فتوای یک دانشجو
انسان مىتواند از نوشتهها و سخنرانیهایی که گاهوبیگاه از برخی مسلمانان صادر مىشود، میزان تأثیر تعلیمات غربى و تمدن جدید را در افکار جوانان مسلمانى که از جهت تعلیموتربیت اسلامى ناقصند، درک کند. ما براى شاهد گفتار خود، مقالهای را که به قلم جوانی لیسانسۀ مسلمان هندى نقل میکنیم. وی پس از سفر چین و ژاپن نوشت:
مسافران چینىِ همسفر ما دائمالخمر بودند، بهقدرى به خوردن گوشت خوک علاقه داشتند که زندگى بدون آن، هرگز برایشان تصور نمیشد... همین موضوع را مىتوان یکى از عوامل پیشرفت مسیحیت در کشور چین دانست، زیرا افراد چینى که با تعلیمات جدید آشنا شدهاند، پیروى از آیین قدیمى خود را ننگ میشمارند و به سوی مسیحیت متمایل میگردند. اگر از اسلام هم بااطلاع بودند، مسلماً از پذیرفتن آن، امتناعى نداشتند. اما عمدهاشکال در اینجاست که اسلام، انسان را از خوردن غذاهاى لذیذ محروم میسازد و چون چینىها نمىتوانند از خوردن چنین غذاهایى دست بکشند، مسلمان نمیشوند، لذا به کیش مسیحیت میگروند. چندان بعید به نظر نمىرسد که مسیحیت در آینده دین رسمى کشور چین گردد.
من شخصاً ترجیح میدهم که در مورد خوردن گوشت خوک، نوعی جواز براى تازهمسلمان اروپایى و چینى قائل شوم. من اصلاً در این موضوع شک دارم که خوردن گوشت خوک یکى از محرمات قطعى باشد، حتى از جهت نصوص قرآنى. بلکه بیش از این نیست که خوردن گوشت خوک به علت خاصى بر اعراب حرام گشته است. بنابراین، خوردن آن در کشورهایی که ساکنانش مصداق این آیه باشند چه گناهى دارد؟ به دلیل آیۀ: «هر کس در خوردن گوشت مرده و خوک مضطر باشد، بدون افراط و تجاوز، گناهکار نیست.»[31]
بههرحال، تحریم گوشت خوک تنها حکمى از احکام قرآن است که من تا کنون علت آن را نفهمیدهام، زیرا در بین معده انسان و اصول اخلاقى بهقدرى فاصله است که ممکن نیست دین دربارۀ خوردن و آشامیدن انسان هم دخالت کند و اگر بنا شد در مورد غذا دخالت کند، پس چرا خیاطى و آهنگرى و صرافى را نیز به ما یاد نمىدهد؟ من گمان میکنم، علت عدم پیشرفت اسلام در جهان این باشد که تمام حقوق انسانی را از آدمی میگیرد و او را مانند جسم بىجان یا طفل بىشعورى قرار میدهد. مسلمان ناچار میشود از تمام اسباب و لوازم ترقى دنیوى چشمپوشى کند. به عقیده من باید دین اسلام را نیز در همان حدودى که دین مسیحیت در آن منحصر شده، مقید و محدود ساخت!
آیا اینهمه جمعیت داخل دوزخ میگردند؟
بعد از آن دربارۀ شانگتو (Chengtu) مینویسد: وقتى انسان جمعیت بیشمار آنجا را مشاهده میکند که غرق در خوشى و آسایشند، هرگز قلبش تصدیق نمیکند که این همه جمعیت بعد از مدتى داخل دوزخ گردند، اگر چنین قضاوتى صحیح باشد، باید بگوییم: براى جهنمرفتن آفریده شدهاند؛ اگرچه اکثرشان منکر خدا و بتپرستند. آیا تنها گناه آنان که باعث خلود در عذاب است، همین است که زمین خدا را آباد کردهاند؟ آنان نه مسافران خانۀ خدا را کشتهاند، نه اموال آنان را غارت کردهاند، نه مرتکب عمل قوم لوط گشتهاند، نه مال مردم را میخورند، نه براى تصرفکردن اموال مردم آیات قرآن را تأویل مینمایند. آنان به زندگى خوش و راحت خود، با صلح و صفا ادامه میدهند، آیا باز هم مستحق عذابند؟ چرا و براى چه؟!
البته شرک و بتپرستى از حماقت و نادانى بشر است، ولى بگویید ببینم: اگر شخصى از راه الهام درونى خویش به ذات بزرگى عقیدهمند شد که زندگى و مرگش به دست اوست، آیا تنها بدانجهت که حقیقت آن ذات، عالىتر از فهم وى بوده ـ چنانکه از فهم ما هم عالىتر است ـ یا به صرف اینکه عربى را لغت خدایى نمیداند، او را مخالف و دشمن بدانید و خودتان را مخالف و دشمن او قلمداد کنید؟ بلکه واقع قضیه این است که به اینگونه موضوعات چندان اعتنایى ندارید. مطلب مهم نزد شما این است که چادر زنها به طریق مخصوصى باشد و عمامه به شکل مخصوصى پیچیده شود و ریش تا حد معینى دراز باشد و انسان نوع معینى غذا مصرف کند و به مدارس عمومى داخل نشود، چون لغت و احکام دین در آنجا تدریس نمىشود.
وى دربارۀ مشاهدات خود از بندر کوبا (Kobe) در کشور ژاپن مىنویسد: من مدت دو ساعت در خیابانهاى بندر کوبا قدم مىزدم، چشمم به گدایى نیفتاد و شخصى را ندیدم که باوضع بد و لباس کهنه باشد. این مرتبۀ ترقى ملتى است که نه از دین خبر دارد و نه خدایى را میشناسد.
دین در نظر یکنفر متجدد
دانشمند مذکور بعد از این سخنان، به خیال خودش شروع به موعظه میکند و مینویسد: بدانید که اصل و حقیقت دین، احسان و نیکوکاری است و احسان به زبان و لغت یا فن مخصوصى احتیاج ندارد. غایت طبیعى دین این است که ما در این دنیا مسئول اعمال خود هستیم و در سراى دیگر نیز چنین است. حقیقت دین اسلام هم جز این نیست. چیزهاى دیگری را که دین مینامید، خدعه و نیرنگى است که بدان مبتلا گشتهاید و اشتباهی است که در ذهنتان وارد شده است.
پس اگر شما هم دین اسلام را در همین دو موضوع، یعنى احسان و احساس مسئولیت، منحصر و محدود سازید و قیود شریعت را پاره کنید، همدوش ملتهای مترقى، پیشرفت خواهید کرد، بلکه باید گفت: شما بدانوسیله، خاطرۀ خوش در ذهن ملل دیگر خواهید گذاشت؛ همان ملتهایی که چون دنیاى خود را از دست ندادهاند، آخرت را نیز از کف نخواهند داد. شما را به خدا سوگند اجازه ندهید بگویند فلان ملت در غایت ترقى زندگى مىکنند، ولى مسلمانان آنها درنهایت فقر و بدبختى بهسر میبرند و علت بدبختى ایشان، آیین غریب و شگفتانگیزشان است.
جوانان غربزده
عبارتهای مذکور، نمونهای است از طرز تفکر تیپ متجدد ما، اینها در خانه مسلمانان متولد شدهاند، همانند عضوى از اجتماع مسلمانان نشوونما کردهاند و ازحیث تمدن و اجتماع با مسلمانان ارتباط دارند؛ بههمینعلت، به اسلام علاقه دارند و از نصیحت مسلمانان دریغ ندارند و میل دارند در دایرۀ اسلام باقى بمانند. اینان بدون آنکه توجه داشته باشند، دوستى اسلام در دلشان نفوذ کرده است. این جوانان قبل از آنکه اسلام موروثى و تقلیدى ایشان، به اسلام اختیارى و هوشیارى که از ناحیه تعلیموتربیت تحصیل میشود، تبدیل گردد و قبل از آنکه به عمق تعالیم اسلام پى ببرند و احکام اسلام را در زندگى خود آزمایش کنند و از روى فهم و شعور به دین اسلام عقیدهمند گردند، به مدارس و دانشگاههاى انگلیسى فرستاده شدهاند؛ همان مدارسی که قواى فکرى و روحى جوانان را به روش غیراسلامى تربیت میکنند؛ درنتیجه، افکار و مبادى تمدن غربى بهطورى در آنها رسوخ میکند که همهچیز را مىخواهند با عینک غربى مشاهده کنند. در تمام مسائل با ذهن غربى میاندیشند. قدرت ندارند که آزادانه و مستقل فکر کنند. آنان درس روش عقلی را در مکتب غرب فرا گرفتهاند، ولى عقلى که در سرشان قرار گرفته، عقل خودشان نیست، بلکه آن را از جهان غرب به عاریت گرفتهاند. بههمینعلت، مذهب عقلى ایشان، غربى است نه عقل آزاد. درس انتقاد و تحقیق (Criticism) را از غرب گرفتهاند، ولى انتقادها و تحقیقاتشان آزاد و بىطرفانه نیست، بلکه آن درس به آنها میآموزد که هرچه غربى نباشد باید بامقیاس مبادى و اصول غربى سنجیده شود، اما تمام اصول غربى را باید حق دانست و بالاتر از آنند که مورد انتقاد قرار گیرند.
سنجش احکام اسلام با مقیاس غربى
اینگونه افراد با این تعلیموتربیتها، هنگامیکه از محیط دانشگاه خارج مىشوند و وارد میدان زندگى مىگردند، در بین قلب و فکرشان فاصلهای است بهاندازۀ مشرق تا مغرب. از درون دل مسلمانند، ولى طرز تفکرشان اسلامى نیست. در بین مسلمانان زندگى میکنند و با آنان معامله دارند و ازحیث تمدن و اجتماع بدانان بستگى دارند و زندگى دینى و اجتماعى اطرافیان خود را مشاهده میکنند و مسلمانان را دوست دارند و میل دارند پندشان دهند، ولى متأسفانه تمام وسایل تفکر و فهم و عقیدۀ آن جوانان، در قالب غربى ریخته شده است، بههمینعلت، با هیچیک از ضوابط و مبادى و اعمال و عقاید اسلام سازگار نیست. پس درصدد بر میآیند که احکام اسلام و رفتار مسلمانان را با مقیاسهاى غربى بسنجند. در این سنجش، هرچه را مطابق موازین غربى نیافتند، اشتباهى مىپندارند که لازم است اصلاحش کرد؛ چه از اصول و فروع اسلام باشد چه از اعمال اسلامآورندگان. بعضى از آنان مختصر مطالعهاى در مطالب و موضوعات اسلامى به عمل میآورند، ولى منظورى ندارند جز اینکه عمل و عوامل عقبافتادگى مسلمانان را در بین احکام و قوانین اسلام پیدا کنند؛ اما مادامی که میزان تحقیقات و خردهگیریهاى آنها غربىِ محض باشد، چگونه تعلیمات مستقیم اسلامى مىتواند با تعقّلات و ادراکات کج و مغشوش آنان توافق کند.
پریدن از این شاخه به آن شاخه
آنان وقتى دربارۀ امور دینى اظهار عقیده میکنند، شنونده بهخوبى درمییابد که بدون تفکر و شعور حرف میزنند. نه مقدمات کلامشان صحیح است، نه آنها را بر اسلوب منطقى مرتب میسازند، نه بهطور صحیح نتیجهگیرى میکنند. کارشان به جایى میرسد که وقتى در موضوع معینى بحث مىکنند، اصلاً به موضوع بحث مقید نیستند، بلکه اگر در کلامشان دقت کنى مىبینى که در یکگفتار، موقعیتهاى مختلف و متضادی را انتخاب میکنند. در این ساعت در موقعیت معینى سخن مىگویند، در گفتار بعدى ناگهان موقعیت گذشته را تغییر داده، در موضوع جدید که با مورد سابق تضاد دارد، سخن مىگویند.
تزلزل فکرى از ویژگیهای روشن مواعظ دینى ایشان است. این آقایان در مسائل غیردینى با کمال احاطه و احتیاط اظهار عقیده میکنند. چون مىدانند که اگر خطا و لغزشى از آنان صادر گردد، پیش دانشمندان رسوا و مفتضح مىشوند. اما در مورد مسائل دینى، چون ارزشى براى آنها قائل نیستند، با کمال بىاعتنایى و سهولت اظهار عقیده میکنند، درست مانند کسی که بعد از صرف غذا روى صندلى راحتى دراز کشیده باشد و براى تفریح سخن بگوید و بهدرستى کلماتش اصلاً مقید نباشد.
افکار سطحى
نکتۀ دیگرى که از نوشتههاى آنها فهمیده میشود، سطحىبودن افکار و معلومات آنان است. اینان هرگز جرئت ندارند در مورد مسائل غیردینى با معلومات ناقص و تفکر خام سخن بگویند، زیرا میترسند کلامشان برخلاف حقیقت باشد و اعتبار و موقعیت خود را از دست بدهند؛ ولى در زمینۀ امور دینى بدون هیچگونه تحقیق و تفکری اظهار عقیده میکنند، چون از مؤاخذه و حساب سخنان خویش وحشتى ندارند. اگر کسى بخواهد در مورد گفتارشان ایرادى بگیرد، لابد یکى از مردان دینى خواهد بود، درصورتیکه، رجال دین را کوتاهنظر و تاریکفکر و کهنهپرست میدانند. عبارتى که هم اکنون از نویسنده نقل شد واجد هر دو ویژگی است.
بحث کردن از منظر مسلمان یا غیرمسلمان؟
معلوم نیست که نویسنده به عنوان مسلمان صحبت میکند یا غیرمسلمان؟ زیرا هرکس بخواهد در مطلبى از مطالب اسلامى بحث کند، یا باید از موضع مسلمان وارد بحث گردد یا غیرمسلمان. اگر به عنوان مسلمان بحث میکند چه ثابت عقیده باشد، چه آزاد فکر، یا محتاج به راهنمایى و اصلاح، بههرحال، باید در دایرۀ اسلام سخن بگوید؛ یعنى قرآن کریم را حجت و دلیل نهایى بداند و به مبادى دین و قوانین شریعت ایمان داشته باشد، زیرا اگر کسى قرآن را حجت نداند و مطلب منصوص آن را قابل ایراد بداند، از دایرۀ اسلامى خارجشده، حق ندارند با نام مسلمان وارد بحث گردد، اما کسی که با عنوان غیرمسلمان وارد مباحثه شود، مىتواند طبق دلخواهش به احکام قرآن و مبادى اسلام خردهگیرى و اعتراض کند، زیرا قرآن در نظر چنین شخصى حجت و دلیل نیست؛ ولى چنین شخصى بعد از طرح اعتراضها حق ندارد مانند فرد مسلمان احکام اسلام را تفسیر کند و راه ترقى را به مسلمانان یاد بدهد. پس هر عاقلی که مىخواهد دربارۀ اسلام سخن بگوید، باید قبلاً یکى از آن دو موقعیت را برگزیند و در بین صحبت، از آن عدول نکند، زیرا عقلایى نیست که انسان خود را مسلمان بنامد و درعینحال به خودش حق بدهد که به مبادى و احکام منصوص قرآن اعتراض کند و در حجیت قرآن تشکیک نماید و درعینحال، مسلمانان را هم نصیحت کند. این دو عمل، جمع بین نقیضین است و لازمهاش این است که انسان در آنِ واحد هم مسلمان باشد، هم غیرمسلمان، هم داخل دایرۀ اسلام باشد هم خارج آن. اگر نویسنده مذکور مىخواست دربارۀ یکى از مسائل غیراسلامى بحث کند، هرگز دربارهاش احتمال نمىدادیم که بین دو حالت متضاد را جمع کند؛ مثلاً اگر در یکى از دادگاههاى هندوستان متصدى شغل قضاوت بود، از وى انتظار نداشتیم که قوانین نافذ آن کشور را به باد انتقاد بگیرد یا اگر مدعى بود که به یکى از مکتبهاى فکرى اعتقاد دارد، از وى انتظار نمیرفت که با تمام مبادى و اصول آن مکتب مخالفت کند.
فتوادادن برخلاف صریح قرآن
شگفت این است که نویسندۀ مزبور در دو وضعیت متناقض قرار گرفته است، اما توجه ندارد که لحظهبهلحظه وضعیتش را تغییر میدهد.
ازیکطرف، خود را مسلمان میخواند و ازعقبماندگى مسلمانان اظهار تأسف میکند و به ترقى و پیشرفت اسلام اظهار علاقه میورزد، و دربارۀ احسان ـ که بهعقیدۀ او اصل و حقیقت دین میباشد ـ سفارش میکند؛ ازطرفدیگر به مبادى و قوانین مسلم قرآن ـ که اساس اسلام است ـ اعتراض مىکند؛ درصورتیکه، از لوازم و شرایط ابتدایی شخص مسلمان این است که قرآن شریف را کتاب آسمانى و حجت نهایى بداند.
قرآن در چهار آیه، خوردن گوشت خوک را تحریم کرده است،[32] ولى جوان نویسنده اظهار علاقه مىکند که براى بعضى از مردم تجویز گردد! شگفتآور اینکه این تجویز را براى ترقى اسلام پیشنهاد میکند! گویا نویسنده بیش از خود قرآن به ترقى اسلام علاقه دارد، یا اینکه خارج از حوزه قرآن، اسلام دیگرى وجود دارد که نویسنده، پیشرفت آن را مىخواهد.
بیشک قرآن دربارۀ غذاها، احکام و قوانین دارد و چیزهاى خوردنى و نخوردنى را بیان مىکند و بین غذاهاى خوب و بد فرق مىگذارد و آشکارا اعلان مىکند: «براى توصیفات دروغى که زبانهایتان میکند مگویید: این حلال است و آن حرام»،[33] ولى نویسنده ما اصرار میورزد که این حق را براى خودش اثبات کند که بگوید: این حلال است و آن حرام. اما در این موضوع تردید میکند که قرآن حق داشته باشد در مورد خوردن و آشامیدن جعل قانون کند.
حدود قوانین اسلام
البته قرآن، دین را در آن حدودی که پیروان سن پل (Saint paul) نه پیروان حضرت مسیح ـ چنانکه به اشتباه گفته مىشود ـ محدود و مقید ساخته، مقید نساخته است، بلکه در تمام شئون زندگى، مانند لباسپوشیدن، خوردن، آشامیدن، ازدواج، طلاق، ارث، معاملات، سیاست، قضاوت و جریمهکردن، دخالت میکند و احکام و قوانینى دارد، ولى نویسندۀ ما به این قانونگذارى قرآن اعتراضکرده آن را از موانع ترقى اسلام قرار داده است و مىگوید: اینگونه جعل قوانین، انسان را جسم بىجان یا طفل بیشعورى میسازد. سپس پیشنهاد مىکند که دین اسلام را نیز در همان حدود مسیحیت، محدود سازیم.
قرآن، قوانین شریعت را وضع کرده، از آنها به «حدوداللّه» تعبیر مىکند، و مردم را به متابعت از آنها فرمان داده است، ولى نویسندۀ مزبور حدود و احکام خدایى را قیود و اغلال مىخواند! و مانند «سن پل» لازم مىداند براى ترقى دین، آن قیود و پایبندها شکسته شوند!
اگر مسلمانى، اعتراض به قرآن یعنى چه؟
قرآن، ایمان به خدا را شرط اساسى سعادت انسان مىداند و دربارۀ کسانی که ایمان ندارند، تصریح میکند که «شما و معبودهایى که غیر خدایند، هیزم جهنم هستید.»[34] چه کم باشند چه زیاد، چه در رفاه باشند چه در فقر و فلاکت. اما نویسندۀ فاضل وقتى جمعیت بیشمارى از کفار و بتپرستان را میبیند که با خوشى و رفاه زندگى مىکنند، قلبش گواهى نمیدهد که آنهمه جمعیت داخل دوزخ گردند. دربارۀ آنان مىگوید: بهجز آبادکردن زمین چه گناهى دارند؟ ما از شما شخص تحصیلکرده سؤال میکنیم که چگونه امکان دارد شما به اسلام خویش باقى بمانید و با این صراحت، با قرآن مخالفت کنید؟ اگر مسلمانید پس اعتراض به قرآن یعنى چه؟ و اگر مىخواهید به قرآن اعتراض کنید، پس چرا در نقش فرد مسلمان سخن میگویید؟
هرکس که به مبادى و احکام و قوانین دینى عقیده ندارد و قلبش به صدق آنها گواهى نمىدهد و عقلش از درک علل و مصالح آنها قاصر است و تمام آن احکام یا بعضى از آنها را قابل اعتراض میداند، باید یکى از دو راه را برگزیند: یا آن دین را بهطورکلى ترک کند تا بتواند با آزادى کامل در مبادى و احکامش انتقاد کند، یا اگر ایمانش به آن دین استوار نیست و اشکالها و شبهههایى در مغزش وجود دارد و درعینحال نمىخواهد از دایرۀ آن دین خارج گردد، نباید برضد احکام دین تظاهر نماید و به مخالفت علنى اقدام کند و با تیشۀ انکار، بنیانش را در هم فرو ریزد، بلکه باید درصدد طلب علم و حل مشکلاتش برآید و براى حل شکوک و شبهاتش، بیغرضانه بکوشد و از تعلیم علوم دینى عار نداشته باشد. عقل و منطق براى چنین شخصى به غیر از انتخاب یکى از این دو راه، طریق دیگری را تجویز نمىکند.
منافقین عصر حاضر
اما نویسنده مذکور و بسیارى از تربیتیافتگان مکتب غربى چنین شجاعتى ندارند که طریقۀ اول را انتخاب کنند، ولى راجعبه طریقۀ دوم، گرچه از آن کراهت ندارند از تظاهرکردن بدان خجالت میکشند؛ بههمینعلت، راه متوسطى که نزد عقل پسندیده نیست، براى خود اختیار میکنند. راه سوم این است که ازیکطرف خود را داخل اجتماع مسلمانان قرار میدهند و سنگ ترقّی اسلام را به سینه میزنند و از اوضاع رقّتبار مسلمانان اظهار ناراحتى مىکنند، ازطرفدیگر، دربارۀ مخالفت با اسلام، از دشمنان دین، دست کمى ندارند و هرچه را آنان میگویند و عمل میکنند، اینان نیز مىگویند و عمل میکنند. حتى از انتقاد و اشکال به قرآن هم امتناعى ندارند، چه رسد به انتقاد از احادیث و فقه. این مدعیان، با انتقادها و اعمالشان بنیان اسلام را ویران میسازند. خودشان را از اصحاب و پیروان مذهب عقلى (Rationalists) میدانند و میگویند: چیزی که مخالف عقل باشد مورد قبول ما واقع نخواهد شد و بزرگترین اعتراضى که بر مردان دینى دارند این است که مىگویند: چرا عقولشان را بهکار نمیاندازند؟ ولى خودشان دربارۀ موضوعات دینى سخنان متناقضى مىگویند و براى اعمال و کردارشان روشهاى مخالفى اختیار میکنند، حتى بسیارى از اوقات، قول دومشان با اول تناقض دارد. انسان نمىداند روش این روشنفکران با کدام روش عقلى قابل انطباق است!
حدود اطلاعات نویسنده
اکنون توجه کنید تا وسعت دایرۀ معلومات نویسنده و عمق تفکراتش را به
دست آوریم. نویسنده مزبور براى پیشرفت اسلام لازم میشمارد که حدود و قیود احکام شریعت برداشته شود و اسلام بهصورت عقیدۀ خالص در آید. چنانکه مسیحیت نیز از قیود احکام آزاد است. طرح این پیشنهاد ازآنروست که علت ترقى دین مسیح را در همین بىبندوبارى و آزادى از قیود حلال و حرام و دستورهای اخلاقى تشخیص داده است. به عقیدۀ او، دین مسیح انسان را مانند جسم بىروح یا طفل بیشعورى قرار نمىدهد، بلکه بعد از ایمان به مسیح از حیث اعمال، آزادى مطلق دارد.
ولى نویسندۀ مزبور هنوز این مطلب را درک نکرده است که اسلام مجموع احکام و قوانینى است که در قرآن شریف مندرج است. قرآن مجید، اسلام را به مجموع ایمان و عمل صالح تعریف و توصیف مىکند و براى عمل صالح حدود و دستورهایى دارد. براى زندگى فردى و زندگى اجتماعى انسان، قوانین و نظام عملى کاملى را مقرر داشته است. بهطوریکه براى اسلام امکان ندارد که بدون آن قوانین و دستورها، به عنوان دین و تمدن کاملى پاى برجا بماند. هیچ مسلمانى حق ندارد نظام دین اسلام را برهم زند و احکامش را تغییر دهد، زیرا نسخ احکام، نسخ قرآن است و نسخ قرآن مرادف با نسخ اسلام. اگر منظور نویسنده، نسخ اسلام است، پس سنگ ترقى اسلام را به سینهزدن یعنى چه؟!
البته انسان آزاد است که هر دین تازهاى را که خواست، اختراع کند و در ترویج و نشر آن بکوشد، ولى چگونه مىتواند چیزی را که مخالف قرآن است، جزو اسلام قرار دهد و ترقى آن را ترقى اسلام حساب کند؟!
اندکی تأمل
نویسندۀ مزبور، اسلام را مجرد اعتقاد به این میداند که ما در این جهان و جهان دیگر مسئول اعمال خودمان هستیم؛ از اینرو، اسلام را فقط به این عقیده اطلاق کرده است. شاید منظورش از این توجیه این بوده باشد که اگر اسلام در این دایره و حدود مختصر کوتاه شد، سهل و آسان مىگردد و بهسبب آسانبودنش امکان پیدا مىکند که در تمام زمین انتشار یابد، ولى نویسنده اگر در مضمون همین عقیدهاش نیز تأمل مىکرد، برایش روشن مىشد که بر فرض اینکه اسلام در همین حدود مختصر هم خلاصه شود، باز هم مقاصد و خواستههاى نفسانى نویسنده را تأمین نمىکند، زیرا ایمان به مسئولیت درصورتى تحقق مىپذیرد که انسان به معاد و زندگى بعد از مرگ عقیدهمند باشد تا احساس مسئولیت، مفهوم پیدا کند. آنگاه سهمطلب ضرورت دارد: نخست، باید وجودى را تعیین کند که خودش را در مقابل او مسئول مىداند و او را مافوق خویش بداند؛ دوم، باید نوع آن مسئولیت را معین سازد و در بین اعمال امتیازى قائل شود و معتقد باشد که فلان عمل و فلان عمل نتیجهاش سعادت و رستگارى است و فلان کار نتیجهاش خسران و بدبختى؛ سوم، باید نتایج مختلف شقاوت و سعادت را تعیین کند، زیرا اگر نتیجۀ شقاوت و سعادت یکسان باشد، یا هیچکدام نتیجه نداشته باشند، باز هم نظامِ مسئولیت، مفهومى نخواهد داشت.
اینها لوازم منطقى آن عقیدهای است که نویسنده مزبور آن را اصل و اساس دین مىدانست. اگر اسلام روى همین عقیدهاى که نویسنده اظهار داشت، استوار گردد باز هم به همان اشکالی که مىخواست از آن فرار کند گرفتار خواهد شد، زیرا درآنصورت بر انسان لازم مىشود که به خدا ایمان بیاورد؛ درصورتیکه نویسنده ما ملت ژاپن را دیده بود که بدون اینکه به خدا عقیده داشته باشند، در راه ترقیات مادى سیر مىکنند. لازم میآید که قیود شریعت و اخلاق نیز تحقق داشته باشد، درصورتیکه نویسنده اظهار علاقه مىکرد آن قیود پاره شوند. وجود ثواب و عقاب نیز ضرورت پیدا میکند، درصورتیکه نویسنده، جمعیت بیشماری را در کشور چین دیده بود که با کمال خوشى و آسایش زندگى مىکردند و اصلاً ایمانى به خدا نداشتند و قلبش تصدیق نمىکرد که آنهمه جمعیت داخل دوزخ گردند.
پس بىبندوبارى را اسلام بنامید
ازایننظر، ما از نویسنده انتظار داریم که لطفاً نام اسلام را بر چیزى اطلاق کند که هیچ قید و شرطى در آن وجود نداشته باشد، ایمانداشتن بدان حقیقت و ایمان نداشتن بدان، یکسان باشد و ثمرات مختلفى نداشته باشد؛ حقیقتى باشد که همان آبادکردن کشور را براى تحصیل سعادت دنیوى و اخروى کافى بداند، و جورى باشد که وقتى نویسنده، جمعیت بیشمارى را مشاهده کرد که با خوشى و آسایش زندگى مىکنند، قلبش بتواند شهادت دهد که تمام آنها پرندگان بهشتى خواهند شد.
گوشت خوک و قرآن
این مطلب پیش نویسنده مسلّم نیست که خوردن گوشت خوک از محرمات قطعى قرآن باشد و خیال میکند که به علت مخصوصى فقط براى عربهای روزگار صدر اسلام حرام شده است؛ ولى اگر قبل از اظهار عقیده، قرآن را میگشود این آیه را مشاهده مىکرد:
بگو: در احکامی که بهمن وحى شده، چیزی را که بر خورنده، حرام باشد نمییابم، مگر اینکه مردارى باشد یا خون ریختهشده یا گوشت خوک را که پلید است، یا ذبح خلاف شرعى که نام غیر خدا بر آن یاد شده باشد و هرکس در استعمال اینها مجبور باشد، نه متجاوز و نه افراطکار، پروردگار تو بخشنده و رحیم است.[35]
در آیۀ مذکور، گوشت خوک بر هر خورندهاى حرام گشته و علت حرمت را پلید بودنش معرفى میکند. آیا از کلمۀ طاعم (خورنده) عربِ تنها اراده شده است؟ آیا امکان دارد که چیز معینى براى عرب پلید باشد و براى غیر عرب پاک و خوب؟!
نویسندۀ مذکور اظهار علاقه میکرد که در مورد استعمال گوشت خوک دربارۀ بعضى از مردم ارفاقى به عمل آید، آیا دربارۀ خوردن گوشتِ مردار همین علاقه را دارد؟! اگر این نویسندۀ دانشمند، بسیار اصرار دارد که خوردن گوشت خوک را برای بعضى از ملل تجویز کند، بهتر است این فتوا را از خودش بدهد و به قرآن نسبت ندهد. آخر چه کسى چنین حقى را به وى داده است که یکى از احکام منصوص و مسلّم قرآن را مورد تردید و انکار قرار دهد.
این هم یک طریق اجتهاد
یکى از راههایى که مجتهدان متجدد عصر حاضر، ابتکار کردهاند، این است که هرحکمى را که مطابق میل خودشان نیافتند، مىگویند این حکم به عربها اختصاص دارد، گرچه در قرآن کریم اندک اشارهاى هم به اختصاص نشده باشد و دلیل عقلى و نقلى بر عقیدۀ خویش نداشته باشد. اگر اوضاع بدین منوال بگذرد شاید زمانى بیاید که این دانشمندان بگویند: اصلاً قرآن براى عرب نازل شده است و براى جوامع دیگر قابل عمل نیست.
نویسندۀ جهانگردِ ما براى جوازِ خوردن گوشت خوک به ذیل آیه استدلال کرده که مىگوید: «هرکس ناچار شد و متجاوز و افراطى نبود، خدا بخشنده و رحیم است» بهقدرى این استدلال خندهآور است که انسان نمىتواند از تعجب خوددارى کند و حقاً براى گویندهاش باید کف زد. شاید از آیه چنین فهمیده که هروقت به خوردن گوشت خوک میل پیدا کردید بخورید، ولى خوراک دائمى شما نباشد و عادت نکنید، زیرا از آیه استفاده نمىشود که خدا براى اروپاییان و چینیها خوردن گوشت خوک را اجازه داده باشد؛ مگر کسى که اصلاً معناى «اضطرار» را نفهمد و مراد از کلمۀ «باغى و عادى» را درک نکند. واقعاً محال است دانشمندى جرئت کند اینگونه استنباط نماید، زیرا مفهوم آیه این نیست که هرکس از خوردن مردار و خون خوشش آید یا به خوردن گوشت خوک علاقهمند بود یا عادت داشت از ذبیحهای که نام خدا بر آن برده نشده استفاده کند، چنین افرادى مضطرند و حکم تحریم دربارهشان جارى نیست. اگر چنین باشد باید حکم تحریم بهکلى لغو و باطل بماند، زیرا نزول آیۀ «تحریم»، اگر براى اشخاصى باشد که به خوردن گوشت خوک معتادند، اینها را که شما گفتید بر طبق استثنای ذیل آیه، در خوردن مجازند و اگر نزول آیه براى اشخاصى است که خودبهخود از استعمال آن، اجتناب مىکنند، پس نزول آیه دربارۀ آنان بدون اثر خواهد بود و ضرورتى ندارد.
مراد استثنای مضطرین، مشروط «به غیر باغ ولاعاد» این است که هرکس در شرایط و موقعیتى قرا گرفت که به خوردن مردار یا خون یا گوشت خوک مضطر شد بهطوریکه اگر از خوردن امتناع کند از گرسنگى هلاک مىگردد، درآنصورت برایش تجویز شده است که به اندازۀ حفظ جانش از آن محرمات تناول نماید؛ مشروط به اینکه از حد ضرورت تجاوز نکند و نخواهد از حدود الهى تعدى کند. موضوع اضطرار در جاى دیگرى از قرآن نیز بدین عبارت ذکر شده:
هرکس در حالت شدت گرسنگى بدون آنکه متمایل به معصیت باشد، ناچار شد از این محرمات تناول کند، خدا بخشنده و مهربان است.[36]
این معنا کجا و تقاضاى نویسنده کجا که مىگفت: چون اهل اروپا و چین فوقالعاده به گوشت خوک علاقهمندند لازم است برایشان تجویز گردد تا به اسلام متمایل گردند و این فتوا مىخواست از استثنای ذیل آیه استنباط کند.
پس، از تمام احکام دست برداریم!
اگر ما براى جلب توجه دیگران، تا این حد توسعه و تسهیل قائل شویم، ناچار مىشویم تمام محرمات الهى را یکى پس از دیگرى مباح بدانیم، امثال شرابخوارى، قماربازى، زناکارى و رباخوارى را نیز تجویز کنیم. سؤال اساسى این است کسانى که اصلاً نخواهند از احکام خدا پیروى کنند و ملزم به حدود خدایى باشند و حاضر نباشند محرمات خدا را حرام بدانند، اصلاً چه ضرورتى دارد که آنان را داخل در حوزۀ اسلام کنیم و چه هنگام، اسلام نیازی به وجود اینگونه اشخاص لاابالى دارد تا براى جلب توجهشان تا اینحد از احکام و قوانین خویش چشمپوشى کند؟
تأثیر غذا بر روح
نویسنده مذکور ابتدا متوجه تحریم گوشت خوک نشد، بعداً وقتى فکرش را به کار انداخت، اینطور استنباط کرد که بین معدۀ انسان و اصول اخلاقى فاصلۀ زیادى است و از اینجا نتیجه گرفت که دین حق ندارد در امور خوردنى و آشامیدنى دخالت کند.
این نویسنده با این اظهار عقیده، رسوایى دیگرى نیز بهبار آورده است، معلوم مىشود که حیوانشناسى او دست کمى از علم تفسیرش ندارد؛ با این تفاوت که بىاطلاعى از علوم قرآن براى اینگونه افراد چندان اهمیتی ندارد، ولى جهل به علوم تجربى عصر حاضر واقعاً ننگآور است. نویسنده هنوز این مطلب را نفهمیده که بین نفس انسان و ترکیبات بدنى وى ارتباط خاصى وجود دارد و بین جسم انسان و غذاى او نیز کمال ارتباط برقرار است. هنوز این مطلب را درک نکرده که همان غذایى که جانشین اجزاى تحلیلرفتۀ انسان مىگردد و جمع اعصاب و عروق او را تأمین مىکند و جسم کهنه او را به جسم نو تبدیل مىسازد، چندان تعجبى ندارد که در روح و نفس وى هم تأثیر کند، بلکه اگر تأثیر نکند، شگفتآور خواهد بود.
جهان علم، در گذشته از نکتۀ مذکور غفلت داشت، ولى تحقیقاتى که اخیراً در دانشِ غذاشناسى (Dictetics) به عمل آمده، این مطلب را کاملاً به اثبات مىرساند که غذا ـ بدون شک ـ تأثیراتى در اخلاق و دریافتهای ذهنى انسان خواهد گذاشت. دانشمندان معاصر همواره در آثارى که غذاهاى مختلف در نفوس و افکار به جای مىگذارند بحث و تحقیق مىکنند.
از سخنان نویسندۀ لیسانسیۀ ما معلوم مىشود که معلوماتش همدوش با معلومات عصر حاضر پیشرفت نکرده است، وگرنه هرگز جرئت نمىکرد ادعا کند که بین معدۀ انسان و اصول اخلاقى فاصله بسیارى وجود دارد.
[31]. بقره، آیۀ172.
[32]. بقره، آیۀ173؛ مائده، آیۀ3؛ انعام، آیۀ145 و نحل، آیۀ115.
[33]. نحل، آیۀ116.
[34]. انبیاء، آیۀ98.
[35]. انعام، آیۀ146.
[36]. مائده، آیۀ3.