عجله جعفر برمکی
«هارون الرّشید»، «عبداللّه بن حسن»؛ نوه امام سجاد علیهالسلام را گرفته و به جُرم بدگویی کردن، محبوس داشت. سعایت کردند که او داعیه خلافت دارد. هر چه نامه نوشت که مرا بیتقصیر به زندان افکندهاند، فایده نبخشید تا اینکه نامهای تند به هارون نوشت. هارون، «جعفر برمکی» را خواسته، گفت: گویا در زندان به او سخت میگذرد، خانه خوبی برایش تهیه کن و از او پذیرایی نما. جعفر، خانهای تهیه کرده، عبداللّهبن حسن را وارد خانه کرد تا چشم عبداللّه به جعفر افتاد، شروع به بدگویی کرد. جعفر عوض اینکه بگوید زندانی است؛ دلش گرفته و با زبان خوش ساکتش نماید، گردنش را زد! عید نزدیک بود. روز عید که جعفر به عنوان نخست وزیر هارون هدایایی پیش او میبرد، در بینِ هدایا سرِ عبداللّه را در طبقی گذاشت. هارون یکا یک طبقها را دید تا نوبت به سر رسید، وقتی چشمش به سر عبداللّه افتاد، یکه خورده، گفت: چرا عبداللّه را کشتی؟ من گفتم جایش را بهتر نمایی. گفت: به مقام خلافت بدگویی کرد! گفت: چرا از من اجازه نگرفتی؟ برو گم شو.
این در دل هارون بود، تا شبی که جعفر، مجلس طربی داشت. یاسر؛ خادم هارون وارد شد و گفت: امیرالمؤمنین تو را میخواهد. گفت: به چه مناسبت در این هنگام؟ گفت: مشورتِ فوری است. جعفر سوار شد و دوازده نفر هم او را همراهی کردند، وارد قصر هارون شدند. یاسر گفت: سوارانت همین جا باشند. او را به خیمه روشنی راهنمایی کرد. وقتی وارد شد، دید هارون نیست، بلکه سفره مرگ است و چهار غلام سیاه، منتظر قتل او هستند. هر چه التماس کرد، نتیجه نبخشید. گفت: تمام اموالم مال تو، مرا نکش. گفت: نمیشود. گفت: تمام اموالم مال تو، برو به هارون بگو جعفر را آوردم، ببین چه میگوید. قبول کرد. نزد هارون رفت، او گفت: یاسر! سرِ جعفر کو؟ یاسر بازگشت و گفت: باید تو را بکشم. گفت: به چه جرمی؟ گفت: به جرم کشتن عبداللّه. سپس سرش را بریده، نزد هارون آورد. هارون شمشیرش را گرفت و سرِ یاسر را نیز برید! بدین ترتیب وضع برامکه در اندک زمانی دگرگون شد. شخصی میگوید: روزی به دفتر رشید نگاه میکردم، دیدم نوشته چهار صد هزار دینار خلعت جعفر و به تاریخ دو ـ سه روز در زیر آن نوشته بود ده قیراط[109] بهای نفت سوزانیدن بدن جعفر! «محمد بن عنان» میگوید: روز عید قربان به منزل آمدم؛ پیرزنی را دیدم با لباس کهنه. از مادرم پرسیدم: او کیست؟ گفت: مادرِ جعفر است. سلام کرده و احوال پرسیدم. گفت: روزگاری من چهار صد کنیز داشتم و در چنین عیدی سیصد گوسفند قربانی میکردم. امروز آمدهام در طلب پوست قربانی که فرشم نمایم. این است نتیجه عجله و فکرنکردن![110]
[109]. قیراط: مفردِ قراریط هر بیست قیراط، برابرِ یک دینار است.
[110]. ر . ک : الطبری، تاریخ طبری، ج 8 ، ص 341 و ابنخلدون، تاریخ ابن خلدون، ج 2، ص 348.