اولوا الامر
در انجمنى که بعد از وفات رسول خدا صلى الله علیه و آله در سقیفه بنى ساعده بر پا شد و سایر جلساتى که بعداً تشکیل گردید و مباحثات و مناظراتى که درباره جانشین و خلیفه رسول اکرم انجام گرفت به ندرت لفظ امام دیده مىشود، ولى کلمه امر، اولوالامر، احق به امر، صاحب الامر، زیاد تکرار شده و بیشتر بحثها و مناظرهها در خصوص مصداق این کلمه بوده است و به همین جهت، باید آن را به طور دقیق بررسى کنیم و معنا و ریشه آن را به دست آوریم.
کلمه «امر» ریشه عمیقى دارد و از آغاز بعثت همواره مورد استعمال رسول خدا بوده است.
پیغمبر اکرم هنگامى که از جانب خدا مأموریت یافت تا اقوام و خویشانش را به سوى اسلام دعوت کند آنان را در انجمنى گرد آورد و بعد از صرف غذا فرمود:
ایّکم یوازرنى على هذا الامر على ان یکون اخى و وصیّى و خلیفتى؟؛
کدام یک از شما حاضر است مرا در این امر کمک کند و برادر، وصى و جانشین من باشد.
هیچ کس دعوت آن حضرت را اجابت نکرد جز على بن ابى طالب علیه السلام.
على در پاسخ رسول خدا عرض کرد: من در این امر به شما کمک مىکنم. پیغمبر فرمود: على برادر و وصى و جانشین من مىباشد باید از او اطاعت کنید.[1]
روزى بت پرستان مکه ابوطالب را خدمت رسول خدا فرستادند و پیغام دادند: تو از بتها بدگویى مکن و با خدایان ما کارى نداشته باش هر خواسته اى داشته باشى انجام مى دهیم. وقتى ابوطالب پیام قریش را رسانید پیغمبر در جوابش فرمود: اگر خورشید را در دست راست و ماه را در دست چپ من قرار دهند که این امر را رها سازم، ممکن نیست از آن دست بردارم تا این که خدا آن را غلبه دهد یا این که در این راه جان دهم.[2]
رسول خدا داراى دو مقام بوده است: یکى این که احکام و قوانین الهى را به وسیله وحى دریافت مىنمود و بدون تصرف و کم و زیاد به مسلمانان ابلاغ مىکرد و بدین اعتبار از احکام و قوانین الهى تجاوز نمىکرد و از پیش خود سخنى نمىگفت و گفته هایش عین احکام الهى بود.
مقام دیگر رسول خدا، مقام حکومت و زمام دارى مسلمانان بود، آن حضرت وظیفه داشت احکام و قوانین الهى را اجرا کند و با طرح و اجراى برنامههاى اجتماعى و سیاسى اسلام، جامعه مسلمانان را اداره کند و در راه اصلاح امور دنیوى و اخروى مردم بکوشد. به این اعتبار، حکومت مسلمانان در اختیار آن جناب قرار داشت و بر مردم واجب بود که از احکام و دستورهاى حکومتى وى اطاعت کنند.
رسول خدا به واسطه همین مقام که از جانب خدا به او واگذار شده بود اجتماع مسلمانان را اداره مىکرد و براى ترقى و عظمت اسلام و مسلمین و برقرار کردن نظم و امنیت عمومى دستور صادر مى نمود.
پس مقام زمام دارى و حکوت رسول خدا بخشى از نبوت آن حضرت بوده است.
مىتوان گفت: مقصود از کلمه «امر» که رسول خدا از آغاز دعوت بدان اشاره مىکرد همان مقام زمام دارى و فرمان روایى آن جناب است که بخشى از نبوت آن حضرت بوده است. در زمانى که رسول خدا زنده بود زمام دارى مسلمانان مخصوص آن جناب بود و همه مسلمان بدان اعتراف داشتند و در مقابل دستورهایش مطیع بودند، لیکن بعد از وفات آن حضرت مقام زمام دارى او مورد نزاع و کشمکش واقع شد.
بعد از آن که مردم با ابوبکر بیعت کردند ابو عبیده به على بن ابى طالب علیه السلام عرض کرد: این امر را اکنون به ابوبکر واگذار کن. اگر بعد از او زنده ماندى براى احراز این مقام از دیگران سزاوارترى، زیرا فضیلت و دیانت و هوش تو محرز است و در اسلام بر دیگران سبقت دارى. نسب شریف و پیوند خویشى با رسول خدا نیز تو را مزیت داده است. على علیه السلام فرمود اى گروه مهاجر، شما را به خدا سوگند، حکومت محمد را از خانهاش خارج سازید و در داخل خانه خودتان داخل نکنید و اهل بیت محمد را از مقام و منصب وى محروم نسازید.[3]
معاویه به ابن عباس گفت: ما و شما در زمانى، نه امیدى به ثواب داشتیم نه خوفى از عقاب. با این که نفرات طایفه ما زیادتر از شما بودند، به شما ظلم نکردیم و شما را مقهور و زیر دست قرار ندادیم، و مقامى را از شما غصب نکردیم. تا هنگامى که خدا پیغمبرش را از بین طایفه شما برگزید، در آن هنگام على بر ما سبقت گرفت و به رسولخدا ایمان آورد و از شرکت ما کراهت داشت. کارى کرده بود که رسول خدا به ما توجه نداشت تا این که پیغمبر اکرم قدرت را در دست گرفت، و زمام دار و حاکم ما و شما شد. بعد از وفات رسول خدا امر حکومت و زمام دارى به ما و شما محول شد ولى صاحب ما به واسطه فزونى سن، بر على سبقت جست و حکومت و زمام دارى را در دست گرفت.[4]
معاویه به على علیه السلام و سایر مردم مىگفت: امر [حکومت] از شما گرفته مىشود و ملک از شما منتقل خواهد شد.[5]
على بن ابى طالب علیه السلام به برادرش نوشت: قریش حق خویشى مرا با رسول خدا مراعات نکردند، با من مخالفت نمودند و حکومت و سلطنت پسر عمویم را از من گرفتند.[6]
امام حسن علیه السلام به معاویه نوشت: هنگامى که پیغمبر وفات نمود عرب در حکومت او نزاع کردند. قریش به مردم گفتند: ما خویشان و اقوام پیغمبر هستیم و بر شما جایز نیست که در حکومت آن حضرت با ما نزاع کنید. عربها حق را به قریش دادند.
استدلالشان را پذیرفتند و تسلیم آنان گشتند.[7]
عمر در سقیفه بنى ساعده در ضمن سخنرانى گفت: چه کسى مىتواند در حکومت محمد و میراث او با ما نزاع کند؟ در حالى که ما خویشان و اقوام وى هستیم.
مگر کسى که در ادعاى باطل جرأت نماید یا مرتکب گناه شود یا جانش را در معرض هلاکت قرار دهد.[8]
از این عبارتها و امثال آنها به خوبى استفاده مىشود که «امر» به معناى حکومت و فرمانروایى است.
مىتوان گفت: «امر» به معناى فرمان است. و زمام دار را بدان جهت صاحب امر و اولوالامر مىگویند که حق فرمانروایى و امر و نهى دارد و دستورهایش نافذ و جارى است.
هم چنین مىتوان گفت: «امر» به معناى شأن و کار است و صاحب امر شخصى است که کارهاى اجتماعى ملت را در دست دارد و بر آنان ریاست و فرماندهى مىکند.
منصبهاى رسول خدا صلى الله علیه و آله
از مطالعه کتابهاى تاریخ و بررسى زندگى اجتماعى مسلمانان صدر اسلام و سیره و رفتار رسول خدا صلى الله علیه و آله این مطلب به دست مىآید که مسلمانان صدر اسلام از وقتى که داراى جمعیتى شدند و به عنوان ملت و گروه معینى، کم یا زیاد، در مقابل مشرکان قرار گرفتند، رسول خدا را رئیس و فرمانروا و صاحب اختیار مىدانستند و از اوامر و دستورهایش پیروى مىنمودند. عزل و نصب حاکمان و فرماندهان لشکر و تعیین قضات و تقسیم اموال و غنائم بیت المال و فرمان جنگ و دفاع و به طور کلى اداره امور اجتماعى مسلمانان، در اختیار پیغمبر اکرم قرار داشت و حکومت و اداره امور اجتماعى ملت عملًا بر عهده آن حضرت بود. مسلمانان مطیع و منقاد وى بودند و کسى اعتراضى نداشت.
علاوه بر مقام ریاست، احکام و قوانین الهى را به وسیله وحى از جانب خدا دریافت مىنمود و به مردم ابلاغ مىکرد؛ به عبارت دیگر، در زمان حیات رسول اکرم صلى الله علیه و آله مقام حکومت و اداره اجتماع مسلمانان، با مقام علم و نبوت و رهبرى معنوى و ارشاد و هدایت مردم در یک جا متمرکز بود. یعنى شخص نبى گرامى اسلام از یک طرف احکام و قوانین الهى را از جانب خدا دریافت مىکرد و به وسیله علوم و افاضات غیبى به هدایت و ارشاد مردم مىپرداخت. از سوى دیگر مأموریت داشت که احکام الهى را در بین مسلمانان اجرا کند و با اجراى آنها در پیشرفت و ترقى اسلام و مسلمین و برقرار ساختن نظم و امنیت و رفاه عمومى کوشش کند. این دو مقام در شخص رسول خدا متمرکز بود، نبوت آن جناب داراى دو مرتبه بود: هم احکام و دستورهاى الهى را دریافت مىنمود هم ضامن اجراى آنها بود.
تفکیک دو مقام
بعد از آن که پیغمبر اکرم از دنیا رحلت نمود، کسانى که قصد داشتند جانشین آن حضرت شوند مدعى نبوت و ارتباط با پروردگار جهان و دریافت وحى نبودند.
مدعى امامت و پیشوایى معنوى و روحانى نیز نبودند. چنان علم و دانش و پرهیزکارى و تقوا و عصمتى را در خودشان سراغ نداشتند که بتوانند خودشان را به عنوان امام و رهبر و پیشواى امور معنوى به مردم معرفى نمایند، و ارشاد و هدایت روحانى را بر عهده بگیرند و اصولًا با این گونه مطالب کارى نداشتند.
از این رهگذر بود که مقام هدایت و پیشوایى و عصمت و علم نبى اکرم را نادیده گرفته و حکومت و قدرت ظاهرى و ریاست آن جناب را مورد توجه قرار دادند و به بهانه این که اگر مسلمانان بى رئیس و حاکم بمانند امور اجتماعىشان مختل مىشود و نظم عمومى و اجتماعشان متلاشى مىگردد به فعالیت و تکاپو افتاده و گفتند: باید قبل از هر کار (حتى دفن رسول خدا) حاکم و صاحب الامرى براى مسلمانان تعیین کنیم.
و هر یک از آنان براى احراز حکومت و صاحب الامرى مزیتى براى خودش مىتراشید.
در صورتى که هیچ یک از آنها براى خلافت اسلامى به عنوان خلافت اسلامى مزیتى نبود. مهاجران مىگفتند: ما همشهرى پیغمبر هستیم و از شهر و دیارمان دست کشیدهایم باید خلیفه از ما باشد. انصار مىگفتند: چون پیغمبر و مهاجران را در شهر خودمان راه دادهایم به خلافت سزاوارتریم. یکى مىگفت: در غار ثور با رسول خدا بودم. دیگرى مىگفت: چون در موقع بیمارى رسول خدا پیش نماز بودى خلافت حق تو است. دیگرى مىگفت: خلیفه باید از قریش باشد. یکى مىگفت چون على جوان یا شوخ طبع است براى خلافت مناسب نیست. احتجاجهاى اصحاب همه از این قبیل بود ولى کسى نمىگفت: خلیفه پیغمبر باید به احکام و قوانین اسلام کاملًا آشنا باشد و تمام دستورهاى آسمانى را بدون کم و زیاد بداند تا بتواند جامعه مسلمین را رهبرى کند و به سوى کمالات معنوى سوق دهد و مشکلات علمى و اجتماعى آنان را حل و فصل کند.
کسى نمىگفت: پیغمبر به عنوان اسلام در بین مردم حکومت مىکرد خلیفه او باید قرآن شناس کامل باشد و از ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه و شأن نزول و تفسیر و تأویل آن کتاب آسمانى با اطلاع باشد. کسى نمىگفت: پیغمبر خدا از پشتوانه عصمت استفاده مىکرد و از هرگونه گناه و نسیان و فراموشى مصونیت داشت و بدین جهت مىتوانست قولًا و عملًا پیشوا و سرمشق مردم باشد، خلیفه او هم باید سابقه سوء نداشته باشد، براى غیر خدا سجده نکرده باشد، از گناه و خطا و اشتباه معصوم باشد تا بتواند قولًا و عملًا سرمشق و پیشواى انسانها واقع شود. اصلًا چنین سخنانى در میان نبود بلکه قولًا و عملًا خلاف اینها نمودار مىشد. تنها کسى که از این حرفها مىزد حضرت على علیه السلام و طرفدارانش بودند.
بعد از وفات رسول خدا انصار گرد سعد بن عباده اجتماع نمودند، سعد براى آنان خطبه خواند و در ضمن آن گفت: اى انصار! شما در اسلام بر دیگران سبقت دارید. فضیلتى دارید که دیگران ندارند، زیرا رسول خدا چندین سال در بین قوم خودش دعوت نمود ولى جز عده معدودى ایمان نیاوردند. آنان هم قدرت نداشتند از او دفاع نمایند. تا این که خدا شما را به وجود او گرامى داشت؛ ایمان آوردید و از وى و اصحابش دفاع نمودید و با دشمنانش پیکار کردید تا آن که مردم، خواه نا خواه، تسلیم شدند. به وسیله شمشیرهاى شما بود که عربها تسلیم شدند و رسول خدا قدرت و نیرو پیدا کرد. هنگامى که پیغمبر از دنیا رفت از شما راضى بود و چشمش به شما روشن بود. پس این امر را محکم بگیرید، زیرا از تمام مردم بدان سزاوارترید.[9]
هنگامى که مهاجران از اجتماع انصار خبردار شدند، عمر و ابوبکر به سوى سقفیه بنى ساعده شتافتند. ابوبکر سخنرانى مفصلى کرد و در ضمن آن گفت: وقتى پیغمبر، بت پرستان را به اسلام و توحید دعوت نمود حاضر نشدند از دین پدرشان دست بردارند، ولى نخستین گروه مهاجرین بدین فضیلت مفتخر شده و اسلام اختیار نمودند. در شداید و سختىها صبر کردند، از کمى عدد نهراسیدند، اذیت و آزار مردم را تحمل کردند و از ایمانشان دست برنداشتند، مهاجران نخستین کسانى بودند که خدا را پرستش نمودند و به خدا و رسول ایمان آوردند، و از یاران و اقوام پیغمبر مىباشند. به همین علت، از همه مردم به حکومت او سزاوارترند. هر کس با آنان در این باره نزاع کند حق ایشان را تضییع نموده وستم کار است.
سپس انصار را مخاطب ساخت و گفت: فضایل و خدمات شما را منکر نیستم، بعد از مهاجران شما بر سایرین برترى دارید، پس ما امیر باشیم و شما وزیر، بدون مشورت با شما کارى انجام نمىدهیم و بدون شما کارى انجام نمىگیرد.[10]
عمر در پاسخ حباب بن منذر انصارى گفت: به خدا سوگند عرب راضى نمىشود که امارت و حکومت را به شما تفویض کند، در حالى که محمد از شما نیست. براى عرب سزاوار نیست که این امر (حکومت) را به کسى بدهد جز به شخصى که پیغمبر و اولوالامر از آنان باشد. ما براى مخالفان خود چنین دلیل محکمى داریم. چه کسى مىتواند در مورد حکومت و میراث محمد با ما نزاع کند در حالى که ما اولیا و خویشان وى هستیم؟[11]
بشیر بن سعد انصارى گفت: محمد از قریش بود و خویشانش به میراث و حکومت او از دیگران سزاوارترند. به خدا سوگند من در امر حکومت با آنان نزاع نخواهم کرد.[12]
بعد از یک سلسله خطبهها و مناقشهها و رد و ایرادهاى طولانى، ابوبکر با زیرکى به مباحثات خاتمه داد و به مردم گفت: از اختلافات دورى کنید، من خیرخواه شما هستم و صلاح مىدانم یا با عمر بیعت کنید یا با ابوعبیده. عمر در مقابل تعارف او گفت: تو از ما در امر حکومت سزاوارترى، زیرا از جهت هم نشینى و مصاحبت با رسول خدا بر ما تقدم دارى، وضع مالى تو هم از ما بهتر است، در غار ثور یار پیغمبر بودى، در نمازى که افضل ارکان اسلام است جاى پیغمبر نماز خواندى، در این صورت چه کسى را رسد که بر تو تقدم جوید و متصدى امر حکومت گردد؟ دستت را بده تا با تو بیعت نمایم. ابوبکر بدون تأمل دستش را دراز کرد، ولى بشیر بن سعد بر عمر سبقت گرفت و با ابوبکر بیعت نمود، بعد از او عمر بیعت کرد سپس مردم ازدحام نمودند و با ابوبکر بیعت کردند.[13]
از علم و عصمت بحثى نبود
اگر انسان به کتابهاى تاریخ مراجعه کند و بحث و استدلالها و مناظره هایى که بعد از رحلت پیغمبر اکرم در موضوع جانشین و خلیفه آن حضرت و تعیین رئیس براى مسلمانان، در بین اصحاب واقع شده با دقت بررسى کند، این مطلب برایش روشن مىشود که تمام توجه اصحاب به حکومت ظاهرى رسول خدا بوده و از مقام عالى نبوت جز همان منصب و مقام ظاهرى چیزى را مشاهده نمىکردند. دیده بودند که رسول خدا بر آنان حکومت مىکند و خیال مىکردند حکومت آن حضرت مانند سایر حکومتهاست و به هیچ قید و شرطى مشروط نیست. به کمالات ذاتى و علوم غیبى و مصونیت خدایى پیغمبر توجه نداشتند. لذا تمام استدلالهاى طالبین آن مقام در اطراف این موضوع دور مىزد که ما در مورد به دست آوردن این قدرت کمک کردیم و دخالت داشتیم پس حکومت حق ماست.
مهاجران مىگفتند: چون قبل از دیگران ایمان آوردیم و با پیغمبر هجرت کردیم حکومت حق ماست. قریش مىگفتند: چون پیغمبر از طایفه ما بود به خلافت سزاوارتریم. یکى مىگفت: من در غار ثور با پیغمبر بودم پس خلافت حق من است.
انصار مىگفتند: ما رسول خدا و مهاجران را منزل دادیم و از آنان دفاع نمودیم باید حکومت در بین ما باشد. گروهى مىگفتند چون مهاجران و انصار در تأسیس و تأیید حکومت رسول خدا شریک بودند باید در بین آنان تقسیم شود و از هر کدامشان یک رئیس انتخاب گردد.
مزایایى که کاندیداى خلافت براى خود ذکر مىکردند یا دیگران برایشان مىتراشیدند از قبیل امور مذکور بود تا آن جا که نگارنده تتبع کرده به موردى برخورد نکردم که یکى از آنان گفته باشد: من چون به احکام دین و قوانین شریعت عالمترم یا در مورد گفتن و اجراى قوانین الهى خطا و اشتباه نمىکنم یا داراى فضائل و کمالات ذاتى هستم براى خلافت و حکومت اسلامى سزاوارترم.
منطق على علیه السلام
اما حضرت على علیه السلام و فرزندانش علم و تقوا را از شرایط خلیفه مىدانستند و بدین طریق احتجاج مىنمودند. هنگامى که آن حضرت را براى بیعت نزد ابوبکر حاضر نمودند فرمود: اى گروه مهاجر، حکومت و زمام دارى محمد را از داخل خانهاش به خانههاى خودتان انتقال ندهید، اهل بیتش را از مقام و منصب او محروم نسازید. اى گروه مهاجر به خدا سوگند ما از همه مردم به احراز مقام محمد سزاوارتریم، ما اهل بیت او هستیم، تا زمانى که قارى قرآن و فقیه در دین و عالم به سنن رسول خدا در میان ما وجود داشته باشد و بتواند ملت را اداره کند و جلو مفاسد را بگیرد واموال عمومى را بالسویه تقسیم نماید، ما در حکومت و زمام دارى از دیگران لایقتریم. به خدا سوگند اکنون چنین شخصى در میان ما هست. از هواى نفس پیروى نکنید که گمراه مىشوید و از حق دور مىگردید.[14]
وقتى على علیه السلام را با گروهى از بنى هاشم نزد ابوبکر حاضر نموده و گفتند باید بیعت کنى، فرمود: من در زمان حیات و مرگ رسول خدا به او سزاوارترم، زیرا وصى و وزیر او هستم حافظ اسرار و خزینه علوم او مىباشم، صدیق اکبر و فاروق اعظم هستم، نخستین کسى هستم که به رسول خدا ایمان آورد و تصدیقش نمود، در راه جهاد با بتپرستان از همه شما بهتر از عهده امتحان برآمدم، به کتاب و سنت از همه کس با اطلاعترم، در دین خدا فقیهترم و از عواقب امور با خبرتر هستم، در سخن گفتن از همه فصیحتر و در کارها دلدارترم، پس چرا در امر حکومت با من نزاع مىکنید.[15]
على بن ابى طالب علیه السلام مىفرماید: سزاوارترین مردم به امر حکومت کسى است که در اداره امور ملت از همه نیرومندتر و به اوامر و دستورهاى خدا عالمتر باشد.[16]
امام حسن علیه السلام مىفرماید: امامان از ما هستند و براى خلافت رسول خدا جز ما کسى صلاحیت ندارد. خدا در قرآن و سنت پیغمبر ما را لایق آن مقام دانسته است، علم نزد ماست و ما اهل علم هستیم، تمام علوم نبوت نزد ما محفوظ است. هر حادثهاى تا قیامت واقع شود حتى خراشى که به بدن شخصى وارد شود همه احکام آنها به املاى رسول خدا و خط على نزد ما موجود است.[17]
على علیه السلام این آیه را خواند: «إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَکُمْ طالُوتَ مَلِکاً قالُوا أَنّى یَکُونُ لَهُ المُلْکُ عَلَیْنا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلکِ مِنْهُ وَلَمْ یُؤْتَ سَعَةً مِنَ المالِ قالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ وَزادَهُ بَسْطَةً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللَّهُ یُؤْتِى مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ وَاللَّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ».
سپس فرمود: در این آیات درس عبرتى است براى شما تا بدانید که خدا خلافت و امارت را بعد از پیغمبران در فرزندانشان قرار داده است. خدا طالوت را بر سایرین مزیت و برترى داد چون او را برگزیده بود و از جهت علم و نیروى بدنى بر آنان ترجیح داشت. آیا چنان مىپندارید که خدا بنى امیه را بر بنى هاشم ترجیح داده و معاویه از جهت علم و نیروى بدنى بر من برترى دارد؟[18]
على علیه السلام مىفرماید: پروردگارا تو مىدانى که من خلافت را براى این نمىخواهم که بر ملت فرمانروایى کنم یا بر مال و ثروت خودم بیفزایم، بلکه براى این مىخواهم که شعائر دین را بر پا دارم و بلاد تو را اصلاح کنم تا مردم ستم دیده در امن و امان زندگى کنند و حدود و احکام تعطیل شده اجرا شود.[19]
على علیه السلام در نامهاى به معاویه مىنویسد: لایقترین مردم به امر حکومت کسى است که از همه مردم به رسول خدا نزدیکتر باشد، به کتاب خدا عالمتر و در دین فقیهتر باشد، در قبول اسلام بر دیگران سبقت داشته باشد، جهادش در راه خدا بهتر باشد، در انجام وظایف پیشوایى از همه نیرومندتر باشد.[20]
اعتراف مخالفان
آرى تنها على بن ابى طالب علیه السلام و فرزندانش به کمالات ذاتى و فضائل نفسانى و تقوا و دانش عنایت داشتند و بدان سبب خود را به احراز مقام خلافت و امامت از دیگران لایقتر مىشمردند. فضائل و کمالات آن جناب محرز و مسلّم بود، حتى مخالفانش بدان موضوع اعتراف داشتند.
مثلًا ابو عبیده به آن حضرت مىگفت: حکومت و زمام دارى را اکنون به ابوبکر واگذار کن، اگر زنده و باقى ماندى لیاقت تو براى زمام دارى محرز مىباشد، زیرا فضائل نفسانى و دیانت و دانش و هوش و سبقت در اسلام و شرافت نسب و پیوند تو با رسول خدا بر کسى پوشیده نیست.[21]
هنگامى که عمر در بستر بیمارى خفته بود به حضرت على علیه السلام گفت: من بدان جهت تو را به خلافت انتخاب نمىکنم که در امر خلافت حریصى، با این که مىدانم اگر به خلافت انتخاب شوى از دیگران سزاوارترى که به میزان حق و صراط مستقیم عمل کنى (تا این که مىگوید) یا على شاید مردم حق تو را بشناسند و شرافت ذاتى وخویشاوندى با رسول خدا را مراعات کنند و علوم خدا داده و فقاهت و دیانت تو را مورد توجه قرار دهند و تو را به خلافت انتخاب کنند. اگر بدان مقام رسیدى از خدا بترس و بنى هاشم را بر مردم مسلط نکن.[22]
زفر بن قیس به قومش گفت: مردم در مدینه با حضرت على علیه السلام بیعت نمودند، بدون این که وحشت و گناهى در کار باشد، زیرا آن حضرت عالم به قرآن بود و خلافت را حق خودش مىدانست.[23]
معاویه در نامهاى به حضرت على علیه السلام مىنویسد: من منکر فضائل اسلامى و خویشاوندى تو با رسول خدا نیستم.[24]
ابن عباس مىگوید: روزى نزد عمر بودم نفس بسیار عمیقى کشید. گفتم نفس عمیق تو از غم و اندوه فراوان حکایت مىکند. گفت: آرى به خدا سوگند فکر مىکنم که امر خلافت را بعد از خودم به کى واگذار کنم. آن گاه گفت: شاید تو رفیق خودت (على علیه السلام) را براى خلافت از دیگران سزاوارتر مىدانى؟
گفتم: آرى با توجه به جهاد على و سابقه او در اسلام و خویشى با رسول خدا و علم او البته از دیگران سزاوارتر است. گفت: راست مىگویى لیکن شوخ و مزاح کننده است.[25]
عمر روزى به ابن عباس گفت: به خدا سوگند اگر رفیق تو (على علیه السلام) به خلافت برسد مردم را وادار مىکند که به کتاب خدا و سنت رسول اکرم عمل کنند، و آنان را در طریق روشن و صراط مستقیم دیانت داخل مىکند.[26]
عمر در آخرین روزهاى خلافتش به کعب الاحبار گفت: مىخواهم شخصى را براى خلافت تعیین کنم، زیرا گمان مىکنم وفاتم نزدیک شده باشد، عقیدهات درباره على بن ابى طالب چیست براى من بگو، شما گمان نمىکنید این مطالب در کتابهاى شما موجود است؟ کعب گفت: به عقیده من على براى خلافت خوب نیست، زیرا مردى است استوار و متعصب در دین، عیب و گناه احدى را نادیده نمىگیرد، در مقابل لغزشها بردبارى ندارد، بر طبق اجتهادش عمل نمىکند. این اخلاق با سیاست مردم دارى سازگار نیست.[27]
روزى عمر با گروهى از اصحاب در مسجد نشسته بود، على بن ابى طالب علیه السلام نزد آنان نشست. وقتى برخاست یکى از حاضرین زبان به بدگویى او گشود و گفت: متکبر و خودپسند است. عمر گفت: کسى که مانند على باشد حق دارد تکبر کند، اگر شمشیر او نبود خیمه اسلام بر پا نمىشد، در قضا از همه مردم واردتر است، سابقه در اسلام و شرافت و بزرگى او نیز محرز مىباشد. یکى از حاضران گفت: پس چرا او را به خلافت انتخاب نکردید؟ گفت: چون جوان بود و به فرزندان عبدالمطلب علاقه داشت از خلافت محروم شد.[28]
عمر در هنگام وفاتش على بن ابى طالب علیه السلام، عثمان، طلحه، زبیر، سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمن بن عوف را احضار کرد، سپس آنان را مخاطب قرار داد و گفت: گویا هر کدام از شما منتظر باشید بعد از من به خلافت برسید؟ زبیر پاسخ داد، آرى چنین است، تو به خلافت رسیدى و ما از تو پستتر نیستیم. عمر گفت مىخواهید احوال هر کدام از شما را بگویم؟ گفتند: بگو. آن گاه براى هر کدام آنان عیبى ذکر کرد تا رسید به على بن ابى طالب علیه السلام، او را مخاطب قرار داد و گفت: یا على تو براى خلافت لایقى لیکن عیبت این است که شوخ و مزّاح هستى. اگر تو به خلافت برسى ملت را به حق وادار مىکنى و در طریق روشن وارد مىسازى.[29]
عمر مى گفت: على در قضا از همه ما بهتر است.[30]
سعید بن مسیب نقل کرده که عمر مى گفت: پناه مىبرم از وقوع مشکلى که على در آن جا حضور نداشته باشد.[31]
حضرت على علیه السلام به ابوبکر فرمود: حاکم و زمام دار ملت باید واجد چه صفاتى باشد؟ پاسخ داد: باید خیرخواه ملت باشد، به وعده هایش عمل کند، فریب کار نباشد، خوش رفتار باشد، دادگر باشد، به قرآن و سنت پیغمبر و قضا عالم باشد، زاهد و به دنیا بى اعتنا باشد، ازمظلومین حمایت کند، و در مورد احقاق حق دور و نزدیک را یکسان ببیند، آن گاه سکوت کرد، على علیه السلام فرمود: و در اسلام سبقت داشته باشد، و با رسول خدا قرابت داشته باشد. ابوبکر گفت: آرى، سابقه در اسلام و خویشاوندى با رسول خدا نیز در امامت شرط است. على فرمود: اى ابابکر تو را به خدا سوگند این صفات را در خودت سراغ دارى یا در من؟ پاسخ داد: صفات مذکور در تو وجود دارند.[32]
عمر مى گفت: زنان عاجزند که همانند على علیه السلام را بزایند. اگر على نبود عمر هلاک مى شد.[33]
اعتراف خلفا به عدم عصمت
ابوبکر و عمر نه تنها مدعى علم و مصونیت از خطا و اشتباه نبودند بلکه به نقصان ذاتى و کافى نبودن مرتبه دانش و علم و عدم مصونیت از خطا اعتراف داشتند. از باب نمونه:
ابوبکر در یکى از خطبه هایش گفت: اى مردم، من که جانشین رسول خدا شدم نه بدان جهت است که از شما بهتر باشم، دوست دارم بعضى از شما به جاى من متکفل این مقام مىشدید. اگر شما بخواهید مرا مؤاخذه کنید به چیزهایى که خدا پیغمرش را به وسیله وحى از آنها نگهدارى مىکرد، من از وحى و عصمت محروم هستم، من فردى هستم مثل شما. اگر دیدید به طریق حق مىروم از من پیروى کنید، و اگر دیدید از راه حق منحرف شدهام، مرا به سوى حق راهنمایى نمایید. بدانید که من شیطانى دارم که گاهى بر من مسلط مىشود. وقتى مرا در غضب دیدید از من دورى کنید.[34]
ابوبکر در جاى دیگر مىگفت: اى مردم من بر شما حکومت مىکنم ولى از شما بهتر نیستم (تا این که مىگوید) من پیرو پیغمبر هستم و بدعت گذار نیستم. اگر رفتارم خوب بود یاریم کنید و اگر از طریق حق منحرف شدم به راه راست وادارم نمایید.[35]
معاویه به ابوهریره گفت: گمان نمىکنم که من براى زمام دارى از على سزاوارتر باشم.[36]
آرى اکثر مسلمانان صدر اسلام به عمق معناى نبوت پى نبرده بودند، تمام توجهشان به حکومت ظاهرى رسول خدا صلى الله علیه و آله بود، بدین جهت براى احراز مقام خلافت و جانشینى رسول خدا قید و شرطى قائل نبودند. بعضى امتیازهاى اعتبارى و بى ارزش را مانند: انصار بودن یا مهاجر بودن یا کثرت سن یا حمایت کردن از رسول خدا، از اسباب اولویت خویشتن مىشمردند، با این که خلافت رسول خدا لیاقت ذاتى لازم دارد، خدا هر کس را لایق دانست بدان مقام منصوب مىنماید. این خیال باطل از اول در اذهان مردم وجود داشت بدان جهت به رسول خدا مىگفتند: ما از تو حمایت و پشتیبانى مىکنیم به شرط این که بعد از تو به حکومت برسیم. پیغمبر در جوابشان مىفرمود: امر حکومت در اختیار خداست، هر کس را لایق بداند به مقام حکومت و امامت منصوب مىگرداند.
محمد بن مسلم بن شهاب زهرى مىگوید: رسول خدا نزد طایفه بنى عامر رفت و آنان را به اسلام دعوت نمود. مردى به نام بیحرة گفت: به خدا سوگند اگر این جوان در اختیار من قرار گیرد به کمک او بر عرب مسلط مىشوم، سپس به محمد گفت: اگر ما از تو اطاعت نمودیم و در امر حکومت کمک کردیم، تا بر دشمنان پیروز شدى، قول مىدهى که بعد از تو حکومت به ما برسد؟ رسول خدا در جواب فرمود: امر حکومت به اختیار خداست هر کس را خواست بدان مقام مىرساند. آن مرد گفت: آیا ما براى دفاع و تأیید تو سینههاى خود را سپر قرار دهیم، تا وقتى که غالب شدى آن گاه حکومت به غیر ما برسد؟[37]
به هر حال باید ریشه کلمه «امر» را که این همه بر زبانها تکرار شده به دست آوریم و در باره آن بحث کنیم.[38]
[1]. تاریخ طبرى، ج 1، ص 542- 543
[2]. قال: یا عمّاه لو وضعوا الشمس فى یمینى و القمر فى یسارى على ان اترک هذا الامر حتى یظهره اللَّه او اهلک فیه ماترکته« تاریخ طبرى، ج 1، ص 545»
[3]. الامامة و السیاسه، ج 1، ص 29
[4]. همان، ج 1، ص 47
[5]. قال معاویة لعلى علیه السلام و بعض الناس و لیسلبن امرکم و لینتقلن الملک من بین اظهرکم« الامامة و السیاسه، ج 1، ص 48»
[6]. کتب على علیه السلام الى اخیه: فقد قطعت قریش رحمى و ظاهرت علىّ و سلبتنى سلطان ابن عمى« همان، ص 75»
[7]. کتاب الحسن علیه السلام الى معاویه: فلمّا توفى رسول اللَّه تنازعت سلطانه العرب فقالت قریش: نحن قبیلته و اسرته و اولیائه و لایحلّ لکم ان تنازعونا سلطان محمد صلى الله علیه و آله و حقه فرأت العرب انّ القول کما قالت قریش. و انّ الحجة لهم فى ذلک على من نازعهم امر محمد فانعمت لهم العرب و سلمت ذلک« مقاتل الطالبین، ص 35»
[8]. من ینازعنا سلطان محمد صلى الله علیه و آله و میراثه و نحن اولیائه و عشیرته الّا مدلّ بباطل او متجانف لاثم او متورط فى هلکة« الامامة و السیاسه، ج 1، ص 25»
[9]. فشدّوا ایدیکم بهذاالامر فانّکم احق الناس و اولاهم به« الامامة و السیاسه، ج 1، ص 22»
[10]. فهم اوّل من عبد اللَّه فى الارض و اوّل من آمن باللَّه و رسوله و هم اولیائه و عشیرته و احق الناس بالامر من بعده لاینازعهم فیه الّا ظالم( الى ان قال للانصار) فنحن الأمراء و انتم الوزراء لانفتات دونکم بمشورة و لاتنقضى دونکم الامور« همان، ص 24»
[11]. قال عمر: انّه واللَّه لا ترضى العرب ان تؤمّرکم و نبیّها من غیرکم ولکن العرب لاینبغى ان تولى هذا الامر الّا من کانت النبوة فیهم و اولوالامر منهم لنا بذلک على من خالفنا من العرب الحجة الظاهرة و السلطان المبین. من ینازعنا سلطان محمد صلى الله علیه و آله و میراثه و نحن اولیائه و عشیرته؟« الامامة والسیاسه، ج 1، ص 8- 7»
[12]. قال بشیر بن سعد: انّ محمداً رسول اللَّه رجل من قریش و قومه احق بمیراثه و تولى سلطانه وایم اللَّه لایرانى اللَّه انازعهم هذا الامر ابداً« همان، ص 25»
[13]. همان، ج 1، ص 26
[14]. اللَّه اللَّه یا معشر المهاجرین لاتخرجوا سلطان محمد صلى الله علیه و آله فى العرب عن داره و قعربیته الى دورکم و قعور بیوتکم و لاتدفعوا اهله عن مقامه فى الناس و حقه فواللَّه یا معشر المهاجرین لنحن احق الناس به لانّا اهل البیت و نحن احق بهذا الامر منکم ما کان فینا القارى لکتاب اللَّه الفقیه فى دین اللَّه العالم بسنن رسول اللَّه المضطلع بامر الرعیة المدافع عنهم الامور السیّئة القاسم بینهم بالسویه واللَّه انّه لفینا فلا تتبعوا الهوى فتضلوا عن سبیل اللَّه فتزدادوا من الحق بعداً« الامامة و السیاسه، ج 1، ص 29»
[15]. انا اولى برسول اللَّه صلى الله علیه و آله حیاً و میّتاً و انا وصیّه و وزیره ومستودع سره وعلمه و انا الصدیق الاکبر و الفاروق الاعظم. اول من آمن به و صدّقه و احسنکم بلاء فى جهاد المشرکین و اعرفکم بالکتاب و السنة و افقهکم فى الدین و اعلمکم بعواقب الامور و اذربکم لساناً و ثبتکم جناناً فعلام تنازعونا هذا الامر« احتجاج، ج 1، ص 73»
[16]. قال على علیه السلام انّ احق الناس بهذالامر اقواهم علیه و اعلمهم بامر اللَّه فیه.« نهج البلاغه، ص 247»
[17]. قال الحسن علیه السلام انّ الائمة منّا و انّ الخلافه لا تصلح الّا فینا و انّ اللَّه جعلنا اهلها فى کتابه و سنة نبیه و انّ العلم فینا و نحن اهله و هو عندنا مجموع کلّه بحذافیره و انّه لا یحدث شىء الى یوم القیامة حتى ارش الخدش الّا و هو عندنا مکتوب باملاء رسول اللَّه و بخط على بیده.« احتجاج، ج 2، ص 287»
[18]. همان، ج 1، ص 173
[19]. نهج البلاغه، ص 189، خ 131
[20]. شرح ابن ابى الحدید، ج 3، ص 210
[21]. قال ابو عبیدة لعلى علیه السلام: فسلّم لابى بکر هذا الامر، فانّک ان تعش و یطل بک بقاء فانت لهذا الامر خلیق و به حقیق فى فضلک و دینک و علمک و فهمک و سابقتک و نسبک و صهرک.« الامامة و السیاسه، ج 1، ص 29»
[22]. قال عمر لعلى علیه السلام فى مرضه و ما یمنعنى منک یا على الّا حرصک علیها و انّک احرى القوم ان ولّیتکها أن تقیم على الحق المبین و صراط المستقیم( الى ان قال) یا على لعلّ هولاء القوم یعرفون حقّک و شرفک و قرابتک من رسول اللَّه و ما آتاک اللَّه من العلم و الفقه والدین فستخلفوک فان و لّیت هذاالامر فاتق اللَّه یا على فیه و لا تحمّل احداً من بنى هاشم على رقاب الناس.« الامامة و السیاسه، ج 1، ص 43»
[23]. قال زفر بن قیس لقومه انّ الناس بایعوا علیاً علیه السلام بالمدینة غیر محاباة ببیعتهم لعلمه بکتاب اللَّه و یرى الحق فیه.« همان، ج 1، ص 110»
[24]. وفى کتاب معاویه الى على علیه السلام: واما فضلک فى الاسلام و قاربتک من النبى صلى الله علیه و آله فلعمرى ما ادفعه ولا انکره.« همان، ص 121»
[25]. شرح ابن ابى الحدید، ج 3، ص 106
[26]. همان، ص 107
[27]. همان، ص 115
[28]. همان، ج 3، ص 115
[29]. شرح ابن ابى الحدید، ج 1، ص 62
[30]. قال عمر: على اقضانا« طبقات، ج 2، ص 339 و مناقب خوارزمى، ص 92»
[31]. قال سعید بن مسیب کان عمر یتعوّذ باللَّه من معضلة لیس فیها ابو الحسن« طبقات، ج 2، ص 339»
[32]. قال على علیه السلام لابى بکر اخبرنى عن الذى یستحق هذا الامر بما یستحقه؟ فقال ابوبکر بالنصیحة و الوفاء و دفع المداهنة و حسن السیرة و اظهار العدل و العلم بالکتاب و السنة و فصل الخطاب مع الزهد فى الدنیا و قلة الرغبة فیها وانتصاف المظلوم من الظالم للقریب و البعید ثم سکت فقال على علیه السلام: والسابقة والقرابة؛ فقال ابوبکر والسابقة والقرابة. فقال على انشدک یا ابابکر فى نفسک تجد هذه الخصال او فىّ؟ فقال ابوبکر: بل فیک یا اباالحسن« احتجاج، ج 1، ص 115»
[33]. قال عمر بن الخطاب: عجزت النساء ان تلدن مثل على بن ابى طالب علیه السلام لولا على لهلک عمر« مناقب خوارزمى، ص 81»
[34]. ایّها النّاس انّى لم اجعل لهذا المکان أن اکون خیرکم ولوددت انّ بعضکم کفانیه و لئن اخذتمونى بما کان اللَّه یقیم به رسوله من الوحى ما کان ذلک عندى و ما انا الّا کاحدکم فاذا رأیتمونى قداستقمت فاتبعونى و ان زغت فقوّمونى و اعلموا انّ لى شیطاناً یعترینى احیاناً فاذا رأیتمونى غضبت فاجتنبونى« الامامة و السیاسه، ج 1، ص 34»
[35]. تاریخ طبرى، ج 2، ص 244
[36]. الامامة و السیاسه، ج 1، ص 128
[37]. تاریخ طبرى، ج 1، ص 556 و سیره ابن هشام، ج 2، ص 272
[38] امینى، ابراهیم، بررسى مسائل کلى امامت، 1جلد، بوستان کتاب (انتشارات دفتر تبلیغات اسلامى حوزه علمیه قم) - قم، چاپ: پنجم، 1390.