هدف مسلمانان صدر اسلام
بیشتر جهان اسلام، شامل کشورهایی است که مسلمانان مجاهد صدر اسلام فتح کردند. البته آنان به منظور تهیۀ بازار و جلب منافع مادى نمیجنگیدند، بلکه از خانه هاى خویش خارج مىشدند تا توحید و اسلام را در جهان منتشر سازند. در راه جهاد، طالب مرگ بودند، گویا علاقه به آخرت در اعماق دل آن مجاهدان سرشته شده بود.
آنان به این مقدار قناعت نمىکردند که اهالى کشورهاى مفتوحه را مطیع خویش سازند و از آنان مالیات بگیرند، بلکه میکوشیدند آنان را به رنگ مسلمان واقعى درآورند و به سوى آیین پاک و سادۀ اسلام جذبشان کنند و افکار و تمدن اسلامى را در مغزشان مستقر سازند؛ بهطوریکه خود آنها را مشعلدار اسلام و استادان علوم و معارف اسلامى مىگردانیدند.
به دنبال فتح سرزمینهایى در صدر اسلام، مناطق دیگری هم در اعصار متأخر فتح شد؛ با اینکه آن کشورها در زمانى مفتوح شد که روح شجاعت اسلامى تا حدى ضعیف شده بود و طلب غنایم جنگى و پیروزى بر دشمن، بر روح جهاد در راه خدا غالب گشته بود، اما درعینحال، اسلام توانست در آن کشورها ریشه کند و نمو و انتشار یابد و در طول ایام، دین و تمدن اصلى ایشان گردد.
ولى فتح کشور هندوستان، بدبختانه، با فتح سایر کشورهاى اسلامى بسى تفاوت داشت؛ یعنی ویژگی دو نوع مذکور را ندارد.
علل ضعف
قسمت بسیار کوچکى از هندوستان در صدر اسلام فتح شد، ولى همین قسمت کوچک نیز گرفتار موج افکار فرقۀ باطنیه گشت؛ ازاینرو، آثار تعالیم و تمدن اسلامى از آنجا محو شد. هنگامی که فتوحات مسلمانان در هند شروع گردید، فاتحان آن عصر، واجد صفات و مزایاى مجاهدان صدر اسلام نبودند، بلکه بهجای اشاعه اسلام، تمام قواى خویش را در توسعۀ کشور خویش مصروف مىداشتند. آنان به جاى اینکه اطاعت خدا و رسولش را از مردم بخواهند، مى خواستند آنها را مطیع دستورهای خویش سازند و به جای اینکه قبول اسلام را از ایشان مطالبه کنند، پرداختن مالیات را از آنان مىخواستند. نتیجۀ اینگونه کشورگشایى این شد که بیشتر ساکنان هندوستان زیر بار اسلام نرفتند، با اینکه حکومت آنجا چندین قرن در دست مسلمانان بود، تمدن اسلام نتوانست در آن سرزمین نفوذ کند، جوانانى هم که به کیش اسلام داخل مى شدند، کسى نبود که آنان را با تعلیمات و تربیتهاى اسلامى آشنا سازد. ازایننظر، افکار و آدابورسوم هندویى قدیم در تازه مسلمانان باقى ماند. مسلمانهایى هم که از خارج وارد آن بلاد مىشدند، درخصوص آثار کفری که مشاهده مىکردند، تسامح میورزیدند و به منظور معاشرت و همزیستی با اهالى آنجا بسیارى از رسوم جاهلیت را متابعت میکردند. از مطالعۀ تاریخ اسلامى هند و اوضاع کنونى آن، معلوم مىشود در عصری هم که سلطنت و نفوذ سیاسى مسلمانان در هندوستان به اوج قدرت خویش رسیده بود، باز هم آثار اسلامى ضعیف بود و فضای آنجا محیط اسلامى خالص نبود.
به واسطۀ غفلت و سهلانگارى حاکمان مسلمان، آیین و تمدن هندویى با اینکه ذاتاً آیین ضعیفى بود و از ناحیۀ مغلوبشدن هم ضعف دیگرى بر آن عارض شده بود، درعین حال توانست نفوذ و قدرت خویش را در نفوس بیشتر مردم هندوستان حفظ کند و باقى بماند.
خلاصه: چون عقاید هندویى در کشور هندوستان کاملاً نفوذ و قدرت داشت و تعلیم و تربیت اسلامى در بین خود مسلمانان هم کامل و صحیح نبود، براى اکثر مسلمین هندوستان میسّر نشد که عقاید خویش را کاملاً تصحیح کنند و در اسلام و تمدن و اخلاق اسلامى ثابتقدم و استوار گردند، درصورتیکه اگر با سبک زندگى معتدل و بىآلایش اسلامى زندگى کرده بودند، بدین مزایا نایل مىگشتند.
گرفتن قدرت سیاسى از مسلمانان
در قرن هجدهم، آن مختصر نفوذ سیاسى هم که پشتیبان تمدن اسلامى هندوستان بود از دستشان گرفته شد؛ زیرا اولاً، اختلافات داخلى در بین حاکمان مسلمان ظاهر گشت و به ولایتهای کوچک تقسیم شد؛ ثانیاً، سیل بنیانکنى از ناحیۀ فرقه مرهته (Marhattas) وسیکها (Sikks) و انگلیس متوجه آن بلاد گشت و طولى نکشید که فرماندهى و حکومت آن بلاد در دست دولت انگلستان قرار گرفت. بیش از یک قرن طول نکشید که مسلمانان آن سرزمینها که سالها در آنجا حکومت داشتند، زیردست و محکوم گشتند و به همان مقدار که حکومت انگلیسى امتداد مییافت و دایرۀ نفوذش زیادتر مىشد، به همان مقدار قوا و نیروهایی که حافظ تمدن اسلامى بود از دست مسلمانان گرفته مى شد. بهجای زبان فارسى و عربى، زبان انگلیسى زبان رسمى کشور و ابزار تعلیم و تربیت شناخته شد. قوانین اسلامى را از کار انداختند. دادگاههاى شرعى الغا شد و قوانین وضعى جایگزین قوانین مدنى و جنایى اسلام گشت.
قوانین ازدواج و طلاق اسلام را فقط دربارۀ مسلمانان نافذ دانستند و اجرا و تنفیذ آن قوانین محدود را نیز از قضات اسلامى گرفتند و به دست محاکم عمومى سپردند و قضات این محاکم در اغلب اوقات غیرمسلمان بودند و قوانین شخصى اسلام (Mohammadan Iaw) را در طول ایام به دلخواه خویش تغییر دادند. علاوه بر همۀ اینها، سیاستمداران انگلیسى نقشۀ خطرناکى براى مسلمانان کشیدند و از همان روز اول، دایرۀ معیشت و اقتصاد را بر آنان تنگ کردند تا بدانوسیله، بر افتخارات و قدرت و سلطنت خویش بیفزایند. بهواسطۀ همین نقشۀ خطرناک بود که مسلمانان هندوستان را به فقر مادى و بیسوادى و کوتاهفکرى و فساد اخلاق و ضعف نفس مبتلا ساختند.
آخرین ضربه
آخرین ضربه ای که بر پیکر این ملت سقوطکرده وارد شد، حملۀ سال 1857 میلادى بود. حادثۀ مذکور نه تنها نیروى سیاسى مسلمانان را گرفت، بلکه همتها را تضعیف کرد و روح ناامیدى و کوچکى و ناتوانى را بر آنان مسلط گردانید و به طورى آنها را مرعوب قدرت انگلستان کرد که غیرت ملى خویش را بهکلى از دست دادند. وقتى بدین درجه ذلّت و خوارى رسیدند، ناچار شدند اعتراف کنند که آسایش دنیا در اطاعت از انگلستان است و عزت در خدمت به انگلستان و ترقى و پیشرفت، با تقلیدکردن از انگلیس حاصل مىشود و علوم و تمدن خودشان ناچیز و اسباب بدبختى و شرمندگى و نکبت آنهاست.
بیداری دیرهنگام مسلمانان
در نیمۀ آخر قرن نوزدهم، هنگامى که مسلمانان از خواب غفلت بیدار شدند و خواستند از جاى خویش حرکت کنند، دو نوع ضعف در خود احساس کردند: اول، اینکه در عقاید و تمدن اسلامى، از حیث علم و عمل، ثابتقدم و استوار نبودند و افکار و تمدن جاهلیت، محیط آنان را فرا گرفته بود؛ دوم، اینکه غربزدگى و بردگى نهتنها بر پیکرشان مستولى گشته، بلکه در قلوب و ارواحشان نیز نفوذ کرده بود و تمام نیرو و مقدّراتی که ملتها مىتوانند با آن تمدن و فرهنگ خویش را نگهدارند، از دست داده بودند.
آرى، هنگامی که مسلمانان با این ناتوانى، چشم خویش را باز نمودند، مشاهده کردند که حکومت انگلیس به انواع حیله ها، تمام راههاى زندگى و اقتصاد را بر آنان بسته و کلیدش را در مدارس و دانشگاههاى انگلیسى قرار داده است. در آن صورت، چاره اى ندیدند جز اینکه به تحصیلات انگلیسى بپردازند. در تکمیل این سیاست نهضت بزرگى به رهبرى «سیداحمدخان»[2] شروع شد و لزوم تحصیل انگلیسى را در اذهان مسلمانان هند جا داد. البته گروهى از مسلمانان قدیمى با این نهضت مخالفت کردند، ولى مخالفتشان تأثیرى نداشت. اشخاصی که ثروت، عزت و قدرتى داشتند، از نهضت جدید کاملاً پشتیانى مىکردند. مسلمین با سرعت سرسام آورى بهسوى تحصیلات انگلیسى شتافتند.
یکی از نتایج حوادث مذکور این بود که تحصیلات در مدارس دینى قدیم، به نخاله ها و پسزده هاى اجتماع اختصاص یافت که از ایشان برای امام جماعت و معلم مکتبخانه استفاده میکردند، ولى فرزندان باهوش طبقات خوشگذران، بهسوى مدارس و دانشگاههاى انگلیسى فرستاده مىشدند تا علوم و فنون فرنگى در لوح قلب و ذهن سادۀ آنان نقش ببندند.
تمام این حوادث در ربع اخیر قرن نوزدهم به وقوع پیوست. مادیگرى در اوضاع عمومى اروپاى آن عصر به اوج خویش رسیده بود. علوم تجربى (Science) بر دین (Relision) پیروز گشته بود و علوم انسانی و نیز نظریات قدیمى، دربارۀ سیاست، جامعهشناسی، اخلاق و اقتصاد باطل شناخته شده بود و نظریات جدیدى بر طبق فلسفه و علوم جدید، جاى آنها را گرفته بود و تمدن جدیدى در اروپا به وجود آمده بود که شالوده و اساسش را فرضیه هاى جدید تشکیل مىداد.
آن انقلاب بزرگ، گرچه دین و مبادى دینى را که در شئون زندگى دخالت داشتند، بهطورکلى طرد کرد، اما عقاید دینى نتوانستند تا همین نزدیکیها، موقعیت خویش را در مغزها حفظ کنند. در عصر حاضر با عقاید دینى هم مخالفت میشود و علوم تجربى گرچه تا حال، برهان قانع کننده اى در ردِّ نظریۀ وجود خدا اقامه نکرده است، ولى دانشمندان علوم جدید طورى شده اند که اصلاً از تصور وجود خدا نفرت دارند و با آن عناد میورزند. اما دشمنى آنان مولود دلیل و برهان نیست، بلکه طبیعت و مزاجشان این عداوت را تحریک مىکند. این دانشمندان چون بهعنوان رهبر عقلى و علمى جهان معرفى شده اند، اظهار عقیدهشان در روح جهانیان تأثیر بهسزایى دارد و نفرت از وجود خدا (Theophobic) همچون مرض مسرى به جهانیان سرایت کرده است.
علایم تجدّد
این اوضاع چنین نتیجه داد که انکار خدا و اعتقاد به اینکه جهان، خودبهخود پیدا شده و طبق جریان طبیعى اداره مىشود و عقیده به اینکه عبادت خدا توهمّى (Superstition) بیش نیست و عقیده به اینکه دین، موضوع بیهوده ای است و عقیده به اینکه نظریات دینى از روى کوتهفکرى صادر مىشود و عقیده به اینکه مادیگرى (Naturalism) مرادف روشنفکری است، بارى همه از آثار تجدد شمرده میشود. بسیارى از مردم با اینکه اهل فلسفه و علوم جدید نیستند و تحقیقاتى دراینباره ندارند، با کمال شجاعت اینگونه عقاید را اظهار میدارند و از آنها دفاع میکنند تا روشنفکر شمرده شوند. بهعکس، هرکس از روحانیت (Spiritualism) یا موجودات فوق مادّه(Supernaturalism) سخنى بگوید، عقبمانده خوانده میشود. اگر یکى از علماى طبیعى و فیزیک چنین عقایدی را ابراز کرد، هرچند مقامش عالى باشد، در مراکز علمى از اعتبار ساقط مىشود و تمام خوبیهایش از ارزش میافتد و صلاحیت ندارد که از اعضاى هیئت علمی شناخته شود.
پذیرفتن فرضیۀ داروین
در سال 1859 کتاب اصل الانواع (The Orihin o Specien) داروین منتشر شد. کتاب مذکور، از مذهب مادیگرى و کفر کاملاً پشتیبانى میکرد. استدلالهای داروین گرچه ضعیف و محتاج به ثبوتند و سلسله ارتقایی که داروین با کمال تهوّر و جزم آن را اظهار داشته، نهتنها فاقد یک حلقه است، بلکه حلقه هاى متعددی را ندارد، و دانشمندان بدان فرضیه کاملاً ایمان ندارند. حتى «هکسلى» (Huxley) که بزرگترین طرفدار فرضیۀ داروین است، به آن عقیده مند نیست، اما مردم چون از دین بیزار بودند، نظریۀ داروین را پذیرفتند و در شرق و غرب جهان انتشار دادند و آن را بهعنوان سلاح برّندهاى علیه دین استخدام کردند. مردم خیال مىکردند نظریه داروین برهانى علیه دین دارد، درصورتیکه ادعایى بیش نیست. او مدّعى بود که نظام این جهان، خودبهخود و طبق قوانین طبیعى اداره مىشود و به نیروى دیگرى مستند نیست. وقتى فرضیۀ داروین منتشر شد، طرفداران دین به مبارزه با آن برخاستند و اظهار مخالفت کردند. یکى از کشیشان، به نام «اکسفورد» و یکى از وزرا به نام «گلادستون» تا توانستند در ردِّ فرضیۀ مذکور کوشیدند، ولى عاقبت با شکست مواجه شدند.
عاقبت، کار بدانجا کشید که حامیان دین، دربرابر این نظریه، بهقدرى مرعوب و خودباخته شدند که وقتى داروین در سال 1882م از دنیا رفت، کلیساى انگلستان (Church of Enhland) کاملاً از وى تجلیل کرد و اجازه داد که در عمارت «ویست منستر» مدفونش سازند. درصورتیکه داروین رهبر طبقه ای است که دین را در اروپا مدفون کردند و افکار مردم را بهسوى کفر و بیدینى بردند و بهسبب ظهور همین طرز تفکر بود که مرام «بلشویکى» و «فاشیسم» پدید آمد.
فرضیه هاى غرب و مبادى اسلام
در چنین عصر و زمانهای با چنین اوضاع و احوالى، دختران و پسران مسلمانان هندوستان به مدارس و دانشگاههاى انگلیسى فرستاده مى شوند تا از تعلیمات و تمدن انگلیسى بهره مند گردند؛ درصورتیکه، این جوانان هنوز با تعالیم اسلامى بیگانه اند و از تمدن و فرهنگ اسلام اطلاعى ندارند و درمقابلِ حکومت انگلیسى، خودباخته و مرعوبند و شیفته زرقوبرق تمدن غربى شده اند. هنگامی که این نونهالان به محیط مدارس انگلیسى قدم نهادند، تعقّلاتشان دگرگون مىشود و تمایلاتشان از دین منحرف میگردد، زیرا اولین تأثیرات محیط اینگونه مدارس این است که باید عقاید جهان غرب را بدون چونوچرا بپذیرند؛ بهعکس، مطالب قرآن کریم و احادیث پیغمبر اسلام و گفتار ائمۀ دین، بدون برهان و بدون شاهد غربى، پذیرفته نمىشود.
علوم غربى که مورد استفاده دانشآموزان و دانشجویان ما قرار میگیرد، در بعضى اوقات، اصول و فروعش مخالف اصول احکام اسلامى است؛ از باب مثال، شواهد زیر را تذکر مىدهیم:
دین در نظر اسلام عبارت است از: قانون زندگى که در تمام شئون حیات دخالت دارد، ولى در نظر غرب عقیده ای شخصى بیش نیست و اصلاً با اعمال و رفتار دنیوى کارى ندارد. اولین رکن اسلام، ایمان به خداست، اما وجود خدا پیش غربیان ثابت و محقق نیست. نظام تمدن و فرهنگ اسلام بر رسالت و وحى استوار گشته، درصورتىکه مسئلۀ وحى در غرب مشکوک است و در مورد رسالت و نبوت شبهاتى دارند. ایمان به معاد رکن و اساس اخلاق اسلامی است، حال آنکه معاد مورد انکار غرب است. عبادتها و واجبات اسلام، پیش غربیان از تقالید عصر تاریک جاهلیت شمرده مىشود.
مبادى تمدن غرب و اسلام
همچنین، مبادى این دو تمدن با هم مخالفت دارد؛ مثلاً اسلام قانونگذارى را مخصوص خدا و رسول مىداند و افراد بشر باید از قوانین الهى پیروى کنند، اما در غرب، حق قانونگذارى از خدا سلب شده و به مجلس شورا سپرده شده است، انتخاب نمایندگان در اختیار ملت است.[3]
دربارۀ سیاست، منظور اسلام تأسیس حکومت اسلامی است، ولى هدف غرب تشکیل حکومت ملى و قومى است؛ بنابراین، اسلام تأسیس حکومت جهانى (Internationalism) را میخواهد، ولى کعبۀ آمال غرب، تشکیل حکومت ملى (Nationalism) است.
نظام اقتصادى اسلام، خوردن اموال حلال و صدقه و زکات را جایز دانسته، رباخواری را شدیداً ممنوع کرده است؛ اما نظام اقتصادى غرب، بر رباخوارى و سودجویى استوار گشته است. در باب اخلاق، منظور اساسى اسلام تحصیل سعادت اخروی است، اما غرب، اخلاق را براى جلب منافع مادى میداند. درخصوص امور اجتماعى نیز نظریۀ اسلام با نظریات غرب توافق ندارد؛ مثلاً درمورد قانون حجاب و وظایف زن و مرد و تعدد زوجات و قوانین ازدواج و طلاق و تحدید نسل و حقوق خویشان و حقوق زن و شوهر و امثال اینها نظریات اسلام، مخالف نگرگاههای غرب است؛ چون مبادى اسلام با مبادى غرب تفاوت دارد.
جوانان خودباخته
جوانان ما چون با عقول مرعوب و مغلوب خویش و تعلیم و تربیت غیراسلامى، تعالیم غربى را فرا میگیرند و در محیط تمدن غربى تربیت مى شوند، نیروى انتقاد و جداکردنِ سره از ناسره را از دست مىدهند و همۀ تعالیم غربى را صحیح و میزان صحت و درستى اشیا میدانند. سپس با این علوم ناقص و نظریات متلوّن خویش، از عقاید اسلام انتقاد مىکنند. هرجا نظریۀ اسلام مخالف غرب باشد، اسلام را خطا کار میشمارند. سپس متوجه مبادى و قوانین اسلام مىگردند و آنها را تحریف و تبدیل مىکنند.
گفتنی است فوایدی که سیاست و اقتصاد هندوستان از علوم جدید غربى برده، به اندازۀ خسارتى نیست که آن تعالیم بر دین و تمدن اسلامى ما وارد ساخته است. خسارتهای مزبور هرگز قابل جبران نیست.
[2]. احمدخان، خود یک شخصیت غربزده و شاید نفوذی انگلیسیها بود و تلاشهایش به نفع بیگانگان شد.
[3]. البته، انتخاب نمایندگان ازسوى مردم، امر نیکویی است، اما تصویب قوانین مجلس باید مطابق تعالیم اسلامی باشد «مترجم».