسخرگی‌‏ می‌‏کردند و می‌‏گفتند:مگر کسی‌ می‌‏تواند با ابو جهل حرفی‌ بزند؟او زورمند قریش است ، کسی‌ جرأت ندارد با او مخالفت کند....ابو جهل محمّد را هم ، کتک می‌‏زند و هم‏ سرافکنده باز می‌‏گرداند.

پیرمرد به حضرت محمّد رسید و سرگذشت خود را با ناراحتی‌ بیان کرد و از او کمک خواست.حضرت محمّد به شکایت پیرمرد خوب گوش داد و فرمود:همراه من بیا! پیرمرد با پیغمبر به سوی‌ خانه ابو جهل رفتند ، چند نفر دیگر هم ، کمی‌ دورتر ، دنبال‏ آنها می‌‏رفتند تا ببینند عاقبت کار چه خواهد شد.به خانه ابو جهل رسیدند؛صدای‌ شترها ، از داخل خانه شنیده می‌‏شد ، حضرت محمّد در زد.ابو جهل-با آهنگی‌ بسیار خشن- گفت:کیستی‌؟!

-باز کن ، محمّد هستم.

 

پیرمرد وقتی‌ صدای‌ خشن ابو جهل را شنید ، ترسید و چند قدم دورتر رفت و کنار ایستاد.ابو جهل در را باز کرد.حضرت محمّد موضوع را پرسید ، تحقیق کرد.سپس با نگاه تندی‌ به او نگریست و با خشم بسیار گفت:ای‌ ابو جهل!چرا پول شترهای‌ این مرد را نمی‌‏دهی‌؟!و بعد از اندکی‌ درنگ ، با صدای‌ بلندتر براو فریاد زد که چرا معطّلی‌؟ زودباش پولش را بده!

ابو جهل به خانه رفت....

کسانی‌ که دورتر ایستاده بودند فکر می‌‏کردند که او با شلاّق یا شمشیر بیرون‏ خواهد آمد.ولی‌ برخلاف انتظارشان ، بارنگی‌ پریده از منزل بیرون آمد و با دستی‌ لرزان‏ کیسه‏ای‌ را به پیرمرد داد.

پیرمرد کیسه را گرفت.حضرت محمّد به او فرمود:کیسه را بازکن ، پولها را بشمار ، ببین کم نباشد.پیرمرد پولها را شمرد و گفت درست است و از حضرت محمّد تشکّر کرد.

کسانی‌ که از دور جریان را مشاهده می‌‏کردند تعجّب نمودند بعداً که ابو جهل را دیدند ، او را سرزنش کردند ، گفتند:از محمّد ترسیدی‌؟!چقدر ترسو هستی‌؟!

ابو جهل در پاسخ گفت:وقتی‌ محمّد به خانه من آمد و با خشم به من نگاه کرد و بر من فریاد زد ، آنچنان ترس و اضطراب مرا فرا گرفت که ناچار شدم ، طبق دستورش رفتار کنم و پول شترها را بپردازم.شما هم اگر به جای‌ من بودید ، چاره‏ای‌ جز این نداشتید. *

پس از آن روز ، وقتی‌ ابو جهل و اشراف مکّه با هم می‌‏نشستند ، درباره محمّد و یارانش گفتگو می‌‏کردند ، می‌‏گفتند:یاران محمّد را آنقدر شکنجه می‌‏دهیم تا از دین اسلام‏ دست بردارند و محمّد را تنها بگذارند.محمّد را آنقدر آزار خواهیم داد که دیگر نتواند با ما مبارزه کند و نتواند حقّ ضعیفان را از ما بگیرد.

 

شما چه فکر می‌‏کنید؟

آیا فکر می‌‏کنید با آزار و شکنجه ستمگران ، مسلمانان راستین ، از دین اسلام‏ دست برداشتند؟آیا فکر می‌‏کنید که حضرت محمّد ، دیگر با آنها مبارزه نکرد؟آیا فکر می‌‏کنید حضرت محمّد دیگر از مظلومان دفاع نکرد؟چه فکر می‌‏کنید؟ فکر کنید و پاسخ دهید:

1-آیا پیامبر گرامی‌ ما ، با ابو جهل دوست بود؟خدا او را برای‌ چه‏ منظوری‌ به پیامبری‌ برگزیده بود؟

2-چرا مردم به آن پیرمرد کمک نمی‌‏کردند؟

3-وقتی‌ که او درخواست کمک می‌‏کرد ، چه می‌‏گفتند؟آیا حرفشان‏ درست بود؟....چرا؟

4-اگر کسی‌ از شما ، تقاضای‌ یاری‌ و کمک کند ، به او چه می‌‏گویید؟.... چرا؟

5-آیا تاکنون از ستمدیده‏ای‌ دفاع کرده‏اید؟....چگونه؟بیان کنید.

6-پیامبر گرامی‌ ما ، با ابو جهل چگونه روبرو شد؟به او چه فرمود؟

7-از رفتار پیامبر گرامی‌ چه درسی‌ می‌‏گیرید؟چگونه از رفتار پیامبر بزرگ خود ، پیروی‌ می‌‏کنید؟

8-چرا بت‏پرستان ، تصمیم گرفتند مسلمانان را آزار کنند؟

 

حضرت محمّد ، آخرین پیامبر خدا

هنگامی‌ که خدا ، حضرت محمّد را به پیامبری‌ برگزید ، او را«آخرین‏ پیامبر»قرار داد.پیامبر گرامی‌ ما-به امر خدا-از همان آغاز دعوت ، خودش‏ را خاتم پیامبران ، یعنی‌:آخرین پیامبر خدا معّرفی‌ می‌‏نمود و می‌‏فرمود:«پس از من پیامبری‌ نخواهد آمد.»

همه کسانی‌ که در آغاز اسلام ، به حضرت محمّد ایمان می‌‏آورند و مسلمان می‌‏شدند ، می‌‏دانستند که او آخرین پیامبر خداست.

قرآن کریم نیز-که کلام خدا و معجزه همیشگی‌ پیامبر است-حضرت‏ محمّد را ، خاتم پیامبران معرّفی‌ می‌‏نماید و می‌‏فرماید:«محمّد رسول خدا و خاتم‏ پیامبران است.»بنابراین ما که مسلمانیم و قرآن را کتاب خدا می‌‏دانیم ، حضرت‏ محمّد را آخرین پیامبر خدا می‌‏شماریم و در این سخن هیچ شکّ و تردیدی‌‏ نداریم.

برنامه‏های‌ تربیتی‌ اسلام ، به قدری‌ کامل و دقیق است که می‌‏تواند همه‏ انسانهای‌ حقّ‏جو را ، همیشه و در همه جا ، به سعادت و تکامل واقعی‌ برساند.خدا -که نیاز همه انسانها را در همه زمانها می‌‏داند-برنامه‏های‌ تربیتی‌ قرآن را ، چنان دقیق و کامل تنظیم نموده است که بتواند نیازهای‌ تکاملی‌ انسانها را برآورد ، به این جهت هر چه انسانها ترقّی‌ کنند و به علم و دانش آنان افزوده گردد ، باز هم به قرآن-که کلام خدا و هدایت الهی‌ است-محتاجند ، همانگونه که‏ به‏دیگر آفریده‏های‌ خدا ، «آب و آفتاب و هوا....»همیشه و در هر زمانی‌ احتیاج‏ دارند.برنامه‏های‌ تربیتی‌ اسلام ، در قرآن است.قرآن آخرین کتاب آسمانی‌ و کتاب جاویدان دین اسلام است که خدا آن را با فداکاری‌ مسلمانان مجاهد نگهداری‌ کرده و به ما رسانده است.این کتاب بزرگ ، کاملترین و بهترین برنامه‏ تربیتی‌ انسانهاست؛به همین جهت ، خدای‌ بزرگ ، دین اسلام را آخرین دین‏ آسمانی‌ و پیامبر بزرگ ما را ، آخرین پیام‏آور خویش معرّفی‌ فرموده است.

 

با توجّه به مطالب درس ، جملات زیر را کامل کنید:

1-هنگامی‌ که خدا ، حضرت محمّد را به پیامبری‌ برگزید ، او را «»قرار داد.

2-پیامبر گرامی‌ ما-....-از همان آغاز دعوت ، خودش را معرّفی‌ می‌‏کرد.

3-قرآن کریم هم ، پیامبر گرامی‌ را....معرّفی‌ می‌‏کند

4-بنابراین ، ما مسلمانان حضرت محمّد را آخرین پیامبر می‌‏دانیم و در این سخن....نداریم. * * *

سؤالهای‌ زیرا را بخوانید و پاسخها را با توجّه به مطالب درس کامل کنید:

1-آیا کتابی‌ هست که برنامه هدایت و راهنماییش برای‌ همه انسانها در همه زمانها کافی‌ باشد؟چگونه؟

پاسخ-بلی‌!خدا-که نیاز همه انسانها را در همه زمانها می‌‏داند-قرآن‏ را....

2-آیا مردم همیشه به هدایت و راهنمایی‌ قرآن نیازمندند؟

پاسخ-بلی‌!همیشه به قرآن که....همانطور که همیشه به....

3-پیامبر گرامی‌ اسلام ، از آغاز دعوت ، خودش را به چه عنوانی‌ معرّفی‌‏ می‌‏فرمود؟

پاسخ-خودش را خاتم پیامبران معرّفی‌ می‌‏فرمود و می‌‏گفت:پس از....

4-چرا خدا دین اسلام را آخرین دین و پیامبر گرامی‌ اسلام را آخرین‏ پیامبر معرّفی‌ فرموده است؟

پاسخ-چون قرآن-که کتاب همیشگی‌ دین اسلام است-کاملترین و....

 

قرآن ، کلام خداست‏

اگر شما هم آنجا بودید ، می‌‏دیدید که:آن دانشمند ، نزدیک خانه کعبه ایستاده و مقداری‌ پنبه در دست دارد و در گوش خود فرومی‌‏کند و فشار می‌‏دهد....

تازه به مکّه رسیده بود که دوستانش به دیدنش رفتند و خبرهای‌ تازه مکّه را با ناراحتی‌ و اضطراب به اطّلاعش رساندند.به او گفتند:

«محمّد امین را می‌‏شناسی‌؟او بتازگی‌ می‌‏گوید:من پیامبر خدا هستم و از سوی‌ خدا پیام آورده‏ام.محمّد می‌‏گوید:بتها قدرتی‌ ندارند که شما آنها را می‌‏پرستید.از پرستش بتها دست بردارید و در مقابل ستمگران فروتنی‌ و تعظیم نکنید.»

او می‌‏گوید:«شما همگی‌ آفریده خدا هستید و فقط باید او را بپرستید؛ پروردگار و صاحب اختیار شما ، خواست ، پس اختیار خود را به‏دست‏ دیگران نسپارید.قدرتمندان و ستمگران برشما برتری‌ ندارند.چرا آنها را کورکورانه اطاعت می‌‏کنید؟چرا به حرف نادرست آنها گوش فرا می‌‏دهید....»

به‏ همین جهت ، بردگان ، دیگر دستورهای‌ ما را نمی‌‏پذیرند و تسلیم فرمان ما نیستند.می‌‏گویند:ما مسلمان شده‏ایم و پیرو حضرت محمّد هستیم و زیربار ظلم و ستم‏ نمی‌‏رویم....

ای‌ دانشمند بزرگ؟مبادا با او صحبت کنی‌ ، مبادا به کلمات و سخنانش گوش‏ دهی‌ ، می‌‏ترسیم ترا هم گمراه کند ، این پنبه‏ها را بگیر و در گوش خود بگذار ، آنگاه به‏ مسجد الحرام برو.

 

دانشمند ازدی‌ ، پنبه‏ها را گرفت و برای‌ زیارت کعبه به سوی‌ مسجد الحرام حرکت‏ نمود.نزدیک خانه کعبه که رسید ، ایستاد.پنبه‏ها را در گوش خود ، فرو کرد و مشغول‏ طواف شد.

آن دانشمند می‌‏گوید:در بین طواف ، محمّد امین را دیدم که چیزی‌ می‌‏خواند.

حرکت لبهایش را می‌‏دیدم ولی‌ صدایش را نمی‌‏شنیدم ، نزدیکتر رفتم ، به چهره پاک و زیبای‌ محمّد نگاه کردم.زمزمه‏ای‌ از آنچه می‌‏خواند ، به گوشم رسید ، مجذوب آن شدم.با خود گفتم:چرا به سخنان محمّد گوش ندهم؟!مگر من ، دانشمند و سخن‏شناس نیستم؟! پس چه بهتر که پنبه‏ها را از گوش بیرون آورم و سخنان او را بشنوم.اگر درست بود می‌‏پذیرم و اگر نادرست بود ، قبول نمی‌‏کنم.پنبه‏ها را بیرون آوردم و به آنچه محمّد می‌‏خواند گوش فرا دادم.از شنیدن کلمات زیبا و خوش آهنگش ، لذّت بردم.

کلماتی‌ که می‌‏خواند به پایان رسید.از جای‌ خود برخاست و از مسجد الحرام‏ بیرون رفت.من هم همراه او ، از مسجد بیرون رفت.در راه با او صحبت کردم تا به منزلش رسیدم.داخل منزل شدم و در اتاق ساده‏ای‌ که داشت با او به گفتگو نشستم.

گفتم:ای‌ محمّد امین!زمزمه‏ای‌ از کلمات زیبایی‌ که می‌‏خواندی‌ شنیدم.دوست دارم‏ مقدار دیگری‌ از آن سخنان خوش‏آهنگ را ، برایم بخوانی‌.راستی‌ که چه زیبا سخن می‌‏گویی‌!

محمّد امین که به حرفهای‌ من خوب گوش می‌‏داد تبسّمی‌ کرد و گفت:

«این سخنان از من نیست بلکه از خدا من است.شما بت‏پرستان ، مرا خوب می‌‏شناسید.من چهل سال در میان شما زندگی‌ کرده‏ام ، به«امانت و راستگویی‌»معروف بوده‏ام همه میدانید که من درس نخوانده‏ام.اکنون چنین‏ کلمات زیبا و پرمعنایی‌ را برای‌ شما آورده‏ام.

آیا دانشمندانی‌ که سالها درس خوانده‏اند ، می‌‏توانند چنین سخنانی‌ بیاورند؟ آیا خودت می‌‏توانی‌ چنین کلماتی‌ را بگویی‌؟اگر اندکی‌ فکر کنی‌ ، می‌‏فهمی‌‏ که این سخنان از من نیست ، بلکه از خدای‌ من است که مرا به پیامبری‌‏ برگزیده است.

این سخنان زیبا و پرمعنا ، پیام خداست و من پیام‏آور اویم؛ برای‌ شما و همه انسانها«پیام آزادی‌ و مژده سعادت»آورده‏ام.اینک به پیام‏ خدا گوش کن....»

محمّد امین ، مقداری‌ از همان کلمات زیبا و پرمعنا را برایم خواند ، سخنان عجیبی‌‏ بود ، هرگز مثل آنرا نشنیده بودم.اندکی‌ فکر کردم و فهمیدم که:این سخنان را محمّد درست نکرده است؛و هیچ انسانی‌ نمی‌‏تواند سخنانی‌ چنین زیبا و پرمعنا بگوید.

به یقین فهمیدم که:حضرت محمّد ، پیامبر خداست.به او ایمان آوردم ، «دین‏ اسلام»را پذیرفتم و تسلیم فرمان خدا شدم.

* فکر می‌‏کنید بعد از اینکه مسلمان شدم ، دوستان بت‏پرستم ، چه گفتند؟از من‏ چه پرسیدند؟با من چگونه رفتار کردند؟....؟

 

قرآن‏ معجزه همیشگی‌ پیامبر اسلام‏

قرآن ، معجزه هیشگی‌ پیامبر گرامی‌ ماست.مردم آگاه ، با شنیدن و اندیشیدن در آیات آن ، می‌‏فهمند که:آیا قرآن ، سخنان خود حضرت محمّد نیست؛بلکه کلام خداست.

مردم آگاه و حقّ‏جو ، با شنیدن قرآن و تفکّر در آیات آن ، پی‌‏می‌‏برند که: قرآن کلام خداست؛و حضرت محمّد ، با خدا ارتباط مخصوص داشته که‏ توانسته است چنین سخنان زیبا و پرمعنایی‌ را بیاورد.

خدا در قرآن می‌‏فرماید:«اگر در این قرآن-که ما بربنده خود فرو

فرستاده‏ایم-شکّ دارید ، یعنی‌ می‌‏پندارید که‏ این قرآن کلام خدا نیست و کلام یک انسان‏ معمولی‌ است ، یک سوره مانند سوره‏های‌‏ قرآن بیاورید.»

و باز خدا در قرآن می‌‏فرماید:«اگر همه آفریده‏ها ، جمع شوند و یکدیگر را کمک کنند ، که کتابی‌ مانند قرآن بیاورند ، هرگز نمی‌‏توانند.»

راستی‌ هم ، هیچ آفریده‏ای‌ نمی‌‏تواند کلامی‌ همانند قرآن بیاورد.چون‏ آفریده‏ها هر چه هم دانا و توانا باشند ، باز آفریده خدا هستند و توانایی‌ انجام‏ کارهای‌ مخصوص خدا را ندارند.

به همین جهت تاکنون کسی‌ نتوانسته است کتابی‌ همانند قرآن بیاورد ، بعد از این هم نخواهند توانست.

اکنون که قرآن ، این معجزه بزرگ و همیشگی‌ پیامبر خدا ، حضرت محمّد ، در اختیار ماست باید قدرش را بدانیم و گرامیش داریم ، آن را بخوانیم ، با معانی‌‏ حیات‏بخش آن ، آشنا شویم ، راهنماییهایش را بپذیریم و آن کتاب آسمانی‌ را ، برنامه زندگی‌ خویش ، قرار دهیم ، تا در دنیا و آخرت ، آزاد و سعادتمند زندگی‌‏ کنیم. پرسشها:

1-چرا آن مرد دانشمند ، در گوش خود پنبه می‌‏گذاشت؟دوستانش به او چه گفته بودند؟

2-با خود چه گفت که پنبه‏ها را بیرون آورد؟

3-چرا آن مرد همراه پیغمبر حرکت کرد؟

4-پیامبر در منزلش ، به او چه فرمود؟چگونه برای‌ او روشن کرد که‏ قرآن کلام خداست؟

5-آن مرد ، چگونه فهمید قرآن کلام خداست؟در این‏باره با خود چه فکر کرد؟

6-پس از اینکه فهمید قرآن کلام خداست ، چه کرد؟ *

1-«قرآن معجزه همیشگی‌ پیامبر اسلام است»یعنی‌ چه؟

2-مردم حقّ‏جو ، با اندیشیدن در آیات قرآن چه می‌‏فهمند؟

3-چگونه می‌‏فهمند که آورنده قرآن ، پیامبر خداست؟

4-خدا درباره معجزه بودن قرآن ، چه می‌‏گوید؟

5-چگونه روشن می‌‏کند که قرآن کلام خدا است؟

6-آیا مردم می‌‏توانند کتابی‌ همانند قرآن بیاورند؟....چرا؟

7-«گرامی‌ داشتن قرآن»یعنی‌ چه؟قرآن را چگونه احترام می‌‏کنیم؟

 

توضیح یک داستان آموزنده ، از قرآن‏ دو برادر یکی‌ مهربان و نیکوکار و دیگری‌ مغرور و خودخواه و بد کردار

مرد ثروتمندی‌ از دنیا رفت ، ثروت فروان او به دو پسرش رسید.یکی‌ از پسرها جوان دیندار و عاقلی‌ بود.دانا و عاقبت‏اندیش بود ، دنیا را«مزرعه آخرت» می‌‏دانست و از ثروت خود به سود جهان آخرت ، بهره‏برداری‌ می‌‏کرد:

حقوقِ واجبِ اموالش را می‌‏پرداخت ، به تهی‌‏دستان و بینوایان‏ کمک می‌‏کرد و به آنان کار و سرمایه می‌‏داد.

خویشان و بستگانش را ، با ثروتش یاری‌ می‌‏کرد.در کارهاىِ‏ خیر پیشقدم بود ، مسجد می‌‏ساخت ، بیمارستان و مدرسه می‌‏ساخت ، هزینه تحصیل دانشجویان را می‌‏پرداخت ، مخارج زندگی‌‏ دانشمندان را می‌‏پرداخت.

می‌‏گفت:این کارها را برای‌ رضای‌ خدا و تقرّب به او انجام می‌‏دهم ، این‏ کارها ، ذخیره جهان آخرتم باشد. * * *

پسر دیگر مرد نادان و حریصی‌ بود ، هر چه داشت فقط برای‌ خودش می‌‏خواست ، باغ و مزرعه درست می‌‏کرد ، خانه زیبا می‌‏ساخت ولی‌ خویشان و بستگان فقیرش‏ را ، به مهمانی‌ دعوت نمی‌‏کرد ، و با آنها رفت و آمد نداشت.

حقوقِ واجب اموالش را نمی‌‏پرداخت ، جواب سلام تهی‌‏دستان‏ را نمی‌‏داد.در کارهای‌ خیر شرکت نمی‌‏کرد ، می‌‏گفت: نمی‌‏توانم ، کار دارم ، وقت ندارم....

حاضر نبود ثروتش را ، در راه خدا مصرف کند.

این مرد مغرور ، دو باغ بسیار بزرگ داشت پر از درختهای‌ خرما و انگور و درختهای‌ پرمیوه دیگر ، نهرهای‌ پرآب ، همیشه در کنار درختهای‌ باغش ، روان‏ بود.در بین این دو باغ مزرعه سرسبز و بزرگی‌ قرار داشت که انواع سبزیها را در آن می‌‏کاشت.

وقتی‌ این مرد ثروتمند با برادرش به باغ می‌‏آمد ، از تماشای‌ درختهای‌ بلند و سرسبز و پرمیوه ، خوشحال می‌‏شد و لذّت می‌‏برد و با صدای‌ بلند می‌‏خندید و برادر نیکوکارش را مسخره می‌‏کرد و می‌‏گفت:

«تو!خیلی‌ اشتباه می‌‏کنی‌ که ثروت خود را ، به این و آن ، می‌‏بخشی‌! ولی‌ من ، از ثروتم چیزی‌ به کسی‌ نمی‌‏دهم ، در نتیجه ، صاحب این‏ باغ و این ثروت فراوانم؛

راستی‌ چه باغ بزرگی‌ و چه ثروت فراوانی‌؟....بَه بَه....!

همیشه ، خوش زندگی‌ می‌‏کنم.این ثروت که تمام شدنی‌ نیست. گمان نکنم قیامتی‌ در پیش باشد؟....چه قیامتی‌؟چه جهان آخرتی‌؟ تازه اگر قیامتی‌ باشد ، خدا بهتر از اینها را ، به من خواهد داد.

برادر نیکوکار به او می‌‏گفت:

برادر!نعمتهای‌ جهان آخرت را ، بی‌‏جهت به کسی‌ نمی‌‏دهند باید اعمال صالح و شایسته انجام دهی‌ ، تا در جهان آخرت ، بهره‏مند و رستگار باشی‌.ثروت زیاد ، ترا از یاد خدا غافل کرده است.

ای‌ برادر!تکّبر مکن!جواب سلام تهی‌‏دستان را بده ، از فقیران‏ دستگیری‌ کن.از این همه ثروت ، به‏سود آخرت خود ، استفاده کن. در کارهای‌ خیر ، شرکت کن ، نگو:وقت ندارم ، نمی‌‏توانم ، کار دارم.گناه و سرکشی‌ مکن ، از خشم خدا بترس ، ممکن است خدا ، عذابی‌ بفرستد و این نعمتها را از تو بگیرد.آن وقت پشیمان می‌‏شوی‌ ، ولی‌ پشیمانی‌ سودی‌ ندارد.

امّا ، برادر مغرور به صحبتهای‌ برادر عاقل و نیکوکارش گوش نمی‌‏کرد و به کارهای‌ ناپسند ادامه می‌‏داد....

یک روز ، مرد مغرور ، به باغش رفت ، وقتی‌ به آنجا رسید ، مدّتی‌ بی‌‏حرکت‏ ایستاد و خیره خیره نگاه کرد ، آنگاه فریادی‌ کشید و افتاد....

آری‌!عذاب خدا نازل شده بود ، باغ را ویران کرده بود.دیوارهای‌ باغ‏ فروریخته بود درختهای‌ بلند شکسته بود و شاخته‏ها و میوه‏ها سوخته بود و.... *

وقتی‌ به‏ هوش آمد ، ناله‏ها کرد ، گریه‏ها کرد ، افسوسها خورد ، می‌‏گفت:

ای‌ کاش!به حرفهای‌ برادرم گوش کرده بودم!

ای‌ کاش!ثروتم را در راه خدا ، مصرف کرده بودم!

ای‌ کاش!در کارهای‌ خیر شرکت می‌‏کردم ، حقوق واجب اموالم را می‌‏پرداختم!

ثروتم از دست رفت ، حالا نه چیزی‌ در دنیا دارم نه‏ در آخرت.

این است عاقبت ثروتی‌ که در راه خدا و در راه آسایش بندگان خوب خدا ، مصرف نشود ، این است نتیجه غرور و نادانی‌!

توضیح یک داستان تربیتی‌ ، از قرآن‏ قارون ، حریصی‌ ستمگر

قارون ، یکی‌ از خویشان حضرت موسی‌ بود و به ظاهر ، دین او را پذیرفته بود:نماز می‌‏گزارد ، «تورات»می‌‏خواند....امّا مردی‌ ریاکار و سست عقیده بود ، ایمان درستی‌ نداشت ، می‌‏خواست مردم به او خوشبین باشند تا بتواند فریبشان دهد.

قارون ، محصول کشاورزان را ، به قیمت ارزان ، پیش خرید می‌‏کرد و بعد به قیمت گران ، به خود آنان می‌‏فروخت؛در معامله کم فروشی‌ می‌‏کرد ، تقلّب و بی‌‏انصافی‌ می‌‏نمود ، ربا می‌‏خورد و تا می‌‏توانست به مردم ستم می‌‏کرد؛با این گونه کارها ، ثروت فراوانی‌ اندوخته بود و آن را بیش از هر چیز دوست می‌‏داشت.قارون خداپرست نبود بلکه پول‏پرست بود.ثروتش را در راه خوش‏گذرانی‌‏ و عیّاشی‌ مصرف می‌‏کرد ، قصرهای‌ زیبا می‌‏ساخت و در و دیوار آنها را با طلا و جواهرهای‌‏ گوناگون می‌‏آراست ، حتّی‌ اسبها و شترهایش را هم ، با طلا و جواهر زینت می‌‏کرد.

قارون ، صدها غلام و کنیز داشت ، با آنان بد رفتار بود ، آنها را مجبود می‌‏کرد در مقابلش‏ به خاک بیفتند و جای‌ پایش را ببوسند....

بعضی‌ از مؤمنین دانا ، او را نصیحت می‌‏کردند و می‌‏گفتند:

«ای‌ قارون!این همه باغ و ثروت برای‌ چیست؟این همه مال و ثروت را برای‌ چه‏ اندوخته‏ای‌؟!چرا به مردم این همه ستم می‌‏کنی‌؟به خدا چگونه جواب می‌‏دهی‌؟چرا حقّ مردم را پایمال می‌‏کنی‌؟چرا به مستمندان و تهیدستان کمک نمی‌‏کنی‌؟چرا برای‌‏ آخرت کاری‌ نمی‌‏کنی‌؟چرا در راه خیر قدمی‌ برنمی‌‏داری‌؟....»

قارون با غرور و تکّبر ، در جواب می‌‏گفت:به هیچ کس مربوط نیست ، از مال خودم خرج‏ می‌‏کنم.

مؤمنان به او یادآوری‌ می‌‏کردند که:ای‌ قارون!این همه ثروت از مال حلال جمع نمی‌‏شود؛ اگر بی‌‏انصافی‌ نکرده بودی‌ ، اگر رباخواری‌ نکرده بودی‌ ، این همه ثروت نداشتی‌ ، بلکه تو هم مثل‏ دیگران بودی‌ ، با آنها این همه تفاوت نداشتی‌!

قارون در پاسخ می‌‏گفت:نه....من ، مثل دیگران نیستم ، من زرنگ و کاردان هستم ، کار کرده‏ام و ثروتمند شده‏ام ، دیگران هم برومند کار کنند ، زحمت بکشند تا ثروتمند شوند.برای‌ چه‏ به مستمندان کمک کنم؟

مؤمنان ، برای‌ راهنمایی‌ او ، باز می‌‏گفتند:

«تو حقّ مردم را نمی‌‏دهی‌ که این چنین ثروتمند شده‏ای‌!اگر حقّ کارگران را می‌‏دادی‌ ، اینطور ثروتمند نمی‌‏شدی‌ و آنها هم اینطور فقیر و تهیدست نمی‌‏شدند.

حالا اگر می‌‏خواهی‌ سعادتمند و خوش‏فرجام شوی‌ ، ثروت خود را در راه ترقّی‌ و آسایش خلق خدا مصرف کن.انباشتن ثروت درست نیست ، ثروت را باید در راههایی‌ که خدا می‌‏پسندند خرج کرد.»

ولی‌ قارون ، مؤمنان را مسخره می‌‏کرد ، به حرفهای‌ آنها می‌‏خندید و با غرور و بی‌‏اعتنایی‌ ، به آنان می‌‏گفت:بیهوده مرا نصیحت نکنید ، من از شما بهترم و به خدا بیشتر ایمان دارم ، بروید به حال خودتان فکری‌ کنید.

 

خوشبختی‌ در چیست؟ سعادتمند کیست؟

یک روز قارون ، لباسهای‌ بسیار زیبایی‌ پوشید ، براسب قشنگی‌ سوار شد و از قصرش‏ بیرون آمد.عدّه زیادی‌ از خدمتگزاران و کارمندانش هم ، همراه او بیرون آمدند.

مردم برای‌ دیدن شکوه قارون ، در راهش ایستاده بودند و از دیدن آن همه طلا و جواهر حصرت می‌‏خوردند.برخی‌ که نادان‏تر بودند در مقابلش خم می‌‏شدند و به خاک می‌‏افتادند ، می‌‏گفتند:«خوشا به حال قارون!چه ثروتی‌ و چه سعادتی‌ دارد!خوشا به حال قارون!چه زندگی‌‏ خوبی‌ دارد!چقدر سعادتمند و خوشبخت است!ای‌ کاش ما هم مثل قارون بودیم!»

مؤمنان دانا دلشان به حال این مردم نادان می‌‏سوخت.آنها را نصیحت می‌‏کردند و می‌‏گفتند:

«سعادت و خوشبختی‌ به ثروت فراوان نیست ، چرا در مقابل قارون به خاک می‌‏افتید؟چرا یک فرد ستمگر را احترام می‌‏کنید؟او شایسته احترام نیست ، او این همه مال و ثروت را بوسیله‏ گرانفروشی‌ و بی‌‏انصافی‌ به دست آورده است؛او سعادتمند نیست ، سعادتمند کسی‌ است که:به خدا ایمان واقعی‌ داشته باشد ، به خلق خدا کمک کند و به حقّ مردم تجاوز ننماید.»

روزی‌ از طرف خدا ، به حضرت موسی‌ فرمان رسید که«به ثروتمندان بگو باید زکات بدهید» حضرت موسی‌ ، فرمان خدا را ، به ثروتمندان ابلاغ کرد.به قارون هم اطّلاع داد که باید مانند دیگران ، زکات مالت را بپردازی‌.

قارون ناراحت شد و با تندی‌ به حضرت موسی‌ گفت:زکات یعنی‌ چه؟به چه دلیل ثروت‏ خود را به دیگران ببخشم؟بروند کار کنند ، زحمت بکشند تا پول به‏دست بیاورند.

حضرت موسی‌ فرمود:زکات یعنی‌:مقداری‌ از این ثروت فراوان را به مستمندان و فقیران‏ بدهی‌ ، تا آنها بتوانند زندگی‌ کنند؛چون تو ، در شهر و اجتماع آنان زندگی‌ می‌‏کنی‌ و با کمک آنان‏ چنین ثروت فراوانی‌ را اندوخته‏ای‌؛اگر آنان کمک نمی‌‏کردند ، تو هرگز نمی‌‏توانستی‌ چنین ثروتی‌‏ را به دست بیاوری‌.مثلاً:اگر تو در وسط یک بیابان ، تنها زندگی‌ می‌‏کردی‌ ، هرگز نمی‌‏توانستی‌ این‏ کاخها را بسازی‌ و این باغها را آباد کنی‌ و این ثروت را به دست‏آوری‌؛اینها را با کمک همین‏ مردم به دست آورده‏ای‌ ، پس قسمتی‌ از مال و ثروت تو متعلّق به همین مردم است.در حقیقت ، تو از مال خودت چیزی‌ به آنان نمی‌‏بخشی‌ ، بلکه مال و حقّ خودشان را ، به نام زکات به آنان می‌‏پردازی‌.

امّا قارون ، به دلیلهای‌ حضرت موسی‌ توجّهی‌ نکرد و با بی‌‏احترامی‌ و پرخاش به حضرت‏ موسی‌ گفت:ای‌ موسی‌!این چه حرفی‌ است که می‌‏زنی‌؟!زکات یعنی‌ چه؟مگر ما بدکاری‌ کردیم‏ به تو ایمان آوردیم؟!آیا گناه کردیم که نماز خواندیم؟!حالا باید«باج»هم بدهیم؟!

حضرت موسی‌ تندی‌ قارون را تحمل کرد و با ادب به او فرمود:ای‌ قارون!من که زکات را برای‌ خودم نمی‌‏گیردم ، بلکه برای‌ خدمات اجتماعی‌ و کمک به مستمندان می‌‏خواهم.این فرمان‏ خداست که ثروتمندان باید حقّ مستمندان و فقیران را بپردازند ، یعنی‌ زکات بدهند تا آنها نیازمند و فقیر نمانند.اگر به خدا واقعاً ایمان داری‌ و مرا پیغمبر خدا می‌‏دانی‌ ، باید تسلیم فرمانهای‌ خدا باشی‌.اگر نماز می‌‏خوانی‌ باید زکات هم بدهی‌ ، چون نماز گزاردن بدون زکات دادن ، فایده ندارد. تورات خواندن هم برای‌ فهمیدن و عمل کردن است....

ولی‌ قارون به اندرزهای‌ حضرت موسی‌ و مؤمنان دانا گوش نکرد؛زکات مالش را نپرداخت‏ بعلاوه ، مرتّب به مؤمنین آزار می‌‏رسانید و با حضرت موسی‌ دشمنی‌ می‌‏کرد و حتّی‌ از تهمت زدن هم‏ باکی‌ نداشت....

حضرت موسی‌ ، از سخت دلی‌ و گستاخی‌ قارون ، ناراحت شد ، دلش شکست و از خدا خواست که این حریص ستمگر را ، به سزای‌ اعمالش برساند.

دعای‌ حضرت موسی‌ مستجاب شد.

زمین به امر خدا ، لرزید ، زلزله سختی‌ رخ داد و قصرهای‌ قارون ، در یک لحظه ویران شدند. قارون را با قصرش در کام کشید و به ستمهای‌ آن حریص ستمگر پایان داد.

قارون با دستی‌ تهی‌ ، به جهان آخرت رفت ، تا در آنجا سزای‌ کارهای‌ زشت خود را ببیند و عذاب شود؛که عذاب آخرت ، سخت‏تر و پایدارتر است.

در این هنگام کسانی‌ که قارون را خوشبخت می‌‏دانستند و ثروت او را آرزو می‌‏کردند. به اشتباه خویش پی‌‏بردند و توبه کردند و گفتند:چه عاقبت شومی‌!

قارون ، مال و ثروتش را از دست داد و تهیدست و گناهکار به سوی‌ جهان آخرت‏ رفت تا عذاب کارهای‌ خود را ببیند.حالا فهمیدیم که مال و ثروتِ تنها ، کسی‌ را خوشبخت نمی‌‏کند ، بلکه خوشبختی‌ در ایمان‏ به خدا و عمل به دستورهای‌ اوست.»

 

فکر کنید و پاسخ دهید:

1-قارون ثروتش را چگونه و از چه راههایی‌ به‏دست اورده بود؟

2-ثروتش را در چه راههایی‌ مصرف می‌‏کرد؟

3-مؤمنان به او چه می‌‏گفتند؟چگونه او را نصیحت می‌‏کردند؟

4-«زکات یعنی‌ چه؟به چه دلیل باید ثروت خود را به دیگران ببخشم». حضرت موسی‌ به این دو سؤال قارون چه پاسخ داد؟

5-به چه دلیل قسمتی‌ از مال ثروتمندان متعلّق به مردم فقیر است؟

6-وقتی‌ مردم نادان ، شکوه ظاهری‌ قارون را مشاهده کردند ، چه گفتند؟ چه آرزو کردند؟

7-حضرت موسی‌ زکات را در چه راههایی‌ مصرف می‌‏کرد؟

8-آیا قارون واقعاً سعادتمند بود؟سرانجامش چه شد؟

9-در کجا به کیفر کامل ستکاریهایش خواهد رسید؟

10-کسانی‌ که قارون را سعادتمند می‌‏دانستند ، چگونه به اشتباه خود پی‌‏ بردند؟چه گفتند؟ *

این داستان را برای‌ افراد خانواده خود بخوانید و درباره آن بحث و گفتگو کنید.