امکان وحی از دیدگاه فلاسفه اسلام
بعضی از فلاسفه در اصل امکان وحی تردید کرده بلکه مورد انکار قرار دادهاند و گفتهاند: بر فرض این که وجود خدا را به عنوان ذاتی فوق جهان طبیعت بپذیریم، با انسان و جهان طبیعت ارتباط ندارد. انسان موجودی است طبیعی و محدود، و خدا وجودی است غیرمحدود و فوق طبیعت و مجرّد از ماده، عالم طبیعت محدود و بسته است، چگونه تصور میشود: انسانی که جزء عالم طبیعت است از مرز خود بگذرد و با عالم تجرّد ارتباط پیدا کند؟
در پاسخ گفته میشود: در فلسفه به اثبات رسیده که انسان موجود مادی محض نیست بلکه حقیقتی مرکب از بدن مادی و روح مجرّد و ملکوتی است. از جهت بدن، جزء عالم طبیعت، و از جهت روح با جهان غیب ارتباط و سنخیت دارد. بنابراین، گفته میشود پیامبر که یک انسان کامل است با روح ملکوتی و مجرّد خود، با عالم غیب ارتباط برقرار میسازد و از افاضات خداوند متعال برخوردار میگردد. به عبارت دیگر، عالم طبیعت محدود و بسته نیست بلکه به وسیله انسان کامل و روح قدسی او با جهان غیب در ارتباط است.
فلاسفه اسلام در توجیه و تبیین امکان وحی و صلاحیت انسان برای نیل بدین مقام شامخ سخنان فراوانی دارند که به گوشهای از آنها اشاره میشود:
گفتهاند: نفس و قلب انسان به منزله آینه است. آینه جسمی است صاف و صیقلی و روشن و خاصیت طبیعیاش انعکاس نور و نشان دادن اشیایی است که در برابر آن واقع شود. لیکن ترتب این اثر مشروط به شرایطی است:
اوّل، سالم و بدون کدورت باشد؛
دوم، در بین آینه و آن شیء حایل و مانعی وجود نداشته باشد؛
سوم، آن شیء مقابل آینه باشد؛
چهارم، در تاریکی نباشند؛
پنجم، فاصله آنها زیاد نباشد.
بعد از آن گفتهاند: قلب و روح انسان نیز مانند آینه صاف و صیقلی است و طبعاً باید علوم و معارف غیبی را در خود منعکس سازد و اگر احیاناً از چنین درکی محروم شده است باید به جهات زیر باشد:
1. به مرحله کمال لازم نرسیده باشد مانند کودکان غیرممیز.
2. در اثر اعراض از خدا و ارتکاب معاصی قلب او تاریک شده باشد.
3. در اثر افراط در شهوترانی و اشتغال به دنیا، صورت قلب از خزینههای علوم غیبی انحراف و انصراف یافته باشد.
4. عقاید غلط و تقلیدهای کورکورانه مانع درک حقایق باشد.
5 . تفکراتش برخلاف روش صحیح منطق و ترتیب مقدمات و نتیجهگیری باشد.
وجود این قبیل موانع، قلب انسان را از اثر طبیعی خود محروم میسازد. ولی چنانچه برای قلب مانعی وجود نداشت اثر طبیعی خود؛ یعنی درک علوم و معارف را خواهد داشت.
صدرالمتألهین مینویسد:
انسان از جهت مبادی ادراکاتِ سه گانه خود، یعنی تعقل و تخیل و احساس، دارای سه عالم است؛ شدت تعقل و کمال آن در انسان موجب این میشود که با عالم قدس و مقرّبین ارتباط و اتصال پیدا کند و از جمله آنان باشد. و شدت قوه تخیل، موجبِ مشاهده اشباح مثالی و اشخاص غیبیه و دریافت اخبار جزئیه از آنان و اطلاع از حوادث گذشته و آینده میشود. و شدّت قوّه حاسّه موجب این میشود که مواد و قوا و طبایع جرمانیه در برابر او خاضع و فرمانبردار باشند. پس انسان کامل که جامع جمیع عوالم است قوای سهگانه او در مرتبه اعلا میباشد و به همین جهت صلاحیت مقام خلافة اللّه و ریاست بر مردم را دارد.
چنین انسانی دارای سه خصوصیت است:
خصوصیت اوّل، کمال قوّه نظریه: بدین معنا که نفس او صفا و نورانیت پیدا میکند و شبیه عقل فعّال میشود. بدون نیاز به تفکر زیاد، با عقل فعّال ارتباط برقرار میسازد و بدون تعلیم بشری علومی بر او افاضه میگردد. بلکه نفس ناطقه او به نور پروردگار روشن میشود. و عقل او از جهت شدت استعداد، به نور عقل فعّال که خارج از ذات او نیست روشن میگردد، گرچه تعلیم بشری در کار نباشد.
زیرا نفوس انسانها به دو دسته تقسیم میشوند: گروهی در کسب دانش نیاز به تعلیم دارند و گروهی از این جهت بینیاز هستند، گروه اول نیز به دو دسته تقسیم میشوند: یک دسته کسانی که حتی با تعلیم هم چیزی یاد نمیگیرند، گرچه بسیار جدیت کنند؛ دسته دیگر کسانی که خیلی زود مطالب را درک میکنند.
گاهی دو شخص در یک زمان در طلب علم کوشش مینمایند ولی یکی از آنان بر دیگری سبقت میجوید با این که سعی و کوشش شخص دیگر بیشتر بوده است. علت این برتری شدت حدس و ذکاوت اوست.
چنانکه در جانب نقصانِ نورانیت در کودنی و نفهمی به حدی میرسد که پیامبران از ارشاد آنها اظهار عجز میکنند، و خدای متعال به حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله میگوید: « إِنَّک لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ »[148] همچنین افرادی میتوانند از جهت شدت نورانیت و صفای نفس به حدی برسند که در زمانی کوتاه و بدون تعلیم بشری علوم فراوانی را به دست آورند. این افراد علومی را درک میکنند که دیگران از درک آن عاجز هستند. به چنین شخصی نبی یا ولی گفته میشود. و این خود یک نوع کرامت و معجزه است. چنین افرادی امکان وجود دارند گرچه قلیل باشند.
خصوصیت دوم، کمال قوّه متخیله است: قوّه متخیله چنین انسانی آن قدر نیرومند است که در حال بیداری، عالم غیب را مشاهده میکند. صورتهای جمیل و اصوات نیکو و منظوم را به صورت جزئی در بعض عوالم باطنیه مشاهده میکند، یا آنچه را نفس در عوالم عقول مشاهده کرده حکایت میکند. به ویژه عالم عقلی که کمالات را بر نوع بشر افاضه مینماید. پس در حال بیداری چیزهایی را مشاهده میکند و صداهایی را میشنود که در حال خواب میبیند و میشنود.
صورتی که از جوهر شریف حکایت میکند صورت شگفتی است در عالم حسّ، و این همان فرشتهای است که پیامبر و ولی آن را مشاهده میکند. و معارفی که از طریق اتصال با جوهر شریف عقول، و با تمثّل کلام منظوم، به نفس انسان میرسد در غایت فصاحت و زیبایی شنیده میشود. و چنین امری نیز ممکن خواهد بود.[149]
شهرستانی از شیخالرئیس نقل کرده که گفته:
پیامبران (از جهت انقطاع از جهان ماده و توجه به جهان غیب) در درجه اعلای انسانیت هستند. زیرا پیامبر در قوای نفسانی دارای سه خصلت میباشد که ما آنها را در طبیعیات ذکر میکنیم. در اثر آن خصلتها کلام خدا را می شنود. و ملائکه مقربین را که به صورتهایی تحول یافتهاند مشاهده میکند. چنان که موجودات از الاشرف فالاشرف شروع میکنند، تا به عقل اول صعود نمایند، و از سوی دیگر به ماده که پایینترین موجودات است نزول میکنند، نفس نیز از پستترین مراحل شروع میکند تا به نفس ناطقه میرسد و از آنجا نیز تا درجه نبوت صعود مینماید.[150]
وحی از دیدگاه فلاسفه اسلام
فلاسفه اسلام در موضوع وحی و ماهیت و کیفیت آن سخنان بسیار دقیق و بلندی دارند که ذکر آنها میتواند در شناخت وحی مفید و کارساز باشد. به برخی از آنها اشاره میکنیم:
صدرالمتألهین قدسسره در اینباره مینویسد:
هنگامی که انسان، نفس خود را از کدورت معاصی و لذتجویی و شهوترانی و وسوسههای شیطانی و تعلقات دنیوی پاک سازد، و از بدن قطع علاقه نماید، و برای مشاهده آیات بزرگ پروردگار به سوی او هجرت کند نور معرفت و ایمانِ به خدا و عالم غیب سراسر قلبش را نورانی میسازد. و به وسیله نور شدید عقلی، اسرار زمین و آسمان و حقایق اشیاء برایش آشکار میگردد. چنان که اشیاء دیدنی به وسیله نور حسی برای قوّه بصر ظاهر میگردند.
زیرا قلب و روح انسان، بر طبق فطرت و آفرینش ویژهاش برای پذیرش نور حکمت و ایمان آماده است، البته مشروط به این که تاریکی کفر یا حجاب معصیت آن را آلوده نساخته باشد. چنانکه قرآن میفرماید: « وَطُبِعَ عَلی قُلُوبِـهِمْ فَـهُمْ لا یفْقَـهُونَ »[151] بنابراین، وقتی انسان نفس خویش را از خواستههای طبیعت و تاریکیهای هوا و هوس و اشتغال به شهوت و غضب و توجه به مادیات پاک ساخت و صورت قلبش را به سوی ذات اقدس ربوبی و عالم ملکوت متوجه کرد به مقامی عالی و سعادتی بزرگ نائل خواهدشد. اسرار ملکوت برایش کشف میشود و آیات شگفتآور الهی را مشاهده خواهدکرد. چنان که قرآن میفرماید: « لَقَدْ رَأی مِنْ آیاتِ رَبِّهِ الکبْری ».[152]
و چنانچه این روح، روحی قدسی و نیرومند باشد، که در اثر شدت اتصال با عالم غیب، در حد مشترک بین عالم ملک و ملکوت واقع شده، و توجه به عالم ملک او را از توجه به عالم ملکوت بازنمیدارد، و بالعکس، چنان که پیمبران اینچنین هستند هنگامی که به سوی عالم غیب توجه پیدا کند، از جانب خداوند سبحان علوم و معارف بر قلب نورانیاش افاضه خواهدشد. و از قلب او به سایر قوایش منتقل خواهدشد. آنچه را با روح قدسی مشاهده نموده برای روح بشری او نیز تمثّل خواهدیافت. و از قلب به قوه خیال و از قوه خیال به حس مشترک و از حس مشترک برای قوه سمع و بصر آشکار خواهدشد. در چنین حالی فرشته وحی را در کمال زیبایی مشاهده و کلام او و پیام خدا را خواهدشنید. البته همه این کارها در یک لحظه بلکه فوق زمان و مکان تحقق خواهد یافت. ولی ناگفته نماند که صورتها و اصوات مذکور امور واقعی هستند، نه این که پوچ و توهمی باشند.[153]
حکیم سبزواری قدسسره در حاشیه بر اسفار، ذیل همین کلام چنین مینویسد:
به هنگام رؤیت، صورتی از شیء مرئی در حاسّه تمثّل پیدا میکند و نفس در واقع آن را مشاهده مینماید، چه این صورت از خارج و توسط حواس بهوجود آمدهباشد یا از داخل قلب و به وسیله افاضات مستقیم الهی تحقق پیدا کند. زیرا قوای باطن همانند آینههایی هستند که صورتهای موجود در یکدیگر را منعکس میسازند. وقتی صورتی در نفس تمثّل یافت از آنجا به حسّ مشترک نیز انتقال خواهدیافت. زیرا حسّ مشترک به منزله آینه دو رویه است: رویی به سوی خارج که صورت محسوسات از طریق حواس در آنجا منطبع میگردد، و رویی دیگر به سوی قلب دارد که علوم و معارفِ افاضه شده بر آن را منعکس میسازد.[154]
صدرالمتألهین قدسسره در جای دیگر مینویسد:
مکالمه انسان با خدا و تلقی معارف از او، عالیترین مکالمات و استماعات است. پیامبر در این مکالمه با گوش قلب و باطن، کلام عقلی و حدیث قدسی را از خداوند سبحان استماع مینماید. و کلام خدا عبارت است از: افاضه معارف و علوم حقیقی بر قلب نورانی پیامبر.[155]
همین حکیم الهی در جای دیگر مینویسد:
تکلم خدا با پیامبر عبارت است از: افاضه حقایق و القاء معارف بر قلب نورانی او.
و تکلم پیامبر با خدا عبارتاست از: تقاضای ذاتی و استفاضه از خداوند متعال به وسیله زبان استفاضه. و استماع وحی عبارت است از: شنیدن کلام عقلی به وسیله گوش قلبی.[156]
ابوعلی بن سینا چنین مینویسد:
نفس انسان وقتی چیزی از ملکوت را مشاهده میکند از قوّه وهم و خیال، مجرّد شده و در همین حال عقل فعّال معانی کلی را بدون تفصیل و تنظیم بر او افاضه میکند، آنگاه از نفس بر قوّه خیال افاضه میشود، پس قوّه خیال آن را بهطور تفصیل و منظم و با عبارتهای مسموع درک میکند. و به احتمال قوی وحی نیز همین گونه باشد. زیرا عقل فعّال در افاضه وحی بر نفس پیامبر نیاز به قوه خیال ندارد تا خطاب با الفاظ مسموع و مفصل باشد.[157]
شهرستانی از قول شیخالرئیس نقل کرده که در موضوع علم غیب میگوید:
بعض نفوس آن قدر نیرومند میشوند که حواس، آنان را مشغول نمیسازد بلکه میتوانند به عالم عقل و حس نظر داشتهباشند. چنین نفسی به عالم غیب اشراف پیدا میکند، در این هنگام بعض امور با سرعت برق برایش آشکار میشوند، و مدرَک آنها بعینه در حافظه آنان باقی میماند، و این وحی صریح است.[158]
باز هم شهرستانی از شیخالرئیس نقل میکند که در خواص معجزات و کرامات میگوید:
گاهی بعض نفوس آن قدر نیرومند میشوند که در حال بیداری با جهان غیب ارتباط پیدا میکنند. در این هنگام قوه خیال آنها آنچه را نفس درک کرده، با صورت زیبا و اصوات منظوم، حکایت میکند. پس در حال بیداری آن صورتها را مشاهده میکنند و صداها را میشنوند. پس صورتی که جوهر شریف را حکایت میکند صورتی است شگفت و در غایت زیبایی، و او همان فرشته است که پیامبر آن را مشاهده میکند. و آن معارفی که در اثر اتصال نفس با جوهر شریف، حاصل شده به صورت کلامی زیبا و منظوم، در حس مشترک آنها تمثّل مییابد و شنیده میشود.[159]
ابنخلدون درباره وحی چنین مینویسد:
بعضی از انسانها به گونهای آفریده شدهاند که میتوانند خود را از آثار بشریت جدا سازند و در افق اعلا با فرشتگان باشند و در یک لحظه در زمره آنان قرارگیرند، ملأ اعلا را مشاهده نمایند و کلام الهی را بشنوند.
این ذوات مقدس پیامبران هستند که خداوند سبحان چنین قدرتی را به آنان داده که به هنگام وحی از بشریت منسلخ گردند. با این که بشرند از کدورتها و آلودگیهای نفسانی منزه هستند، به جهت اعتدال و استقامتِ در غرایز میتوانند وجهه ملکوتی خویش را حفظ کنند. عشق به عبادت و توجه به خدا آنان را به سوی اللّه جذب میکند. پیامبر هرگاه که اراده کند خودش را از بشریت منسلخ میسازد و به افق ملائکه بالا میرود. و معارف و علوم را از ملأ اعلا دریافت میکند و به مدارک بشری منتقل میسازد و در قوای خود فرود میآورد تا بتواند به بندگان ابلاغ نماید. گاهی به هنگام وحی صدایی مانند صدای زنبور عسل میشنود، که گویا رمزی از کلام باشد، پس معنا را از آن درک و حفظ میکند. و گاهی فرشته وحی به صورت مردی زیبا برایش تمثّل مییابد که با او سخن میگوید.
البته تلقی کلام از فرشته و رجوع به مدارک بشری و فهم آن، همه در یک لحظه بلکه کمتر از آن انجام میگیرد. زیرا وحی یک فعل زمانی نیست بلکه به صورتی سریع تحقق مییابد و به همین جهت وحی نامیده میشود، زیرا وحی در لغت به معنای تسریع است.[160]
کوتاه سخن
فلاسفه اسلام در توجیه و تبیین ماهیت وحی و نبوت به چند مطلب استناد کردهاند:
1. پیامبر یک انسان کامل است و نفس و عقل او در مرتبه اعلای انسانیت قرار دارد.
2. نفس پیامبر از کدورات معاصی و تعلقات دنیوی کاملاً منزه است. صاف و نورانی و صیقلی میباشد و برای دریافت علوم و معارف پروردگار جهان آمادگی دارد.
3. نفس قدسی پیامبر آن قدر قوی و نورانی است که میتواند در زمانی کوتاه از بشریت منسلخ گردد و به سوی افق ملائکه مقربین و جهان غیب صعود نماید و بدین وسیله در معرض تابش علوم و معارف آن جهان نورانی واقع شود.
4. روح قدسی پیامبر از جهت شدت اتصال به عالم غیب، در حد مشترک بین عالم ملک و ملکوت واقع شده و میتواند در زمان واحد هر دو جنبه را نگه دارد.
5 . حس مشترک و قوه متخیله پیامبر نیز همانند نیروی عقلش، در حد اعلای قوای انسانی است، و لیاقت آن را دارد که علوم و معارفی را که بر قلب او افاضه شده در مرحله حس مشترک و خیال منعکس سازد و لباس وجود به آنها بپوشاند. در این مرحله است که فرشته وحی را میبیند و صدای او را میشنود.
6. حکمای اسلام در نظام آفرینش و اداره جهان به وجود عقول دهگانه عقیده دارند، که در طول یکدیگر قرار گرفتهاند و عقل دهم را که عقل فعّال نامیده میشود واسطه افاضه کمال بر جهان مادی و مباشر استکمالات آن میدانند و عقیده دارند افاضات حق تعالی توسط عقول دهگانه بر جهان ماده افاضه میشود. و عقل دهم یعنی عقل فعّال فاعل مباشر افاضات است. از جمله این افاضات علومی است که بر نفوس انسانها افاضه میشود. و به همین جهت است که منبع علوم پیامبر را نیز عقل فعال میدانند، و گاهی او را همان جبرئیل مذکور در احادیث و تاریخ دانستهاند.
فلاسفه اسلام باتوجه به مطالب مذکور، در تبیین ماهیت وحی چنین گفتهاند: نفس نیرومند و پاک و صیقلی پیامبر یکسره به سوی عالم بالا متوجه میشود و صعود میکند، و بدین وسیله با نزدیکترین مقام جهان غیب (عقل فعّال = جبرئیل) ارتباط برقرار میسازد. در چنین حالی، بدون نیاز به تفکر و ترتیب قیاس، معارف و علوم نبوت توسط عقل فعال بر قلب صاف و روح قدسی پیامبر افاضه میشود. و از آنجا به حس مشترک و خیال او انتقال مییابد. و در همین مقام است که فرشته وحی را مشاهده میکند و کلام او را که همان کلام خداست میشنود.
در اینجا تذکر چند نکته را لازم میدانیم:
1. گرچه حکمای اسلام منبع علوم نبوت را به عنوان عقل فعّال معرفی کردهاند لیکن چنان نیست که اگر وجود عقول دهگانه مورد خدشه واقع شد به تبیین ماهیت وحی لطمهای وارد شود، زیرا به هرحال پیامبر به هنگام وحی با جهان غیب ارتباط برقرار میسازد و علوم نبوت را از نزدیکترین مقامات آن جهان دریافت میدارد، خواه او را جبرئیل بنامند خواه عقل فعّال.
2. لازمه کلام حکمای اسلام که منبع علوم وحیانی را عقل فعّال دانستهاند، این نیست که علوم پیامبران را از سنخ علوم دانشمندان بدانند، زیرا آنان بدین مطلب تصریح دارند که علومی که از طریق وحی بر نفوس پیامبران افاضه میشود. به وسیله فکر و ترتیب قیاس نیست، بلکه مستقیماً بر قلوب پاک آنان افاضه میشود، برخلاف علوم حکما و دانشمندان که از طریق تفکر و ترتیب قیاس بهوجود میآید.
3. حکمای اسلام نیز مانند متکلمان، نبوت را یک موهبت و عطیه الهی میدانند نه امر اکتسابی. آفریدگار، چنین استعدادی را به پیامبران داده که استعداد استفاضه علوم غیبی و تلقی وحی و مشاهده فرشته وحی و استماع سخن او را دارند. ولی انسانهای دیگر از چنین موهبت عظیم محرومند.
وحی از دیدگاه علامه اقبال
وحی از دیدگاه محمد اقبال نوعی احساس و تجربه درونی است. خدای متعال در این احساس درونی، خود را برای انسانِ تجربه کننده منکشف میسازد. این تجربه توسط قلب انجام میگیرد. علامه اقبال در این باره مینویسد:
قلب نوعی از اشراق درونی یا بصیرت است که بنا بر کلام زیبای ملای رومی، از شعاع خورشید غذا میگیرد، و ما را با چهرههایی از حقیقت آشنا میسازد که جز آنهاست که از ادراک حسی حاصل میشود. به بیان قرآن چیزی است که میبیند، و گزارشهای آن چون خوب تفسیر و تعبیر شود هرگز نادرست نیست. با این همه نباید آن را همچون نیروی اسرارآمیز خاص تصور کنیم. نوعی برخورد با حقیقت است که در آن حس کردن به معنای فیزیولویابی کلمه، هیچ نقشی ندارد ولی چشمانداز تجربهای که به این ترتیب در برابر ما گشوده میشود مانند هر تجربه دیگر واقعی و عینی است. آن را به صفت روحانی و باطنی یا فوق طبیعی خواندن به هیچ وجه از ارزش آن به عنوان تجربه نمیکاهد.[161]
اقبال برای معارف و علوم بشری سه منبع معرفی میکند: 1. تجربه درونی؛ 2. احساسات و تجربههای بیرونی؛ 3. تجربههای تاریخی.
او مینویسد:
تجربه درونی تنها یک منبع معرفت بشری است. به مدلول قرآن دو منبع دیگر معرفت نیز هست که یکی از آن دو، تاریخ است و دیگری عالم طبیعت.[162]
در جای دیگر مینویسد:
خدا نشانههای خود را هم در تجربه درونی آشکار میسازد و هم در تجربه بیرونی.[163]
همو در ارزش تجربههای درونی مینویسد:
ادبیات وحی و باطنی نوعِ بشر خود گواهی بر این است که تجربه دینی بیش از آن در تاریخ بشر درنگ کرده و مستولی بوده است که بتوان آن را وهم و خیال محض پنداشت و به دور انداخت. هیچ دلیلی نداریم که بنابر آن، یک جنبه آزمایش بشری را به عنوان یک واقعیت بپذیریم و جنبههای دیگر آن را به عنوان این که باطنی و عاطفی است طرد کنیم. واقعیتهای تجربه دینی واقعیتهایی، همچون واقعیتهای دیگر بشر هستند و قابلیت هر واقعیت برای این که در نتیجه تفسیر و تعبیر از آن کسب معرفت شود همان اندازه است که قابلیت واقعیتهای دیگر.[164]
در جای دیگر مینویسد:
بنابراین، از لحاظ دست یافتن به معرفت، میدان تجربه باطنی همان اندازه واقعی است که میدانهای دیگرِ تجربه بشری واقعیت دارد. و تنها به این عذر که آن را نمیتوان به ادراک حسی بازگرداند، نباید از آن غافل و جاهل بمانیم.[165]
اقبال در تبیین بیشتر وحی و تجربه دینی به چند ویژگی اشاره میکند و چنین مینویسد:
1. «هر تجربه مستقیم و بیواسطه است. همانگونه که میدانهای متعارفی تجربه در معرض تفسیر معلومات حسی قرار میگیرند و از این راه برای ما معرفت نسبت به جهان خارج فراهم میشود، میدان آزمایش باطنی نیز برای رسیدن ما به معرفتِ حق در معرض تفسیر و تعبیر قرار میگیرد. بیواسطهگی تجربه باطنی تنها بدین معناست که خدا را همان گونه بشناسیم که دیگر چیزها را میشناسیم. خدا یک حقیقت ریاضی یا یک دستگاه ساخته شده از مفاهیم به همپیوسته نیست که هیچ تکیهای به تجربه نداشته باشد.»[166]
2. «نکته دوم کلی بودن و غیرقابل تجربه باطنی، هنگامی که این میز پیش روی خویش را میآزماییم معلومات تجربی بیشماری از تجربه ساده این میز بیرون میآید. از میان این مجموعه ثروتمندِ معلومات، آنها را انتخاب میکنیم که نظم زمانی و مکانی خاص دارند، و آنها را به این میز نسبت میدهیم، در حالی که از تجربه باطنی دست میدهد هر اندازه هم که زنده و ثروتمند باشد اندیشه به حداقل تنزّل میکند، و چنین تجزیه و تحلیلی امکانپذیر نیست.»[167]
3. «برای شخص باطنی، حال باطنی نمودار لحظهای است که با یک خودِ دیگرِ یگانهای پیوستگی صمیمانه دست میدهد که متعالی و محیط بر همه چیز است، و حتی در آن لحظه شخصیت خاص عالم تجربه از میان میرود. محتوای حال باطنی، به صورتی عالی و عینی و خارجی است، و نمیتوان آن را تنها فرورفتن در ابر تاریک ذهن خواند.»[168]
4. از آنجا که صفت تجربه باطنی این است که بیواسطه و مستقیماً آزموده میشود، آشکار است که آن را نمیتوان به دیگری انتقال داد. حالهای باطنی بیش از آن که به اندیشه شباهت داشته باشند به احساس شباهت دارند. تفسیر و تعبیری که مرد باطنی یا پیغمبر به محتوای خود آگاهی دینی خویش میدهد ممکن است به صورت جملههایی به دیگران انتقال داده شود ولی خودِ محتوا قابل انتقال نیست، مثلاً در آیههایی از قرآن که پس از این میآید، روانشناسی تجربه است که بیان میشود نه محتوای آن:
« وَما کانَ لِـبَشَرٍ أَنْ یکلِّمَهُ اللّهُ إِلاّ وَحْیاً أَوْ مِنْ وَراءِ حِـجابٍ أَوْ یرْسِلَ رَسُولاً فَیوحِی بِـإِذنِهِ ما یشاءُ إِنَّهُ عَلِی حَکـیمٌ ».[169]
« وَالنَّجْمِ إِذا هَوی * ما ضَلَّ صاحِـبُکمْ وَما غَوی * وَما ینْطِقُ عَنِ الهَوی * إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْی یوحی * عَلَّـمَهُ شَدِیدُ القُوی * ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوی * وَهُـوَ بِالْأُفُـقِ الأَعْلی * ثُـمَّ دَنا فَتَـدَلّی * فَـکانَ قابَ قَوْسَینِ أَوْ أَدْنی * فَأَوْحی إِلی عَبْدِهِ مااَوْحی * ما کذَبَ الفُـؤادُ ما رَأی * أَفَتُمارُونَهُ عَلی ما یری * وَلَقَدْ رَآهُ نَـزْلَةً أُخْری * عِنْدَ سِدْرَةِ المُنْتَهی * عِنْدَها جَنَّةُ المَأْوی * إِذْ یغْشَی السِّدْرَةَ ما یغْشی * ما زاغَ البَصَرُ وَما طَغی * لَقَدْ رَأی مِنْ آیاتِ رَبِّهِ الکبْری ».[170]
غیرقابل انتقال بودن تجربه باطنی از این جهت است که اساساً نوعی احساس است که به بیان در نمیآید، و عقل استدلالگر را به آن دسترس نیست.»[171]
5 . «اتصال صمیمانه مرد باطنی به آنچه ابدی است، که برای وی تصوری از غیرواقعی بودن زمانِ گذران پیش میآورد، به این معنا نیست که کاملاً از این زمان گذران بریده باشد. حال باطنی با وجود یگانه بودن آن، از راهی با تجربه متعارفی مربوط میماند. این مطلب از آنجا آشکار میشود که حال باطنی به سرعت محو میشود. گو اینکه پس از محو شدن، احساس قدرت و اعتبار عمیقی به جای میگذارد. مرد باطنی و پیغمبر هر دو به سطوح متعارفی آزمایش بازمیگردند، ولی با این تفاوت که پیغمبر چنانکه پس از این اشاره خواهم کرد آکنده از معانی بیشماری برای بشریت است.»[172]
از این مجموع چنین استفاده میشود که وحی نوعی احساس و تجربه درونی و اتصال و ارتباط باطنی انسان با خدای متعال است. احساسی است بسیط که قابل انتقال به دیگران نیست. از سنخ اندیشه و فکر نیست و در قالب الفاظ نمیگنجد. بلکه نوعی حضور و مشاهده قلبی است. در عین حال مشتمل بر یک عنصر ادراکی است که میتواند رنگ فکر و اندیشه به خود بگیرد و به صورت یک فکر و در قالب الفاظ به دیگران منتقل گردد.
اقبال در این باره چنین مینویسد:
احساس باطنی، مانند هر احساس دیگر، مشتمل بر یک عنصر ادراکی و عقلی نیز هست، و به نظر من، به علت همین عنصر ادراکی است که رنگ فکر و اندیشه به خود میگیرد. در واقع طبیعت احساس چنان است که به صورت اندیشهای خود را آشکار میسازد. چنان به نظر میرسد که احساس و اندیشه جنبههای دوگانه پایدار، و گذران عامل واحدی هستند که همان تجربه باطنی است.[173]
در جای دیگر مینویسد:
ارتباط اساسی احساس و فکر، بر اختلافات کلامی کهن درباره وحی شفاهی که زمانی مایه پریشانی خاطر فراوان میان متفکران دینی مسلمان شده بود روشنی خاصی میافکند. احساس غیرملفوظ در جستوجوی آن است که سرنوشت خویش را در فکری به پایان برساند، که آن نیز به نوبه خود، میل دارد که از خود بیرون آید و لباس خویش را آشکار سازد. اگر بگوییم که فکر و کلمه هر دو توأماً از رحم احساس بیرون میآیند سخنی بر مجاز نگفتهایم، هرچند که فهم منطقی جز این نتواند که آنها را به ترتیب زمانی خاص دریافت کند، و از راه جدا نگریستن، آنها را از یکدیگر برای خود دشواری فراهم آورد. حسی هست که با آن، کلمه نیز آشکار میشود.[174]
[148] . قصص، آیه 56 .
[149] . المبدء و المعاد، ص 480 ـ 482 و الشواهد الربوبیه، ص 340 ـ 342.
[150] . الملل و النحل، ج 3، ص 44.
[151] . توبه، آیه 87 .
[152] . نجم، آیه 18.
[153] . الاسفار الاربعه، جزء دوم از سفر سوم، ص 24 ـ 25 و مفاتیح الغیب، ص 33.
[154] . الاسفارالاربعه، جزء دوم از سفر سوم، ص 25.
[155] . همان، جزء دوم از سفر سوم، ص 7.
[156] . مفاتیح الغیب، ص 19.
[157] . کتاب تعلیقات، ص 82 . به نقل از: ده رساله فارسی، ص 151.
[158] . الملل والنحل، ج 3، ص 73.
[159] . همان، ج 3، ص 74.
[160] . مقدمه ابن خلدون، ص 123.
[161] . احیای فکر دینی، ص 20.
[162] . همان، ص 147.
[163] . همان، ص 146.
[164] . همان، ص 21.
[165] . همان، ص 29.
[166] . همان، ص 23.
[167] . همان، ص 23.
[168] . همان، ص 24.
[169] . شوری، آیه 51 .
[170] . النجم، آیؤ 1 ـ 18.
[171] . احیای فکر دینی، ص26.
[172] . همان، ص 29.
[173] . همان، ص26.
[174] . همان، ص29.