دليل عقلىِ امامت
اكنون كه راه اثبات نبوت عامه و ضرورت فرستادن پيامبر و قوانين آسمانى روشن شد وارد بحث امامت مىشويم. براى ضرورت وجود امام از راه عقل به دو وجه مىتوان استدلال كرد:
دليل اول
در مباحث گذشته به اثبات رسيد كه افراد انسان در طريق حركت و استكمال هستند و بالفطره به سوى آخرين مرتبه كمال انسانى رهسپارند. بايد يك مسير حقيقى و تكوينى را طى كنند تا به عالم سرور و نورانيت و كمال رجوع نمايند.
آن، همان راه تكوينى است كه داراى درجات و مراتبى مىباشد. هر مرتبه فوق غايت مرتبه ناقصتر بوده و بين درجاتش پيوند و اتصال ناگسستنى برقرار است.
غايت حركت استكمال قافله انسانيت همان مرتبه عالى است، جميع افراد انسان به سوى غايت و آخرين مرتبه كمال توجه دارند صراط مستقيم يك حقيقت بيش نيست و بين مراتب و درجاتش اتصال و پيوند ناگسستنى برقرار است. مادام كه نوع انسان باقى است بايد مسير تكوينى و راه تكامل انسانيت و غايت نوع نيز موجود باشد و بين عالم غيب و نوع انسان ارتباط و اتصاف برقرار باشد.
بايد فرد كاملى در بين بشر باشد كه تمام كمالات ممكنه انسانيت در او به فعليت و تحقق رسيده و به باطن احكام و قوانين شريعت متحقق باشد، حامل مجموع مراتب كمالى باشد كه به وسيله نبى اكرم نازل شده است. آن فرد برگزيده در متن صراط تكامل انسانيت واقع شده و از جاده كمال منحرف نيست، زيرا كسى كه به پارهاى از كردارهاى نيك نائل شده ولى از ساير آنها بى بهره باشد در متن صراط نبوده و از جاده حقيقت منحرف است. اگر بيشتر دقت شود، در اينجا راه و راه پيما يك حقيقت بيش نيست.
چنين فرد برگزيدهاى در اصطلاح شرع، امام ناميده مىشود. امام فرد كاملى است كه به تمام عقايد حق الهى با همه وجود باور دارد و به تمام اخلاق و صفات نيك آراسته و تمام احكام و قوانين شريعت را به كار بسته است. همه كمالاتى كه از جانب خدا نازل شده و ممكن است در افراد انسان تحقق يابد در شخص امام فعليت و تحقق يافته است، امام جايگاه افاضات الهى و واسطه بين انسان و عالم غيب است، امام پيشرو و امام قافله انسانيت و غايت تكامل نوع انسان است. بايد هميشه در بين نوع انسان فرد كاملى باشد كه همواره مورد هدايت و تأييدات و افاضات خداى متعالى بوده و با جذبههاى باطنى، هر فردى از انسانها را بر طبق استعدادش به كمال مطلوب برساند.
وجود مقدس امام بدون واسطه با عالم ربوبى ارتباط دارد و درهاى كمالات غيبى به رويش گشوده شده و تحت هدايت و ولايت مستقيم پروردگار جهان زندگى مىكند.
آرى بايد چنين انسان برگزيدهاى هميشه در بين بشر موجود باشد و الّا لازم مىآيد كه حركت استكمالى افراد انسان بى غايت باشد وبين عالم ربوبى و نوع انسان ارتباط نباشد. در صورتى كه نوع بى غايت، انقراض برايش ضرورى است.
گمان مىكنم دليل مذكور براى همه خوانندگان قابل فهم نباشد و به عمق و روح مطلب پى نبرند. البته حق دارند زيرا اثبات مطلق به يك سلسله مباحث دقيق عقلى نياز دارد كه تفصيل آنها در اين جا مناسب نيست. از خوانندگان محترم خواهش مىكنم يك بار ديگر مطالب نبوت عامه اين كتاب را با دقت بخوانند آن گاه اين دليل را به خوبى مطالعه نمايند و در مطالب آن كاملًا تأمل كنند شايد مطلب روشن گردد.
دليل دوم
در مباحث سابق به اثبات رسيد كه خداوند حكيم انسان را به نيروى استكمال مجهز نموده و براى ترقى و تكامل آمادهاش ساخته است ممكن نيست راه رسيدن به كمال را در اختيارش قرار ندهد. لطف بى پايانش اقتضا دارد كه يك برنامه كامل و قوانين جامعى در اختيار بشر قرار دهد كه اگر بدانها عمل كردند امور دنياى آنان به بهترين وجه ممكن اداره شود و به سعادت و آسايش جاويدان آخرت نيز نائل گردند.
برنامه زندگانى آنان به گونهاى تنظيم شود كه به زندگى روحانى لطمه نزند، محيط صالحى به وجود آيد كه براى پرورش روح و روان و كسب فضائل و كمالات انسانيت آماده باشد، بر خداوند حكيم لازم است چنين برنامهاى را توسط پيمبران برگزيدهاش براى بشر بفرستد.
در صورتى منظور حق تعالى تأمين مىشود كه اولًا: تمام احكام و قوانين دين، بدون كم و زياد، در بين بشر محفوظ بماند و هميشه در دسترس آنان باشد. ثانياً:
چون دين از دنيا جدا نيست و تكامل و سعادت روحانى با زندگى دنيوى به هم پيوسته است. بدين جهت احكام خدايى بايد ضامن اجرا داشته باشد. بايد هميشه شخصى در بين بشر باشد كه در حفظ قوانين دين كوشش كند و برنامهها و طرحهاى آسمانى را به اجرا گذارد.
در زمانى كه رسول خدا زنده بود خودش حافظ و مجرى قوانين دين بود. ليكن چون پيغمبر نمىتواند هميشه باقى بماند ناچار بايد بعد از او شخصى باشد كه عهدهدار حفظ و اجراى قوانين الهى باشد. بر خداوند حكيم لازم است كه بعد از پيغمبر، شخصِ كاملًا امين و مطمئنى را تعيين كند تا در غياب پيغمبر حافظ و خزينهدار احكام الهى باشد. با اين فرض، مىتوان گفت: احكام و قوانين شريعت كه بر پيغمبر نازل شده هميشه در بين بشر محفوظ است و مردم اگر بخواهند مىتوانند از آنها استفاده كنند. با اين فرض مىتوان گفت كه راه تكامل انسانيت و صراط مستقيم ديانت كه يك راه بيش نيست همواره در بين بشر برپا خواهد بود، زيرا آن فرد برگزيده در گرفتن احكام و ضبط و ابلاغ و اجراى آنها از خطا و اشتباه معصوم است.
چون به تمام احكام دين عمل مىكند و از حيث عمل، از گناه و عصيان و خطا معصوم است در متن صراط ديانت واقع شده و به حقيقت و باطن احكام متحقق بوده و فرد نمونهاى است كه تمام كمالات انسانيت در وى تحقق يافته است. بدين جهت، مىتواند امام و پيشواى مردم باشد، مردم مىتوانند از اخلاق و اعمال و گفتارش سرمشق بگيرند و در طريق كمال سير كنند. او در تعليم و تربيت از ما سوى اللَّه بى نياز و به باطن و جان احكام نايل شده و در مدارج كمال سير مىكند و به واسطه ارشاد و افاضه و جذبههاى معنوى، هر فردى را به كمال لايق مىرساند. به علاوه، آن فرد معصوم در اجراى برنامههاى اجتماعى و سياسى ديانت كوشش مىكند، محيط صالح و پاكى را بر طبق خواسته خدا، به وجود مىآورد تا اجتماعشان با بهترين وجه اداره شود و به سعادت دنيوى و اخروى نائل گردند؛ محيطى كه براى پرورش روح و روان و تحصيل فضائل و كمالات و سير در معارف و معنويات آماده باشد.
خدايى كه مىداند: دين از دنيا جدا نيست و نمىتوان بين برنامههاى مربوط به زندگى جسمانى و برنامههاى مربوط به زندگى نفسانى حد فاصل و مرز مشخصى تعيين كرد و براى هر يك از آنها مسئول معينى قرار داد، دو فرد مسئول و زمام دار براى مردم تعيين نخواهد كرد. بلكه لطف بى پايان و مقام پروردگاريش اقتضا دارد كه پيشواى معصوم و مورد اعتمادى تعيين كند و زمام امور دنيا و آخرت ملت و حفظ و اجراى قوانين را در اختيارش قرار دهد. تا جامعه را در همان مسيرى كه خودش خواسته رهبرى نمايد. چنين فرد ممتاز و معصومى در اصطلاح شرع «امام» ناميده مىشود.
اشكال اول
ممكن است كسى بگويد: ما مىتوانيم تصور كنيم كه امام معصوم در بين مردم نباشد در عين حال، احكام و قوانين شريعت در بين بشر محفوظ بماند. ممكن است چنين باشد كه مجموع قوانين دين در ميان مجموع ملت باقى بماند؛ يعنى هر دستهاى حافظ يك سلسله معين از احكام باشند، آنها را بدانند و مورد عمل قرار دهند. با اين فرض، نيز تمام احكام دين از حيث علم و عمل در بين نوع انسان باقى مىماند و صراط مستقيم ديانت و ربط بين عالم غيب و جهان شهود برقرار خواهد ماند.
پاسخ
چنان كه قبلًا گفته شد، احكام و قوانينى كه از جانب خداوند متعال براى هدايت مردم نازل شده بايد هميشه در بين آنان محفوظ و ثابت باشد، به طورى كه تمام راههاى تغيّر و تبدّل و تحريف و نابودى بر آنها مسدود و از هر خطرى در امان باشند، تا مردم از آنها استفاده كنند، و به بركت وجود آن قوانين راه تكامل انسانى و نيل به صلاح و سعادت حقيقى باز و در اختيار انسانها باشد. اين مطلب در صورتى امكانپذير است كه حافظ و نگهدار آنها شخصى باشد كه از سهو و نسيان و فراموشى و گناه معصوم و در امان باشد.
اما بنا بر فرض مذكور چنين موضوعى تحقق ندارد، زيرا هر يك از افراد ملت جايز الخطاست. براى هر كدام از آنان امكان دارد كه در ياد گرفتن يا عمل كردن به احكام مرتكب اشتباه و فراموشى و معصيت شود. مجموع ملت هم جز آحاد و افراد وجودى ندارد بنابراين، وقتى هر فردى از آنان جايزالخطا و غير معصوم شد مجموع هم جايزالخطا و غير معصوم خواهد بود. در اين صورت چنان نيست كه احكام الهى به طور قطع از تغير و تبدل و تحريف و نابودى در امان باشد. علاوه بر اين اگر افراد ملت خواستند قوانين حقيقى شريعت را پيدا كنند و از آنها متابعت نمايند، برايشان مقدور نيست، زيرا فرد معصومى كه مورد اعتماد همگانى و از خطا و اشتباه معصوم باشد و حافظ و خزينه دار احكام الهى باشد سراغ ندارند. بنابراين، نمىدانند حق مورد نظرشان را از كجا و به چه وسيلهاى به دست آورند، در نتيجه، از مخالفت احكام معذور خواهند بود و راه رسيدن به كمال برايشان مسدود خواهدبود.
به علاوه، با اين فرض هيچ يك از افراد ملت در متن صراط مستقيم ديانت كه يك راه بيش نيست واقع نشده و به جان و باطن احكام نائل نشدهاند. كمالات ممكنه انسانى به فعليت نرسيده و حركت تكاملى افراد بى غايت خواهد بود، صراط مستقيم ديانت مسدود، و بين جهان غيب و عالم شهود ربطى باقى نخواهد ماند.
اشكال دوم
شما مىگوييد: وجود امام براى بشر ضرورى و لازم است و خداوند متعال زمامداران معصومى را براى مردم تعيين كرده تا طرح و نقشهها و برنامههاى دين را اجرا كنند و به وسيله قوانين الهى جوامع بشرى را به بهترين وجه اداره نمايند، در حفظ و نگهدارى احكام و قوانين خدايى بكوشند بنابر گفته شما كه خدا على بن ابىطالب عليه السلام و يازده فرزندش را به عنوان زمام دار مسلمانان تعيين نموده، خدا كار لغو و بىفايدهاى انجام داده است، زيرا از اين دوازده نفر جز على بن ابىطالب عليه السلام كسى در مسند حكومت و زمام دارى قرار نگرفت على عليه السلام هم بعد از پيغمبر تا مدتها از خلافت محروم بود، بعداً هم حكومتش چندان دوامى نداشت.
آيا مىتوان گفت: خدا دوازده نفر امام براى زمام دارى مردم تعيين كرده كه يازده نفرشان اصلًا به حكومت نرسيدند، و تنها يك نفرشان در مدت محدودى در مسند خلافت نشست؟! آيا عقلا چنين عملى را مىپسندند؟! آيا حاضرند چنين كارى را به خدا نسبت دهند؟!
پاسخ
در مباحث گذشته اين مطلب به اثبات رسيد كه بر خداوند حكيم لازم است براى ارشاد و تكميل نوع انسان، نهايت لطف را به عمل آورد و زمام داران معصومى را برگزيند و به آنان معرفى كند تا هر زمان، مردم به زمام دار معصوم دسترسى داشته باشند و برايشان عذرى باقى نماند.
ما مىگوييم: خدا اين كار را انجام داده و افرادى را كه از هرگونه خطا و اشتباه وگناه معصوم و صد در صد بيمه بودهاند به عنوان امام و زمام دار به مردم معرفى نموده است. بعد از پيغمبر، مردم مىتوانستند از آن افراد برگزيده الهى استفاده كنند، براى تشكيل حكومت عدل و داد، كوشش و فداكارى كنند وزمينه را فراهم سازند تا آن افراد برگزيده را در رأس كار قرار دهند، در تأييد و تقويت حكومتشان سعى و كوشش نمايند آن گاه از نتايج درخشان حكومت معصوم برخوردار گردند. اما اگر مردم در انجام وظيفه كوتاهى كردند تقصير از جانب خدا و رسول نيست. كارها بايد طبق جريان عادى و از روى علل و اسباب انجام بگيرد. خدا وظيفه ندارد كه ناموس كلى علل و اسباب را بر هم بزند و به طور خرق عادت حكومت معصوم را بر مردم تحميل كند.
به علاوه، در مباحث گذشته اثبات شد كه امام داراى چندين مزيت و شأن است:
1- نمونه كامل انسانيت است كه همه شئون دين به نحو اكمل در او تجلى نموده و مصبّ فيوضات الهى است؛
2- حافظ احكام و قوانين دينى است كه به وسيله پيغمبر تلقى شده است. مبلّغ و مروج احكام و دستورهاى شريعت است؛
3- به خلافت پيغمبر و زمام دارى مسلمانان از جانب خدا برگزيده شده است.
گيرم كه مسلمانان به علت سستى و عدم استعداد و بعضى علل ديگر، موفق نشدند از فايده سوم كاملًا بهره مند گردند، ليكن از فايده اول و دوم بدون ترديد برخوردار شدند، زيرا فايده اول كه امرى تكوينى و واقعى است بر وجود امام مترتب مىشود؛ چه در مسند حكومت بنشيند، چه از حق مشروعش محروم گردد.
از راه شأن دوم نيز فوايد بى شمارى از ناحيه ائمه اهل بيت به اسلام و مسلمين عائد شد. با راهنمايىهاى سودمند و فداكارىهاى آنان بود كه اصل ديانت باقى ماند و نقشههاى سوء دشمنان نقش بر آب شد. به بركت وجود آنان بود كه هزاران حديث درباره معارف اسلام و تفسير قرآن در بين مسلمانان پخش شد. توسط آنان بود كه هزاران حديث اخلاقى و سير و سلوك روحانى در دسترسِ علاقهمندان قرار گرفت.
آنان بودند كه هزاران حديث در ابواب مختلف فقه در اختيار دانشمندان گذاشتند.
شما اگر كتابهاى حديث عامه را با كتابهاى حديث خاصه در مقابل هم قرار دهيد و هر بابى از آنها را با هم مقايسه كنيد مىتوانيد به خدمات علمى و دينى اهل بيت پى بريد. لازم نيست زياد زحمت بكشيد، فقط كتاب نهجالبلاغه على بن ابى طالب عليه السلام را يك مرتبه بخوانيد و در معانى دقيق آن غور و دقت كنيد تا گوشهاى از خدمات علمى ائمه اطهار عليهم السلام برايتان واضح شود.
اگر اهل تحقيق و مطالعه باشيد و با يك نظر عميق كتابهاى عامه و خاصه را بررسى كنيد اين مطلب برايتان روشن مىشود كه دانشمندان و فقهاى عامه نيز بسيارى از مطالب علمى را مستقيم يا غير مستقيم از ائمه اهل بيت استفاده نموده و از گنجينه دانش خدادادى آنان بهرهمند شدهاند. ما اكنون نمىتوانيم اين موضوع را به طور كامل بررسى و تحقيق كنيم ليكن براى اين كه اجمالًا نمونهاى در دست داشته باشيد اين كلام ابن ابى الحديد را كه يكى از دانشمندان اهل سنت است- درباره امام على عليه السلام بخوانيد:
من چه بگويم درباره كسى كه همه فضائل به او نسبت داده مىشود، همه فرقهها به او منتهى مىشوند، هر دستهاى او را از خودش محسوب مىدارد. پس او رئيس كليه فضائل و سرچشمه آنهاست. تمام علوم و دانشها به او منتهى مىشود. فلسفه الهى كه اشرف علوم است از كلمات على گرفته شده به او منتهى مىشود.
معتزله كه اهل توحيد و عدل هستند از شاگردان مكتب على عليه السلام بودهاند، زيرا رئيس آنان واصل بن عطا بوده و او شاگرد عبدالله و عبدالله شاگرد محمدبن حنفيه و محمد بن حنفيه از محضر پدر بزرگوارش على بن ابى طالب عليه السلام استفاده نموده است. علم اشاعره نيز به على بن ابى طالب عليه السلام منتهى مىشود، زيرا استاد آنان ابوالحسن اشعرى بوده و او شاگرد ابو على جبائى است. ابو على جبائى يك از بزرگان معتزله بوده و قبلًا دانسته شد كه علم معتزله بالاخره به على بن ابى طالب عليه السلام منتهى مىشود.
منتهى شدن كلام و فلسفه اماميه و زيديه به على عليه السلام نيز از واضحات است.
در علم فقه نيز على بن ابى طالب عليه السلام استاد جميع فقهاست، زيرا فقه حنفى به ابوحنيفه مىرسد و ابو حنيفه شاگرد جعفر بن محمد عليه السلام بوده و جعفر بن محمد عليه السلام شاگرد پدرش محمد بن على و محمد بن على شاگرد پدرش على بن حسين و علىبن حسين شاگرد پدرش حسين بن على و حسين بن على، علمش را از پدرش على بن ابى طالب عليه السلام آموخته است.
فقه مالكى به مالك بن انس مىرسد. مالك شاگرد ربيعه و ربيعه شاگرد عكرمه و عكرمه شاگرد ابن عباس بود و ابن عباس از شاگردان على عليه السلام بود.
هم چنين عمر بن خطاب و ابن عباس كه از فقهاى اصحاب شمرده مىشوند از محضر على عليه السلام كسب فيض مىنمودند. شاگردى ابن عباس كه روشن است، اما درباره عمر همه مىدانند كه در بسيارى از مسائل مشكل به على عليه السلام مراجعه مىكرد.
چندين مرتبه گفت: «لولا على لهلك عمر». و مىگفت: «لا بقيت لمعضلة ليس لها ابوالحسن». و پيغمبر دربارهاش مىفرمود: «اقضاكم على».
بى ترديد فقه اماميه هم به على عليه السلام منتهى مىشود.
در علم تفسير نيز على عليه السلام استاد همه بود. زيرا اگر به كتابهاى تفسير مراجعه نماييد خواهيد ديد كه اكثر مطالب از على عليه السلام و ابن عباس نقل شده و ابن عباس هم كه شاگرد على عليه السلام بود. به ابن عباس گفتند: علم تو با علم پسر عمويت چه نسبتى دارد؟
پاسخ داد: نسبت قطره بارانى است به درياى محيط.
علم طريقت و عرفان نيز به على عليه السلام منتهى مىشود. ارباب اين فن خود را به آن حضرت منسوب مىدارند.
واضع علم نحو نيز على عليه السلام بود، او بود كه براى نخستين بار قواعد كلى علم نحو را به ابوالاسود القا كرد.[1]
يك مطالعه عميق در زندگى حضرت صادق عليه السلام و علومى كه از آن جناب در بلاد و كشورهاى اسلامى پخش شده و دانشمندانى كه از محضرش استفاده نمودهاند بر اثبات مطلب كافى است. ابن شهر آشوب مىنويسد:
احاديثى كه از امام صادق عليه السلام نقل شده از هيچ كس نقل نشده است، در حدود چهار هزار شاگرد از محضرش استفاده نمودند. جماعتى از پيشوايان دين و علماى بزرگ مانند مالك بن انس، شعبة بن حجّاج، سفيان ثورى، ابن جريح، عبداللَّه بن عمرو، روح بن قاسم، سفيان بن عيينه، سليمان بن بلال، اسماعيل بن جعفر، حاتم بن اسماعيل، عبدالعزيز بن مختار، وهب بن خالد، ابراهيم بن طحان از محضر آن جناب كسب دانش نمودند. شافعى و حسن بن صالح و ابو ايوب سجستانى و عمر بن دينار و احمد بن حنبل از علوم آن جناب استفاده نمودند.[2]
ابن صباغ مىنويسد:
علوم بسيارى از حضرت صادق عليه السلام در بين مسلمانان پخش شد، احاديثى كه از آن جناب روايت شده از ساير اهل بيت نقل نشده است. گروهى از بزرگان اسلام مانند:
يحيى بن سعيد، ابن جريح، مالك بن انس، ثورى، ابو عيينه، ابو حنيفه، شعبه، ابو ايوب سجستانى از محضر آن حضرت كسب دانش نمودهاند.[3]
جاحظ دربارهاش مىگويد:
علم جعفر بن محمد عليه السلام دنيا را پر كرده و سفيان ثورى و ابو حنيفه از جمله شاگردانش بودند.[4]
از ابن حجر هيثمى نقل شده كه دربارهاش نوشته است:
علوم بسيارى از جعفر بن محمد در بلاد و شهرهاى اسلامى منتشر شده است.
دانشمندان بزرگى مانند يحيى بن سعيد و ابن جريح و مالك و سفيان ثورى و سفيان بن عيينه و ابوحنيفه و شعبه و ابو ايوب سجستانى از محضر آن حضرت كسب دانش نمودند.[5]
از محمد بن طاهر نقل شده كه نوشته است:
عبدالوهاب ثقفى و حاتم بن اسماعيل و وهب بن خالد و حسن بن عياش و سليمان بن بلال و ثورى و داروردى و يحيى بن سعيد و حفص بن غياث و مالك بن انس و ابن جريح از كسانى هستند كه از علوم امام صادق عليه السلام استفاده نمودند.[6]
اشكال سوم
خليفه بايستى بكوشد و خود را به مردم بپذيراند. بايستى با گمراهان، آن رفتار را كند كه پيغمبر كرده و آنان را به راه آورده بود. آن گاه خليفه خدايى كه خود را پنهان دارد و گاهى نيز به يك بار انكار كند گناه مردم در نپذيرفتن او چه مىبوده است؟
شگفت است كه از يازده تن امام كسى جز امام على بن ابى طالب خلافت نكرده و كسى جز حسين بن على در طلب آن نكوشيده از بازمانده، حسن بن على كسى است كه به خلافت رسيد و آن را نگه داشت. على بن حسين چندان گوشه گير و آسايش خواه و چندان گريزان از اين كار مىبود كه چون در سال 63 هجرى مردم مدينه به يزيد شوريدند او خود را كنار كشيد و از شهر بيرون رفت.[7]
پاسخ
درست است كه خليفه خدا بايستى كوشش كند تا به مقامى كه برايش تعيين شده دست يابد، ليكن اقدامهاى او در اين راه بايد طبق موازين عقل و احتياط كامل و با حفظ مصالح واقعى اسلام باشد. بايد اوضاع و احوال را كاملًا بررسى كند، حدود آمادگى ملت را بسنجد آن گاه هر اقدامى كه براى رسيدن به هدف يا نزديك شدن به مقصد تشخيص داد انجام دهد. دور از انصاف است كه از پيشوايان دين انتظار داشته باشيم براى رسيدن به مقام خويش كارهاى حادى را انجام دهند كه نزد عقلا پسنديده نيست و موفقيت ندارد.
حضرت على عليه السلام با اين كه خليفه بلافصل رسول خدا بود و حق خويش را غصب شده مىدانست حاضر نبود براى نيل به آن، در قبال دستگاه خلافت اقدام حادى انجام دهد، نه تنها به اقدام تند دست نزد بلكه در مواقع ضرورى از هرگونه كمك و راهنمايى دريغ نمىكرد، زيرا بقاى اصل ديانت و مصالح اسلام را ترجيح مىداد.
ليكن در عين حال، گاه و بى گاه از حق خويش دفاع مىكرد، با استدلال و برهان وايراد خطبه و سخنرانى افكار تخدير شده ملت را بيدار مىساخت و زمينه خويش را آماده مىنمود، تا اين كه عثمان كشته شد و حضرت على عليه السلام به خلافت رسيد.
امام حسن عليه السلام بعد از پدر بزرگوارش به خلافت رسيد ليكن معاويه كه از مدتها پيش طرح حكومت خويش را در شام ريخته بود و با صدها حيله و نيرنگ زمينه را آماده ساخته بود به مخالفت و دشمنى برخاست. امام حسن عليه السلام براى حفظ مقام الهى آماده جنگ شد، خطبهها خواند، سخنرانىها كرد و مردم را به جنگ و جهاد تشويق نمود، سپاه انبوهى فراهم شد و در مقابل سپاه شام صف كشيد، ليكن وقتى اوضاع عمومى سپاهيان و نقشههاى معاويه را بررسى كرد و به خيانت جمعى از سران سپاه پى برد صلح را بر جنگ ترجيح داد.
امام حسن عليه السلام متوجه شد كه گرچه تعداد سپاهش زياد است اما متفرق و غير منظم هستند، افراد زيادى در بين آنان هست كه طرفدار معاويهاند؛ حتى به معاويه قول دادهاند كه امام حسن عليه السلام را دست گير كرده و تحويل او بدهند. ديد اگر با اين سپاه درهم و برهم و منافق، وارد جنگ شود شكست حتمى است، به علاوه به واسطه جنگهاى شديد داخلى و كشمكشهاى پى در پى گروهى از شيعيان با وفا و حاملان علوم اهل بيت كشته مىشوند.
امام حسن عليه السلام متوجه بود كه معاويه با ظاهر سازى و حيله و نيرنگ مردم را فريب داده و خود را طرفدار دين و حامى مظلومين معرفى كرده است؛ با اين كه جز رياست و مقام هدفى نداشت. مردم هم اغفال شده بودند. بدين جهات و نيز علل ديگر، امام حسن عليه السلام صلاح ديد با معاويه پيمان صلح منعقد كند و به طور موقت تحت شرايط معينى حكومت را به او واگذارد، تا شخصيت پليد معاويه و نقشههاى شومش را به مردم معرفى كند و زمينه را براى انقلاب اساسى آماده گرداند. هر كس داستان صلح امام حسن عليه السلام را با دقت بخواند تصديق مىكند كه آن بزرگوار براى حفظ مقام الهى، نهايت جديت و كوشش را به عمل آورد و با توجه به اوضاع، بهترين راه همان صلح بود.[8]
آيا بى انصافى نيست كه نويسنده مغرض، اوضاع و احوال روز را ناديده بگيرد و بگويد: حسن بن على به خلافت رسيد و آن را نگه نداشت؟!
معاويه با قتل و كشتار شيعيان و ترور شخصيتهاى بزرگ اسلام نفسها را قطع كرده بود. بعد از او فرزندش يزيد كه جوانى خودخواه و مغرور و مست جاه و مقام بود با كشتن امام حسين عليه السلام و اصحاب و جوانانش و اسير كردن اهل بيتش عملًا به جهانيان اثبات كرد كه دستگاه جبار حكومت بنى اميه حاضر است براى حفظ رياست خويش به ننگينترين جنايات حتى كشتن جگر گوشه رسول خدا اقدام كند. امام سجاد عليه السلام در آن محيط ترور و وحشت وبا آن اوضاع خطرناك چه اقدام حادى مىتوانست انجام دهد؟ در عين حال تا حدودى كه شرايط عمومى اجازه مىداد با ظلم و بيدادگرى مبارزه كرد. براى نمونه نامه زير را بخوانيد:
امام سجاد عليه السلام به يكى از دانشمندان عصر به نام زهرى نوشت:
بنگر فرداى قيامت كه در مقابل خدا قرار گرفتى چگونه مردى خواهى بود. آن روزى كه خدا از تو بپرسد نعمتهاى مرا چگونه رعايت كردى؟ حجتهاى مرا چگونه ابلاغ كردى؟ گمان مبر كه خدا عذر تو را قبول كند و به تقصير تو راضى باشد. هيهات هيهات چنين نيست، خدا علما را در كتاب خويش مسئول دانسته و مىفرمايد: بايد آن را براى مردم بيان كنيد و كتمان ننماييد.
بدان كه كمترين حقى كه كتمان نمودى و سبكترين بارى كه بر دوش گرفتى اين است كه با وحشت ظالم انس گرفتى، با نزديكى به او واجابت دعوتش راه گمراهى را برايش هموار نمودى. مىترسم فرداى قيامت به همراه خائنان به گناه خويش اعتراف كنى، و در مقابل چيزى كه براى اعانت ستم كاران گرفتهاى مسئول باشى، اموالى را گرفتى كه حقت نبود، به كسى نزديك شدى كه حق كسى را نداده، و با نزديك شدن به او باطلى را رد نكردى، كسى را دوست داشتى كه با خدا مىجنگد، آيا چنان نيست كه تو را دعوت نموده و قطب اداره مظالم آنان شدى؟
پلى شدى كه از آن به بلا عبور كنند. نردبان گمراهى آنان شدى. مبلّغِ ظلالت آنها و پيروشان شدى. تو را درباره علماى آل محمد به شك انداختند، و به وسيله تو دل جاهلان را به سوى خود متمايل ساختند. اخص وزيران و نيرومندترين يارانشان به اندازه تو بر مفاسدشان روپوش نشد و دل خاصه و عامه را به سوى آنان جلب نكرد.
چه مزد ناچيزى دادند در مقابل آن چه ازتو گرفتند. آن چه برايت تعمير كردند كم و ناچيز بود اما چگونه باشد آن چه برايت خراب كردند. مواظب خويشتن باش، زيرا ديگرى از تو مواظبت نخواهد كرد. مانند مرد مسئولى به حساب خودت رسيدگى كن.[9]
چنان نبود كه امام سجاد عليه السلام در قبال ستم كاران سكوت نمايد يا گوشهگيرى اختيار كند بلكه تا حدودى كه اوضاع و شرايط محيط مساعد بود انجام وظيفه مىنمود. از اين قبيل نامهها و احاديث مىتوان به حقيقت نايل شد. همان كارى را كه ساير ائمه انجام مىدادند حضرت سجاد عليه السلام با ايراد دعا و مناجات انجام مىداد. به صحيفه سجاديه مراجعه نماييد تا حقيقت برايتان روشن گردد، آيا دور از انصاف نيست كه يك نويسنده مغرض دربارهاش بنويسد: على بن حسين چندان گوشه گير و آسايش خواه و گريزان از اين كار مىبود كه چون در سال 63 هجرى مردم مدينه به يزيد شوريدند او خود را كنار كشيد و از شهر بيرون رفت؟!
اگر ائمه اطهار با دستگاه خلافت كار نداشتند پس چرا عبدالملك مروان امام سجاد عليه السلام را با غل و زنجير به شام جلب كرد؟
و چرا هشام بن عبدالملك امام محمد باقر عليه السلام را از مدينه به دمشق احضار نمود و مورد توبيخ قرار داد؟
و چرا منصور دوانيقى امام صادق عليه السلام را از مدينه به عراق جلب كرد و مورد عتاب و خطاب قرار داد و چندين مرتبه به قتلش تصميم گرفت ولى بعداً منصرف شد؟
و چرا موسى بن جعفر عليه السلام مدت زيادى از عمر شريفش را در زندانهاى مهدى عباسى و هادى و هارون الرشيد بود و عاقبت در زندان هارون مسموم شد؟
و چرا مأموران متوكل عباسى شبانه از ديوار خانه امام على نقى عليه السلام بالا رفتند و منزل آن جناب را تفتيش نموده و او را به بغداد بردند. و در حدود يازده يا نوزده سال در سامرا تحت نظر بود و متوكل بارها به قتل آن جناب تصميم گرفت ولى بعداً منصرف مىشد. تا بالأخره به وسيله معتمد عباسى مسموم شد؟
و چرا امام حسن عسكرى عليه السلام در سامرا كه يك پايگاه نظامى بود تحت نظر دستگاه خلافت زندگى كرد، گاهى هم زندانى مىشد و در همان جا مدفون شد؟ و بعد از فوت آن حضرت به دستور خليفه خانهاش را تفتيش كردند؟!
آيا شما چنين مىپنداريد كه خلفاى وقت، امامان شيعه را براى بيان احكام و مسئله گفتن تحت فشار قرار مىدادند حتى گاهى به قتل و حبس آنان اقدام مىكردند؟ گمان نكنم مطلب چنين باشد، شما اگر شرح حال امامان شيعه و رفتار خلفاى عصرشان را با دقت بخوانيد برايتان روشن مىشود كه آنان راحت طلب و آسايش خواه نبودند و در انجام وظيفه هرگز سستى نكردند. در نشر احكام و معارف دين كوشش مىكردند و در مواقع مقتضى به بيدار ساختن افكار عمومى و مبارزه با ستم گرى مىپرداختند.
اشكال چهارم
براى وجود امام دوازدهم كه از اول غايب بود، چه فايدهاى مىتوانيد ذكر كنيد؟
چه مشكلى را حل كرد؟ چه حلال و حرامى را بيان نمود؟ امام اگر پيشواست بايد در ميان مردم باشد و آنها را، راه برد. امام ناپيدا چه معنا تواند داشت؟[10]
پاسخ
چنان كه قبلًا اشاره شد از دليل امامت استفاده مىشد كه امام سه فايده بر وجودش مترتب مىشود:
1- فرد كاملى است كه همه فضائل و كمالات انسانيت در او فعليت يافته و واسطه فيوضات الهى است؛
2- حافظ و مروج احكام و قوانين الهى است؛
3- زمام دار و اداره كننده امور اجتماعى مسلمانان است.
فايده اول بدون ترديد بر وجود امام زمان مترتب است.
از برهان عقلى امامت و احاديثى كه در اين باب وارد شده استفاده مىشود كه وجود مقدس امام، فردِ اكمل انسانها و نمونه كامل دين مىباشد كه همه حقايق و كمالات ديانت به طور كامل در او تجلى نموده و به حقيقت و باطن احكام متحقق است، غايت نوع انسان و طريق ترقى و تكامل انسان هاست. مصبّ فيوضات الهى و مربى افراد انسان است، كاملترين فرد انسان است كه ميان جهان مادى و عالم ربوبى رابطه برقرار مىكند. اگر وجود مقدس امام نباشد بين عالم مادى و دستگاه آفرينش ارتباطى باقى نمىماند با اين كه نوع بى غايت انقراض برايش حتمى است. معلوم است كه در ترتّب اين اثرِ مهم بين حضور و غياب امام فرقى نيست.
اما راجع به فوايد ديگر بايد گفت: گو اين كه عامه مردم در زمان غيبت از آنها محرومند ليكن از جانب خدا و وجود امام منع فيضى نيست، خدا كارش را انجام داده و زمام دار معصوم را آفريده و او را به مردم معرفى نموده است. امام زمان هم براى هر گونه فداكارى و اصلاحات عمومى آماده است ليكن كوتاهى از ناحيه انسانهاست اگر موانع ظهور را برطرف مىساختند و مقدمات حكومت قوانين الهى را فراهم مىنمودند و افكار جهانيان را براى پذيرفتن قوانين آسمانى آماده مىكردند، ارزش و مزاياى برنامههاى خدايى را براى بشريت اثبات مىكردند، امام زمان ظاهر مىشد و جامعه انسانيت را از فوايد بى شمارى بهرهمند مىنمود و نتايج درخشان حكومت معصوم را به آنان ارائه مىداد.[11]
اشكال پنجم
شما مىگوييد: مردم درزمان غيبت امام دوازدهم، راجع به تشكيل حكومت و تعيين زمام دار هيچ نوع مسئوليتى ندارند. بايد بدون حكومت زندگى كنند و هيچ حكومتى را به رسميت نشناسند. آيا چنين مطلب نا معقولى را مىتوان قبول كرد؟!
پاسخ
ما بيش از اين نگفتيم كه خداوند حكيم افرادى را كه از هر گونه خطا و اشتباه و گناهى معصوم بودهاند، به خصوص براى زمام دارى تعيين نموده و به مردم سفارش كرده كه اسباب و وسايل تأسيس حكومت شان را فراهم سازند و از آنان اطاعت نمايند. ليكن هرگز نگفته و نمىگوييم كه در زمان غيبت امام زمان كه مردم به وجود معصوم دست رسى ندارند و در زمانى كه افكار مردم براى پذيرفتن حكومت معصوم آمادگى ندارد و اسباب و وسايل آن فراهم نيست، مردم بايد به طور كلى پشت پا به هر حكومتى بزنند و زير بار هيچ يك از آنها نروند و بدون زمام دار و حكومت زندگى كنند، و در اين باره هيچ نوع مسئوليتى ندارند. ابداً چنين مطلبى را نگفتهايم و نمىتوان گفت، همه اقوام و ملل اتفاق دارند كه با هرج و مرج و بدون وجود حكومت نمىتوان زندگى كرد. هر عاقلى مىداند اگر حاكم و زمام دارى در بين ملت نباشد كه نظم و امنيت عمومى را برقرار سازد و جلو تعديات را بگيرد و امور اجتماعى را اداره كند نظم اجتماع مختل مىشود و زندگى غير ممكن مىگردد.
از سوى ديگر، هر كس اندكى فكر و تأمل كند اين مطلب را مىفهمد كه انسانها آزاد آفريده شدهاند، هيچ كس حق ندارد در شئون فردى و اجتماعى ديگران دخل و تصرف كند و درباره آنان تصميم بگيرد و امرو نهى كند. هيچ كس صاحب اختيار و ولىّ ديگران نيست. كسى حق ندارد با زور و قلدرى بر ديگران مسلط شود آن گاه بگويد: من صاحب اختيار شما هستم، مصالح و مفاسد شما را تنها من بايد معلوم كنم، نبايد از حكم و دستور من سرپيچى كنيد. عقل انسان مىگويد: تنها كسى كه حق دارد درباره ديگران تصميم بگيرد و امر و نهى كند، خداوند بزرگ است، او چون خالق و مالك همه انسانهاست حق دارد در شئون آنان دخالت كند و فرمان دهد.
اگر خدا اين حق را به ديگرى واگذار كرد او هم صاحب اختيار و نافذ الحكم مىشود، و حق دارد درباره ديگران تصميم بگيرد و امر و نهى كند. قبلًا اثبات شد كه خداوند حكيم حق فرماندهى را به امامان معصوم واگذار نموده و آن افراد برگزيده زمام دار و حاكم رسمى مسلمانان هستند و حق دارند در تمام شئون فردى و اجتماعى ملت دخالت كنند.
از سوى ديگر، انسان نيز صاحب اختيار و مالك خود است و اين حق را به خودش مىدهد كه طبق ميل و اراده هر كارى را خواست انجام دهد و راجع به شئون فردى و اجتماعى خويش تصميم بگيرد و در اين باره اگر كسى مزاحم وى شد او را ظالم و متعدى مىشمارد. باز خودش را در اين جهت ذيحق مىداند كه در مورد كارهايى كه از عهده خودش ساخته نيست نايب بگيرد و در واقع، حق امر و نهى و دخل و تصرف به او بدهد.
و چون وجود حكومت يكى از لوازم ضرورى زندگى اجتماعى است انسانها وجداناً حق دارند براى اداره امور اجتماعى شان زمام دار و حاكمى انتخاب كنند و خود را ملزم بدانند كه طبق صلاحديد و دستورهاى او رفتار نمايند افراد اجتماع اگر عاقل باشند هرگز اين حق را از دست نمىهند.
آرى اين مطلبى است كه عقل بشر بدان حكم مىكند و همه اقوام و ملل بر آن اتفاق دارند، اسلام هم به اين سنت عمومى و درك عقلايى پشت پا نزده و هرگز راضى نيست ملت مسلمان بدون حكومت زندگى كند يا درباره آن بى قيد و شرط ولاابالى باشد و اجازه بدهد هر شخص ناشايسته و ستم كارى به حكومت برسد و زمام امور مردم را در دست گيرد. اسلام داراى احكام و قوانين سياسى، اجتماعى است و حكومت در متن دين قرار دارد. و اجراى احكام و قوانين شريعت بر عهده مسلمانان نهاده شده است. مسلمانان مانند ساير ملل هيچ گاه نمىتوانند بدون حكومت زندگى كنند. اگر به امام معصوم دست رسى دارند بايد در تأسيس و تقويت حكومت او كوشش و جديت نمايند. تا در سايه رهبرىهاى او احكام و قوانين نورانى اسلام به اجرا گذاشته شود. و چنان چه به امام و پيشواى معصوم دست رسى ندارند باز هم نمىتوانند بى حكومت صالح باقى بمانند بلكه وظيفه دارند فردى اسلام شناس و پرهيزكار و آشناى با سياست و كشوردارى، و علاقهمند به اجراى احكام دين، را به پيشوايى و زمام دارى انتخاب كنند و در تأسيس و تقويت حكومت او بكوشند تا در سايه رهبرىهاى او احكام و قوانين شريعت به اجرا گذاشته شود و عدل و داد بر قرار گردد. و از اين طريق نمونهاى از حكومت صالحان را به وجود آورند و مردم را هر چه بيشتر به اسلام علاقهمند و اميدوار سازند و زمينه حكومت معصوم را فراهم كنند.
بحث حكومت اسلامى گسترده و دشوار است كه در اين جا نمىتوان آن را بررسى كرد، بلكه نياز به تأليف كتاب جداگانهاى دارد.[12]
[1]. شرح ابن ابى الحديد، ج 1، ص 18
[2]. مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 247
[3]. الفصول المهمه، ج 2، ص 909
[4]. الامام الصادق و المذاهب الاربعه، ج 1، ص 55
[5]. همان، ص 56
[6]. همان، ص 57
[7]. احمد كسروى، داورى، ص 28
[8]. ر. ك: آل ياسين، صلح امام حسن عليه السلام پر شكوهترين نرمش قهرمانانه تاريخ، ترجمه آية الله سيد على خامنهاى
[9]. تحت العقول، ص 275
[10]. كسروى، داورى، ص 53
[11]. براى توضيح بيشتر ر. ك: همين قلم. دادگستر جهان
[12] امينى، ابراهيم، بررسى مسائل كلى امامت، 1جلد، بوستان كتاب (انتشارات دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم) - قم، چاپ: پنجم، 1390.