بخش سوّم نبوّت
اندیشه در انتخاب راه و هدف
برای اینکه در زندگی پیروز گردید ، چه راهی را انتخاب میکنید؟
برای اینکه در هر دو جهان سعادتمند گردید ، چه برنامهای دارید؟چه فکری کردهاید؟
برای اینکه انسان کامل و خوبی بشوید ، چه برنامهای دارید؟
آیا به دیگران نگاه میکنید و هر راهی را که آنها رفتهاند ، شما هم میروید؟و هر برنامهای را که انتخاب کردهاند ، شما هم انتخاب میکنید؟
آیا در انتخاب راه و هدفِ زندگی ، فکر نمیکنید؟
آیا در انتخاب برنامه درست زندگی ، نمیاندیشید؟
شاید بگویید که:خودم برنامه خوبی تنظیم میکنم.مگر از همه نیازهای خود -در این جهان و جهان آخرت-خبر دارید؟با بیخبری چگونه میتوانید برنامه خوب و کاملی تنظیم کنید؟
شاید بگویید:خردمندان و دانشمندان برایم برنامه زندگی تهیّه میکنند.مگر آنها از نیازهاىِ واقعىِ دنیا و آخرت شما اطّلاع دارند؟مگر آنها از جهان آخرت خبر دارند؟پس چه کسی میتوان«برنامه سعادت و تکاملِ انسان»را تنظیم کند؟ آیا انسان ، یا خدای انسان؟
البتّه خدای انسان؛چون او انسان را آفریده است و او به اسرار آفرینش انسان آگاه است.و فقط او از شرایط زندگی انسان در دنیا و آخرت با خبر است.
بههمین جهت فقط او میتواند برنامه زندگی و تکامل انسان را پیشبینی و تنظیم کند.پس بهترین«برنامه سعادت و تکامل»همان برنامهایست که خدای بزرگ تنظیم کرده و به وسیله پیامبران برای انسانها فرستاده است.
شما چه فکری کردهاید؟برای زندگی خود چه راهی را برگزیدهاید؟
فکر کنید و پاسخ دهید:
1-آیا شما میتوانید برای سعادت دنیا و اخرت خود ، برنامهای تنظیم کنید؟....چرا؟توضیح دهید.
2-آیا دیگران میتوانند؟....چرا؟
3-پس چه کسی میتواند؟....چرا؟
4-خدا برنامههای سعادت انسانها را ، به وسیله چه کسانی فرستاده است؟
5-اگر بخواهیم در دنیا و آخرت رستگار و سعادتمند باشیم ، باید چه برنامهای را انتخاب کنیم؟....چرا؟
تکامل واقعِی انسان
اگر دانه گندمی را در زمین بکارید و آب دهید ، چه تغییری پیدا میکند؟چه راهی را در پیش میگیرد؟آیا هدف معیّنی در پیش دارد؟
به سوی چه هدفی حرکت میکند؟
دانه گندم ، از همان آغاز ، هدف معیّنی را در پیش میگیرد و بهسوی آن هدف حرکت میکند.و برای رسیدن به آن مقصد ، رشد و تکامل مییابد؛یعنی:دانه گندم ، ابتدا در زمین ریشه میکند ، سپس ساقه میآورد ، سبز میشود و به تدریج بزرگ میگردد ، خوشه میکند.
یک دانه گندم ، چندین خوشه میشود و خوشهها خرمن میگردند و از خرمنها هزاران انسان استفاده میکنند.
همه گیاهان-مانند دانه گندم-راه رشد و تکامل را میپویند و هدف و مقصد معیّنی را-که برایشان تعیین شده-دنبال میکنند.
شما اگر دانه سیبی را در زمین بکارید و آب دهید ، از همان آغاز ، میدانید که:این دانه کوچک«هدفدار»است و به سوی آن هدف حرکت میکند و رشد و تکامل مییابد؛یعنی:دانه کوچک ، ریشه میکند ، ساقه میآورد ، سبز میشود و بزرگ و بزرگتر میگردد؛ هر روز بیشتر از دیروز رشد و تکامل مییابد و سرانجام شکوفه میدهد و شکوفه زیبا ، سیب میشود و بدین ترتیب آن دانه کوچک به تکامل میرسد و نتیجه حرکت و کوشش خود را ، در اختیار انسان میگذارد.
خدای دانا و توانا-که همه موجودات را آفریده-راه تکامل را نیز به آنها نشان داده و وسائل رسیدن به کمال را ، برای آنها فراهم ساخته است.
مثلاً:گیاهان-مانند دانه گندم و دانه سیب-برای رشد و تکامل خود به«آب و خاک و نور و هوا»احتیاج دارند ، خدا هم«آب و خاک و نور و هوا»را آفریده تا گیاهان از آنها استفاده کنند و تکامل یابند.
انسان نیز باید رشد و تکامل یابد؛ولی چگونه؟با چه برنامهای؟چه کسی میداند که«جان و روح انسان»به چه چیزهایی نیاز دارد؟و چگونه تکامل مییابد؟
البتّه خدای انسان میداند.چون تنها اوست که از اسرار آفرینش انسان آگاه است ، و اوست که از آینده انسان ، در جهان آخرت خبر دارد.به همین جهت ، خدای آفریننده و تکامل دهنده همه موجودات ، برای تکامل انسان نیز برنامه دقیقی را پیشبینی کرده و به وسیله پیامبران برای انسانها فرستاده است.
آخرین و دقیقترین برنامه تکامل را نیز به وسیله آخرین پیامبرش ، حضرت محمّد-صلّی اللَّه علیه و آله-برای همه مردم فرستاده است.این برنامه تکاملی«دین اسلام»نام دارد. فکر کنید و پاسخ دهید:
مقداری دانه گندم را ، در ظرفی بریزید و آب دهید.ببینید دانه گندم چه راهی را در پیش میگیرد؟بهسوی چه هدفی حرکت میکند؟
فکر کنید و پاسخ دهید:
1-آیا شما میتوانید برای سعادت دنیا و آخرت خود ، برنامهای تنظیم کنید؟......چرا؟توضیح دهید.
2-آیا دیگران میتوانند؟......چرا؟
3-پس چه کسی میتواند؟.....چرا؟
4-خدا برنامههای سعادت انسانها را ، به وسیله چه کسانی فرستاده است؟
5-اگر بخواهیم در دنیا و آخرت رستگار و سعادتمند باشیم ، باید چه برنامهای را انتخاب کنیم؟.....چرا؟
* پس از بحث و گفتگو ، پاسخ دقیق و کامل این سؤالها را ، در دفتر آموزش دین خود ، بنویسید. فکر کنید و پاسخ دهید:
1-دانه سیب و سایر گیاهان«هدفدار»هستند.این جمله یعنی چه؟
2-گیاهان برای رشد و تکامل خود به چیزهایی نیاز دارند؟
3-آیا این چیزها-که وسایل رشد و تکامل آنها هستند-برایشان آفریده شده است؟
4-برنامه تکامل انسان را ، چه کسی میتواتد تنظیم کند؟.....چرا؟
5-خدا برنامه تکامل انسانها را ، به چه وسیلهای برایشان فرستاده است؟
6-آخرین و دقیقترین برنامه تکامل را ، چه کسی برای ما آورده است؟
7-این آخرین برنامه تکاملی ، چه نام دارد؟
راهنما ، باید چگونه باشد؟
کودکی که منزلش را گم کرده است ، او را به که میسپارید؟
چه کسی میتواند او را راهنمایی کند و به منزلش برساند؟
آیا کسی که راه منزل او را نمیداند ، میتواند او را به منزلش برساند؟
آیا به کسی که درستکار و امین نیست ، اعتماد میکنید؟آیا کودک را به او میسپارید؟.....چرا؟
آیا کسی را که راه منزل او را نمیداند یا در راهها اشتباه میکند ، برای راهنمایی او انتخاب میکنید؟....چرا؟
پس ، راهنما باید:
راه را درست بداند ، درستکار و امین باشد و در راهنمایی اشتباه نکند.
پیامبر هم ، انسانی امین و درستکار است که خدا او را برای راهنمایی مردم برگزیده است و راه زندگی دنیا و آخرت را ، به او یاد داده است و رهبری انسانها را ، به او سپرده است.
پیامبر باید چگونه باشد؟
وقتی میخواهید برای یکی از دوستان خود ، «پیامی شفاهی» بفرستید ، چه میکنید؟
این پیام را به که میگویید تا به آن دوست برساند؟
آیا شخص دروغگو و نادرست را ، برای بردن پیام انتخاب میکنید؟....چرا؟
شخص فراموشکار و اشتباهکار را چطور؟....چرا؟
پس چه کسی را برای رساندن«پیام»انتخاب میکنید؟
آری ، رساننده پیام باید:راستگو و درستکار باشد ، پیام را فراموش نکند ، و در شنیدن و رساندن آن ، اشتباه ننماید.
خدا هم برای رساندن پیام خود ، انسانی راستگو و درستکار را برمیگزیند و پیام را به او میگوید.پیامبر ، پیام خدا را درست درمییابد و کامل و درست به مردم میرساند.
آگاهی و بینش ، رمز بیزاری از گناه
لباسهای آلوده و کثیفی را ، در یک تشت لباسشویی شستهاند.
چه کسی حاضر است ، مقداری از آب آلوده این تشت را بنوشد؟
اگر مقداری از آن را به انسان نابینا و بیاطّلاعی بدهند ، آیا ممکن است آن را بنوشد؟
ولی یک انسان بینا و با اطّلاع چطور؟!
آیا کسی که زشتی و آلودگی آنرا مشاهده میکند و ضررهای بهداشتی چنین آب آلودهای را میبیند ، از آن مینوشد؟
آری ، هر شخص«بینا و آگاهی»که زشتی و پلیدی چیزی را میبیند ، خود را با آن آلوده نمیکند ، بلکه از آن نفرت دارد و بیزار است.
پیامبران هم ، از گناه بیزارند و(با اینکه قدرت برگناه دارند)هرگز گناه نمیکنند ، چون زشتی و پلیدی گناه را میبینند.
این بینش و آگاهی را ، خدا به آنان ، عطا کرده است.
پیامبران راهنمایان آگاه و معصوم
خدا ، برای رساندن پیام خود ، به مردم ، انسانی درستکار و امین را برمیگزیند.و او را نمونه کامل دین میگرداند.تا با گفتار و رفتارش ، مردم را بهسوی خدا ، راهنمایی کند.
پیامبر ، بهترین و کاملترین فرد انسانهاست.در علم و اخلاق و رفتار ، سرآمد همه مردم است؛خدا او را تربیت کرده و برگزیده است تا پیشوا و سرمشق مردم باشد.
پیامبر ، راه سعادت دنیا و آخرت را ، خوب میداند....یعنی: خدا به او یاد داده است.پیغمبر ، خودش این راه را میپیماید و مردم را نیز به پیمودن همین راه دعوت و رهبری میکند.
پیغمبر ، خدا را به خوبی میشناسد و او را بسیار دوست دارد ، از وضع جهان آخرت و بهشت و جهنّم ، کاملاً آگاه است.اخلاق و اعمال خوب و بد را ، کاملاً میشناسد.زشتی و پلیدی گناه را میبیند و میداند که:گناه روح انسان را آلوده و کثیف میکند.
خدای دانا و توانا ، این«بینش و آگاهی»را در اختیار پیغمبرش قرار داده است.پیغمبر با این بینش و آگاهی ، زشتی و پلیدی گناه را ، مشاهده میکند و میداند که:خدا ، انسان گناهکار را دوست ندارد و از او ناراضی است ، بههمین جهت ، پیغمبر هرگز گناه نمیکند ، بلکه از گناه بیزار است.
پیامبر ، پیامهای خدا را ، بدون کم و زیاد بهمردم میرساند ، اشتباه و فراموشی ندارد.
چون گناه و اشتباه ندارد ، مردم به او اعتماد میکنند و میتوانند از رفتار و گفتارش سرمشق بگیرند.
بهچنین انسانی ، «معصوم»میگوییم.و پیامبران خدا ، همه «معصومند»
یعنی:گناه نمیکنند.
اشتباه و فراموشی ندارند.
کاملاً درستکار و امین هستند.
پیامبران ، راهنمایان آگاه و معصوم مردم هستند.پیام خدا را به مردم میرسانند ، آنان را راهنمایی میکنند ، و بهسوی خدا و سعادت همیشگی ، رهبری مینمایند.
فکر کنید و پاسخ دهید
1-راهنما باید چه صفاتی داشته باشد؟
2-خدا چگونه انسانی را برای راهنمایی مردم انتخاب میکند؟
3-پیامبر ، باید چه صفاتی داشته باشد؟
4-خدا چگونه انسانی را برای رسانیدن پیام خود انتخاب میکند؟
5-چرا پیامبران خدا ، به گناه آلوده نمیشوند و از آن بیزارند؟
6-این بینش مخصوص را چه کسی به پیغمبران داده است؟
7-این بینش مخصوص چگونه موجب عصمت پیامبران میشود؟
8-نمونه کامل دین یعنی چه؟
9-چه کسی نمونه کامل دین است؟
10-کسی که به گناه آلوده میشود میتواند نمونه کامل دین باشد؟
11-در چه صورتی پیغمبر میتواند در گفتار و رفتارش سرمشق کامل مردم باشد؟
12-اگر پیغمبر فراموشی و اشتباه داشته باشد ، آیا مردم میتوانند به گفتههایش کاملاً اعتماد کنند؟
13-به چه کسی معصوم میگوییم؟
چگونه او را میشناسید؟ از او چه میخواهید؟
کیف دوست شما ، محمود ، در منزل شماست.شخصی میگوید:من از طرف محمود آمدهام؛او مرا فرستاده است تا کیفش را از شما بگیرم. اگر او را نشناسید ، چه میکنید؟آیا فوراً اعتماد میکنید و کیف را به او میدهید؟چگونه او را میشناسید؟چگونه میفهمید که او واقعاً فرستاده محمود است؟آیا برای شناختن او نشانی مخصوصی نمیخواهید؟
حتماً میگویید:نشانی بده و کیف را بگیر.
او هم نشانی میدهد ، مثلاً میگوید:محمود گفت:کیف در اتاق پذیرایی است و داخل آن یک کتاب حساب ، یک کتاب تعلیمات دینی و یک خودنویس آبیرنگ و یک مداد قرمز کوچولو و یک ساعت است.
اگر نشانیهای او درست باشد چه میفهمید و چه میکنید؟
اگر نشانیهای او درست باشد ، میفهمید که واقعاً فرستاده محمود و مورد اعتماد اوست.شما هم اعتماد میکنید و کیف را به او میدهید.
حالا با توجّه به این مثال آیا میتوانید بگویید:پیامبر را باید چگونه بشناسیم؟
پیامبر نیز فرستاده خداست که برای معرّفی خودش«نشانههای مخصوصی»از جانب خدا میآورد تا مردم او را بشناسند و دعوتش را بپذیرند.
اگر پیامبر از جانب خدا«نشانىِ مخصوصی»نیاورد ، مردم چگونه او را میشناسند؟چگونه میفهمند که واقعاً پیامبر و فرستاده خداست؟
اگر خدا«نشانههای مخصوصی»به نام معجزه در اختیار فرستادگانش قرار ندهد ، مردم چگونه آنها را بشناسند؟چگونه بفهمند که آنان با خدا ، ارتباط مخصوص دارند؟چگونه به آنها اعتماد کنند؟چگونه دعوتش را بپذیرند؟
نشانه مخصوص پیامبری را«معجزه»مینامند.معجزه یعنی انجام دادن کاری که مردم از انجام آن عاجز ناتوانند؛کاری که جز خدا و فرستاده مخصوص او ، کسی نمیتواند آن را بدانگونه انجام دهد.
وقتی کسی گفت:من پیامبر خدا هستم و با خدا ارتباط مخصوص دارم و«معجزه»آورد مردم حقّجو میفهمند که او به راستی پیامبر و فرستاده خداست ، با خدا ارتباط مخصوص دارد ، امین و مورد اعتماد است.
مردم حقّجو هم ، به او اعتماد مینمایند ، گفتههایش را باور میکنند و دعوتش را میپذیرند و میگویند:چون کارهای خدایی انجام میدهد- یعنی معجزه دارد-پیامبر واقعی است و با خدا ارتباط مخصوص دارد.
مردم آگاه و حقّجو ، پیامبران را با معجزه میشناسند و میفهمند که آنها فرستادگان خدا هستند.
نشانه پیامبری در قرآن
در دوره اول آموزش دین ، با معجزه پیامبران آشنا شدید؛خواندید که: حضرت موسی دستش را در گریبانش فرومیبُرد ، وقتی بیرون میآورد ، دستش چون ستاره زیبایی میدرخشید.عصای حضرت موسی-به اذن خدا-ماری خشمگین میشد.همان عصا به فرمان خدا ، آب دریا را شکافت ، بطوری که ته دریا نمایان گشت.
خدا ، این نشانهها و دهها گواه معجزه دیگر را ، در قرآن کریم بیان کرده است؛درباره حضرت عیسی ، یادآور شده است که:کور مادرزاد را-به اذن خدا -بدون دوا ، شفا میداد.مردگان را-به اذن خدا-زنده میکرد.از گِل مجسّمهای به صورت پرنده ، به اذن خدا درست میکرد ، آنگاه-به اذن خدا-در آن میدمید ، مجسمّه جان میگرفت ، پرنده واقعی میشد و پرواز میکرد.حضرت عیسی از پنهانیها آگاه بود.مثلاً:میتوانست از چیزی که شخصی در منزل خورده یا از آنچه در خانه پنهان کرده ، خبر دهد.او وقتی نوزاد بود ، در گهواره با مردم سخن گفت.
آتش نمرود-به امر خدا-برای حضرت ابراهیم سرد و سلامت شد و آسیبی به او نرسانید.
پیامبر گرامی ما هم ، معجزههای بسیاری داشت.بزرگترین معجزه او قرآن کریم است.در آینده با معجزههای پیامبر گرامی اسلام ، آشناتر خواهید شد.
اکنون ببینیم:معجزه چگونه و با چه قدرتی انجام میشود؟
خدا-با قدرت بیانتهایش-هر کاری را که بخواهد انجام میدهد.چه کسی-جز خدا-میتواند از چوب خشکی ، ماری خشمگین بیافریند؟چه کسی-جز خدا-میتواند با یک اشاره ساده ، دریا را بشکافد؟چه کسی جز خدا میتواند کور مادرزاد را ، شفا دهد و چشم بینا بخشد؟چه کسی-جز خدا
-میتواند یک مجسّمه بیجان را زنده گرداند و پر و بال و چشم و گوش عطا فرماید؟چه کسی-جز خدا-از غیب اطّلاع دارد؟
پیامبران راستین هم ، با قدرتی که خدا به آنان بخشیده است-به اذن خدا -چنین کارهایی را انجام میدهند؛تا مردم حقّجو ، از مشاهده این کارها بفهمند که آنها با خدا ارتباط مخصوص دارند ، امین و برگزیده خدا هستند و از سوی او پیام میآورند.
این گونه کارها را معجزه مینامند.معجزه کاری است که غیر از خدا-و فرستاده مخصوصش-هیچ کس نمیتواند آن را بدانگونه انجام دهد.وقتی خدا کسی را برای پیامبری میفرستد ، نشانه و معجزهای در اختیارش قرار میدهد تا به آن وسیله شناخته شود.
اگر پیامبران نشانهای روشن ، از سوی خدا ، برای مردم نیاورند ، مردم چگونه آنها را بشناسند؟چگونه بفهمند که آنان بهراستی پیامبر خدایند؟ پرسشها:
1-آیا برای شناختن پیامبر ، نشانه مخصوصی میخواهیم؟.....چرا؟
2-«نشانه پیامبری»چه نام دارد؟
3-مردم حقّجو ، به چه وسیلهای پیامبر را میشناسند؟
4-چه کاری را«معجزه»میگویند؟
5-با مشاهده معجزه ، چگونه میفهمیم که آورنده معجزه ، براستی پیامبر خداست؟
6-معجزه با قدرت و خواست چه کسی انجام میشود؟
8-چه کسی این قدرت را به پیامبران عنایت کرده است؟
نوجوان بتشکن
روزی که ابراهیم در انتظارش بود ، فرا رسید ، ابراهیم با تبر بهسوی بتخانه رفت. او تصمیم گرفته بود که تمام بتها را قطعه قطعه کند.
ابراهیم بخوبی میدانست که تصمیم خطرناکی گرفته است؛میدانست که اگر او را در حال شکستن بتها ببینند یا صدای شکستن بتها را بشنوند ، بیدرنگ به او هجوم میآورند و نابودش میسازند.ولی ابراهیم ، نوجوان وقتشناس و فهمیدهای بود؛ میدانست چه موقعی را برای شکستن بتها انتخاب کند.
آن روز ، همه مردم شهر برای برگزاری مراسم عید ، به صحرا رفته بودند ، میخواستند ابراهیم را هم به صحرا ببرند ، ولی او با آنها نرفت ، گفت:ناراحتم ، دوست دارم در شهر بمانم.وقتی همه مردم به صحرا رفتند ، ابراهیم هم با یک تبر تیز بهسوی بتکده رفت ، آرام وارد بتخانه شد ، در آنجا هیچ کس نبود؛بتها و مجسّمههای کوچک و بزرگ ، با شکلهای گوناگون ، در بتخانه قرار گرفته بودند.مردم نادان هم جلوی آنها ، غذا گذاشته بودند ، میخواستند غذاها نظر کرده و با برکت شوند ، تا هنگام بازگشت از صحرا ، غذاهای نظر کرده را بخورند تا بیمار نشوند.
حضرت ابراهیم نگاهی به بتها کرد و به حال مردم نادال بابل ، افسوس خورد؛با خود گفت:این مردم چقدر نادانند!از سنگ و چوب بت میتراشند ، سپس آنچه را خود تراشیدهاند ، میپرستند!و بعد ، روبه بتها کرد و گفت:پس چرا غذا خوردید؟!چرا حرف نمیزنید؟!این جملهها را گفت و با دستهای نیرومند ، تبر را برداشت و به سوی بتها رفت...
به سرعت ، بتها را میشکست و بر زمین میریخت.
فقط بت بزرگ را سالم گذاشت و تبر را بردوش آن نهاد و از بتکده بیرون رفت.
نزدیک غروب ، مردم از صحرا بازگشتند و به بتخانه رفتند .....
ابتدا وحشتزده ، مات و مبهوت ایستادند و به بتها نگاه کردند ، بعداً بیاختیار فریاد کشیدند ، ناله کردند و اشک ریختند......از یکدیگر میپرسیدند:چه کسی بتها را شکسته است؟!چه کسی این گناه بزرگ را انجام داده است؟بتها غضب خواهند کرد ، روزگارمان سیاه خواهد شد.
رئیس بتخانه گزارش حادثق را به عرض نمرود رسانید؛نمرود خشمگین شد.
دستور داد که:تحقیق کنند و مجرم را دستگیر نمایند.
مأمورین پس از بررسی و تحقیق ، گزارش دادند:نوجوانی که ابراهیم نام دارد ، از مدّتها پیش ، به بتها بیاحترامی و جسارت میکرده است ، ممکن است که او گناهکار باشد.
نمرود فرمان داد که:او را دستگیر کنند.
ابراهیم را دستگیر کردند و به دادگاه نمرود بردند.... * * *
حضرت ابراهیم علیه السّلام در دادگاه نمرود
.....دادگاه تشکیل شد ، رئیس دادگاه و اعضای دیگر ، در جاهای مخصوص نشستند.ابراهیم را به دادگاه آوردند.
رئیس دادگاه برخاست و گفت:همه میدانیم که:روز عید همه بتهای بتخانه بزرگ ، شکسته شدهاند؛
آنگاه روبه ابراهیم کرد و گفت:ای ابراهیم!تو در اینباره چه اطّلاعاتی داری؟
ابراهیم نگاه تندی به رئیس دادگاه کرد و گفت:چرا از من سؤال میکنی؟
رئیس دادگاه گفت:پس از چه کسی بپرسم؟
ابراهیم با خونسردی جواب داد:از بتها بپرسید!
رئیس دادگاه با تعجّب گفت:از بتها بپرسم؟!عجب جوان نادانی هستی!
به تو میگویم بتها را شکستهاند ، از بتهای شکسته بپرسم؟!بتهای شکسته که جواب نمیدهند.
ابراهیم سخن رئیس دادگاه را شنید ، اندکی فکر کرد ، سپس گفت:ببینید بتها را با چه چیزی شکستهاند.
رئیس دادگاه خشمگین شد ، برخاست و باپرخاش گفت:بتها را با تبر شکستهاند ، ولی چه فایده ما میخواهیم بفهمیم که:چه کسی بتها را ، با تبر شکسته است؟
ابراهیم-با آرامش و خونسردی کامل-در پاسخ گفت:میخواهید بفهمید چه کسی بتها را با تبر شکسته است؟ببینید تبر دست کیست ، ببینید تبر بردوش کیست.
رئیس دادگاه گفت:تبر روی دوش بت بزرگ است.....
ابراهیم سخنش را قطع کرد و گفت:پس هر چه زودتر بت بزرگ را برای بازپرسی به دادگاه بیاورید.بت بزرگ که شکسته نشده است!
رئیس دادگاه که کاملاًعصبانی شده بود گفت:ای ابراهیم!چه حرفهایی میزنی؟!عجب جوان نادانی هستی!بت که حرف نمیزند!بت که چیزی نمیشنود!از سنگ که نمیشود بازپرسی کرد.
حضرت ابراهیم-که منتظر همین سخنان بود-گفت:اعتراف کردید که:بتها حرف نمیزنند ، چیزی نمیشنوند ، پس چرا این بتها نادان و ناتوان را میپرستید؟
رئیس دادگاه-که برای این پرسش حضرت ابراهیم پاسخی نداشت-اندکی صبر کرد و گفت:حالا وقت این صحبتها نیست ، در هر صورت بتها شکسته شدهاند و ما ترا گناهکار میدانیم؛چون تو قبلاً هم به بتها جسارت میکردهای؛محکومیّت تو برای دادگاه ثابت است ، آماده مجازات باش
حضرت ابراهیم نگاه پرمعنایی به رئیس دادگاه کرد و گفت:
شما برای محکومیّت من ، دلیلی ندارید من هم ، از مجازات شما ترسی ندارم.
خدای توانا ، نگهدار من است.به نظر من ، هر کس بتها را شکسته خیر خواه شما بوده و کار خوبی کرده است.او میخواسته به شما بفهماند که بتها لیاقت پرستش ندارند.من هم آشکارا میگویم که بتپرست نیستم و به بت عقیده نداشته و ندارم و بتپرستی را کار درستی نمیدانم.من خدای یگانه را میپرستم؛خدای یگانه و مهربانی که زمین و آسمان و همه جهان و جهانیان را آفریده و اداره میکند و همه کارها به دست اوست.جز خدای کسی سزاوار پرستش نیست؛من فرمان او را میپذیریم و فقط او را میپرستم.
سخنان حضرت ابراهیم در برخی از شنوندگان تأثیر کرد؛آنها میگفتند:حقّ با ابراهیم است ، ما در اشتباه و گمراهی بودهایم....
به این ترتیب حضرت ابراهیم در یک مجلس عمومی با مردم صحبت کرد و گروهی را راهنمایی فرمود.
رئیس دادگاه-با اینکه درباره محکومیّت حضرت ابراهیم ، دلیلی نداشت-او را محکوم اعلام کرد و در پرونده حضرت ابراهیم نوشت:
«ابراهیم به بتهای ما جسارت کرده است و بتها را شکسته است.به جرم شکستن بتها ، او را در آتش میافکنیم و میسوزانیم تا خاکستر شود و دیگر از او و دستهای بتشکن او ، اثر باقی نماند.....»
حکم را نوشتند و امضا کردند و برای اجرا به کاهن بزرگ شهر سپردند. ابراهیم علیه السّلام در کنار آتش
کاهن بزرگ شهر بابل ، حکم دادگاه نمرود را قرائت میکرد ، میگفت:ابراهیم به بتهای ما جسارت کرده است ، بتها را شکسته است.اکنون به جرم شکستن بتها او را در آتش میافکنیم و میسوزانیم.
آنگاه رو به ابراهیم کرد و گفت:تا چند لحظه دیگر به جرم شکستن بتها ، ترا در آتش میافکنیم ، در این لحظههای آخر ، اگر وصیّت و سفارشی داری بگو.
حضرت ابراهیم-با آن چهره نورانی ، با آرامش کامل-با صدای بلند فرمود: «ای مردم!وصیّت و سفارش من اینست که:به خدای یگانه ایمان آورید و از بتپرستی دست بردارید؛زورمندان و ستمگران را اطاعت مکنید ، فقط خدا را بپرستید و فرمان او را بپذیرید....»
کاهن بزرگ سخن حضرت ابراهیم را قطع کرد و با خشم فراوان فریاد کشید و گفت:ای ابراهیم!تو هنوز ، از این حرفها دست برنداشتهای؟!هم اکنون خواهی سوخت!سپس فرمان داد که ابراهیم را در آتش بیفکنند!
ابراهیم را بهسوی آتش پرتاب کردند.
مردم نادان فریاد کشیدند:زندهباد بت ، زندهباد بتپرستی ، مرگ بر ابراهیم بتشکن!
ابراهیم با دلی سرشار از ایمان و اعتماد به خدا ، در وسط زمین و آسمان ، دعا میکرد و میگفت:
«ای خدای یگانه من!ای پروردگار مهربان من!ای پناه و سروَر من!ای که فرزندی نزادهای و زاده هم نشدهای!ای خدای بیمانند!برای پیروزی از تو یاری میخواهم.»
ابراهیم به این ترتیب به آتش افکنده شد و کاهن بزرگ به مردم گفت:ای مردم شهر بابل!دیدید که چگونه ابراهیم را سوزاندیم؟!همه بدانند که بتها محترمند ، همه مردم باید بتها را بپرستند و از فرمان نمرود اطاعت کنند.اکنون به اراده نمرود ، شعلههای بلند آتشِسوزان ، ابراهیم را خاکستر میگرداند.
ولی او نمیدانست که خدای یگانه ، ابراهیم را یاری کرده است و آتش نمرود- به فرمان خدا-بر ابراهیم سرد و سلامت شده است....
مدّتی گذشت ، مردم با شگفتی فراوان به گوشهای اشاره کردند و گفتند:ابراهیم در آتش راه میرود!ابراهیم نسوخته است!ابراهیم زنده است!....
کاهن بزرگ ، از شدّت ناراحتی به این طرف و آن طرف میدوید و فریاد میکشید ، نمرود هم از خشم و تعجّب ، فریاد میکشید و پا به زمین میکوبید.
حضرت ابراهیم هم با دلی سرشار از ایمان به خدا ، آرام آرام روی هیزمهای نیم سوخته و شعلههای کوتاه آتش پا میگذاشت و بیرون میآمد....
مردم با تعجّب و وحشت به سوی او دویدند و با دقّت به او نگاه کردند.حضرت ابراهیم ، مدّتی خاموش ایستاد ، سپس با دست به آنان اشاره کرد و فرمود: «قدرت خدای یگانه را دیدید؟اراده پروردگار توانا را مشاهده کردید؟اکنون
بدانید که:هیچ کس نمیتواند با قدرت خدا مبارزه کند و هیچ ارادهای ، جز اراده پروردگار یگانه ، پیروز نیست.از پرستش بتهای نادان و ناتوان دست بردارید ، بت نپرستید و تنها خدای یگانه را بپرستید.» بیندیشید ، پاسخ دهید:
1-چرا حضرت ابراهیم ، با مردم به صحرا نرفت؟
2-چرا بتها را شکست؟پس چرا بت بزرگ را سالم گذاشت؟
3-حضرت ابراهیم ، چگونه ثابت کرد که بتها ، شایسته پرستش نیستند؟
4-حضرت ابراهیم در دادگاه نمرود ، چگونه بتپرستان را محکوم کرد؟
5-آخرین سخنان حضرت ابراهیم در دادگاه ، چه بود؟
6-وصیّت و سفارش حضرت ابراهیم ، چه بود؟
7-حضرت ابراهیم از شکستن بتها و گفتگو در دادگاه ، چه منظوری داشت؟....چه نتیجهای گرفت؟
8-چرا حضرت ابراهیم را در آتش افکندند؟آیا به هدف خود رسیدند؟
9-حضرت ابراهیم ، هنگامی که بهسوی آتش پرتاب شد ، با خدا چه میگفت؟
10-وقتی از آتش خارج شد ، از مردم چه پرسید؟و به آنان چه گفت؟
11-آیا تنها حضرت ابراهیم وظیفه داشت که با نمرود و بتپرستی مبارزه کند؟یا هر انسان آگاهی چنین وظیفهای دارد؟
12-آیا شما هم مانند حضرت ابراهیم ، با بتپرستی مبارزه میکنید؟
13-مگر در زمان ما هم بتپرستی وجود دارد؟....چگونه؟
14-از مطالعه سرگذشت حضرت ابراهیم ، چه درسهایی میآموزید؟
چگونه بکار میبندید؟راه و روش آن پیامبر بزرگ را چگونه دنبال میکنید؟
95
حضرت موسی علیه السّلام پیامبر خدا
در زمانهای بسیار قدیم ، زمامدار ستمگری ، در کشور مصر حکومت میکرد ، به او«فرعون»میگفتند ، فرعون مرد خودخواه و مغروری بود.
به دروغ ، به مردم میگفت:من بزرگترین پروردگارِ شما هستم ، زندگی و مرگ شما ، در دست من است؛کشور بزرگ مصر و این نهرهای جاری ، همه ، مال من است.شما باید بدونِ فکر و بدونِ چون و چرا ، از فرمانِ من اطاعت کنید.
مردم نادان مصر هم ، ذلیل او بودند ، فرمانهایش را بدون چون و چرا میپذیرفتند و در مقابلش به خاک میافتادند.
فقط فرزندان یعقوب-که در مصر زندگی میکردند و خداپرست بودند-در مقابل فرعون به خاک نمیافتادند.به همین جهت ، فرعون آنان را به کارهای سخت وادار میکرد.فرزندان یعقوب مجبور بودند بدون مزد ، برای فرعون و فرعونیان ، کشاورزی کنند ، کار کنند ، کاخهای زیبا بسازند.ولی با این همه زحمت و کار ، فرعون به آنها رحم نمیکرد:دست و پایشان را میبرید و آنان را به دار میزد.
در چنین هنگامی ، خدا حضرت موسی را به پیغمبری برگزید.
خدا با موسی سخن میگفت و موسی با تمام وجودش ، سخنان خدا را میشنید:«ای موسی!من ترا از میان مردم ، برای رساندن پیام خود ، برگزیدم ، به سخنان من گوش کن؛من پروردگار تو هستم ، جز من خدایی نیست ، نماز بگزار و مرا در نماز خود یاد کن....»
بعد ، پروردگار جهان از موسی پرسید:«این چیست که در دست داری؟»موسی در جواب گفت:چوبدستی من است ، برآن تکیه میکنم و گوسفندانم را با آن میرانم و بهرههای دیگری هم ، از آن میبرم.
خدا فرمان داد که:«آن را از دست خود ، بینداز!»
موسی عصای خود را به زمین انداخت ، با کمال تعجّب دید که:عصا مار خشمگینی شد ، دهان باز کرد و پیش رفت....موسی ترسید.
فرمان رسید که:«آنرا بگیر ، نترس ، به صورت اوّلش برمیگردانیم ، دوباره عصا خواهد شد.»
موسی ترسان و لرزان ، دستش را پیش برد ، آنرا گرفت ، دوباره عصا شد.
خدا فرمان داد که:«دستت را در گریبانت فروکن!»
موسی دستش را در گریبانش فروبرد.وقتی بیرون آورد ، دستش چون ستاره زیبایی میدرخشید.
از سوی پروردگار فرمان رسید که:«ای موسی!با این دو گواه ، با این دو نشان ، بهسوی فرعون برو!او را دعوت کن ، چون خیلی مغرور و سرکش شده است.ابتدا او را با نرمی و ملایمت ، دعوت کن.شاید پند گیرد یا از عذاب ما بترسد.اگر گواه و معجزهای خواست ، عصایت را بینداز و دستت را نشان بده. حضرت موسی علیه السّلام در کاخ فرعون
فرعون و بزرگان مصر ، در کاخ نشسته بودند که حضرت موسی وارد شد.فرعون موسی را ، از قَبل میشناخت ، اندکی به او نگاه کرد ، سپس پرسید:تو!موسی هستی؟
حضرت موسی فرمود:بلی!من ، «موسی»هستم و اکنون از جانب خدا آمدهام تا شما را هدایت کنم.من ، پیامبر خدا هستم.من ، رسول خدایم؛به خدا ایمان آورید و از خوادخواهی و سرکشی دست بردارید ، فرمانهاىِ خدا را اطاعت کنید تا سعادتمند گردید ، خدا به من فرمان داد که:بنی اسرائیل را از ذلّت و بَردگی نجات دهم.
فرعون با خشم و تکبّر گفت:ای موسی!مگر خدای تو کیست؟!
حضرت موسی فرمود:خداىِ من ، کسی است که زمین و آسمان را آفریده ، شما و پدرانتان را آفریده ، همه موجودات را آفریده است.روزی بخش و هدایتگر همه ، اوست.
فرعون که حرفهای موسی را خوب میفهمید ، خود را به نادانی زد و به جای اینکه به موسی پاسخ دهد به مردمی که در کاخش بودند روکرد و گفت:«مگر کشور بزرگ مصر ، مال من نیست؟مگر من ، پروردگار شما نیستم؟مگر مرگ و زندگی شما ، در دست من نیست؟مگر من ، روزی- بخش شما ، نیستم؟جز خودم ، پروردگاری برای شما نمیشناسم؛اصلاً چه احتیاجی به خدای موسی دارید؟!»
حضرت موسی با آرامش و مهربانی فرمود:«ای مردم!شما بعد از دنیا ، به جهان آخرت خواهید رفت.آنجا زندگىِ دیگری دارید.باید کاری کنید که در جهان آخرت نیز ، سعادتمند باشید.غیر از خدا ، کسی از جهانِ آخرت و اسباب سعادت و بدبختی آن جهان و این جهان ، اطّلاع ندارد.
آفریننده این جهان و آن چهان خداست؛من از جانب او آمدهام و پیامآور اویم.من رسول خدا هستم ، آمدهام تا بهترین دستور زندگی را در اختیار شما قرار دهم ، تا شما در دنیا و آخرت خوب زندگی کنید و سعادتمند گردید.»
فرعون ، با بیاعتنایی و تکبّر گفت:آیا برپیامبری خود ، شاهدی داری؟آیا برای رسالت خود ، گواهی داری؟معجزهای داری؟
موسی فرمود:آری ، و آن وقت ، چوبدستی خود را در مقابل فرعون برزمین انداخت.
فرعون و فرعونیان ، ناگهان در مقابل خود ، مار خشمگینی را دیدند که به سویشان میشتافت.....
به التماس افتادند.
موسی خَم شد ، آن مار خشمگین را گرفت ، دوباره عصا شد.
از موسی مهلت خواستند.... آخرین تصمیم
حضرت موسی ، بعد از کوششهای بسیار ، از ایمان آوردنِ فرعون و فرعونیان ناامید شد و آخرین تصمیم را-به فرمان خدا-گرفت:تصمیم گرفت هر طور شده بنی اسرائیل را از چنگال ظلم و ستم فرعون و فرعونیان نجات دهد.به این منظور به بنی اسرائیل دستور داد که مخفیانه اموال خود را جمع کنند و آماده فرار شوند.
بنی اسرائیل ، با حضرت موسی ، در یک شب تاریک ، از مصر فرار کردند.
بامدادان ، خبر به فرعون رسید.خشمگین شد ، سپاه بزرگی فراهم نمود و بنی اسرائیل را دنبال کرد تا آنها را دستگیر کند و همه را بکشد و نابود سازد.
بنی اسرائیل هم به فرمان حضرت موسی ، راهی را انتخاب کرده بودند و به سرعت پیش میرفتند.آنقدر رفتند تا به دریا رسیدند.راه را بسته دیدند: دریا در پیش بود و لشگریان فرعون در پشتِسر.
ناراحت شدند و به حضرت موسی اعتراض کردند و گفتند:
«چرا ما را به این روز انداختی؟
چرا ما را از مصر ، خارج ساختی؟
هم اکنون لشگریان فرعون میرسند و ما را نابود میسازند!
حضرت موسی که به درستىِ فرمانِ خدا ایمان داشت فرمود:
هرگز....!
هرگز نابود نمیشویم ،
خدا با ماست ،
ما را راهنمایی میکند
و نجات میدهد.
لشگریان فرعون ، خیلی نزدیک شده بودند که خدا به موسی«وَحی» فرمود که:
«ای موسی!عصایت را به دریا بزن.»
حضرت موسی-به فرمان خدا-عصایش را بالا برد و فرود آورد و به دریا زد.به خواست خدا ، آب شکافته شد و کفِ دریا نمایان گشت.
بنی اسرائیل شادمان وارد دریا شدند.
اندکی بعد ، فرعون و لشگریانش رسیدند.
با شگفتی فراوان ، فرزندان یعقوب را دیدند که در کف دریا ، راه میروند.کمی در کنار دریا ایستادند و این منظره عجیب را نگاه کردند.
سپس آنها هم وارد شدند.
وقتی آخرین فرد آنان از دریا خارج شد ، همه سپاهیان فرعون داخل دریا شده بودند؛آبها از دو طرف ، با صدای ترسناکی روی هم ریخت و فرعون و همه پیروانش در دریا هلاک شدند.و دریا به فرمان پروردگار به همه سرکشیها و ستمهایشان پایان داد.
آنان به سوی پروردگار خویش بازگشتند تا در جهان آخرت ، سزای ظلمهای و ستمهای خود را بینند و به سبب اعمالِ زشتِ خویش ، عذاب شوند.
اینست عاقبت ستمگران
حضرت موسی و همه پیغمبران راستین ، از جانب خدا آمدهاند ، تا مردم را به خدای یگانه دعوت کنند و از جهان آخرت آگاه سازند.پیامبران برای آزادی مردم و برقراری عدل ، کوشش میکردند و با ظلم و ستم مبارزه مینمودند.
پرسشها:
1-آخرین تصمیم حضرت موسی چه بود؟
2-چرا فرزندان یعقوب ، به حضرت موسی ، اعتراض کردند؟
چه گفتند؟آیا اعتراض آنها درست و بجا بود؟
3-آیا حضرت موسی هم مثل فرزندان یعقوب ناراحت شد؟.. چرا؟
4-حضرت موسی در پاسخ اعتراض فرزندان یعقوب چه فرمود؟
5-دریا به خواست و قدرت چه کسی شکافته شد؟و به فرمان و قدرت چه کسی دوباره به صورت اوّل بازگشت؟اداره جهان و جهانیان ، به دست کیست؟
6-فرعون و فرعونیان به سوی چه کسی ، بازگشتند؟در جهان آخرت چگونه زندگی میکنند؟
7-هدف حضرت موسی ، و دیگر پیامبران راستین ، چیست؟
8-این هدف را ، شما ، چگونه دنبال میکنید؟
حضرت محمّد ، در کاروان قریش
محمّد کودکی هشت ساله بود ، که پدر بزرگش«عبد المطّلب» از دنیا رفت.عبد المطّلب هنگام مرگ ، به فرزندش«ابو طالب»سفارش کرد که:از محمّد نگهداری و حمایت کند ، به او گفت:«محمّد کودک یتیمی است که از نعمت پدر و مادر ، محروم شده ، او را به تو میسپارم تا به خوبی از او حمایت و نگهداری کنی ، او آینده درخشانی دارد و به مقام بزرگی ، خواهد رسید.»
حضرت ابو طالب ، سفارش پدر را پذیرفت.و سرپرستی محمّد را برعهده گرفت ، و مانند یک پدر مهربان ، از او نگهداری کرد.
حضرت محمد ، تقریباً دوازده ساله بود که همراه عمویش ابو طالب ، با کاروان تجارتی قریش ، به شهر شام سفر کرد.این سفر برای کودک دوازده سالهای مانند محمّد ، سخت و دشوار بود.ولی تماشای منظرههای طبیعی ، کوهها و دشتها ، از خستگی و سختی راه میکاست.دیدن بیابانهای وسیع ، پستیها و بلندیها ، شهرها و دهکدهها ، برای محمّد لذّتبخش بود.
کاروان به نزدیک شهر«بُصری»رسید.
در آنجا عبادتگاهی بود که از زمانهای قدیم بنا شده بود ، و همیشه یکی از دانشمندان مسیحی در آن عبادتگاه به عبادت مشغول بود.و در انتظار دیدنِ«آخرین پیغمبر خدا»بسر میبرد.چون که حضرت عیسی و پیامبران گذشته ، از آمدن«آخرین پیغمبر خدا»و نشانههای مخصوصش خبر داده بودند.
به آن عبادتگاه«دیر»میگفتند.در آن زمان«بُحَیرا»در آن«دیر» زندگی میکرد و به عبادت مشغول بود.
هنگامی که کاروان قریش از دور نمایان گشت ، بحیرا از دیر بیرون آمد و چیزهای شگفتآوری را مشاهده کرد.کاروان برای استراحت نزدیک«دیر»بار انداخت.کاروانیان اینجا و آنجا آتش روشن کردند و به تهیّه غذا مشغول شدند.بحیرا با دقّت فراوان ، به افراد کاروان نگاه میکرد دوباره چیزهای شگفتآوری ، توجّه او را کاملاً جلب کرد.
برخلاف همیشه که به کاروان اعتنا نداشت ، این مرتبه کاروانیان را به مهمانی دعوت کرد....
وقتی کاروانیان وارد دیر میشدند ، بحیرا به آنان خوشآمد میگفت و بادقّت ، در چهره مهمانان مینگریست ، گویا گمشدهای را جستجو میکرد.
ناگهان با صدای بلند گفت:پسرجان!جلوتر بیا تا ترا بهتر ببینم ، مثل اینکه«اوست» ، جلوتر بیا!
پسرک خردسالی ، توجّهش را جلب کرده بود ، او را نگه داشت ، خم شد ، دست روی شانههایش گذاشت و مدّتی از نزدیک به چهره او نگریست.
نامش را پرسید ، گفتند:محمّد....
مدّتی خاموش ایستاد و خیره خیره به«محمّد»نگاه کرد ، سپس با احترام در مقابل محمّد نشست ، دستش را گرفت و سؤالاتی کرد.خوب تحقیق و کنجکاوی نمود با عمویش ابوطالب هم صحبت کرد و از دیگران هم ، چیزهایی پرسید.
گمشدهاش را پیدا کرده بود ، خیلی خوشحال به نظر میرسید.
به ابوطالب روکرد و گفت:
«این کودک ، آینده درخشانی دارد و به مقام بزرگی خواهد رسید.این کودک همان پیغمبری است که پیامبران گذشته ، آمدنش را مژده دادهاند ، من در کتابهای دینی نشانههایش را خواندهام.او آخرین پیغمبر خداست ، بزودی به پیغمبری مبعوث میشود و دینش در جهان منتشر میگردد.
قدر این کودک را بدان و در حفظ و نگهداریش کوشش کن.»
کاروانیان بعد از استراحت بارها را بستند و حرکت کردند.بحیرا بیرون دیر ایستاده بود و به محمّد نگاه میکرد و اشک میریخت.ساعتی گذشت ، کاروان ناپدید شد؛او هم به اطاق خود بازگشت و تنها نشست و به فکر فرو رفت. پرسشها:
1-ابو طالب با محمّد چه نسبتی داشت؟و بعد از عبد المطّلب چه مسئولیّتی را پذیرفته بود؟
2-عبد المطّلب هنگام مرگ ، به فرزندش ابو طالب ، چه گفت؟ چه سفارشی کرد؟
3-بحیرا منتظر بود ، چه کسی را ببیند؟از کجا او را میشناخت؟
4-چرا بحیرا کاروانیان را به مهمانی دعوت کرد؟
5-به نظر شما ، بحیرا چرا دوست داشت محمّد را ببیند؟ وقتی تنها شد ، به چه فکر میکرد؟
پیمانِ«حمایت از ستمدیدگان»
هنگامی که بزرگان مکّه ، در مسجد الحرام جمع بودند ، مردی به مسجد
آمد و فریاد زد:
«ای مردم!ای جوانان!ای بزرگ مردان!»
همه ساکت شدند تا سخن مرد غریب و ناشناس را بهتر بشنوند.
او میگفت:ای مردم مکّه!آیا جوانمرد رشیدی در میان شما نیست؟
چرا هیچ کس به فریاد من نمیرسد؟!
چرا کسی به من کمک نمیکند؟!
من از راه دور ، اجناسی را به شهر شما آوردم تا بفروشم و با پول آن ، آذوقه و وسایل زندگی برای خانوادهام تهیّه کنم.فرزندانم در انتظارند تا برایشان لباس و غذا ببرم.
دیروز یکی از اشرافزادگان شما ، اجناس مرا خرید ، آنها را به منزلش بردم و تحویل دادم.وقتی پول اجناس را خواستم ، به من گفت:ساکت!حرف نزن!
من از بزرگان این شهر هستم ، اگر میخواهی در این شهر ، رفت و آمد کنی و در امان باشی ، باید از من پول نگیری.وقتی اصرار کردم به من دشنام داد و مرا کتک زد.
آیا سزاوار است که زورمندان ، حقّ ضعیفان را پایمال کنند؟آیا سزاوار است که یک مرد زورگو ، حاصل زحمتهای مرا بگیرد و فرزندان مرا گرسنه بگذارد؟
چرا ، هیچ کس به فریاد من نمیرسد؟
کسی جرأت نداشت به فریاد آن مرد غریب برسد ، چون زورگویان او را هم شکنجه میکردند و کتک میزدند.زیرا در آن زمان ، مردم مکّه ، تابع حکومتی نبودند فقط هر کسی از خویشان و بستگانش دفاع میکرد. در این میان ، مردم غریب و ناشناس بیدفاع بودند ، هیچ یاوری نداشتند و زورگویان به آنان ستم میکردند و حقّشان را پایمال مینمودند.
از میان جمعیّت ، زبیر عموی پیغمبر ، برخاست و سخنان مرد ستمدیده را تأیید کرد و گفت:«باید برای ستمدیدگان فکری کنیم!
باید به یاری آنان برخیزیم!
هر کس از این وضع ، ناراضی است و میخواهد ضعیفان و مردم بیپناه را یاری کند ، امروز عصر ، به خانه عبد اللّه بیاید.»
عصر آنروز ، عدّهای از مردان عدالتخواه و جوانان رشید ، در خانه عبد اللّه جمع شدند ، و در باره ستمهای زورگویان صحبت کردند و برای جلوگیری از ظلم و ستم ، پیمان بستند ، تا با کمک یکدیگر از مردم ضعیف و بیپناه حمایت کنند.
پیمان را نوشتند و امضاء کردند.
....آنگاه ، همه با هم بهسوی خانه آن خریدار زورگو حرکت کردند ، پول اجناس مرد غریب را گرفتند و به او دادند.آن مرد خوشحال شد و برای خانواده و فرزندانش لباس و غذا خرید و به خانهاش برگشت.
پیامبر گرامی ما ، حضرت محمّد ، یکی از اعضای برجسته و مؤثّر آن پیمان بود و تا آخر عمر به پیمان خود وفادار ماند.حضرت محمّد از آن پیمان تعریف میکرد و میفرمود:
من در«پیمانِ حمایت از ستمدیدگان»شرکت کردم و آنرا قبول نمودم و تا زنده هستم نسبت به آن وفادار خواهم ماند ، پیمان ارزندهای بود ، من آنرا بسیار دوست دارم و ارزش آن پیمان را ، بیشتر از هر ثروتی میدانم و حاضر نیستم آنرا با دشت وسیعی که از شترانگران قیمت پرباشد عوض کنم.»
پیامبر گرامی ما در آن هنگام جوانی بیست ساله بود و هنوز به پیغمبری مبعوث نگشته بود. فکر کنید ، پاسخ دهید:
1-«پیمان حمایت از ستمدیدگان» ، به پیشنهاد چه کسی تشکیل شد؟
2-آن اشرافزاده چه ستمی کرده بود؟فروشنده برای اینکه حقّ خود را بگیرد ، چه کرد؟
3-زورگویی یعنی چه؟اگر کسی به شما ظلم کند و زور بگوید ، چه میکنید؟مثلی بزنید.
4-آیا شما تا کنون از ستمدیدهای حمایت کردهاید؟....
5-پیامبر ما در آن زمان ، چند سال داشت؟درباره آن پیمان چه میفرمود؟
6-اگر ببینید کودکی را اذیّت میکنند ، چه میکنید؟ چگونه او را کمک میکنید؟
7- اگر ببینید کودکان ، حیوانی را آزار میدهند ، چه میکنید؟چگونه از آن حیوان حمایت میکنید؟
8-از این داستان چه درسهایی میگیرید؟از رفتار پیامبر چگونه پیروی میکنید؟
بِعثَتِ پیامبر گرامی اسلام
«حراء»کوه بلند و زیبایی است که در نزدیکی شهر مکّه واقع شده است.غار حراء هم غار کوچکی است که نزدیکی قلّه این کوه بلند ، قرار دارد.
حضرت محمّد ، پیش از پیامبری ، گاهگاه به غار حراء میرفت و در آن مکان آرام و خلوت ، به عبادت و تفکّر میپرداخت.شبها در کنار غار ، روی تخته سنگی میایستاد و مدّتی به آسمان صاف مکّه و انبوه ستارگان زیبایش ، مینگریست و عظمت و شکوه جهان آفرینش را تماشا میکرد ، سپس به غار میرفت و با آفریننده این جهان بزرگ ، راز و نیاز میکرد.و میگفت:پروردگارا!این جهان بزرگ را ، خورشید و ستارگان زیبا را ، بیهوده نیافریدهای!از آفرینش آنها منظور و هدفی داری!....
سحرگاه زیبایی بود ، و حضرت محمّد در آن غار ، عبادت میکرد که شکوهِ پیامبری را با تمام وجودش مشاهده کرد:فرشته خدا ، جبرئیل ، حضورش آمده بود و با آهنگ آسمانیش به او میگفت:
«ای محمّد!اینک تو ، پیغمبر خدا هستی! خدایت ، فرمان داده است که مردم را از شِرک و بتپرستی و ذلّت ، نجات دهی و آنها را به آزادی و عظمتِ یگانه پرستی و توحید دعوت کنی....
ای محمّد!اکنون ، پیامبر خدا هستی.
مردم را به«دین اسلام»دعوت کن....
حضرت محمّد ، جبرئیل را مشاهده کرد و پیامی را که از سوی خدا آورده بود ، با تمام وجودش شنید.
سپس با قلبی روشن و دلی آگاه و لبریز از یقین ، از کوه حراء پایین آمد و بهسوی منزل حرکت کرد.همسر مهربانش خدیجه ، در را به رویش گشود و از دیدنِ چهره نورانی او شادمان شد.
حضرت محمّد-که دیگر پیامبر خدا شده بود-به همسرش فرمود:در کوه حراء بودم فرشته بزرگ خدا ، جبرئیل را مشاهده کردم که با آهنگ آسمانیش به من میگفت:
ای محمّد!اینک تو ، پیامبر خدا هستی خدایت فرمان داده است که مردم را از شِرک و بتپرستی و ذلّت ، نجات دهی ، و آنها را به آزادی و عظمتِ یگانه پرستی و توحید دعوت کنی....
چه وظیفه سنگین و چه مسئولیّت دشواری بر عهده من نهاد!
خدیجه ، آن بانوی گرامی ، به همسر امین و راستگویش گفت:من ، پیش از این هم میدانستم که تو پیامبر خدا خواهی شد و چنین روز پرشکوهی را ، انتظار میکشیدم.حضرت عیسی به پیامبری تو ، بشارت داده است.
آری!خدا مسئولیّت بسیار سنگینی بر عهدهات گذارده است.اکنون من ، به یگانگی خدا شهادت میدهم و به پیامبری تو ایمان میآورم ، و مسلمان میشوم و در همه حال ، پشتیبان و یاور تو هستم.
حضرت علی هم که نوجوان فهمیده و باهوشی بود ، به پیامبری حضرت محمّد ایمان آورد و نخستین فردی بود که مسلمان شد.
تا مدّتی عدّه مسلمانان ، بیش از این سه نفر نبود ، ولی همین سه نفر با همّتِ عالی و تصمیم آسمانی که داشتند ، میخواستند با جهان بتپرستی و بیدینی مبارزه کنند.در آغاز ، فقط ، این سه نفر به نماز میایستادند.و در مقابل چشمان حیرتزده مردم ، با خدای یگانه گفتگو و راز و نیاز میکردند.
مردی میگوید:روزی در مسجد الحرام نشسته بودم ، دیدم:مرد زیبایی وارد مسجد شد ، نظری به سوی آسمان افکند و ایستاد ، نوجوانی در طرف راستش ایستاد و بعد زنی آمد و پشتِ سرآنها ایستاد.
مدّتی ایستادند و کلماتی گفتند ، سپس خم شدند ، دوباره ایستادند ، نشستند و سر روی زمین نهادند....تعجّب کردم ، به شخصی که پهلویم نشسته بود ، گفتم:عبّاس!این سه نفر کیستند؟چه میکنند؟عبّاس گفت:مرد زیبایی که جلو ایستاده است«محمّد»پسرِ برادرِ من است ، آن زن«خدیجه»همسر باوفای اوست ، آن نوجوان«علی»پسرِ برادرِ دیگرم میباشد.
محمّد میگوید که:خدا او را ، برای پیامبری برگزیده است.آن زن و آن نوجوان هم ، به او ایمان آوردهاند و دین او را پذیرفتهاند.به غیر از این سه نفر ، کسی بر دین آنها نیست....
محمّد میگوید:«دین اسلام»برای همه جهان است و به زودی این دین را میپذیرند و عدّه بسیاری مسلمان میشوند.
پیغمبر گرامی ما ، روز بیست و هفتم ماه«رجب»به پیغمبری برگزیده شد.این روز را روز«مبعث»میگویند.پیغمبر گرامی ما ، در آن وقت ، چهل سال داشت. فکر کنید ، پاسخ دهید:
1-پیامبر گرامی ما ، پیش از پیامبری ، برای عبادت و تفکّر به کجا میرفت؟به کجا مینگریست؟با خدا چه میگفت؟
2-آیا شما ، تا کنون به آسمان پرستارده ، نگاه کردهاید؟پیش خود چه اندیشیدهاید؟
3-نام فرشتهای که برای حضرت محمّد پیام آورد ، چه بود؟
4-حضرت محمّد با چه حالتی ، از کوه حراء پایین آمد؟به همسرش خدیجه ، چه گفت؟
5-همسرش ، بعد از شنیدن سخنانش ، به او چه گفت؟
6-پیامبر گرامی ، در چه سنّی از طرف خدا به پیغمبری برگزیده شد؟
7-روز مبعث چه روزی است؟آیا شما ، تا کنون ، این روز بزرگ را ، جشن گرفتهاید؟یا در جشنی به این مناسبت شرکت کردهاید؟
دعوت خویشان به اسلام
پیامبر گرامی اسلام ، حضرت محمّد بن عبد اللَّه-صلّی اللَّه علیه و آله-هنگامی که به پیامبری مبعوث شد ، تا سه سال مردم را مخفیانه به«دین اسلام»دعوت میکرد:در گوشه و کنار ، در کوههای اطراف مکّه ، در گوشههای خلوت مسجد الحرام ، با بعضی از مردم صحبت میکرد و دین اسلام را معرّفی و تبلیغ مینمود؛هر کجا فرد لایق و روشنی را میدید ، با او درباره پیامبری خودش گفتگو میکرد و از بتپرستی و ستمگری انتقاد مینمود و از بیدادگریهای ستمگران به بدی یاد میکرد و برای محرومیّتهای مردم ضعیف ، چارهجویی و دلسوزی میفرمود:به مردم میگفت:«من ، اخرین پیغمبر خدا
هستم.از جانب خدا ، فرمان دارم که شما را راهنمایی کنم و از این وضع ناگوار نجات بخشم و بهسوی آزادی و عظمت یگانه پرستی و توحید ، رهبری کنم.مرا در این هدف بزرگ یاری کنید.»
در مدّت این سه سال ، با کوشش پیغمبر ، عدّهای از مردم مکّه ، دین اسلام را پذیرفتند و مخفیانه مسلمان شدند.
بعد از آن ، از سوی خدا ، به پیامبر فرمان رسید که:«خویشان نزدیکت را به اسلام دعوت کن.»
حضرت محمّد ، به فرمان خدا ، خویشان نزدیکش را که تقریباً چهل نفر بودند ، به منزل دعوت کرد.در روز معیّن ، مهمانان به منزل پیامبر آمدند.حضرت محمّد ، با خوشرویی به آنان خوش آمد گفت و با مهربانی پذیرایی کرد....
بعد از صرف غذا ، پیغمبر خواست صحبت کند امّا ابو لهب نگذاشت.به مردم گفت:مواظب باشید محمّد شما را فریب ندهد.این سخن را گفت و از جابرخاست همه برخاستند و مجلس را بهم زدند.
وقتی مهمانها ، از خانه پیامبر بیرون میرفتند به یکدیگر میگفتند:
«دیدی محمّد ، چگونه از ما پذیرایی کرد؟!خیلی عجیب بود!غذای کمی درست کرده بود ، ولی با آن غذای کم ، همه ما سیر شدیم؛راستی چه آبگوشت خوشمزهای بود!
یکی میگفت:چطور با آن غذای کم همه ما سیر شدیم؟!
دیگری به ابو لهب عموی پیغمبر ، با پرخاش میگفت:چرا مجلس را بهم زدی؟!
چرا به سخنان محمّد گوش نکردی؟!چرا بلافاصله بعد از خوردن غذا ، برخاستی و از خانه محمّد بیرون آمدی؟!
روز دیگر ، پیغمبر به حضرت علی فرمود:آنروز نگذاشتند من با آنان صحبت کنم و پیام خدا را بگویم؛دوباره غذایی تهیّه کن و خویشان را به مهمانی دعوت نما.شاید بتوانم پیام خدا را به آنها برسانم و آنان را به آزادی و سعادتمندی رهبری کنم.
مروز مهمانی فرارسید.مهمانها آمدند.پیامبر مثل روز گذشته ، با مهربانی به آنان خوش آمد گفت و با خوشرویی پذیرایی کرد.پس از صرف غذا ، پیامبر گرامی با اصرار زیاد از مهمانها تقاضا کرد که:بنشینید و به سخنانم گوش کنید.عدّهای آرام نشستند و بعضی مانند ابو لهب سر و صدا راه انداختند.
پیامبر به آنان فرمود:گوش کنید!گوش کنید!به خدا سوگند من خیرخواه شما هستم ، من آخرین پیغمبر خدا هستم و از سوی خدا ، برای شما و همه جهانیان ، پیام آرودهام ، پیام آزادی و سعادتمندی.ای خویشان من!شما در جهان آخرت در مقابل کارهای خوب خود ، پاداش میگیرید و در مقابل کارهای بد ، کیفر میبینید.بهشت زیبا ، برای نیکوکاران ، جاودانی است و عذاب جهنّم ، برای بدکاران ، همیشگی است.ای خویشان!من تمام خوبیهای دنیا و آخرت را برای شما آوردهام.هیچ کس هدیّهای بهتر از این برای شما نیاورده است.چه کسی حاضر است در این راه مرا یاری کند تا برادر و وصىّ و وزیر و جانشین من باشد؟
مهمانان همه خاموش بودند ، هیچ کس به این دعوت آسمانی پاسخ نداد.فقط حضرت علی که تقریباً چهارده سال داشت-برخاست و گفت:«ای پیامبر خدا!من
حاضرم شما را یاری کنم.من حاضرم به شما کمک کنم.»
پیامبر نگاه مهرآمیزی به علی کرد ، سپس سخنان خود را دوباره تکرار نمود و در پایان دوباره پرسید:چه کسی حاضر است در این کار مهمّ مرا یاری کند تا برادر و وزیر و وصىّ و جانشین من باشد؟
این دفعه هم هیچ کس به این دعوت آسمانی پیامبر ، پاسخی نداد ، همه خاموش بودند که دوباره حضرت علی ، سکوت را شکست و با آهنگ محکم و پر جذبهای گفت: «یا رسولَ اللَّه!من حاضرم شما را یاری کنم ، من حاضرم به شما کمک کنم.»
پیامبر نگاهی پرمعنا به چهره آن نوجوان فداکار افکند و سخنان خود را برای سوّمین بار تکرار نمود و فرمود:ای گروه خویشان!من تمام خوبیهای دنیا و آخرت را
برای شما آوردهام.من فرمان دارم که شما را به سوی خدا پرستی و توحید دعوت کنم؛چه کسی حاضر است در این راه مرا یاری کند تا برادر و وزیر و وصىّ و جانشین من باشد؟
این مرتبه هم ، همه خاموش بودند و فقط حضرت علی از میان جمعیّت برخاست و با آهنگ محکمتری گفت:«یا رسولَ اللَّه!من حاضرم شما را یاری کنم؛
من ، شما را در همه کارها کمک میکنم.»
در این هنگام ، در مقابل چشمان حیرت زده مهمانان ، پیغمبر گرامی ، دست حضرت علی را گرفت و پیمان یاری او را پذیرفت.و به مهمانان اعلام کرد که:
«این نوجوان ، برادر و وزیر و وصىّ و جانشین من میباشد.به سخنان او گوش کنید و از او پیروی نمایید.»
بیشتر مهمانان ناراحت شدند.برخاستند ، خندیدند و مسخرگی کردند و به ابو طالب گفتند:از امروز«علىّ»فرمانروای تو شد ، محمّد دستور داد که به سخنان پسرت گوش کنی و از او پیروی نمایی! پرسشها:
1-پیامبر گرامی ما ، حضرت محمّد-صلّی اللَّه علیه و آله- ، در آغاز ، مردم را چگونه به دین اسلام دعوت میکرد؟....تا چند سال؟
2-مردم را بهسوی چه هدفی دعوت میکرد؟از آنان چه میخواست؟
3-بعد از سه سال ، از سوی خدا چه فرمانی رسید؟
4-پیامبر برای انجام آن فرمان ، چه کرد؟
5-وقتی مهمانها از منزل پیامبر بیرون میرفتند ، با یکدیگر چه میگفتند؟به ابو لهب چه میگفتند؟
7-چه کسی به درخواست پیامبر ، پاسخ مثبت داد؟....چه گفت؟
8-پیامبر گرامی ، حضرت علی را ، به چه عنوانهایی معرّفی فرمود؟
9-مهمانها از سخنان پیامبر چه فهمیدند که آن سخنان را به ابو طالب گفتند؟
دوستان خود را دعوت کنید.این داستان را برایشان بخوانید و در اینباره با آنان گفتگو کنید.و به این ترتیب مسئولیّت رساندن این پیام را انجام دهید.
صبر و پایداری
در آغاز اسلام ، عدّه مسلمانها بسیار کم بود؛بیشتر آنان تهیدست و کارگر و زحمتکش بودند.به راستی ، به خدا و پیغمبر ایمان آورده بودند.ایمان به خدا را ، پر ارزش میدانستند؛دین اسلام را گرامی میداشتند و برای حفظ این دینِ گرامی ، کوشش میکردند و به خاطر پیشرفت اسلام ، تا پای جان ایستادگی و استقامت مینمودند.آنان مردمی با هدف و درستکار ، پایدار و فداکار بوند.
بتپرستان و زورمندان مکّه ، افراد تازه مسلمان را مسخره میکردند و به آنان دشنام میدادند و ناسزا میگفتند.آنان را به کارهای سخت وادار مینمودند ، آزارشان میدادند تا از دین اسلام دست بردارند و کافر شوند.زره آهنین برتن آنان میپوشانیدند و میان کوه و بیابان زیر آفتاب گرم و سوزان نگاهشان میداشتند ، زره داغ میشد و بدنشان را میسوزانید
سپس آنها را با همین حال ، روی سنگها
و ریگهای بیابان میکشیدند....
و به آنان میگفتند:
از دین اسلام دست بردارید و به«محمّد»ناسزا بگویید ، تا شما را شکنجه ندهیم.امّا آن مسلمانان فداکار شکنجههای سخت را تحمّل میکردند ولی حاضر نمیشدند از«ایمان به خدا و پیروی حضرت محمّد»دست بردارند.
آنقدر صبر و استقامت نشان دادند که بتپرستان لجوج مکّه ، خسته شدند و اظهار ناتوانی و پریشانی کردند.نیروی ایمان و استقامت آن مسلمانان شجاع بود که«دین اسلام»را از خطر نابودی نگه داشت.
«عمّار»یکی از آن فداکاران شجاع بود.بتپرستان ستمگر ، او و پدرش«یاسر»و مادرش«سُمیّه»را از شهر بیرون میبردند و در ریگهای داغ و سوزان اطراف مکّه ، در وسط آفتاب شکنجه میدادند.مادر عمّار-که دورد و سلام بسیار ما بر او باد-نخستین زنی است که در راه اسلام شهید شد.
وقتی پیامبر از شکنجههای دردناک آنان مطّلع میشد و نمیتوانست از آن مسلمانان فداکار دفاع کند آنها را دلداری میداد و میفرمود:«صبر کنید!پایدار باشید!
ایمان و عقیده خویش را نگه دارید ، که بازگشت همه شما به جهان آخرت و وعدگاه شما ، بهشتبرین است ، بدانید که عاقبت پیروز خواهید شد.»
«بِلال»یکی دیگر از این فداکاران شجاع بود.او دین اسلام را ، از جان خود ، گرامیتر میداشت.زورمندان ستمکار ، او را در وسط آفتاب سوزان ، روی ریگهای داغ میانداختند و سنگ بزرگی روی سینهاش میگذاشتند و از او میخواستند که از«دین اسلام»دست بردارد و به خدا و پیغمبر ناسزا و دشنام گوید و بتها را به بزرگی یاد کند ولی او به جای اینکه به خدا و پیغمبر کافر شود و از بتها به بزرگی یاد کند ، پیوسته میگفت:«اَحَد ، اَحَد
خدای یگانه ، خدای یگانه
صَمَد، صَمَد
خدای بینیاز ، پناه نیازمندان» * * *
فداکاران اسلام ، رنجها دیدند و شکنجهها کشیدند و بدینگونه«دین اسلام»را حفظ کردند و به ما رساندند.
اینک نوبت جهاد و فداکاری در راه دین ، به ما رسیده است ، تا چگونه از عهده انجام این مسئولیّت بزرگ برآییم؟
فکر کنید و پاسخ دهید:
1-مسلمانانی که براستی به خدا و پیغمبر ایمان آورده بودند ، چه صفاتی داشتند؟
2-چرا بتپرستان ، مسلمانان را آزار و اذیّت میکردند؟
3-صبر یعنی چه؟صبر آن مسلمانان راستین در راه دین ، چگونه بود؟
4-نخستین شهید اسلام ، نامش چیست؟....چگونه شهید شد؟
5-پیامبر گرامی ما ، به آن فداکاران چه میفرمود؟چگونه آنان را تسلیت میداد؟
6-بِلال که بود؟بتپرستان از او چه میخواستند؟او در پاسخ چه میگفت؟
7-«دین اسلام»را مسلمانان راستین ، چگونه نگهداری کردند؟
8-وظیفه ما در نگهداری و دفاع از قوانین اسلام ، چیست؟
معرفّی دین اسلام در حضور دانشمندان مسیحی
در آغاز اسلام ، عدّه مسلمانان بسیار کم بود ، بتپرستان مکّه با این عدّه ، دشمنی و مخالفت میکردند و به آنها آزار میرساندند.
مسلمانان چون نیرو و قدرتی نداشتند ، نمیتوانستند با بتپرستان مبارزه کنند. بهتر دیدند که به کشور حبشه هجرت کنند ، تا در آن کشور ، آزادانه به«دستورهای اسلام»عمل کنند.
به همین جهت ، گروه گروه ، در کشتی سورا شدند و پنهانی به کشور حبشه هجرت کردند.پادشاه حبشه نجاشی بود.(نجاشی ، لقب عدّهای از پادشاهان حبشه بود.)او مسیحی بود ، از ورود مسلمانان با خبر شد ، آنها را با مهربانی و خوشرفتاری پناه داد.
وقتی بتپرستان مکّه ، از هجرت مسلمانان اطّلاع پیدا کردند ، بسیار ناراحت و خشمگین شدند.دو نفر را با هدیّههای فراوان و گران قیمت ، به حبشه فرستادند تا مسلمانها را دستگیر کنند و به مکّه برگردانند.
آن دو نفر به حبشه سفر کردند و نزد نجاشی رفتند ، تعظیم کردند و سوغاتیها را به نجاشی تقدیم نمودند.
نجاشی پرسید:از کجا آمدهاید؟چه کار دارید؟
گفتند:برای دیدار شما ، از شهر مکّه آمدهایم ، عدّهای از جوانانِ نادانِ ما ، از دین ما ، خارج شدهاند و از پرستش بتهای ما ، دست برداشتهاند و به کشور شما فرار کردهاند.اشراف و بزرگان مکّه ، از شما تقاضا کردهاند که:آنها را دستگیر کنید و به ما تحویل دهید.تا آنها را به شهرشان برگردانیم و مجازات و تنبیه کنیم.
نجاشی به آن دو نفر گفت:باید تحقیق کنم.سپس مسلمانان را به کاخ خود دعوت کرد و در حضور دانشمندان مسیحی از آنان پرسشهایی نمود.
پرسید:شما قبلاً چه دینی داشتید؟اکنون چه دینی دارید؟چرا به این کشور هجرت کردهاید؟
جعفر بن ابیطالب ، پسر عموی پیغمبر ، که جوانی مؤمن و فداکار بود ، در پاسخ گفت:در شهر ما ، زورمندان به ضعیفان ستم میکنند ، مردم ، بت میپرستند. گوشت مُردار میخورند.کارهای زشت و ناپسند انجام میدهند.با خویشان وفادار و مهربان نیستند.همسایگان را آزار میدهند....
در این اوضاع ، خداوند ، برای ما ، پیغمبری فرستاد که در میان ما به «راستگویی و امانتداری»معروف است.او از طرف خدا دین اسلام را برای ما آورده است.دین اسلام....
در این هنگام نجاشی در جای خود ، تکانی خورد؛کمی جلوتر آمد و بیشتر دقّت کرد تا ببیند«دین اسلام»چیست؟و چه میگوید؟
جعفر لحظهای سکوت کرد و نگاهی به دانشمندان مسیحی کرد و گفت:
«دین اسلام به ما میگوید:بتپرستی نکنید.خدای یگانه را بپرستید.
و فقط فرمان او را بپذیرید.
دین اسلام به ما میگوید:راستگو باشید.امانتدار و وفادار باشید.
با خویشان و بستگان ، مهربان باشید.با همسایگان خوب رفتار کنید.
خون کسی را به ناحق نریزید.از کارهای زشت ، دوری کنید.از کسی بدگویی نکنید.دشنام ندهید.حرف بیهوده و باطل نزنید.مال یتم را به ستم نخورید.نماز بخوانید.قسمتی از اموالتان را در کارهای خیر مصرف کنید....»
نجاشی و دانشمندان مسیحی ، خوب گوش میکردند ، و از شنیدن سخنان جعفر لذّت میبردند.ولی آن دو نفر بتپرست ، از ناراحتی ، لبهای خود را گاز میگرفتند.و با خشم به مسلمانان نگاه میکردند.
جعفر بن ابی طالب به صحبت خود ادامه داد و گفت:
«ای پادشاه کشور حبشه!دین اسلام را حضرت محمّد از طرف خدا آورده است ، ما آن را قبول کردیم و به خدا و پیغمبرش ایمان آوردمی و مسلمان شدیم.از مسلمان شدنِ ما ، بتپرستان مکّه ، ناراحت شدند و تا توانستند ما را اذیّت کردند و شکنجه دادند.ناچار شدیم ، از شهر خود هجرت کنیم و به این کشور پناهنده شویم.تا بتوانیم خدا را پرستش کنیم و اعمال و عباتهای دین خود را ، آزادانه انجام دهیم....»
نجاشی از شنیدن صحبتهای جعفر خشنود شد و گفت:سخنان پیغمبر شما ، و سخنان حضرتِ عیسی از یک سرچشمه فرودآمده است.هر دو کلام خدا هستند؛ شما در این کشور آزادید.میتوانید اعمال دینی و عبادات خود را ، آزادانه انجام دهید و بردین«اسلام»باقی بمانید....راستی چه دین خوبی دارید!
سپس آن دو نفر بتپرست را صدا کرد و گفت:من رشوه نمیگیرم ، چیزهایی را که آوردهاید ، بردارید....بردارید و زود بروید!
یقین داشته باشید که هرگز مسلمانان را به شما تحویل نمیدهم ، هر چه زودتر به مکّه برگردید!....هرچه زودتر!
آن دو نفر ، سرافکنده و ناراحت ، هدیّهها را برداشتند و شرمنده بیرون رفتند. پرسشها:
1-هجرت یعنی چه؟چرا مسلمانان هجرت کردند؟
2-پادشاه حبشه چه دینی داشت؟چرا مسلمانان را تحویل نداد؟
3-جعفر که بود؟درباره پیامبر و دین اسلام در حضور دانشمندان مسیحی ، چه گفت؟
4-اگر از شما درباره پیامبر و دین اسلام سؤال کنند ، در پاسخ چه میگویید؟پیامبر و اسلام را چگونه معّرفی میکنید؟
5-نجاشی بعد از شنیدن سخنان جعفر بن ابیطالب ، چه گفت؟با بتپرستان چگونه رفتار کرد؟آیا هدایای آنان را پذیرفت؟....چرا؟
دفاع از مظلوم
پیر مرد در صحرا زندگی میکرد.کارش پرورش و نگهداری شتر بود.شترهایش را به مکّه میبرد که بفروشد و از سود آنها برای خانوادهاش وسایل زندگی تهیّه کند....
اطرافش را گرفته بودند و درباره قیمت گفتگو میکردند.که ناگهان«ابو جهل» سررسید؛و بدون اینکه به دیگران اعتنا کند به پیر مرد گفت:شترها را باید به من بفروشی! فقط به من!فهمیدی؟!
دیگران تا صدای خشن ابو جهل را شنیدند ، بیدرنگ خود را کنار کشیدند و او را با فروشنده تنها گذاردند.ابو جهل گفت:شترها را به منزل من بیاور.پیرمرد به دستورش عمل کرد.شترها را به منزل او رسانید و تقاضای پول کرد.
ابو جهل با فریاد گفت:«چه پولی؟!من بزرگ این شهرم؛اگر میخواهی باز هم به مکّه بیایی و خرید و فروش کنی ، باید پول شترها را نگیری ، فهمیدی؟!»
پیرمرد گفت:«این چند شتر سرمایه من است.برای پرورش و نگهداری آنها ، رنج فراوان کشیدهام.با این سرمایه برای خانواده و فرزندانم ، روزی بهدست میآورم؛راضی نشو که من تهیدست و بیچاره شوم و از کار و زندگی بیفتم.»
ولی ابو جهل-که مرد ستمگر و خودخواه بود-به جای اینکه حقّش را بدهد ، با خشم و تندی فریاد زد:«مگر نشنیدی چه گفتم؟!هر چه زودتر از اینجا دورشو!و گرنه با چوب و شلاّق جوابت را میدهم ، فهمیدی؟!»پیرمرد دید اگر اندکی درنگ کند ، ممکن است کتک هم بخورد.ناچار از خانه آن ستمگر بیرحم دور شد.
در راه سرگذشت خود را ، برای چند رهگذر تعریف کرد و از آنها تقاضای کمک نمود.ولی هیچ کس حاضر نشد او را یاری کند؛آنها میگفتند:ابو جهل همشهری ماست.
او زورمند قریش است؛هر چه بخواهد ، میکند ، کسی نمیتواند به او اعتراض کند.
پیرمرد ، سرگردان در کوچهها راه میرفت تا به مسجد الحرام رسید.آنجا خودش را به مجلس عمومی قریش رسانید و از ابو جهل شکایت کرد.دو نفر از آنها به قصد شوخی و مسخره به او گفتند:آن مرد را ببین!او محمّد است؛تازگی میگوید:من آخرین پیغمبر خدا هستم؛او با ابو جهل دوست است.او میتواند حقّ ترا از ابو جهل بگیرد ، برو پیش او....
آنها دروغ میگفتند ، پیامبر گرامی ما ، با ابو جهل دوست نبود؛بلکه با او و کارهایش دشمن بود و خدا ، حضرت محمّد را به پیغمبری برگزیده بود که با ستمکاران دشمن باشد و با آنها مبارزه کند و با کمک نیکوکاران شجاع ، ستمگران خودخواه را نابود گرداند.خدا حضرت محمّد را ، برای رهبری مردم فرستاده بود تا در اجتماع ، عدل و داد ، برقرار سازد و مردم بتوانند آزادانه خدا را بپرستند.
آنها دروغ میگفتند ، ولی پیرمرد ستمدیده حرف آنها را باور نمود؛خیال کرد که حضرت محمّد ، واقعاً با ابو جهل دوست است.بهسوی حضرت محمّد رفت تا از او تقاضای کمک کند.
مردمی که در مجلس عمومی قریش نشسته بودند ، میخندیدند ، مسخرگی میکردند و میگفتند:مگر کسی میتواند با ابو جهل حرفی بزند؟او زورمند قریش است ، کسی جرأت ندارد با او مخالفت کند....ابو جهل محمّد را هم ، کتک میزند و هم سرافکنده باز میگرداند.
پیرمرد به حضرت محمّد رسید و سرگذشت خود را با ناراحتی بیان کرد و از او کمک خواست.حضرت محمّد به شکایت پیرمرد خوب گوش داد و فرمود:همراه من بیا! پیرمرد با پیغمبر به سوی خانه ابو جهل رفتند ، چند نفر دیگر هم ، کمی دورتر ، دنبال آنها میرفتند تا ببینند عاقبت کار چه خواهد شد.به خانه ابو جهل رسیدند؛صدای شترها ، از داخل خانه شنیده میشد ، حضرت محمّد در زد.ابو جهل-با آهنگی بسیار خشن- گفت:کیستی؟!
-باز کن ، محمّد هستم.
پیرمرد وقتی صدای خشن ابو جهل را شنید ، ترسید و چند قدم دورتر رفت و کنار ایستاد.ابو جهل در را باز کرد.حضرت محمّد موضوع را پرسید ، تحقیق کرد.سپس با نگاه تندی به او نگریست و با خشم بسیار گفت:ای ابو جهل!چرا پول شترهای این مرد را نمیدهی؟!و بعد از اندکی درنگ ، با صدای بلندتر براو فریاد زد که چرا معطّلی؟ زودباش پولش را بده!
ابو جهل به خانه رفت....
کسانی که دورتر ایستاده بودند فکر میکردند که او با شلاّق یا شمشیر بیرون خواهد آمد.ولی برخلاف انتظارشان ، بارنگی پریده از منزل بیرون آمد و با دستی لرزان کیسهای را به پیرمرد داد.
پیرمرد کیسه را گرفت.حضرت محمّد به او فرمود:کیسه را بازکن ، پولها را بشمار ، ببین کم نباشد.پیرمرد پولها را شمرد و گفت درست است و از حضرت محمّد تشکّر کرد.
کسانی که از دور جریان را مشاهده میکردند تعجّب نمودند بعداً که ابو جهل را دیدند ، او را سرزنش کردند ، گفتند:از محمّد ترسیدی؟!چقدر ترسو هستی؟!
ابو جهل در پاسخ گفت:وقتی محمّد به خانه من آمد و با خشم به من نگاه کرد و بر من فریاد زد ، آنچنان ترس و اضطراب مرا فرا گرفت که ناچار شدم ، طبق دستورش رفتار کنم و پول شترها را بپردازم.شما هم اگر به جای من بودید ، چارهای جز این نداشتید. *
پس از آن روز ، وقتی ابو جهل و اشراف مکّه با هم مینشستند ، درباره محمّد و یارانش گفتگو میکردند ، میگفتند:یاران محمّد را آنقدر شکنجه میدهیم تا از دین اسلام دست بردارند و محمّد را تنها بگذارند.محمّد را آنقدر آزار خواهیم داد که دیگر نتواند با ما مبارزه کند و نتواند حقّ ضعیفان را از ما بگیرد.
شما چه فکر میکنید؟
آیا فکر میکنید با آزار و شکنجه ستمگران ، مسلمانان راستین ، از دین اسلام دست برداشتند؟آیا فکر میکنید که حضرت محمّد ، دیگر با آنها مبارزه نکرد؟آیا فکر میکنید حضرت محمّد دیگر از مظلومان دفاع نکرد؟چه فکر میکنید؟ فکر کنید و پاسخ دهید:
1-آیا پیامبر گرامی ما ، با ابو جهل دوست بود؟خدا او را برای چه منظوری به پیامبری برگزیده بود؟
2-چرا مردم به آن پیرمرد کمک نمیکردند؟
3-وقتی که او درخواست کمک میکرد ، چه میگفتند؟آیا حرفشان درست بود؟....چرا؟
4-اگر کسی از شما ، تقاضای یاری و کمک کند ، به او چه میگویید؟.... چرا؟
5-آیا تاکنون از ستمدیدهای دفاع کردهاید؟....چگونه؟بیان کنید.
6-پیامبر گرامی ما ، با ابو جهل چگونه روبرو شد؟به او چه فرمود؟
7-از رفتار پیامبر گرامی چه درسی میگیرید؟چگونه از رفتار پیامبر بزرگ خود ، پیروی میکنید؟
8-چرا بتپرستان ، تصمیم گرفتند مسلمانان را آزار کنند؟
حضرت محمّد ، آخرین پیامبر خدا
هنگامی که خدا ، حضرت محمّد را به پیامبری برگزید ، او را«آخرین پیامبر»قرار داد.پیامبر گرامی ما-به امر خدا-از همان آغاز دعوت ، خودش را خاتم پیامبران ، یعنی:آخرین پیامبر خدا معّرفی مینمود و میفرمود:«پس از من پیامبری نخواهد آمد.»
همه کسانی که در آغاز اسلام ، به حضرت محمّد ایمان میآورند و مسلمان میشدند ، میدانستند که او آخرین پیامبر خداست.
قرآن کریم نیز-که کلام خدا و معجزه همیشگی پیامبر است-حضرت محمّد را ، خاتم پیامبران معرّفی مینماید و میفرماید:«محمّد رسول خدا و خاتم پیامبران است.»بنابراین ما که مسلمانیم و قرآن را کتاب خدا میدانیم ، حضرت محمّد را آخرین پیامبر خدا میشماریم و در این سخن هیچ شکّ و تردیدی نداریم.
برنامههای تربیتی اسلام ، به قدری کامل و دقیق است که میتواند همه انسانهای حقّجو را ، همیشه و در همه جا ، به سعادت و تکامل واقعی برساند.خدا -که نیاز همه انسانها را در همه زمانها میداند-برنامههای تربیتی قرآن را ، چنان دقیق و کامل تنظیم نموده است که بتواند نیازهای تکاملی انسانها را برآورد ، به این جهت هر چه انسانها ترقّی کنند و به علم و دانش آنان افزوده گردد ، باز هم به قرآن-که کلام خدا و هدایت الهی است-محتاجند ، همانگونه که بهدیگر آفریدههای خدا ، «آب و آفتاب و هوا....»همیشه و در هر زمانی احتیاج دارند.برنامههای تربیتی اسلام ، در قرآن است.قرآن آخرین کتاب آسمانی و کتاب جاویدان دین اسلام است که خدا آن را با فداکاری مسلمانان مجاهد نگهداری کرده و به ما رسانده است.این کتاب بزرگ ، کاملترین و بهترین برنامه تربیتی انسانهاست؛به همین جهت ، خدای بزرگ ، دین اسلام را آخرین دین آسمانی و پیامبر بزرگ ما را ، آخرین پیامآور خویش معرّفی فرموده است.
با توجّه به مطالب درس ، جملات زیر را کامل کنید:
1-هنگامی که خدا ، حضرت محمّد را به پیامبری برگزید ، او را «»قرار داد.
2-پیامبر گرامی ما-....-از همان آغاز دعوت ، خودش را معرّفی میکرد.
3-قرآن کریم هم ، پیامبر گرامی را....معرّفی میکند
4-بنابراین ، ما مسلمانان حضرت محمّد را آخرین پیامبر میدانیم و در این سخن....نداریم. * * *
سؤالهای زیرا را بخوانید و پاسخها را با توجّه به مطالب درس کامل کنید:
1-آیا کتابی هست که برنامه هدایت و راهنماییش برای همه انسانها در همه زمانها کافی باشد؟چگونه؟
پاسخ-بلی!خدا-که نیاز همه انسانها را در همه زمانها میداند-قرآن را....
2-آیا مردم همیشه به هدایت و راهنمایی قرآن نیازمندند؟
پاسخ-بلی!همیشه به قرآن که....همانطور که همیشه به....
3-پیامبر گرامی اسلام ، از آغاز دعوت ، خودش را به چه عنوانی معرّفی میفرمود؟
پاسخ-خودش را خاتم پیامبران معرّفی میفرمود و میگفت:پس از....
4-چرا خدا دین اسلام را آخرین دین و پیامبر گرامی اسلام را آخرین پیامبر معرّفی فرموده است؟
پاسخ-چون قرآن-که کتاب همیشگی دین اسلام است-کاملترین و....
قرآن ، کلام خداست
اگر شما هم آنجا بودید ، میدیدید که:آن دانشمند ، نزدیک خانه کعبه ایستاده و مقداری پنبه در دست دارد و در گوش خود فرومیکند و فشار میدهد....
تازه به مکّه رسیده بود که دوستانش به دیدنش رفتند و خبرهای تازه مکّه را با ناراحتی و اضطراب به اطّلاعش رساندند.به او گفتند:
«محمّد امین را میشناسی؟او بتازگی میگوید:من پیامبر خدا هستم و از سوی خدا پیام آوردهام.محمّد میگوید:بتها قدرتی ندارند که شما آنها را میپرستید.از پرستش بتها دست بردارید و در مقابل ستمگران فروتنی و تعظیم نکنید.»
او میگوید:«شما همگی آفریده خدا هستید و فقط باید او را بپرستید؛ پروردگار و صاحب اختیار شما ، خواست ، پس اختیار خود را بهدست دیگران نسپارید.قدرتمندان و ستمگران برشما برتری ندارند.چرا آنها را کورکورانه اطاعت میکنید؟چرا به حرف نادرست آنها گوش فرا میدهید....»
به همین جهت ، بردگان ، دیگر دستورهای ما را نمیپذیرند و تسلیم فرمان ما نیستند.میگویند:ما مسلمان شدهایم و پیرو حضرت محمّد هستیم و زیربار ظلم و ستم نمیرویم....
ای دانشمند بزرگ؟مبادا با او صحبت کنی ، مبادا به کلمات و سخنانش گوش دهی ، میترسیم ترا هم گمراه کند ، این پنبهها را بگیر و در گوش خود بگذار ، آنگاه به مسجد الحرام برو.
دانشمند ازدی ، پنبهها را گرفت و برای زیارت کعبه به سوی مسجد الحرام حرکت نمود.نزدیک خانه کعبه که رسید ، ایستاد.پنبهها را در گوش خود ، فرو کرد و مشغول طواف شد.
آن دانشمند میگوید:در بین طواف ، محمّد امین را دیدم که چیزی میخواند.
حرکت لبهایش را میدیدم ولی صدایش را نمیشنیدم ، نزدیکتر رفتم ، به چهره پاک و زیبای محمّد نگاه کردم.زمزمهای از آنچه میخواند ، به گوشم رسید ، مجذوب آن شدم.با خود گفتم:چرا به سخنان محمّد گوش ندهم؟!مگر من ، دانشمند و سخنشناس نیستم؟! پس چه بهتر که پنبهها را از گوش بیرون آورم و سخنان او را بشنوم.اگر درست بود میپذیرم و اگر نادرست بود ، قبول نمیکنم.پنبهها را بیرون آوردم و به آنچه محمّد میخواند گوش فرا دادم.از شنیدن کلمات زیبا و خوش آهنگش ، لذّت بردم.
کلماتی که میخواند به پایان رسید.از جای خود برخاست و از مسجد الحرام بیرون رفت.من هم همراه او ، از مسجد بیرون رفت.در راه با او صحبت کردم تا به منزلش رسیدم.داخل منزل شدم و در اتاق سادهای که داشت با او به گفتگو نشستم.
گفتم:ای محمّد امین!زمزمهای از کلمات زیبایی که میخواندی شنیدم.دوست دارم مقدار دیگری از آن سخنان خوشآهنگ را ، برایم بخوانی.راستی که چه زیبا سخن میگویی!
محمّد امین که به حرفهای من خوب گوش میداد تبسّمی کرد و گفت:
«این سخنان از من نیست بلکه از خدا من است.شما بتپرستان ، مرا خوب میشناسید.من چهل سال در میان شما زندگی کردهام ، به«امانت و راستگویی»معروف بودهام همه میدانید که من درس نخواندهام.اکنون چنین کلمات زیبا و پرمعنایی را برای شما آوردهام.
آیا دانشمندانی که سالها درس خواندهاند ، میتوانند چنین سخنانی بیاورند؟ آیا خودت میتوانی چنین کلماتی را بگویی؟اگر اندکی فکر کنی ، میفهمی که این سخنان از من نیست ، بلکه از خدای من است که مرا به پیامبری برگزیده است.
این سخنان زیبا و پرمعنا ، پیام خداست و من پیامآور اویم؛ برای شما و همه انسانها«پیام آزادی و مژده سعادت»آوردهام.اینک به پیام خدا گوش کن....»
محمّد امین ، مقداری از همان کلمات زیبا و پرمعنا را برایم خواند ، سخنان عجیبی بود ، هرگز مثل آنرا نشنیده بودم.اندکی فکر کردم و فهمیدم که:این سخنان را محمّد درست نکرده است؛و هیچ انسانی نمیتواند سخنانی چنین زیبا و پرمعنا بگوید.
به یقین فهمیدم که:حضرت محمّد ، پیامبر خداست.به او ایمان آوردم ، «دین اسلام»را پذیرفتم و تسلیم فرمان خدا شدم.
* فکر میکنید بعد از اینکه مسلمان شدم ، دوستان بتپرستم ، چه گفتند؟از من چه پرسیدند؟با من چگونه رفتار کردند؟....؟
قرآن معجزه همیشگی پیامبر اسلام
قرآن ، معجزه هیشگی پیامبر گرامی ماست.مردم آگاه ، با شنیدن و اندیشیدن در آیات آن ، میفهمند که:آیا قرآن ، سخنان خود حضرت محمّد نیست؛بلکه کلام خداست.
مردم آگاه و حقّجو ، با شنیدن قرآن و تفکّر در آیات آن ، پیمیبرند که: قرآن کلام خداست؛و حضرت محمّد ، با خدا ارتباط مخصوص داشته که توانسته است چنین سخنان زیبا و پرمعنایی را بیاورد.
خدا در قرآن میفرماید:«اگر در این قرآن-که ما بربنده خود فرو
فرستادهایم-شکّ دارید ، یعنی میپندارید که این قرآن کلام خدا نیست و کلام یک انسان معمولی است ، یک سوره مانند سورههای قرآن بیاورید.»
و باز خدا در قرآن میفرماید:«اگر همه آفریدهها ، جمع شوند و یکدیگر را کمک کنند ، که کتابی مانند قرآن بیاورند ، هرگز نمیتوانند.»
راستی هم ، هیچ آفریدهای نمیتواند کلامی همانند قرآن بیاورد.چون آفریدهها هر چه هم دانا و توانا باشند ، باز آفریده خدا هستند و توانایی انجام کارهای مخصوص خدا را ندارند.
به همین جهت تاکنون کسی نتوانسته است کتابی همانند قرآن بیاورد ، بعد از این هم نخواهند توانست.
اکنون که قرآن ، این معجزه بزرگ و همیشگی پیامبر خدا ، حضرت محمّد ، در اختیار ماست باید قدرش را بدانیم و گرامیش داریم ، آن را بخوانیم ، با معانی حیاتبخش آن ، آشنا شویم ، راهنماییهایش را بپذیریم و آن کتاب آسمانی را ، برنامه زندگی خویش ، قرار دهیم ، تا در دنیا و آخرت ، آزاد و سعادتمند زندگی کنیم. پرسشها:
1-چرا آن مرد دانشمند ، در گوش خود پنبه میگذاشت؟دوستانش به او چه گفته بودند؟
2-با خود چه گفت که پنبهها را بیرون آورد؟
3-چرا آن مرد همراه پیغمبر حرکت کرد؟
4-پیامبر در منزلش ، به او چه فرمود؟چگونه برای او روشن کرد که قرآن کلام خداست؟
5-آن مرد ، چگونه فهمید قرآن کلام خداست؟در اینباره با خود چه فکر کرد؟
6-پس از اینکه فهمید قرآن کلام خداست ، چه کرد؟ *
1-«قرآن معجزه همیشگی پیامبر اسلام است»یعنی چه؟
2-مردم حقّجو ، با اندیشیدن در آیات قرآن چه میفهمند؟
3-چگونه میفهمند که آورنده قرآن ، پیامبر خداست؟
4-خدا درباره معجزه بودن قرآن ، چه میگوید؟
5-چگونه روشن میکند که قرآن کلام خدا است؟
6-آیا مردم میتوانند کتابی همانند قرآن بیاورند؟....چرا؟
7-«گرامی داشتن قرآن»یعنی چه؟قرآن را چگونه احترام میکنیم؟
توضیح یک داستان آموزنده ، از قرآن دو برادر یکی مهربان و نیکوکار و دیگری مغرور و خودخواه و بد کردار
مرد ثروتمندی از دنیا رفت ، ثروت فروان او به دو پسرش رسید.یکی از پسرها جوان دیندار و عاقلی بود.دانا و عاقبتاندیش بود ، دنیا را«مزرعه آخرت» میدانست و از ثروت خود به سود جهان آخرت ، بهرهبرداری میکرد:
حقوقِ واجبِ اموالش را میپرداخت ، به تهیدستان و بینوایان کمک میکرد و به آنان کار و سرمایه میداد.
خویشان و بستگانش را ، با ثروتش یاری میکرد.در کارهاىِ خیر پیشقدم بود ، مسجد میساخت ، بیمارستان و مدرسه میساخت ، هزینه تحصیل دانشجویان را میپرداخت ، مخارج زندگی دانشمندان را میپرداخت.
میگفت:این کارها را برای رضای خدا و تقرّب به او انجام میدهم ، این کارها ، ذخیره جهان آخرتم باشد. * * *
پسر دیگر مرد نادان و حریصی بود ، هر چه داشت فقط برای خودش میخواست ، باغ و مزرعه درست میکرد ، خانه زیبا میساخت ولی خویشان و بستگان فقیرش را ، به مهمانی دعوت نمیکرد ، و با آنها رفت و آمد نداشت.
حقوقِ واجب اموالش را نمیپرداخت ، جواب سلام تهیدستان را نمیداد.در کارهای خیر شرکت نمیکرد ، میگفت: نمیتوانم ، کار دارم ، وقت ندارم....
حاضر نبود ثروتش را ، در راه خدا مصرف کند.
این مرد مغرور ، دو باغ بسیار بزرگ داشت پر از درختهای خرما و انگور و درختهای پرمیوه دیگر ، نهرهای پرآب ، همیشه در کنار درختهای باغش ، روان بود.در بین این دو باغ مزرعه سرسبز و بزرگی قرار داشت که انواع سبزیها را در آن میکاشت.
وقتی این مرد ثروتمند با برادرش به باغ میآمد ، از تماشای درختهای بلند و سرسبز و پرمیوه ، خوشحال میشد و لذّت میبرد و با صدای بلند میخندید و برادر نیکوکارش را مسخره میکرد و میگفت:
«تو!خیلی اشتباه میکنی که ثروت خود را ، به این و آن ، میبخشی! ولی من ، از ثروتم چیزی به کسی نمیدهم ، در نتیجه ، صاحب این باغ و این ثروت فراوانم؛
راستی چه باغ بزرگی و چه ثروت فراوانی؟....بَه بَه....!
همیشه ، خوش زندگی میکنم.این ثروت که تمام شدنی نیست. گمان نکنم قیامتی در پیش باشد؟....چه قیامتی؟چه جهان آخرتی؟ تازه اگر قیامتی باشد ، خدا بهتر از اینها را ، به من خواهد داد.
برادر نیکوکار به او میگفت:
برادر!نعمتهای جهان آخرت را ، بیجهت به کسی نمیدهند باید اعمال صالح و شایسته انجام دهی ، تا در جهان آخرت ، بهرهمند و رستگار باشی.ثروت زیاد ، ترا از یاد خدا غافل کرده است.
ای برادر!تکّبر مکن!جواب سلام تهیدستان را بده ، از فقیران دستگیری کن.از این همه ثروت ، بهسود آخرت خود ، استفاده کن. در کارهای خیر ، شرکت کن ، نگو:وقت ندارم ، نمیتوانم ، کار دارم.گناه و سرکشی مکن ، از خشم خدا بترس ، ممکن است خدا ، عذابی بفرستد و این نعمتها را از تو بگیرد.آن وقت پشیمان میشوی ، ولی پشیمانی سودی ندارد.
امّا ، برادر مغرور به صحبتهای برادر عاقل و نیکوکارش گوش نمیکرد و به کارهای ناپسند ادامه میداد....
یک روز ، مرد مغرور ، به باغش رفت ، وقتی به آنجا رسید ، مدّتی بیحرکت ایستاد و خیره خیره نگاه کرد ، آنگاه فریادی کشید و افتاد....
آری!عذاب خدا نازل شده بود ، باغ را ویران کرده بود.دیوارهای باغ فروریخته بود درختهای بلند شکسته بود و شاختهها و میوهها سوخته بود و.... *
وقتی به هوش آمد ، نالهها کرد ، گریهها کرد ، افسوسها خورد ، میگفت:
ای کاش!به حرفهای برادرم گوش کرده بودم!
ای کاش!ثروتم را در راه خدا ، مصرف کرده بودم!
ای کاش!در کارهای خیر شرکت میکردم ، حقوق واجب اموالم را میپرداختم!
ثروتم از دست رفت ، حالا نه چیزی در دنیا دارم نه در آخرت.
این است عاقبت ثروتی که در راه خدا و در راه آسایش بندگان خوب خدا ، مصرف نشود ، این است نتیجه غرور و نادانی!
توضیح یک داستان تربیتی ، از قرآن قارون ، حریصی ستمگر
قارون ، یکی از خویشان حضرت موسی بود و به ظاهر ، دین او را پذیرفته بود:نماز میگزارد ، «تورات»میخواند....امّا مردی ریاکار و سست عقیده بود ، ایمان درستی نداشت ، میخواست مردم به او خوشبین باشند تا بتواند فریبشان دهد.
قارون ، محصول کشاورزان را ، به قیمت ارزان ، پیش خرید میکرد و بعد به قیمت گران ، به خود آنان میفروخت؛در معامله کم فروشی میکرد ، تقلّب و بیانصافی مینمود ، ربا میخورد و تا میتوانست به مردم ستم میکرد؛با این گونه کارها ، ثروت فراوانی اندوخته بود و آن را بیش از هر چیز دوست میداشت.قارون خداپرست نبود بلکه پولپرست بود.ثروتش را در راه خوشگذرانی و عیّاشی مصرف میکرد ، قصرهای زیبا میساخت و در و دیوار آنها را با طلا و جواهرهای گوناگون میآراست ، حتّی اسبها و شترهایش را هم ، با طلا و جواهر زینت میکرد.
قارون ، صدها غلام و کنیز داشت ، با آنان بد رفتار بود ، آنها را مجبود میکرد در مقابلش به خاک بیفتند و جای پایش را ببوسند....
بعضی از مؤمنین دانا ، او را نصیحت میکردند و میگفتند:
«ای قارون!این همه باغ و ثروت برای چیست؟این همه مال و ثروت را برای چه اندوختهای؟!چرا به مردم این همه ستم میکنی؟به خدا چگونه جواب میدهی؟چرا حقّ مردم را پایمال میکنی؟چرا به مستمندان و تهیدستان کمک نمیکنی؟چرا برای آخرت کاری نمیکنی؟چرا در راه خیر قدمی برنمیداری؟....»
قارون با غرور و تکّبر ، در جواب میگفت:به هیچ کس مربوط نیست ، از مال خودم خرج میکنم.
مؤمنان به او یادآوری میکردند که:ای قارون!این همه ثروت از مال حلال جمع نمیشود؛ اگر بیانصافی نکرده بودی ، اگر رباخواری نکرده بودی ، این همه ثروت نداشتی ، بلکه تو هم مثل دیگران بودی ، با آنها این همه تفاوت نداشتی!
قارون در پاسخ میگفت:نه....من ، مثل دیگران نیستم ، من زرنگ و کاردان هستم ، کار کردهام و ثروتمند شدهام ، دیگران هم برومند کار کنند ، زحمت بکشند تا ثروتمند شوند.برای چه به مستمندان کمک کنم؟
مؤمنان ، برای راهنمایی او ، باز میگفتند:
«تو حقّ مردم را نمیدهی که این چنین ثروتمند شدهای!اگر حقّ کارگران را میدادی ، اینطور ثروتمند نمیشدی و آنها هم اینطور فقیر و تهیدست نمیشدند.
حالا اگر میخواهی سعادتمند و خوشفرجام شوی ، ثروت خود را در راه ترقّی و آسایش خلق خدا مصرف کن.انباشتن ثروت درست نیست ، ثروت را باید در راههایی که خدا میپسندند خرج کرد.»
ولی قارون ، مؤمنان را مسخره میکرد ، به حرفهای آنها میخندید و با غرور و بیاعتنایی ، به آنان میگفت:بیهوده مرا نصیحت نکنید ، من از شما بهترم و به خدا بیشتر ایمان دارم ، بروید به حال خودتان فکری کنید.
خوشبختی در چیست؟ سعادتمند کیست؟
یک روز قارون ، لباسهای بسیار زیبایی پوشید ، براسب قشنگی سوار شد و از قصرش بیرون آمد.عدّه زیادی از خدمتگزاران و کارمندانش هم ، همراه او بیرون آمدند.
مردم برای دیدن شکوه قارون ، در راهش ایستاده بودند و از دیدن آن همه طلا و جواهر حصرت میخوردند.برخی که نادانتر بودند در مقابلش خم میشدند و به خاک میافتادند ، میگفتند:«خوشا به حال قارون!چه ثروتی و چه سعادتی دارد!خوشا به حال قارون!چه زندگی خوبی دارد!چقدر سعادتمند و خوشبخت است!ای کاش ما هم مثل قارون بودیم!»
مؤمنان دانا دلشان به حال این مردم نادان میسوخت.آنها را نصیحت میکردند و میگفتند:
«سعادت و خوشبختی به ثروت فراوان نیست ، چرا در مقابل قارون به خاک میافتید؟چرا یک فرد ستمگر را احترام میکنید؟او شایسته احترام نیست ، او این همه مال و ثروت را بوسیله گرانفروشی و بیانصافی به دست آورده است؛او سعادتمند نیست ، سعادتمند کسی است که:به خدا ایمان واقعی داشته باشد ، به خلق خدا کمک کند و به حقّ مردم تجاوز ننماید.»
روزی از طرف خدا ، به حضرت موسی فرمان رسید که«به ثروتمندان بگو باید زکات بدهید» حضرت موسی ، فرمان خدا را ، به ثروتمندان ابلاغ کرد.به قارون هم اطّلاع داد که باید مانند دیگران ، زکات مالت را بپردازی.
قارون ناراحت شد و با تندی به حضرت موسی گفت:زکات یعنی چه؟به چه دلیل ثروت خود را به دیگران ببخشم؟بروند کار کنند ، زحمت بکشند تا پول بهدست بیاورند.
حضرت موسی فرمود:زکات یعنی:مقداری از این ثروت فراوان را به مستمندان و فقیران بدهی ، تا آنها بتوانند زندگی کنند؛چون تو ، در شهر و اجتماع آنان زندگی میکنی و با کمک آنان چنین ثروت فراوانی را اندوختهای؛اگر آنان کمک نمیکردند ، تو هرگز نمیتوانستی چنین ثروتی را به دست بیاوری.مثلاً:اگر تو در وسط یک بیابان ، تنها زندگی میکردی ، هرگز نمیتوانستی این کاخها را بسازی و این باغها را آباد کنی و این ثروت را به دستآوری؛اینها را با کمک همین مردم به دست آوردهای ، پس قسمتی از مال و ثروت تو متعلّق به همین مردم است.در حقیقت ، تو از مال خودت چیزی به آنان نمیبخشی ، بلکه مال و حقّ خودشان را ، به نام زکات به آنان میپردازی.
امّا قارون ، به دلیلهای حضرت موسی توجّهی نکرد و با بیاحترامی و پرخاش به حضرت موسی گفت:ای موسی!این چه حرفی است که میزنی؟!زکات یعنی چه؟مگر ما بدکاری کردیم به تو ایمان آوردیم؟!آیا گناه کردیم که نماز خواندیم؟!حالا باید«باج»هم بدهیم؟!
حضرت موسی تندی قارون را تحمل کرد و با ادب به او فرمود:ای قارون!من که زکات را برای خودم نمیگیردم ، بلکه برای خدمات اجتماعی و کمک به مستمندان میخواهم.این فرمان خداست که ثروتمندان باید حقّ مستمندان و فقیران را بپردازند ، یعنی زکات بدهند تا آنها نیازمند و فقیر نمانند.اگر به خدا واقعاً ایمان داری و مرا پیغمبر خدا میدانی ، باید تسلیم فرمانهای خدا باشی.اگر نماز میخوانی باید زکات هم بدهی ، چون نماز گزاردن بدون زکات دادن ، فایده ندارد. تورات خواندن هم برای فهمیدن و عمل کردن است....
ولی قارون به اندرزهای حضرت موسی و مؤمنان دانا گوش نکرد؛زکات مالش را نپرداخت بعلاوه ، مرتّب به مؤمنین آزار میرسانید و با حضرت موسی دشمنی میکرد و حتّی از تهمت زدن هم باکی نداشت....
حضرت موسی ، از سخت دلی و گستاخی قارون ، ناراحت شد ، دلش شکست و از خدا خواست که این حریص ستمگر را ، به سزای اعمالش برساند.
دعای حضرت موسی مستجاب شد.
زمین به امر خدا ، لرزید ، زلزله سختی رخ داد و قصرهای قارون ، در یک لحظه ویران شدند. قارون را با قصرش در کام کشید و به ستمهای آن حریص ستمگر پایان داد.
قارون با دستی تهی ، به جهان آخرت رفت ، تا در آنجا سزای کارهای زشت خود را ببیند و عذاب شود؛که عذاب آخرت ، سختتر و پایدارتر است.
در این هنگام کسانی که قارون را خوشبخت میدانستند و ثروت او را آرزو میکردند. به اشتباه خویش پیبردند و توبه کردند و گفتند:چه عاقبت شومی!
قارون ، مال و ثروتش را از دست داد و تهیدست و گناهکار به سوی جهان آخرت رفت تا عذاب کارهای خود را ببیند.حالا فهمیدیم که مال و ثروتِ تنها ، کسی را خوشبخت نمیکند ، بلکه خوشبختی در ایمان به خدا و عمل به دستورهای اوست.»
فکر کنید و پاسخ دهید:
1-قارون ثروتش را چگونه و از چه راههایی بهدست اورده بود؟
2-ثروتش را در چه راههایی مصرف میکرد؟
3-مؤمنان به او چه میگفتند؟چگونه او را نصیحت میکردند؟
4-«زکات یعنی چه؟به چه دلیل باید ثروت خود را به دیگران ببخشم». حضرت موسی به این دو سؤال قارون چه پاسخ داد؟
5-به چه دلیل قسمتی از مال ثروتمندان متعلّق به مردم فقیر است؟
6-وقتی مردم نادان ، شکوه ظاهری قارون را مشاهده کردند ، چه گفتند؟ چه آرزو کردند؟
7-حضرت موسی زکات را در چه راههایی مصرف میکرد؟
8-آیا قارون واقعاً سعادتمند بود؟سرانجامش چه شد؟
9-در کجا به کیفر کامل ستکاریهایش خواهد رسید؟
10-کسانی که قارون را سعادتمند میدانستند ، چگونه به اشتباه خود پی بردند؟چه گفتند؟ *
این داستان را برای افراد خانواده خود بخوانید و درباره آن بحث و گفتگو کنید.