غلبۀ معنوى و مادى
حکومت و بزرگى و غلبه دو نوع است: یکى غلبۀ معنوى و اخلاقى، دیگرى غلبۀ مادى و سیاسى. غلبۀ معنوى این است که ملتى با نیروى فکر و دانش، بر دیگران برترى یابد و آنان را شیفتۀ افکار خویش سازد؛ درنتیجه، فرهنگ آن ملت بر اذهان مردم غالب مىشود، خواسته ها و عقایدش بر مشاعر و حواس دیگران فائق میگردد و تعقّلات آنان را به رنگ اندیشههای خود در میآورد؛ به طوریکه فقط تمدن آن ملت، صحیح شمرده میشود، علوم و تحقیقات آنان، مفید دانسته میشود، عقاید و نظریات آنان مقیاس حق و باطل قرار میگیرد.
غلبه سیاسى این است که ملتى از نظر امور مادى، بهطورى مقتدر و نیرومند گردد که ملتهای دیگر نتوانند در مقابلش، استقلال سیاسى خود را حفظ کنند؛ لذا بر آنان مسلط میشوند و تمام راههاى ثروتشان را در انحصار خویش در میآورند و بر تدبیر و ارادۀ امورشان مسلط میگردند.
شکست و ذلّت نیز دو نوع است: اول، شکست روحى و دوم؛ شکست سیاسى که خوانندگان محترم خود مىتوانید تفسیر دو قسم شکست را از دو نوع غلبه سابق به دست آورید.
این دو نوع قدرت و غلبه، گاهى از هم جدا مىشوند؛ یعنى، لازم نیست هر جا غلبه سیاسى پیدا شد، قدرت معنوى و روحى نیز بههمراهش بیاید؛ چنانکه وجود قدرت سیاسى هم مستلزم نیروى معنوى نیست.
قانون طبیعى چنین اقتضا دارد: هر ملتى که استعداد و قواى فکرى و عقلى خویش را به کار انداخت و به سوی علم و تحقیق و اکتشاف گام برداشت، به ترقیات مادى نیز نائل میگردد. بهعکس، هر ملتی که از میدان مسابقات تفکر و کنجکاویهاى علمى دورى جست، به واسطه انحطاط عقلى، به شکست مادى نیز دچار میشود؛ زیرا نتیجۀ قوّت، غلبه و تسلط است و نتیجۀ ضعف، شکست و عقبنشینى. پس هر ملتی که از جنبۀ معنوى و مادى عقب افتاد، هرچه در وادیهاى ضعف و ناتوانى بیشتر سقوط کند، براى بندگى و ذلّت، آماده تر میگردد، و ملتهایی که از حیث مادى و معنوى مقتدرند بر عقلها و اجسامشان حاکم و مسلط میگردند.
نشانههای بردگى مسلمانان
برخى مسلمانان، بدین بردگى و عبودیت گرفتارند. در بعضى کشورهاى اسلامى هر دو نوع بردگى وجود دارد و در برخی کشورها، بندگى روحى ایشان بر بندگى سیاسیشان ترجیح دارد.
کشور اسلامى باید از جنبه هاى سیاسى و معنوى کاملاً مستقل باشد. کشوری که حریت و استقلال سیاسى دارد، باید از بردگى فکرى نیز آزاد باشد. مدارس و خانهها و بازارها و مجامع و اجسام و اشخاص آنها تماماً گواهى دهند که تمدن غربى بر ایشان غالب نگشته، علوم و آداب و افکار غرب، نفوسشان را تملک نکرده است که نتوانند جز به وسیلۀ عقول غربى تفکر کنند، بلکه در راهى گام میگذارند که فرهنگ اسلامى پیش پاى آنان میگذارد، نه جهان غرب.
این عقیده در مغز برخى رسوخ کرده است که هرچه را غرب حق بداند، حق است و هرچه را باطل بداند، باطل است. میزان تشخیص حق و آداب و اخلاق و انسانیت و کمال، عبارت است از مقیاسی که جهان غرب تعیین کند. پس عقیده و ایمان خودشان را با مقیاس عقاید غرب مى سنجند، افکار و تصورات و تمدن و اخلاق و آداب خودشان را بهوسیلۀ عقاید غربى آزمایش میکنند. درنتیجه، هرچه را موافق با آنها یافتند به صحت آن عقیدهمند میگردند و بدان افتخار میکنند و هرچه را مخالف عقاید اروپایى دیدند اشتباه و باطل می شمارند. آرى، چه توجه داشته باشند و چه بىتوجه باشند، این عقیدۀ باطل در مغزشان نفوذ کرده است. اشخاص افراطى و بىفکر، آشکارا بدان عقیده پشت پا میزنند، ولى افراد معتدل دربارۀ آن تأمل میکنند در ظاهر آن را میپذیرند، یا آنقدر این طرف و آن طرف مىزنند که آن را با میزان غرب تطبیق و توجیه کنند.
علل بردگى ما
در وضعیت کنونی مىتوان بدون پروا، حالات بردگى فکرى مسلمانانی را که تحت نفوذ جهان غرب زندگى میکنند، شرح داد، اما علت این بردگى و ذلّت، مطلبى است که تفصیلش احتیاج به تألیف کتاب جداگانهاى دارد، لکن آن را بهاختصار در زیر بیان میکنیم:
بنیان قدرت و غلبۀ معنوى بر تلاش و تحقیقِ علمى بنا شده است، لذا هر ملتی که در تحقیقات علمى بر دیگران سبقت گرفت، رهبرى جهانیان و ریاست ملل دیگر نصیبش میگردد و افکار و نظریاتش بر عقول آنان تسلط مییابد و هر ملتی که از جنبۀ علم و دانش عقب افتاد، چارهاى ندارد جز اینکه از ملل مترقى تقلید کند و دنبالهرو آنان گردد، زیرا افکار و معتقداتش چنان نیرویى ندارند که بتوانند نفوذ و تسلط خود را در اذهان نگهدارند؛ پس، موج افکار قوى و عقیدههاى نیرومندی که ملتهاى کنجکاو و جدّى را برترى داده است، آنان را دستخوشِ تزلزل و اضطراب میسازد، عقاید و نظریات ملتهای عقب افتاده، درمقابل ملل مترقى، همانند زبالههایی است که در مقابل سیلاب قرار گیرد، نه مىتوانند سیلاب را برگردانند، نه مى توانند در مقابلش ثابت بمانند.
آرى، هنگامی که مسلمانان در میدان تحقیقات علمى با جدیت پیشروى میکردند تمام ملتها تابع آنها بودند و در رکابشان سیر مىکردند و افکار و نظریات اسلامى، در نظر مسلمین باارزش و محترم بود. هرچه را اسلام، مقیاس خوبى و بدى، زیبایى و زشتى و خطا و صحیح میدانست، نزد تمام جهانیان باارزش بود و مقیاس صحیح آن صفات شمرده میشد. جهانیان، خواهىنخواهى، میکوشیدند افکار و رفتارشان را با مقیاس و آموزههاى اسلامى تطبیق دهند.
کوتاهى در کسب علم و دانش
اما هنگامی که نبوغ علمی در بین دانشمندان و محققان مسلمان، کمرنگ شد و حسِّ تفکر و کنجکاوى و دقت را از دست دادند و خستگى و بیحالى، از کوشش و کسب دانش بازشان داشت، گویا در نظر خودشان تنزل کردند و خود را از رهبرى و پیشوایى جهانیان عاجز دیدند؛ ازطرفدیگر، جهان غرب نهضت کرد و در طریق بحث و تحقیق گام نهاد و قواى فکرى و عقلى خویش را به کار انداخت و در اسرار جهان مادى و ذخایر و نیروهایی که در اندرون زمین و اعماق دریا نهفته است به کنجکاوى پرداخت، نتیجه این حوادث چنین شد ـ باید هم همینطور بشود ـ که رهبرى و پیشوایى جهانیان به جهان غرب منتقل شد و همانطور که قبلاً ملتهای دیگر تسلیم مسلمانان بودند، این بار بهناچار، همگان درمقابل قدرت علمى غرب سر تسلیم فرود آوردند.
مسلمانان حدود پنجقرن، در عزت و ناز و نعمتى که از پدرانشان به ارث برده بودند غوطه می خوردند، ولى ملل غربى در همانحال به کوشش و جدیت مشغول بودند. طولى نکشید که ناگهان سیلاب قدرت جهان غرب، ظاهر شد و به شرق و غرب عالم امتداد یافت و در مدت یک قرن تمام جهان را فرا گرفت.
هنگام بیداری از خواب غفلت
هنگامی که مسلمانان از خواب غفلت طولانى خویش بیدار شدند و چشمهاى خواب آلود خود را گشودند تا حوادث تازه جهان را مشاهده کنند، با کمال تعجب دیدند که اروپاى مسیحى با دو نیروى بزرگ علم و شمشیر، در مقابلشان قرار گرفته و بهمدد آن دو نیروى مقتدر، حکومت و ریاست جهان را در قبضۀ خویش در آورده است. آنگاه جمعیتى از مسلمانان تصمیم گرفتند جلوى نفوذ تمدن غربى را بگیرند و آن موج خطرناک را از کشور خویش دفع کنند، اما به علت اینکه از نیروى علم و شمشیر بى بهره بودند ناچار شکست خوردند و عقب نشینى کردند.
تقلید از غرب
اما توده مردم درمقابل فرهنگ و تمدن غرب، عکسالعملى از خود نشان ندادند و به همان راهى رفتند که شیوۀ عمومى افراد ضعیف و پست بود؛ یعنى افکار و نظریاتى که ارمغان غرب بود و با نیروى شمشیر تقویت میشد و بهوسیله قدرت برهان و شواهد علمى گرامى میگشت و با رنگهاى شگفت انگیز زینت داده میشد، در نظر اشخاص سست عنصر و عقلهاى خودباخته، بهمنزلۀ حقایق ثابت و واجبالعقیدهاى تلقى میشد.
موج نیرومند تمدن جدید، عقاید مذهبى و مبادى اخلاقى و قوانین مدنى قدیم را که فقط براساس تقلید در بینشان باقى مانده بوده با خویش برد و ناخودآگاه، این عقیده، در اعماق جانشان مستقر شد که هرچه از جانب غرب آید، مقیاس و میزان واقعى صحت و درستى چیزهاست.
تفاوت ما با سایر ملتها
ملتهایی که درمقابل تمدن غربى قرار گرفتهاند، سه دستهاند:
نخست، ملتهایی که تمدن مستقل و مخصوصى نداشتند؛
دوم، ملتهایی که تمدن مخصوصى داشتند، ولى دارای چنان نیرو و قدرتى نبودند که بتوانند درمقابل تمدن قوى ترى پایدارى کنند؛
سوم، ملتهایی که تمدنى داشتند، لکن تمدنشان با تمدن جدید چندان اختلافى نداشت.
تمام این سه دسته، به راحتی در تمدن غربى مضمحل گشتند و بدون تزاحم به رنگ آنان درآمدند.
اما اوضاع مسلمانان برخلاف ملتهاى مذکور بود، زیرا تمدن مستقل و کاملى داشتند. این تمدن شامل دستورها و قوانین روشن و کاملى بود که در تمام شئون حیاتى آنان دخالت میکرد، هم در اعمالشان و هم در افکارشان؛ مبادى تمدنشان نیز با تمدن غربى اختلاف اساسی داشت؛ بنابراین، طبیعى است که بین تمدن اسلام و غرب، تزاحم و برخوردهایى پدید آید ـ و تاکنون نیز ادامه دارد ـ و در تمام شئون عملى و اعتقادى مسلمین آثار سویى بر جای گذارد.
برپاساختن جنگ علم و دین
فلسفه و علوم تجربى (Seienve) که تمدن غربى در دامنشان نشو ونما کرده، حدود شش قرن است که مردم را به سوى بیدینى و سوسیالیزم افراطى و کفر و مادیگرى سوق داده است؛ به همین سبب؛ از وقتی که تمدن جدید پا به عرصه وجود گذاشته، همیشه با دین معارضه و دشمنى داشته است. بلکه بهتر است بگوییم: تمدن جدید، مولود مبارزهای است که علوم تجربی با دین و ایمان داشتهاند. با اینکه دین هیچگونه تناقضى با مطالعه آثار وجود و بحث از اسرار آن و اکتشاف قواعد علمى ندارد و تعالیم دین مخالفتى با تفکر در مظاهر آثار مادى جهان و استخراج نتایج آن و استدلال بدانها ندارد و با اینکه قاعدتاً نباید بین علم و دین عنادى وجود داشته باشد، اما بهسبب حدوث تصادف سویى، این دو دوست دیرینه به جنگ هم افتادند. جریان از این قرار است: هنگامی که نهضت علمى جدید (Renaissance) در اروپا شروع شد علماى دینى مسیحیت که عقایدشان بر فلسفه و حکمت یونان پایهگذارى شده بود، به جنگ با آن پرداختند، زیرا خیال میکردند اگر تحقیقات علمى جدید رونق بگیرد با اساس دینى آنان برخورد میکند و ارکان دینشان را متزلزل میسازد و بنیانش، خودبهخود از اصل ویران میگردد.
این فکر غلط، روحانیان مسیحى را واداشت که با نهضت علمى جدید مخالفت و با تمام قوا با آن پیکار کنند. بدین سبب، دادگاههاى تفتیش عقایدInquisitions) ) تأسیس شد، طرفداران نهضت علمى جدید به پاى میز محاکمه کشانده شدند و بدون اندکارفاقى به انواع شکنجه ها محکوم گشتند. اما نهضت علمى جدید، چون ریشهدار و عمیق بود پایدار ماند و برخلاف میل مخالفان و کارشکنى آنان، به ترقى و رشد خویش ادامه داد تا اینکه عاقبت سیلاب نهضت فکرى، در تمام کشورها، طغیان کرد و موج آن قدرت دینى را در هم کوبید.
تغییر میدان جنگ
این پیکار، گرچه ابتدا در میان طرفداران آزادى فکر و روحانیان بود و با دین تماسى نداشت، اما چون روحانیان با حربۀ دین به جنگ آزادفکران برخاسته بودند؛ طولى نکشید که میدان جنگ تغییر یافت و به صورت جنگ آزادفکرى و عیسویت در آمد. سپس مطلق دین، دشمن علم و ضد دانش شناخته شد و تفکر علمى منظم، مخالف طرز تفکر دینى شمرده شد. دانشمندانی که می خواستند با طرز تفکر منطقى مسائل پیچیدۀ جهان را بررسى کنند، میپنداشتند باید طریقى را برگزینند که مغایر نظریات دینى باشد.
حل مشکلات بدون فرض خدا
نظریات دینى بر این اساس استوار بود که تمام پدیدههاى جهان مادى (PhysicalWorld) بالاخره باید به نیرویى عالىتر و بزرگتر از نیروهاى جهان مادى تکیه داشته باشد، اما چون این نظریه، عقیده دشمنان نهضت علمى جدید بود، دانشمندان علوم جدید تصمیم گرفتند که مشکلات جهان مادى را به طرزى حل کنند که احتیاجى به تصور وجود خدا یا ذات فوق طبیعت (Supernutural) نباشد.
روش بحثی که با فرض وجود خدا مسائل جهان مادى را حل میکرد، طریق ارتجاعى و غیرعلمى (Unscientific) شناخته شد. از همین رهگذر بود که عناد و تعصب خاصى دربارۀ وجود خدا و روح و روحانیات و تمام مجردات، در مغز دانشمندان و فلاسفۀ عصر جدید به وجود آمد. البته دشمنى آنان مولود عقل و برهان نبود، بلکه فقط از غلبۀ عواطف و احساسات سرچشمه میگرفت. آرى، این فلاسفه و دانشمندان روشنفکر با دلیل و برهانی که وجود خدا را نفى کند یا عدم وجوبش را اثبات کند، از وجود خدا بیزارى نمىجویند و اظهار مخالفت نمیکنند، بلکه چون خدا، معبود دشمنانشان است، از آن دورى میجویند و نفرت دارند. بدین سبب است که تمام عقایدی که دانشمندان جدید دربارۀ وجود خدا، در پنجقرن اخیر اظهار داشتهاند، از ریشههاى غیرمنطقى این نهضت علمى جدید پدیدار گشته است. وقتی که فلسفه و علوم تجربى وارد میدان عمل شدند، با اینکه بهسوى جهتى متوجه بودند که بالاخره به مخالفت با ایمان به خدا منتهى میشد، اما درعینحال، چون در محیط دینى و شرایط خاصى قرار گرفته بودند، در ابتداى امر، با ایمان به خدا اظهار توافق و سازش میکردند، ولى هرچه ترقى میکردند به همان مقدار بر ایمان به خدا غالب میگشتند، تا اینکه تصور وجود خدا و عالم مجردات، از فضای علوم تجربى رخت بربست و کار بدانجا کشید که در نظر این دانشمندان به غیر از ماده و حرکت، موضوع حقیقتدارى باقى نماند و علوم تجربى (Naturalism) با مذهب مادیگرى مرادف گشت. عقیدۀ حکما و فلاسفه جدید بر این استوار شد که هرچیزی که محسوس و قابل سنجش و اندازهگیرى نباشد، پندارى بیش نیست و حقیقت ندارد.
علوم تجربى و وجود خدا
تاریخ فلسفه و علوم غربى، گواه صحت سخنان ماست؛ برای نمونه، دکارت که مبتکر فلسفه جدید غرب شمرده میشود، ازیکطرف به وجود خدا ایمان دارد و به وجود روح مجرد اعتراف میکند و ازطرفدیگر، روش نویى اختراع کرد که آثار طبیعى جهان را بر طریقۀ مکانیکى تحلیل و توجیه میکند و سنگ اساسى طرز تفکری را بنانهاده که عاقبت به مادیگرى محض (Materialism ) منجر میشود.
بعد از دکارت، هابز (Hobbes) پیدا شد و قدمى از او بالاتر گذاشت و آشکارا با وجود مجردات مخالفت کرد و نظام جهان مادى و آثارش را قابل توجیه مکانیکى به شمار آورده، هیچ نیروى نفسى و روحى و عقلى را در نظام جهان مادى مؤثر ندانست، اما باز هم به خدا ایمان داشت و معتقد بود چنانکه پدیدههاى جهان مادى علت دارند مجموع علل و معلولات نیز علت میخواهند و آن علت، خداست.
در همین عصر اسپینوزا (Spinoza) نیز قد علم کرد و پرچم نهضت عقلى (Rationalism) قرن هفدهم را بر دوش گرفت. او بین ماده و روح و وجود خدا، جدایى قائل نشد، بلکه وجود خدا و پدیده هاى مادی را جمع کرد و از مجموع آنها حقیقت واحدى درست کرد و قدرت مطلقى براى خدا قائل نشد.
همچنین لایبنیتس (Leibnitz) و لاکِ (Locke) انگلیسى با آنکه به وجود خدا ایمان داشتند به مذهب مادى نیز متمایل بودند.
چنانکه ملاحظه فرمودید، در فلسفۀ قرن هفدهم، ایمان به خدا دوشبهدوش مذهب مادى بالا میرفت. همچنین تا آن زمان، علوم تجربى به رنگ بیدینى کامل در نیامده بود. امثال کوپرنیک (Coperncus) و کپلر (Kepler) و گالیله (Galilio) و نیوتن که از ارکان علوم طبیعى بودند، هیچکدام وجود خدا را انکار نکردند، ولى چون درصدد بودند اسرار جهان مادی را کشف کنند، موقتاً از نظریه الهى که همۀ پدیده ها را به خدا مربوط میدانست، چشمپوشى کردند تا بتوانند بر نیروهایی که جهان مادی را اداره میکند و قوانینى که در بین حوادث حاکم و جاری است واقف گردند. همین اعراض از نظریۀ الهى بود که هستۀ مرکزى بیدینى و مادیت شد و بعداً از آن درخت آزادفکرى به ثمر رسید. البته دانشمندان قرن هفدهم بدین خطر توجه نداشتند و نتوانستند در بین ایمان به خدا و مادیگرى، حد فاصل و مرز مشخصى تعیین کنند و خیال میکردند این دو عقیده با هم کاملاً سازش دارند و میتوان بین آنها را جمع کرد.
انکار وجود خدا
اوضاع و حوادث علمى، تا قرن هیجدهم بدین منوال سپرى شد، ولى در آن عصر دانشمندان دریافتند که هر طرز تفکری که بخواهد با قطع نظر از وجود خدا، در نظام جارى جهان مادى بحث و تحقیق کند، ناچار به سوى کفر و مادیگرى و بیدینى منتهى خواهد شد. در آن عصر دانشمندانى امثال:
جان تولند، داوید هارتلى، ژوزف پرسنلى، ولتر، لامترى، هولباخ، دابانیس، دینس دیدرو، مونتسکیو و روسو که از ارکان حکماى آزادمنش بودند، طلوع کردند. این دانشمندان یا وجود خدا را علناً انکار میکردند یا تنها او را به عنوان حاکم مشروطهاى (Constitutional Monarch) تصدیق میکردند و میگفتند: خدا بعد از آنکه جهان ماده را آفرید و چرخ این نظام را بهگردش انداخت، خودش از ادارۀ جهان دست کشید و در ملکوت آسمانها منزوى گشت و اکنون کارى با نظام این جهان ندارد. این دانشمندان به چیزی که خارج از طبیعت و فوق جهان ماده و حرکت باشد عقیده ندارند و میگویند هرچیزی که با چشم دیده نشود و در آزمایشگاه آزمایش نگردد، اصلاً واقعیت ندارد. هیوم (Hume) با نظریه تجربى (Expiricism) و فلسفۀ تشکیکىِ (Scepticism) خویش از این طرز تفکر کاملاً پشتیبانى کرد و علناً اظهار داشت که باید آزمایش و تجربه را میزان صحت و درستى علوم عقلی قرار داد.
مبارزه دانشمندان با مادیگرى
برکلى (Burkeley) در مقابل آن موج شدید مادیگرى قیام کرد و با تمام قوا به مبارزه پرداخت، ولى در این پیکار مهم چندان توفیقى نیافت.
هگل (Hegel) عقیده به ایدئالیسم (Idealism) را در بین مردم اشاعه داد و آن را ترویج کرد تا به وسیلۀ آن با مادیگرى مبارزه کند. ولى کمتر کسى پیدا میشد که به عمقِ این مذهب خیالى، واقف گردد و از اجسام دیدنى منصرف شود.
کانت (Kant) بین عالم ماده و روح، حد وسطى را انتخاب کرد و گفت: وجود خدا و روح و اختیار چیزهایى نیستند که تحت علم و مشاهده انسان قرار گیرند و به وسیلۀ حواس، ادراک شوند، باوجود این مى توانیم به عنوان ایمان به غیب به آنها ایمان بیاوریم. و عقل عملى (Pratical wisdom) ما نیز چنین اقتضایی دارد.
علت شکست دفاعکنندگان
کانت آخرین کوشش خویش را برای توافق بین اعتقاد به وجود خدا و مذهب طبیعى (Naturalism) به عمل آورد، ولى سعى او نیز با شکست مواجه شد. علت شکست این بود: چون افکار غلط، وجود خدا را خیالى و پوچ معرفى کرده بودند یا حداکثر، وجودى برایش قائل بودند که از ادارۀ جهان معزول است و هیچگونه سلطنت و قدرتى ندارد، درنتیجه اعتقاد به خدا و ترس از او رغبت در تحصیل رضایتش، به صرف اخلاق و آداب، عقیدۀ بیهودهاى بود که هیچ عاقلى زیر بارش نمیرفت.
در قرن نوزدهم، مادیگرى به اوج خویش رسید، زیرا در آن عصر حکمایى مانند «ووگت» و بوخنر (Bochner) و زولبى (Cxolbi) و کنت (Conte) و مولشات (Molschotte) پیدا شدند و به جز ماده و آثار ماده همه چیز را به طورکلى انکار کردند. «میل» ((Mill نیز طلوع کرد و در فلسفه، فلسفۀ تجربى (Enpiricism) را رواج داد و در علم اخلاق مذهب سودجویى (Utilitrianism) را اشاعه داد. «اسپنسر» (Spencer) با کمال قدرت و شجاعت این نظریه را به جهانیان عرضه داشت که جهان ماده بدون خالق حادث شده است و حیات، خودبهخود و بدون علت پدیدار گشته است.
موج اکتشافات علمى، در فنون مختلف، همهجا را فراگرفت، مانند زیستشناسى (Biology)، علم وظایفالاعضاء (Physiology)، جانورشناسى (Zoology)، زمینشناسى (Ceology)، علوم تجربى کاملاً پیشرفت کرده و اختراعات مادى فزونی یافت.
تمام آن ترقیات علمى، این مطلب را در نفوس مردم تقویت میکرد که جهان مادى و بدون خالق پدیدار گشته است و طبق قوانین معینى اداره میشود و مدبّرى ندارد، و مراحل ترقى و تکامل را طى میکند؛ بدون اینکه کوچکترین اثرى از وجود خدا در آن دیده شود. مادۀ بىروح، روح را از خدا نمیگیرد، بلکه هنگامی که ماده به ترکیب و امتزاح معینى دست یابد، روح خودبهخود در آن کالبد حادث مىشود. نمو و حرکت ارادى و احساس و شعور و تفکر، همگی اینها از خصایص و آثار مادّه متکامل است. حیوان و انسانآلاتى بیش نیستند که طبق قوانین منظم طبیعى در حرکتند و افعال و حرکاتی که از آنها صادر میشود، مطابق ترکیب و مزاج مخصوص اجزا و آلاتشان میباشد. دربارۀ صدور افعال، هیچگونه اختیار و ارادۀ مستقلى را از خویش ندارند و هنگامی که نظام اعضا و آلات بدن برهم خورد مرگش فرا میرسد و مرگ به منزلۀ نابودى ابدی است، زیرا وقتی اندام و بدن در هم شکست و اجزایش پراکنده گشت، آثار و خصایصش نیز از بین میرود، و ممکن نیست بار دیگر همان اجزا جمع شوند و ترکیب قبلى اعاده گردد.
ظهور فرضیۀ داروین
بعد از آن، فرضیۀ داروین (Darwin) در موضوع نشو و ارتقا، بهترین پشتیبانى را از مذهب مادیگرى به عمل آورد و آن را بهمنزله نظریهاى علمى قرار داد که بر ادله و براهین محکمى استوار شده باشد. کتاب اصل انواع (Origin of species) او که در سال 1859 براى اولینبار انتشار یافت، انقلابى شگفتانگیز شمرده میشود.
داروین در کتاب مذکور، به طریقى استدلال کرده است که به عقیدۀ دانشمندان روشنفکر و عقول سالم قرن نوزدهم، محکمترین راه استدلال شمرده میشود. وی در آن کتاب تصدیق کرد که ممکن است نظام این جهان را بدون تصور وجود خدا توجیه کرد و در آثار و مظاهر طبیعى جهان ماده، به غیر از قوانین جاری، علتى دیده نمیشود و تکامل موجودات، از سادهترین مراحل حیات گرفته تا عالىترین آن، در نتیجۀ سلسلهحرکات تدریجى منظمى حادث مىشود که معلول یک نیروى طبیعى بىعقل و شعور است و خالق انسان و سایر حیوانات شخص حکیمى نیست، بلکه همین موجود زندهای که در ابتداى امر، کرمکى بیش نبود و روى زمین میخزید، به واسطه تأثیر عوامل گوناگون، مانند قانون «تنازع در بقا» و قانون «بقاى اصلح» و انتخاب طبیعى، انسانى داراى نطق و احساس و شعور شد.
اینها سرگذشت فلسفه و علوم تجربى بود که تمدن غربى از آنها سرچشمه گرفته است. چنانکه ملاحظه فرمودید در این فرضیه ها، دینى در کار نیست و ترسى از خداى داناى مقتدر وجود ندارد و براى نبوت و وحى و الهام ارزشى قائل نیست و زندگى بعد از مرگ تصور نمیشود. خوفى از محاسبۀ اعمال نیست و انسان مسئولیتى ندارد، و اصولاً به غیر از همین زندگى دنیوىِ حیوانى، مقصد عالىترى، در خلقت انسان فرض نشده است؛ بهطورکلى، نظام تمدن مادى از مبادى تمدن اسلام خالى است و ترس از خدا و اعتدال در زندگى و علاقه به صدق و حقجویى و پاکى اخلاق و امانتدارى و نیکرفتارى و حیا و پرهیزکارى و پاکیزگى، از مبادى آن شمرده نمیشود؛ بلکه تمدن مادى در این موارد نظریاتى برخلاف نظریات اسلام دارد. تمام قوانین و پایههاى تمدن مادى جدید، برخلاف مبادى و قوانینى است که اسلام، نظام اخلاق انسانیت و تمدنش را بر آنها استوار کرده است، براى اسلام امکان ندارد، ولو ساعتی، بر مبادى و اصول تمدن مادى استقرار یابد.
پس، اسلام و تمدن مادیگراى غربى همانند دو کشتى هستند که برخلاف یکدیگر در حرکت باشند و مرتب از هم فاصله گیرند، هرکس سوار یکى از آن دو کشتى شود ناچار است دیگرى را رها سازد و هرکس بخواهد در یکزمان، در هر دو کشتى سوار شود، ناچار هردو را از دست خواهد داد.
یکى از تصادفات بد
یکى از تصادفات بد این بود که در همان عصری که تمدن مادى جدید از نظر مادیگرى و کفر و بیدینى به اوج خویش رسیده بود، کشورهاى اسلامى هم از مراکش گرفته تا دورترین نقاط شرقی، همه تحت نفوذ و غلبۀ سیاسى غربىها واقع شدند و جهان غرب، ناگهان با قلم و شمشیر به ملتهای اسلامى حمله کرد؛ ازهمینرو، براى عقولی که بهسبب غلبۀ سیاسى غرب مضطرب و مبهوت گشته بودند؛ امکان نداشت تحت تأثیر فلسفه و علوم غربى و زرق و برق تمدن جدید قرار نگیرند.
البته احوال ملل مسلمانی که مستعمرۀ رسمى یکى از دولتهای غربى بودند و تحت حکومت آنان اداره مىشدند، بدتر از دیگران بود، زیرا براى حفظ منافع دنیوى خود، ناچار بودند علوم غربى را فرا گیرند و چون هدف آنان فقط کسب دانش نبود و شاگردان شرقى با عقول مضطرب و خودباختۀ خویش درمقابل استادان غربى زانو مىزدند، ناچار نسل جدید مسلمان کاملاً تحت تأثیر افکار غربى و نظریات علمى قرار گرفتند و تعقّلاتشان به رنگ غرب در آمد و تمدن غربى در سرتاسر نفوسشان نفوذ کرد. متأسفانه اینان چنان بصیرت و بینایى نداشتند که بین افکار و آداب صحیح و غلط غرب تمیز دهند و بهترین آنها را انتخاب کنند و از اشتباهات آنان اجتناب ورزند. چنان لیاقت و کفایتى در خویش نمىیافتند که بتوانند آزادانه بیندیشند و در مسائل زندگى طبق عقیده و آراى شخصى خود عمل کنند.
نتیجه آن حوادث
نتیجه آن حوادث ناگوار چنین شد که مىبینیم ارکان و مبادى تمدن اسلامى متزلزل و عقول و حواسی که باید با آنها تفکرات صحیح اسلامى انجام گیرد، فاسد گشته است. عقولى که عادت کردهاند به روش غربى بیندیشند و به مبادى تمدن آنان کاملاً ایمان دارند، با آن مزاج و ترکیب خاص، صلاحیت ندارند مبادى و اصول اسلامى را درک کنند؛ درصورتیکه گنجایش درک مبادى اسلام را نداشته باشند ناچار از قبول جزئیات و فروعش نیز امتناع خواهند ورزید و انواع شکها و شبههها در آنها خلجان خواهد کرد.
در این موضوع شک نیست که اکثر مسلمانان تا امروز به صحت دین اسلام عقیدهمندند و میل دارند ایمانشان را حفظ کنند، ولى بسیارى از جوانان همواره تحت تأثیر افکار و تمدن غربى واقع میشوند و از جادۀ مستقیم اسلام منحرف میگردند، این انحرافات روزبهروز، افزایش مییابد و قدرت فکرى و توانِ علمى غرب ـ قطع نظر از غلبه و استیلای سیاسى آنان ـ محیط فکرى جهان را اشغال کرده و هدفها را تغییر داده است؛ بهطوریکه براى مردم صاحبنظر، امکان ندارد با چشم اسلامى حوادث جهان را بنگرند و با طرز تفکر اسلامى بیندیشند.
راه علاج
البته مسلمانان از این اوضاع اسفناک نجات نخواهند یافت، مگر وقتى که مردان نابغه و روشنفکران آزادمنشى در بینشان طلوع کنند و رهبرى جهان اسلام را بر عهده گیرند؛ به عبارت دیگر، اکنون اسلام به حیات و زندگى تازه اى (Renaissance) نیازمند است. نتیجۀ افکار گذشتگان، دردهاى کنونى ما را دوا نمیکند، زیرا دنیاى کنونى ما فاصلۀ زیادى را طى کرده و چرخ زمانه هرگز به عقب برنمىگردد. امکان ندارد دنیا را به مراحلى که ششصد سال قبل طى کرده است برگردانید.
در میدان علم و عمل کنونى کسى مىتواند زعامت و رهبرى جهانیان را بر عهده گیرد که قافلۀ تمدن بشری را هدایت کند، نه کسی که بخواهد آن را به عقب برگرداند؛ پس اگر اسلام بخواهد موقعیت ممتاز و قدرت جهانى خویش را دوباره بازیابد، باید متفکران و دانشمندان آزادمنشى در بین آنان طلوع کنند و با افکار و نظریات و اکتشافات عمیق خود، مبادى و پایه هاى غلط تمدن غربى را واژگون سازند و بعد از ویران کردن مبادى فکری تمدن جدید، وارد میدان علم و عمل گردند و نقشۀ جدیدى طرح کنند و اکتشافات و بحث و کنجکاوى حقایق جهان را طبق نقشۀ نظریات قرآنى بیان کنند. با افکار صحیح و خالص اسلامى، شالودۀ فلسفۀ جدید را بریزند و اساس علوم طبیعى (Natural Science) جدیدى را، بر طبق نقشههایى که در قرآن کریم ترسیم شده بنا کنند؛ بر نظریات بیدینى و الحاد خط بطلان بکشند و به روشِ نظریۀ الهى، تحقیق و کنجکاوى کنند. سپس به مدد نهضت علمى و تحقیقات جدید خویش، با کمال نیرومندى و همت عالى، براى قبضۀ قدرت جهان و تسلط بر عالم بکوشند و تمدن حقیقى و عالى اسلام را جایگزین تمدن مادیگرى غرب سازند.
مثال
اگر میخواهید مقصود مرا دریابید و اوضاع کنونى جهان و وظیفۀ مسلمانان را به روشنی مشاهده کنید، به مثال زیر توجه فرمایید:
این جهان به منزلۀ قطاری است که لوکوموتیو فکر و تحقیق، آن را بهسوی مقصدى حرکت مىدهد و کلید آن به دست متفکران و دانشمندان و نوابغ است. این قطار ناچار به سوى مقصدى خواهد رفت که رانندهاش بخواهد، مسافران قطار، ناچار تابع حرکت قطارند و خواهىنخواهى به جانب مقصدش حرکت مىکنند. در این صورت اگر یکى از مسافران قطار نخواهد به مقصد قطار نزدیک گردد، نهایتکارى که مىتواند انجام دهد این است که درحال حرکت قطار، صورتش را به عقب متوجه سازد یا به چب و راست منحرف شود. پر روشن است که کوشش این شخص به جایى نخواهد رسید و به همان مقصد نزدیک خواهد گشت. با تغییر صورتش نمىتواند مقصد سفرش را تغییر دهد، بلکه یگانه راه موفقیت چنین شخصى این است که نهضت کند و با قهر و غلبه، کلید لوکوموتیو را تصرف کند و قطار را به سوى مقصد مطلوب منحرف سازد.
راه اصلاح اوضاع جهان
اکنون شما اوضاع کنونى جهان را بر مثال یادشده تطبیق کنید؛ اشخاصى که درحال حاضر قطار مسافربرى جهانیان را هدایت می کنند، بهطور کلى از خدا اعراض کردهاند و با افکار و عقاید اسلامى بیگانه اند. از این رهگذر است که این مرکب سیار، همواره مسافران خویش را به سوى مادیگرى و بیدینى نزدیک مىسازد و از غایت و هدف حقیقى اسلام دورشان مىکند. پس اگر مى خواهید مرکب سیار جهان را از مقصد باطلش باز دارید و راه و روش قافلۀ انسانیت را تصحیح کنید، باید با همت عالى و نیت پاک، نهضت خویش را شروع کنید و با ایمان کامل و جدیت در عمل و کوشش مداوم و پىدرپى خودتان، کلید ادارۀ جهان را از چنگ مادهپرستان و کفار بیرون آورید و قطار حامل جهانیان را به سوى سعادت و خوشبختى سوق دهید.
بدانید، مادامی که چنین نهضت عمیقى به پا نشود و اوضاع عمومى مسلمانان و جهانیان به حالت کنونى باشد، قطار حامل بشر، مسافران خود را در همین راه غلط خواهد برد و کراهت و غضب آنان سودى ندارد.
[1]. در این فرصت کوتاه، امکان بررسی کامل احادیث مربوط به حضرت مهدی# را نداریم، علاقهمندان میتوانند به کتاب دادگستر جهان، نوشتۀ نگارنده مراجعه کنند.