بخش اوّل خداشناسی
بنام خدای بخشنده مهربان ماهی
شما در منزلتان ماهی دارید؟
ماهی را دوست دارید؟
ماهی در کجا زندگی میکند؟
آیا میدانید ماهی، با چه وسیلهای در آب شنا میکند؟
اگر باله نداشته باشد، آیا میتواند در آب شنا کند؟
آیا خودش، باله را برای خودش درست کرده است؟
نه ماهی نه خودش باله را برای خود آفریده و نه آدم دیگری به او باله داده است.
بلکه خدای توانا و مهربان چون میدانسته که باله برای این جانور زیبا لازم است، آن را بالهدار آفریده تا بتواند در آب شنا کند. *
در منزل، یک ماهی را در یک ظرف آب بیندازید و با دوست خود به آن نگاه کنید و ببینید که: ماهی، چگونه نفس میکشد؟ چگونه شنا میکند؟ چگونه در آب بالا و پایین میرود؟ چه وقتی، دم خود را تکان میدهد؟ آنوقت، از دوست خود بپرسید:
چه کسی ماهی را آفریده است؟
چرا ماهی در آب خفه نمیشود؟
روزی احمد با بچّهها در منزل بازی میکرد.
مادرش گفت: احمد جان! مواظب باش نزدیک حوض نروی میترسم در حوض بیفتی، مگر حسن، پسر همسایه را ندیدی که در حوض افتاد و خفه شد؟!
احمد گفت: مادر جان! ما اگر در آب بیفتیم خفه میشویم؟!
پس چرا ماهیها زیر آب خفه نمیشوند؟ ببین چه قشنگ در آب شنا میکنند!
مادرش جواب داد:
انسان باید نفس بکشد تا زنده بماند و ما نمیتوانیم زیر آب نفس بکشیم و به همین جهت، نمیتوانیم زیر آب زندگی کنیم.
امّا ماهی وسیلهای دارد که با آن میتواند در آب نفس بکشد و از هوای کمی که در آب هست، استفاده کند؛ به همین جهت میتواند در آب زندگی کند. چه کسی به فکر ماهی بوده است؟
احمد از مادرش پرسید: مادر جان! چه کسی به فکر ماهی بوده است؟ ماهی که خودش نمیدانسته، کجا باید زندگی کند؟ و چه چیزهایی لازم دارد؟
مادرش جواب داد: پسرم! خدای دانا و مهربان، به فکر ماهی بوده است.
خدا، چون میدانسته که این جانور زیبا، باید در آب زندگی کند، وسیلهای به آن داده تا بتواند در آب نفس بکشد. ماهی در آب، به وسیله آبشش، نفس میکشد.
پرسشها:
1-مادر احمد، از چه میترسید؟
2-پسر همسایه، نامش چه بود؟
3-چرا خفه شد؟
4-آیا شنا میدانست؟
5-آیا انسان میتواند در آب زندگی کند؟
6-چرا ماهی در آب خفه نمیشود؟
7-چه کسی، به فکر ماهی بوده است؟
8-چه کسی، ماهی را آفریده است؟ جملههای زیر را کامل کنیم:
خدای... و ... چون میدانسته ماهی باید در آب زندگی کند، به آن ...داده تا بتواند، در آب شنا کند و...داده تا با آن در آب نفس بکشد.
داود و سعید به گردش رفته بودند داود و سعید با پدرشان، برای گردش به باغی رفتند، باغ بسیار زیبایی بود، درختان سرسبز و بلند و چمنهای سبز و خرّم و گلهای رنگارنگ و قشنگی داشت. از وسط باغ، نهر بزرگی میگذشت که چندین مرغابی و غاز در آن مشغول شنا بودند. مرغابیها به آسانی در آب شنا میکردند، گاهی هم سرشان را زیر آب میبردند و چیزی میگرفتند و میخوردند.
ناگاه چشم سعید به گنجشکی افتاد که پرهایش خیس شده و نمیتوانست پرواز کند. به داود گفت: داود جان! نگاه کن ببین! این گنجشک بیچاره پرهایش تر شده و نمیتواند پرواز کند!
داود نگاهی به گنجشک کرد و نگاهی به مرغابیها و با تعجّب گفت: پس چرا پرهای مرغابیها تر نمیشود! ببین چه راحت در آب شنا میکنند! وقتی هم که از آب بیرون میآیند، خشک خشک هستند، مثل اینکه اصلا در آب نبودهاند. سعید نگاهی به مرغابیها کرد و گفت: راست میگویی، ولی منهم نمیدانم چرا؟! خوبست از پدر بپرسیم که چرا پرهای مرغابی، خیس نمیشود ولی پرهای گنجشک، خیس میشود. چرا پر مرغابیها تر نمیشود؟!
داود و سعید دویدند تا به پدر رسیدند، به پدر گفتند: پدر جان! بیا ببین مرغابیها در آب شنا میکنند امّا پرهایشان اصلا تر نمیشود! راستی پدر جان! چرا پرهای مرغابی، تر نمیشود؟!
همه با هم کنار نهر آمدند. پدر گفت: آفرین بر شما که از حالا به فکر فهمیدن هستید.
آدم باید درباره چیزهایی که میبیند، فکر کند و هر چه را نمیداند، از کسی که میداند بپرسد تا داناتر شود.
مرغابیهای قشنگ را خدا آفریده است
چون پر مرغابی چرب است، آب را به خود نمیگیرد.
اگر پر مرغابی چرب نبود، در آب خیس و سنگین میشد و مرغابی نمیتوانست در آب شنا کند و در هوا پرواز نماید.
سعید گفت: پدر جان! چه کسی به فکر مرغابیها بوده است؟ خود مرغابیها که نمیدانند چگونه و با چه وسیلهای، پرهایشان را چرب کنند!
پدر جواب داد:
خدای دانا و مهربان که همه چیز را آفریده، به فکر مرغابیها هم بوده است. چون میدانسته که مرغابی باید در آب شنا کند، آنرا طوری آفریده است که همیشه پرهایش چرب باشد تا بتواند به راحتی در آب شنا کند و به آسانی در هوا پرواز نماید. پرسشها:
1-داود و سعید برای چه به باغ رفتند؟
2-در باغ چه دیدند؟
3-چرا آن گنجشک کنار نهر افتاده بود و نمیتوانست پرواز کند؟
4-سعید از چه چیزی تعجب کرد؟
5-آدم وقتی چیزی را نمیداند، باید چه کند؟
6-پرسیدن چه فایدهای دارد؟
7-وقتی چیزی را نمیدانیم از چه کسی باید بپرسیم؟
8-اگر پر مرغابی چرب نبود چه میشد؟
9-آیا خود مرغابی میدانسته که باید پرهایش چرب باشد و خود را اینطور درست کرده است؟
10-چه کسی مرغابی را طوری آفریده که همیشه پرهایش چرب باشد؟
11-چه کسی همه چیز را آفریده است؟
جملههای زیر را کامل کنیم:
1-مرغابیهای قشنگ را...آفریده است.
2-آفرین بر شما که از حالا به فکر...هستید.
3-ما باید درباره چیزهایی که میبینیم...کنیم.
4-آنچه که نمیدانیم، از کسی که...میپرسیم.
5-چون پرهای مرغابی...است آب را به خود نمیگیرد.
6-اگر پر مرغابی چرب نبود، در آب...و...میشد.
7-خدا چون میدانسته که مرغابی باید در...شنا کند آنرا طوری... که همیشه پرهایش چرب باشد.
8-چون پر مرغابی چرب است، میتواند به راحتی در آب...و به آسانی ...کند.
9-خدای...و...که همه چیز را...به فکر مرغابیها هم بوده است.
* نوزاد قشنگ *
زهرا تازه دارای برادری شده بود. نام برادرش مجید بود. زهرا خوشحال بود و آن نوزاد کوچک را، خیلی دوست میداشت.
روزی زهرا کنار تخت مجید ایستاده بود و او را تماشا میکرد، به مادرش گفت:
مادر جان! مجید کی بزرگ میشود تا با من بازی کند؟ من برادرم را خیلی دوست دارم!
مادرش گفت:
زهرا جان! صبر کن، انشاء اللّه، مجید بزرگ میشود و با هم بازی خواهید کرد. ناگاه مجید از خواب بیدار شد و با صدای نازکش، شروع به گریه کرد. زهرا ناراحت شد و به مادرش گفت:
مادر جان! چرا مجید گریه میکند؟ مادرش جواب داد: گمان میکنم گرسنه باشد.
زهرا دوید و یک دانه شیرینی برداشت تا در دهان برادرش بگذارد، مادرش با عجله گفت:
زهرا جان! مجید نمیتواند شیرینی بخورد، مگر نمیبینی دندان ندارد؟!
مبادا چیزی در دهانش بگذاری! ممکن است در گلویش گیر کند و خفه شود.
زهرا پرسید: پس غذای مجید چیست؟ مادر گفت: دخترم! غذای مجید شیر است. او میتواند شیر بخورد و سیر شود.
مادر برخاست، نوزاد را برداشت، در دامن خویش نهاد و پستان در دهانش گذاشت.
مجید پستان مادر را گرفت و با لبهای کوچکش، شروع به مکیدن کرد.
زهرا قدری به مجید و مادرش نگاه کرد، سپس با تعجّب گفت:
مادر جان! پستان شما، پیش از این هم شیر داشت؟!
مادر گفت: نه...قبلا شیر نداشت، اما از روزی که مجید به دنیا آمد، پستان من هم پر از شیر شد.
زهرا گفت: مادر جان! شما، چگونه برای مجید شیر درست میکنید؟!
مادر گفت: درست شدن شیر دست من نیست. من غذا میخورم، از غذا شیر درست میشود.
زهرا گفت: شما که پیش از این هم غذا میخورید، پس چرا آن وقتها، شیر درست نمیشد؟!
مادر جواب داد: بله! من قبلا هم همین غذاها را میخوردم، ولی شیر نداشتم، امّا از وقتی که مجید به دنیا آمده، پستانم پر از شیر شده است.
زهرا با تعجّب پرسید: پس چه کسی به فکر مجید بوده است؟!
مادرش جواب داد: زهرا جان! خدایی که مجید را آفریده، به فکر غذای او هم بوده است.
خدا میداند که: وقتی بچّه به دنیا آمد، احتیاج به غذا دارد.
خدا میداند که: مجید دندان ندارد و نمیتواند مثل ما غذا بخورد، به این جهت پستان مادر را پر از شیر میکند تا کودک ناتوان از بهترین و سالمترین غذاها، استفاده کند.
زهرا جان! شیر یک غذای کامل است و تمام احتیاجات بدن کودک، در آن هست و با دستگاه گوارش کودک، کاملا سازگار است.
زهرا گفت: مادر جان! راستی چه خدای دانا و مهربانی داریم! اگر شیر نبود، بچّه کوچک چه میخورد؟
مادرش گفت: آری، دخترم! خداست که کودک را آفریده و غذا میدهد.
خدای دانا و مهربان است که شیر سالم و گوارا را برایش درست میکند.
خدا از ناتوانی کودک خبر داشته که دوستی او را، در دل مادر، قرار داده است تا از او نگهداری کند.
خدا به کودک ناتوان و بیزبان، یاد داده که هنگام گرسنگی گریه کند تا کمکش کنند.
فکر کنید و پاسخ دهید:
1-وقتی زهرا، مجید را تماشا میکرد، به مادرش چه میگفت؟
2-آیا زهرا برادر خود را، دوست میداشت؟...دلیلهای خود را بگویید.
3-آیا درست شدن شیر به دست مادر است؟...چرا؟
4-از کجا میفهمید که خدا، آینده مجید را میدانست؟
5-چگونه میفهمید که خدا، دانا و مهربان است؟
6-اگر شیر نبود، نوزادان چه میخوردند؟
7-اگر مادر کودکش را دوست نمیداشت، چه میشد؟
8-چه کسی دوستی کودک را، در دل مادر قرار داده است؟
9-اگر کودک هنگام گرسنگی گریه نمیکرد، چه میشد؟
10-اگر کودک مکیدن را بلد نبود، مادر چگونه به او شیر میداد؟
11-گریستن و مکیدن را چه کسی به کودک یاد داده است؟
* درسی که یک چوپان داد *
اکبر و حسین، در یک روز تعطیل، به دهکده علیآباد رفتند.
علیآباد، دهکده بسیار زیبا و آبادی است؛ باغهای بزرگ و چمنزارهای سبز و خرّمی دارد، گلهّهای گاو و گوسفند در چمنزارهای اطراف آبادی مشغول چرا بودند. برّهها و بزغالههای قشنگ، همراه مادرانشان، بازی و جستوخیز میکردند و اکبر و حسین از تماشای بازی آنها، لذّت میبردند.
ناگاه چشم اکبر به گوسفند قشنگی افتاد که برّهاش را میلیسید، به چوپان گفت: چرا این گوسفند، برّهاش را میلیسد؟!
چوپان گفت: این گوسفند تازه زاییده، بچّهاش را دوست دارد و میخواهد آنرا پاک کند.
برّه، تمیز و پاکیزه شد و به طرف پستان مادر رفت، پستان را در دهان گرفت و مشغول شیر خوردن شد.
اکبر به حسین گفت: این برّه را ببین! تازه به دنیا آمده، امّا فورا پستان مادرش را، پیدا کرد!
از کجا میداند، پستان شیر دارد و زیر شکم مادرش میباشد؟!
چه کسی به او یاد داده است؟ برّه به این کوچکی، این هوش و دانایی را از کجا آورده است؟!
چوپان-که حرفهای اکبر و حسین را میشنید-گفت: بچّههای عزیز! خدای مهربان، این هوش و دانایی را، به برّه کوچک داده است.
برّه گرسنه است و میداند که پستان مادرش شیر دارد و زیر شکم اوست.
و میداند که غذای دیگری برایش خوب نیست. اینها را خدا به او یاد داده است، برّه اگر این هوش را نداشت، ممکن بود تلف شود.
حسین گفت: خوب است که شیر، در گلوی کوچک برّه، گیر نمیکند تا خفهاش کند!
چوپان گفت: بچّههای عزیز! خدا خیلی دانا و خیلی مهربان است. پستان یک سوراخ بزرگ، ندارد تا شیر زیاد، از آن بیرون بیاید و در گلوی برّه گیر کند. سر پستان، چندین سوراخ بسیار ریز دارد که برّه، با مکیدن، شیر را از آنها بیرون میآورد.
بعلاوه سر هر پستان، طوری آفریده شده که بچّه به راحتی بتواند آنرا در دهان بگیرد و شیر بخورد.
فکر کنید و پاسخ دهید:
1-آیا دیدهاید، هنگامی که برّه به دنیا میآید، چه میکند؟
2-اگر برّه نمیدانست، پستان مادرش کجاست، چه میشد؟
3-اگر برّه مکیدن را بلد نبود، چه میشد؟
4-هنگامی که برّه گرسنه میشود، چه میکند؟
5-چه کسی، این هوش و دانایی را، به برّه داده است؟
6-آیا شما تا کنون، برّهای را در بغل گرفتهاید؟ آیا با پستانک به او شیر دادهاید؟
7-اگر سوراخ سر پستانک، خیلی بزرگ باشد، چه میشود؟
8-چوپان چه درسی، به اکبر و حسین آموخت؟
* پسر کنجکاو *
حسن، در کلاس سوّم درس میخواند، او پسر باهوش و کنجکاوی است: میخواهد درسهای خود را، خوب بفهمد. درباره هر چیز فکر میکند و اگر نفهمید میپرسد.
یک روز آموزگار، در کلاس درس، میگفت: بدن ما، به غذاهای گوناگون احتیاج دارد. غذا خوردن، علاوه بر اینکه گرسنگی ما را، برطرف میکند، به بدن ما هم فایده میرساند، هر غذایی فایده مخصوصی دارد.
برای اینکه بتوانیم بدویم و بازی کنیم، احتیاج به انرژی داریم، انرژی بدن ما را گرم نگه میدارد و به ما توانایی بازی و کار میدهد.
بعضی از غذاها، به ما انرژی میدهند، مانند سیبزمینی، برنج، قند، روغن، خرما، سیب، کشمش، بادامزمینی و...
هر کسی به این غذاها، احتیاج دارد، امّا کسانی که بیشتر کار میکنند، بیشتر «احتیاج» دارند.
بعضی از غذاها، برای بزرگ شدن و رشد بدن، لازم هستند، مانند گوشت، تخممرغ، شیر، پنیر و...
بدن ما به ویتامینها و موادّ معدنی هم «احتیاج» دارد، میوهها و سبزیهای تازه ویتامین دارند و گوشت، شیر، جگر، تخممرغ و اسفناج و سایر سبزیها، موادّ معدنی دارند.
بدن ما، برای رشد و سلامتی خیلی چیزها لازم دارد، امّا هر چه لازم دارد، در انواع غذاها هست.
ما باید میوهها و غذاهای گوناگون بخوریم تا خوب رشد کنیم و سالم باشیم.
حسن از آموزگار، اجازه گرفت و گفت: من خیال میکردم که غذا خوردن فقط گرسنگی را برطرف میکند. امّا حالا فهمیدم که بدن ما برای رشد و سلامتی، غذاهای گوناگون لازم دارد، حالا متوجّه شدم که ما، خیلی «احتیاج» داریم.
آموزگار گفت: امّا جای خوشحالی است که بدن ما هر چه لازم دارد، در جهان هست، میوههای مختلف و سبزیهای گوناگون داریم، برنج، گندم، نخود، لوبیا، عدس بادام، پسته، فندق، همه چیز هست.
درختها برای ما میوه درست میکنند و حیوانات هم به ما، شیر و گوشت میدهند.
راستی بچّهها! چه کسی به فکر ما بوده و از تمام «احتیاجات» ما خبر داشته است و هر چه لازم داشتهایم، پیشبینی کرده است؟!
همه دانشآموزان، با هم گفتند: خدا...خدا...
آموزگار گفت: بله! او، خداست که هم دانا و هم تواناست.
پرسشها:
1-اگر چیزی را نفهمیدید، چه میکنید؟ از که میپرسید؟
2-امروز صبح از چه غذاهایی استفاده کردهاید؟ آیا میتوانید فایده آنها را بگویید؟
3-اگر مدّتی غذا نخورید، چه حالی پیدا میکنید؟...چرا؟
4-آیا میتوانید احتیاجات بدن خود را بشمارید؟
5-احتیاجات بدن خود را، چگونه برطرف میکنید؟
6-حیوانات و گیاهان، چه خدمتی به ما میکنند؟
7-چه کسی به فکر ما بوده و هر چه لازم داشتهایم، آفریده است؟
8-در جهان، چه خدمتی بر عهده ماست؟
* نعمتهای «او» *
دهان داریم که: با آن غذا بخوریم، با آن حرف بزنیم.
دست داریم که: با آن غذا را برداریم، با آن کار کنیم.
چشم داریم که: با آن ببینیم.
گوش داریم که: با آن بشنویم.
پا داریم که: راه برویم، بدویم و بازی کنیم.
آیا میدانید:
چه کسی، همه «احتیاجات» ما را میدانسته و آنها را، برای ما پیشبینی کرده و آفریده است؟ و هر چه برای زندگی ما، لازم بوده، به ما داده است؟
وظیفه ما، در مقابل این همه «نعمت» چیست؟
خدای مهربان
خدا ما را دوست دارد که ما را آفریده است و این نعمتها را به ما داده است.
چشم داده تا ببینیم، گوش داده تا بشنویم، زبان داده تا حرفهای خوب بزنیم و مزه غذاها را بچشیم، پا داده تا راه برویم، دست داده تا کار کنیم و به دیگران کمک نماییم، عقل داده تا بد و خوب را بفهمیم.
اگر چشم و گوش و زبان و دست و پا و عقل نداشتیم، چگونه میتوانستیم زندگی کنیم؟!
پرسشها:
1-با چشم چه کار میکنیم؟ اگر چشم نداشتیم چه میشد؟
2-با گوش چه کار میکنیم؟ اگر گوش نداشتیم چه میشد؟
3-با زبان چه کار میکنیم؟ اگر زبان نداشتیم چه میشد؟
4-با دست چه کار میکنیم؟ اگر دست نداشتیم چه میشد؟
5-با پا چه کار میکنیم؟ اگر پا نداشتیم چه میشد؟
6-با عقل چه کار میکنیم؟ اگر عقل نداشتیم چه میشد؟
7-چه کسی این نعمتها را به ما داده است؟
8-آیا خدا ما را دوست میدارد؟
9-از کجا میدانید که خدا، ما را دوست دارد؟
جملههای زیر را کامل کنیم:
1-خدا ما را، ...دارد که ما را...است.
2-زبان داده تا...بزنیم و مزّه غذاها را، بچشیم.
3-دست داده تا...و به دیگران...نماییم.
4-عقل داده تا...و...را بفهمیم.
نعمتهای خدا
خدا مهربان است و نعمتهای بسیاری به ما داده است.
هوا را آفریده تا نفس بکشیم.
آب را آفریده که بنوشیم و خود را با آن بشوییم.
درختان و گیاهان را افریده که از میوههای شیرین و خوشمزه آنها بخوریم و غذاهای خوب درست کنیم.
اگر هوا و آب و گیاه و درخت نداشتیم، چگونه میتوانستیم زندگی کنیم؟
پس خدا، خیلی به ما مهربان است که این نعمتها را برای استفاده ما آفریده است.
ما نیز خدای مهربان را دوست داریم و او را شکر میکنیم.
خدا به ما مهربان است و خوبی و پیشرفت ما را میخواهد؛
ما هم از دستورهای خدا پیروی میکنیم تا همیشه خوب و سعادتمند، زندگی کنیم.
پرسشها:
1-چگونه میفهمیم که خدا به ما مهربان است؟
2-چرا خدا را شکر میکنیم؟
3-نام پنج نعمت خدا را بگویید.
4-برای اینکه سعادتمند بشویم، از دستورهای چه کسی باید پیروی کنیم؟ جملههای زیر را کامل کنیم:
1-خدا...است و نعمتهای بسیار، برای ما آفریده است.
2-هوا را آفریده تا...آب را آفریده تا...
3-ما نیز خدای مهربان را...
4-خدا به ما مهربان است و خوبی و...ما را میخواهد.
5-ما از دستورهای خدا...میکنیم تا همیشه...زندگی کنیم.
خدای دانا و توانا
بدن ما به غذاهای گوناگون «احتیاج» دارد. اگر غذاهای گوناگون نداشتیم چه میکردیم؟
برای سلامتی بدن باید مقداری آب بنوشیم، اگر آب نداشتیم چه میکردیم؟
اگر دهان نداشتیم که آب و غذا را بخوریم، چه میکردیم؟
اگر دندان نداشتیم که غذا را بجویم، چه میکردیم؟
ولی جای خوشحالی است که تمام احتیاجات و وسایل زندگی ما، در جهان، هست. میوههای گوناگون میخواهیم که هست؛ سبزیهای مختلف میخواهیم که هست؛ تشنه میشویم، آب، هست.
دهان هم داریم که با آن غذا بخوریم، دست داریم که غذا را برداریم و در دهان بگذاریم، معده و روده داریم که غذا را هضم کنند؛ چشم داریم که با آن ببینیم؛ گوش داریم که با آن بشنویم؛ زبان داریم که با آن حرف بزنیم و مزّه غذاها را بچشیم.
هر چه برای رشد و سلامتی ما، لازم بوده است، در جهان، هست.
از این نظم دقیق و ارتباط مخصوصی که میان ما و سایر موجودات جهان، برقرار است، میفهمیم که:
شخص دانا و توانایی ما را آفریده و قبلا به فکر ما بوده و تمام «احتیاجات» ما را پیشبینی کرده است.
آن شخص، خداست که هم دانا و هم تواناست.
اگر دانا نبود، نمیدانست ما چه چیزهایی لازم داریم.
و اگر توانا نبود، نمیتوانست چیزهایی که لازم داریم، درست کند.
اکنون فهمیدیم که: خدا «عالم» است یعنی: داناست.
و خدا «قادر» است یعنی: تواناست.
نظم و هماهنگی
خورشید میتابد و گیاهان میرویند؛ حیوانات، گیاهان را میخورند و ما از شیر و گوشت آنها استفاده میکنیم.
پس: خورشید، گیاهان، حیوانات و انسانها، به هم مربوط هستند.
اگر خورشید نتابد چه میشود؟
اگر گیاهان نرویند چه میشود؟
اگر حیوانات نباشند چه میشود؟
از این نظم دقیق و ارتباط مخصوصی که میان ما و سایر موجودات جهان، برقرار است، چه میفهمیم؟
چه شخصی «احتیاجات» ما را میدانسته و آنها را برای ما پیشبینی کرده و آفریده است؟
آیا «او» داناست؟ آیا «او» تواناست؟
چگونه میفهمیم که «او» دانا و تواناست؟
اگر دانا نبود نمیدانست که...
اگر توانا نبود نمیتوانست...
بلی: «او» داناست، «او» تواناست، «او» خداست.
«او» مهربان است «او» بخشنده است.
ما هم او را بسیار دوست داریم و فرمانهای او را میپذیریم تا همیشه سعادتمند زندگی کنیم.
* بهترین دوست من * بار اِلها! دوست میدارم ترا ای تو با جان و دل من آشنا ای خدای بیشریک و بیقرین در میان دوستانم بهترین نام زیبای ترا دارم به لب
شکر میگویم ترا هر روز و شب * * * آفریدی آسمانها را چه خوب! اختران و کهکشانها را چه خوب! آفریدی، شب چراغ ماهتاب از تو گرمابخش ما شد آفتاب آفریدی، بس شکوفان و قشنگ بوتهها، گلها، به صدها شکل و رنگ از برایم آفریدی رایگان هم پدر، هم مادری بس مهربان * * * این زبان و چشم و گوش و پا و دست دارم از لطف تو هر نعمت که هست مهربانا! ای خدای خوب من! دادهای تو، این همه نعمت به من پس تو هم بسیار داری دوستم ای خدا! ای مهربانتر دوستم دادگر یارِ توانایِ منی بهترین همراهِ دانایِ منی ای که هستی برتر از افکار من آشناتر کن مرا با خویشتن حبیب اللّه چایچیان (حسان)