اولواالامر در قرآن
اولواالامر و صاحبالامر كه آنقدر مورد عنايت و بحث اصحاب بود از قرآن شريف گرفته شده است. ظاهراً مأخذ آن اين آيه باشد:
«يا أَيُّها الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِى الأمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِى شَىءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَالرَّسُولِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَاليَوْمِ الآخِرِ ذ لِكَ خَيْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِيلًا»؛[1]
اى كسانى كه ايمان آوردهايد از خدا اطاعت نماييد، و از رسول و صاحبان امر [حكومت] اطاعت كنيد، اگر در موضوعى نزاع داشتيد به خدا و رسول مراجعه كنيد، اگر به خدا و روز جزا ايمان داريد، اين كار براى شما خوب و عواقب نيكويى در بردارد.
آيه مذكور دلالت مىكند كه بر مؤمنان واجب است از سه نفر اطاعت نمايند: خدا، رسول و اولواالامر.
خدا
وجوب اطاعت خدا يكى از احكام عقلى و وجدانى است، عقل هر كس گواهى مىدهد كه بشر بايد در مقابل احكام و قوانين الهى خاضع و مطيع باشد و بدون چون و چرا آنها را به كار بندد، زيرا خدا خالق و مالك همه موجودات مىباشد و اختياردار آنهاست. اگر برايشان وظيفهاى تعيين كرد بايد عمل كنند. احكام و قوانين خدايى مستقيماً به دست مردم نمىرسد بلكه به وسيله پيغمبران فرستاده مىشوند، پيغمبر قانون گذار و تشريع كننده نيست، هيچ حكم و قانونى را از پيش خود براى مردم تشريع نمىكند. بلكه كليه احكام و قوانين دين را از راه وحى دريافت مىكند و از جانب خدا به مردم ابلاغ مىنمايد.
خدا در قرآن مىفرمايد: پيغمبر از پيش خود سخن نمىگويد، هر چه مىگويد فقط وحى است، فرشته به او تعليم داده است.[2]
پس بر مردم لازم است كه احكام و قوانين دين را از پيغمبر بشنوند و عمل كنند. به كار بستن آنها عبارت است از اطاعت خدا كه به حكم عقل و تأييد قرآن واجب است.
رسول
آيه دلالت مىكند كه اطاعت از رسول خدا نيز واجب و لازم است اطاعت از رسول، در رديف اطاعت از خدا قرار گرفته و بايد غير از آن باشد، معلوم مىشود پيغمبر نيز داراى احكام و دستورهاى مخصوص بوده بدان جهت واجب الاطاعه است. رسول خدا علاوه بر مقام دريافت احكام خدا و ابلاغ آنها موظف بود احكام و قوانين الهى را در بين مسلمانان اجرا كند، جلو تعديات و مفاسد را بگيرد، امنيت و نظم عمومى را برقرار سازد، اسباب رفاه و آسايش عموم ملت را فراهم نمايد، در راه ترقى و عظمت اسلام و مسلمانان كوشش كند، و به طور كلى، به وسيله اجراى قوانين اجتماعى اسلام، امور اجتماعى و سياسى مسلمانان را به بهترين وجه اداره كند؛ يعنى از جانب خدا مأموريت داشت كه بر مسلمانان حكومت و زمام دارى كند.
لازمه حكومت اين بود كه احكام و فرمانهايى صادر كند، و طبق مصالح و احتياجهاى گوناگون و حوادث و پيش آمدهاى متغير دستورهايى بدهد: مانند تعيين و نصب فرمانداران و قضات، دستور جهاد و دفاع، عزل و نصب فرماندهان سپاه، دستورهاى مخصوص براى جهاد و پيروزى، تأمين بودجه كشور و طريق وصول، استخدام مأمورو كارمند، ايجاد نظم و انضباط در بين دستگاه دولت اسلامى، جعل و تدوين احكام ضرورى در حدود و شعاع احكام الهى، و به طور كلى صادر كردن هر حكمى كه براى اداره ملت ضرورت پيدا مىكرد.
اين قبيل احكام را احكام رياستى مىناميم، رسول خدا حق داشت بر طبق مصالح عمومى هر حكمى را كه لازم بداند صادر فرمايد. در همين احكام است كه قرآن كريم رسول اكرم را در رديف خدا قرار داده و اطاعتش را واجب نموده است، چنان كه در آيه مذكور خوانديم.
علاوه بر اين، آيات ديگرى نيز در قرآن هست كه اطاعت از پيغمبر را لازم مىداند؛ مثلًا مىفرمايد: از خدا و رسول اطاعت كنيد شايد مورد مرحمت قرار گيريد.[3]
و مىفرمايد: از رسول خدا اطاعت كنيد، اگر از دستوراتش سرپيچى نماييد بيش از تبليغ وظيفهاى ندارد.[4]
و مىفرمايد: از خدا و رسول اطاعت كنيد.[5]
از اين قبيل آيات كه در قرآن نظاير فراوانى دارد استفاده مىشود كه رسول خدا نيز داراى احكام و دستورهاى خاصى بوده و بدان جهت خدا اطاعتش را واجب قرار داده است. وجوب اطاعت از رسول اللَّه بالاستقلال نيست بلكه نوعى از اطاعت خداست، چون خدا او را واجب الاطاعه قرار داده اطاعتش واجب است.
در قرآن مىفرمايد: هر كس از رسول اطاعت كند از خدا اطاعت نموده است.[6]
و مىفرمايد: ما رسولى را نفرستاديم مگر براى اين كه با اجازه خدا از او اطاعت شود.[7]
بر مسلمانان واجب بوده كه احكام و دستورهاى رياستى رسول خدا را بدون چون و چرا به كار بندند، قرآن كريم تصميمات و خواستههاى رسول اللَّه را بر خواستههاى خود مردم مقدم داشته و مىفرمايد: پيغمبر نسبت به مؤمنان از خودشان اختياردارتر است.[8]
شكّاكان
رسول خدا عملًا زمام دار مسلمانان بود و در مقابل دستوراتش تسليم بودند ليكن از قرآن كريم استفاده مىشود كه در همان زمان هم بعضى افراد در انحصار حق حكومت در رسول خدا گفتوگو و بحث داشتند، خودشان را نيز در آن مورد ذىحق دانسته و مىگفتند: اگر اختيار در دست ما بود كارها بهتر اداره مىشد و از خطرات جلوگيرى به عمل مىآمد قرآن شريف كلام آنان را بازگو نموده و مىفرمايد:
«وَطائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَيْرَ الحَقِّ ظَنَّ الجاهِلِيَّةِ يَقُولُونَ هَلْ لَنا مِنَ الأَمْرِ مِنْ شَىءٍ قُلْ إِنَّ الأَمْرَ كُلَّهُ لِلَّهِ يُخْفُونَ فِى أَنْفُسِهِمْ ما لا يُبْدُونَ لَكَ يَقُولُونَ لَوْ كانَ لَنا مِنَ الأَمْرِ شَىءٌ ما قُتِلْنا ههُنا»؛[9]
گروهى كه غصّه جانهاى خويش داشتند، درباره خدا گمان ناحق، گمان جاهليت، مىبردند. مىگفتند: آيا ما هم در امر حقى داريم؟ به آنان بگو: اختيار امر يكسره با خداست. در دلشان چيزهايى را نهان مىدارند كه براى تو اظهار نمىكنند. مىگويند:
اگر اختيار و امر در دست ما بود در اين جا كشته نمىشديم.
جنگ احد
براى اين كه معناى آيه روشن شود ناچاريم شأن نزول آن را اجمالًا تذكر دهيم. اين آيات در جنگ احد نازل شد. وقتى پيغمبر اكرم خبردار شد كه گروهى از كفار و بتپرستان تصميم دارند با مسلمانان جنگ كنند اصحابش را جمع كرد و موضوع را با آنان در ميان گذاشت سپس دستور جهاد صادر نمود.
عبداللَّه بن ابىّ و گروه ديگرى از اصحاب عرض كردند: ما صلاح نمىدانيم از مدينه بيرون رويم صلاح است در شهر بمانيم اگر دشمن بر ما حمله كرد در كوچههاى مدينه با آنان جنگ مىكنيم و زنان و غلامان و اطفال نيز به ما كمك مىكنند و از بامها بر دشمن سنگ مىاندازند.
ولى سعد بن معاذ و ساير طايفه اوس اظهار داشتند: يا رسول اللَّه! هنگامى كه بتپرست بوديم كسى نمىتوانست با ما مبارزه كند اكنون كه به بركت وجود شما مسلمان شدهايم براى جنگ آماده تريم. يا رسول اللَّه از مدينه بيرون مىرويم و با كفار مىجنگيم؛ اگر كشته شديم شهيد مىشويم و اگر زنده مانديم به ثواب جهاد نائل خواهيم شد.
رسول خدا بعد از مشورت صلاح دانست از مدينه بيرون شوند. به سپاه اسلام دستور داد به سوى ميدان جنگ حركت كنيد. لشگر به جانب دشمن حركت نمود ولى عبداللَّه بن ابىّ كه از آغاز كار با بيرون رفتن از مدينه مخالفت مىورزيد از فرمان رسولاكرم سرپيچى كرد و در بين راه به سوى مدينه برگشت. علاوه بر آن، دوستانش را به برگشتن و تخلف از سپاه اسلام ترغيب نمود.
اين جا يكى از مواردى بود كه مسلمانان در امر و فرمان پيغمبر اكرم نزاع نمودند.
تعداد سپاه اسلام هفتصد نفر بود، رسول خدا صلى الله عليه و آله، آنها را منظم كرد، ميدان جنگ را طورى ترتيب داد كه كوه احد پشت سر و كوه عينين در طرف چپ قرار دارد. از طرف كوه احد آسوده خاطر بودند كه مورد حمله دشمن واقع نمىشوند ليكن در كوه عينين شكافى وجود داشت كه دشمن مىتوانست از آن استفاده كند و از آن سوى، مسلمانان را مورد حمله قرار دهد.
رسول خدا عبداللَّه بن جبير را با پنجاه نفر تيرانداز مأموريت داد كه از آن شكاف كاملًا مراقبت نمايند و از حمله ناگهانى دشمن جلوگيرى كنند. به آنان فرمود: مبادا كمين گاه را از دست بدهيد و راه را براى حمله دشمن باز كنيد. اگر ديديد ما بر دشمن غلبه نموديم و تا مكه آنان را تعقيب كرديم شما حق نداريد سنگرگاه خود را از دست بدهيد و اگر ديديد ما مغلوب شديم و دشمن ما را تا مدينه تعقيب نمود باز هم شما نبايد سنگر خويش را رها سازيد و فرار كنيد.
نبرد آغاز شد، ابتدا مسلمانان بر كفار غالب شدند و كفار فرار كردند. مسلمانان كه خود را پيروز ديدند دست از جنگ كشيدند و به غارت اموال دشمن مشغول شدند.
گروهى كه مأموريت حفظ آن شكاف را بر عهده داشتند وقتى ديدند دشمن فرار كرد و همرزمانشان به غارت اموال مشغولند به فرمانده خود عبداللَّه بن جبير گفتند: به چه علت ما اين جا بمانيم و از غنائم محروم شويم؟ عبداللَّه گفت: پيغمبر به ما دستور اكيد داد كه به هيچ وجهى سنگر خود را رها نسازيم، و مخالفت با دستورهاى آن جناب جايز نيست. اما نصيحت فرمانده سودى نداشت، سنگر را رها كردند و به جانب غارت گاه شتافتند. فقط عبداللَّه با دوازده نفر سرپرست خود باقى ماندند.
سپاه دشمن از اين فرصت استفاده كرد، از شكاف كوه عينين سرازير شده عبداللَّهبن جبير با چند تنى كه باقى مانده بودند مردانه با دشمن نبرد كردند تا همهشان كشته شدند. سپاه دشمن از شكاف عبور نموده از پشت سر به مسلمانان كه سرگرم غارت بودند حمله كرد، سپاه اسلام كه غافل گير دشمن شده بود، به هر سو فرار نمودند و پيغمبر اكرم را تنها گذاشتند، جز على ابن ابى طالب عليه السلام و معدودى از اصحاب كسى باقى نماند. ليكن در اثر فداكارى حضرت على عليه السلام جان پيغمبر محفوظ ماند و دشمن نتوانست به آن جناب آسيبى برساند. سرانجام سپاه اسلام به خود آمد و به جانب رسول خدا بازگشت، و كفار هزيمت كردند. در اين جا بود كه مسلمانان آثار تلخ مخالفت اوامر و دستورهاى پيغمبر اكرم را ديدند.
در اين حادثه بود كه موضوع حكومت مطلقه رسول خدا مورد بحث و گفت و گو واقع شد. گروهى مىگفتند: آيا حق فرماندهى مخصوص پيغمبر است يا ما هم در اينباره حقى داريم؟ خدا در پاسخ آنان مىفرمايد: «قُلْ إِنَّ الأَمْرَ كُلَّهُ لِلَّهِ». گروهى مىگفتند: اگر به پيشنهاد ما هم ترتيب اثرداده مىشد و در امر حكومت دخالت داشتيم كشته نمىشديم: «لَوْ كانَ لَنا مِنَ الأَمْرِ شَىءٌ ما قُتِلْنا ههُنا».
خدا در پاسخ آنان مىفرمايد:
«قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِى بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِم القَتْلُ إِلى مَضاجِعِهِمْ»؛
ولى خداوند عالم، علت شكست مسلمانان را مخالفت با اوامر رسول اللَّه مىداند و مىفرمايد:
«وَلَقَدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ إِذ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذنِهِ حَتّى إِذا فَشِلْتُمْ وَتَنازَعْتُمْ فِى الأَمْرِ وَعَصَيْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما أَراكُمْ ما تُحِبُّونَ»؛[10]
و [در نبرد احد] قطعاً خدا وعده خود را با شما راست گردانيد آن گاه كه به فرمان او آنان را مىكشتيد تا اين كه سست شديد و با يك ديگر به نزاع پرداختيد و پس از آن كه آن چه را دوست داشتيد به شما نشان داد نافرمانى نموديد.
رسول خدا با برنامه معين و قوانين مخصوصى كه از جانب خدا نازل شده بود جامعه مسلمين را اداره مىكرد. خدا مىفرمايد:
«ثُمَّ جَعَلْناكَ عَلى شَرِيعَةٍ مِنَ الأَمْرِ فَاتَّبِعْها وَلا تَتَّبِعْ أَهْواءَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ»؛[11]
سپس تو را در طريقه آيينى [كه ناشى] از امر [خداست] نهاديم. پس آن را پيروى كن و هوسهاى كسانى را كه نمىدانند پيروى مكن.
ولى در عين حال مأمور بود كه در امور سياسى و حوادث، با مردم مشورت كند، ليكن تصميم نهايى با خود آن جناب بود.
«وَشاوِرْهُمْ فِى الأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلى اللَّهِ»؛[12]
و در كارها با آنان مشورت كن و چون تصميم گرفتى بر خدا توكل كن.
خلاصه: هر كس به آيات قرآن مراجعه كند و سيره و رفتار رسول اكرم و احاديث را بررسى نمايد اين مطلب برايش روشن مىشود كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله علاوه بر مقام دريافت وحى و تبليغ احكام الهى، مأمور بود كه قوانين خدايى را در بين مردم اجرا كند و به وسيله اجراى آنها امور اجتماعى آنان را منظم سازد. اين مقام نيز از جانب خدا برايش تعيين شده بود. بر حسب اين مقام، حق داشت هر حكم و فرمانى را كه براى اداره ملت لازم بداند جعل كند و بر مردم واجب بود از وى اطاعت نمايند. البته احكام و دستورهاى آن حضرت در حدود و شعاع قوانين الهى بود.
اولواالامر (صاحبان امر)
آيهاى كه در صدر بحث ذكر شد صاحبان امر را در رديف خدا و رسول قرار داده و اطاعتشان را واجب نموده است. معلوم مىشود افرادى در ميان مسلمانان هستند كه اداره امور مردم در دست آنان است، حاكم و زمام دار مىباشند، و به اصطلاح قرآن «اولواالامر» [صاحبان امر] هستند. آنان كسانى هستند كه منصب زمام دارى و صاحب الامرى مخصوص رسول خدا به آنان رسيده است. آنان نيز مانند رسولاللَّه حق دارند براى اداره امور اجتماعى ملت، احكام و دستورهايى را در حدود و شعاع احكام و قوانين الهى تدوين كنند و به اجرا درآورند. در همين احكام رياستى است كه قرآن كريم اطاعت از صاحبان امر را نيز واجب قرار داده است. بنابراين، دستورها و فرمانهاى رسول اللَّه و صاحبان امر هر دو از يك سنخ است و با احكام خدايى تفاوت دارد.
شايد به همين مناسبت باشد كه در مورد اطاعت از رسول، لفظ «اطيعوا» تكرار شده ليكن در مورد اولى الامر به «واو عاطفه» بدون تكرار لفظ «اطيعوا» ادا شده است.
به هر حال دراين جهت ترديد نيست كه صاحبان امر واجب الاطاعه هستند، ليكن در تعيين مصداقشان بحث و گفت و گو است و چند احتمال وجود دارد:
احتمال اول
به نظر ابتدايى سه احتمال در آيه وجود دارد:
احتمال اول: مقصود از اولواالامر كسى باشد كه در رأس حكومت اسلامى قرار گرفته و قدرتها را قبضه نموده است كسى كه چنين احتمالى بدهد مىگويد: هر كس به مقام زمام دارى رسيد واجب الاطاعه مىشود، و همه مردم بايد مطيع و فرمانبردارش باشند، اوامر و دستورهايش را بدون چون و چرا بپذيرند، هيچ كس حق ندارد از فرمانش سرپيچى كند. بنابراين هر حاكمى، ولىّ امر واجب الاطاعه است، گرچه با زور و ديكتاتورى و اعمال سر نيزه بدان مقام رسيده باشد، و براى حفظ و نگهدارى آن، صدها جنايت و قتل نفس مرتكب شده باشد، گر چه منافق و دشمن اسلام و مسلمانان باشد و از قدرت خويش براى نابود كردن دين و اسير نمودن مسلمانان استفاده كند. ليكن احتمال مذكور را به هيچ وجه نمىتوان قبول كرد و آيه را نمىتوان به چنين معناى نادرستى حمل كرد. اولى الامر در آيه اگر به معناى مطلق زمام دار باشد آيه را به دو وجه مىتوان تفسير نمود كه هيچ يك از آنها قابل قبول نيست.
يا گفته مىشود كه آيه، اطاعت كليه زمام داران را در هر حال و به طور كلى واجب نموده است، هر چند دستورهاى آن زمام دار بر خلاف نصوص قرآن شريف و احكام خدا و رسول باشد و تصميم داشته باشد با قوانين و دستوراتش با قرآن مبارزه كند و ريشه احكام الهى را قطع نمايد.
اين احتمال از عقل دور و هيچ عاقلى زير بار آن نمىرود. آيا عقل مىپذيرد كه خدا شخص فاسق و ستم كارى را بر جان و مال و عرض مردم مسلط كند و اطاعت او را بر آنان واجب نمايد و بدين وسيله اساس ديانت و بقاى احكام و قوانين شريعت را متزلزل سازد؟! از يك طرف به وسيله پيامبران احكام و قوانينى را براى تأمين سعادت و ارشاد و هدايت مردم بفرستد از طرف ديگر افرادى را از قبيل خلفاى بىاميه و بنىعباس واجب الاطاعه قرار دهد و بر رفتار و گفتارشان صحه بگذارد، در صورتى كه از گناه و خلاف معصوم نبودهاند و هرگونه خلافى حتى ظلم و تعدى و مبارزه با قوانين آسمانى برايشان امكان داشت؟! گمان نمىكنم هيچ عاقلى حاضر باشد چنين نسبت ناروايى را به خداوند حكيم بدهد.
به علاوه بنابر احتمال مذكور ممكن است در صدر و ذيل آيه تناقض پيدا شود، زيرا اين زمام دار واجب الاطاعه اگر حكمى صادر كرد كه بر خلاف نص صريح خدا ورسول بود صدر آيه مىگويد: از خدا و رسول اطاعت كنيد و احكام خدا را مقدم بداريد و ذيل آيه مىگويد: از صاحب امر و زمامدار اطاعت كنيد و دستوراتش را بر احكام خدا مقدم بداريد؛ و اين دو مطلب با هم سازش ندارند.
يا گفته مىشود: گرچه اطاعت هر زمام دار و و ولىِّ امرى واجب است ليكن چنان نيست كه در مورد تمام احكام و دستورهايش واجب الاطاعه باشد، در صورتى بر مردم واجب است از او اطاعت كنند كه دستوراتش طبق قوانين شريعت باشد. و چنان چه حكمى بر خلاف قوانين الهى صادر نمود نه تنها در اين مورد واجب الاطاعه نيست بلكه بر ملت لازم است با او مخالفت نمايند.
اين مطلب نيز از چند جهت مورد خدشه و ايراد واقع مىشود:
اولًا اين موضوع در صورتى امكان تحقق دارد كه همه مردم به تمام احكام و قوانين دين كاملًا آشنا و فقيه باشند تا بدانند كدام يك از دستورهاى زمام دار مطابق موازين شريعت است، و كدام يك آنها بر خلاف احكام الهى است و بايد با آن مخالفت نمود. چنين مطلبى براى عموم ملت امكان تحقق ندارد.
ثانياً: بنابراين فرض، اطاعت از ولىِّ امر در صورت موافقت شرع و عدم اطاعت، در صورت عدم موافقت شرع در واقع اطاعت از خداست نه اطاعت از ولىِّ امر. و لازمهاش لغويت ايجاب اطاعت از ولى امر و زمام دار است.
ثالثاً: بنابراين فرض، روح انقياد و احترام به قوانين كه يكى از شرايط اساسى ترقى هر كشور و نظم و انضباط عمومى است از مردم گرفته مىشود و جمعيتهايى با عقايد و آراى مختلف به وجود خواهد آمد. هر دستهاى به عنوانى از عناوين، با يكى از قوانين جارى به مخالفت قيام خواهد كرد. روح عصيان و تخلف از قانون در بين ملّت تقويت مىشود. هر گروهى كه يكى از قوانين را بر خلاف منافع شخصى خود تشخيص داد به بهانههاى مختلف در صدد خلاف بر مىآيند.
در نتيجه، نظم و انضباط عمومى بر هم مىخورد، شيرازه كشور از هم مىپاشد و از ولىِّ امر هم كارى ساخته نيست. پس احتمال مذكور به كلى مردود و آيه را نمىتوان بدين معنا حمل كرد.
احتمال دوم
ممكن است در تفسير آيه گفته شود كه مقصود از ولىِّ امر كسى است كه به وسيله
بررسى مسائل كلى امامت، ص: 93
خود مردم به زمام دارى و ولىِّ امرى انتخاب شده باشد.
در اين صورت خدا مىفرمايد: از كسى كه توسط خود شما به مقام زمام دارى رسيده و فعلًا ولىِّ امر شماست اطاعت كنيد.
اين احتمال نيز با ظاهر آيه سازش ندارد و اصولًا قابل قبول نيست، زيرا آيه بيش از اين دلالت ندارد كه بر مسلمانان واجب است از شخصى كه در پست زمام دارى قرار گرفته و ولىِّ امر شده است اطاعت نمايند. اما متعرض اين جهت نيست كه ولىِامر كيست و به چه وسيلهاى مىتواند بدان مقام برسد. آيه نمىگويد: هر كس را به زمام دارى انتخاب كرديد واجب الاطاعه است بلكه مىگويد: از زمام داران و صاحبان امر اطاعت كنيد، اما چه كسانى هستند و به چه وسيلهاى بدان مقام مىرسند آيه متعرض آن نيست.
با قطع نظر از اين اشكال باز هم نمىتوان گفت كه هر كس به مقام زمام دارى مسلمانان انتخاب شد و به وسيله انتخاب خود آنان در پست ولىِّ امرى قرار گرفت واجب الاطاعه مىشود، و به طور كلى بايد از اوامر و دستورهايش پيروى كرد، زيرا عين آن اشكالاتى كه در احتمال اول گفته شد در اين جا نيز وارد است. ظاهراً احتياجى به تكرار نباشد. بنابراين، احتمال اول و دوم باطل است و نمىتوان آيه را بدان صورت تفسير كرد.
احتمال سوم
مقصود از ولىِّ امر كسى است كه از جانب خدا براى زمام دارى و امامت مسلمانان تعيين شده است. در باره چنين منصبى خدا به مسلمانان مىفرمايد: بايد از او اطاعت كنيد. توضيح مطلب:
احكام و قوانين الهى منحصر به امور عبادى نيست بلكه در تمام شئون مادى و معنوى مردم جريان دارد. براى اداره ملت احكام سياسى و جزايى و قضائى دارد. اين مطلب نيز مسلم است كه قانون اگر ضامن اجرا نداشته باشد نتيجه كامل نخواهد داد.
پيغمبر كه آورنده احكام و قوانين شريعت است هميشه در بين بشر باقى نمىماند تا ضامن اجرا و حافظ احكام باشد. بدين جهت خداوند حكيم، افراد مخصوصى را براى زمام دارى ملت و حفظ و اجراى احكام تعيين مىكند. آن افراد برگزيده بايد صد در صد مورد اطمينان باشند، كليه احكام و قوانين دين را بدانند، از عصيان و گناه بيمه باشند، از خطا و اشتباه و نسيان محفوظ باشند، يعنى معصوم باشند.
قرآن شريف اين افراد را به عنوان اولواالامر معرفى نموده و در رديف خدا و رسول قرار داده واطاعتشان را واجب كرده است. چون از گناه و خطا و اشتباه معصومند دستورهاىشان هميشه در شعاع احكام الهى بوده و هرگز از مرز ديانت تجاوز نمىكنند.
چون معصومند مىتوانند به طور كلى وبدون قيد و شرط واجب الاطاعه باشند.
در بين دستورهاى آنان و احكام خدا ورسول هيچ گاه تزاحم و تعارض پيدا نمىشود.
اگر آيه را بدين معنا تفسير كنيم اشكالهاى گذشته خود به خود مرتفع مىشود.
سخن كوتاه
صدر آيه مىگويد: از خدا اطاعت كنيد. وجوب اطاعت از خدا يك حكم كلى و مطلق است و به هيچ قيد و شرطى مقيد نيست، مردم بايد مطيع احكام و قوانين الهى باشند، هر حكمى كه بر خلاف اوامر او باشد ارزش و اعتبار ندارد، هيچ قانونى از هر كس و در هر حال، نمىتواند در قبال قوانين الهى قرار گيرد و آنها را محكوم كند. اين مطلب به خوبى از آيه استفاده مىشود، به علاوه يك موضوع عقلى و وجدانى است كه عقل انسان بدان گواهى مىدهد.
قرآن شريف پيروى و اطاعت از ستم كاران و اهل هوا را جايز ندانسته و به طور كلى ممنوع فرموده است. مىفرمايد: تقوا پيشه كنيد و از من اطاعت نماييد و از امر اسراف كنندگان اطاعت نكنيد.[13]
و مىفرمايد: از كسى كه ذكر ما را فراموش نموده و از هواى نفس خويش پيروى مىكند اطاعت نكنيد.[14]
احاديث بسيارى نيز به همين مضمون از معصومين عليهم السلام صادر شده است.[15]
بنابراين، طبق حكم عقل و صدر آيه مذكور و آيات و احاديث ديگر مردم بايد مطيع احكام و دستورهاى الهى باشند، و هر حكم و قانونى كه بر خلاف احكام خدا باشد ارزش عملى ندارد.
در ذيل آيه مىفرمايد: از صاحبان امر (زمام داران) نيز اطاعت كنيد. اين حكم نيز يك دستور مطلق و كلى است و هيچ قيد وشرطى ندارد، لازمهاش اين است كه اطاعت از ولى امر، در هر حال و بر همه كس واجب باشد و او به طور كلى واجبالاطاعه است، هيچ كس حق ندارد از اوامر و دستورهايش تخلف كند، يا حكم ديگرى را بر آن مقدم بدارد.
بنابراين، در صدر و ذيل آيه دو حكم مطلق و كلى صادر شده و بر مردم واجب شده به هر دو عمل كنند، در صورتى مىتوانند از دستور خدا و از دستور ولىِّ امر مطلقاً اطاعت نمايند كه دستورهاى آنان با هم تزاحم و تعارض نداشته باشند. اگر مصداق
«اولى الامر»
معصوم باشد در بين صدر و ذيل آيه هيچ گاه تزاحم و تعارض پيدا نخواهد شد. زيرا فرمانهاى ولىِّ امر معصوم هميشه در شعاع احكام الهى بوده و تخلف نخواهد كرد، اما اگر مصداق
«اولى الامر»
غير معصوم باشد بسا اوقات اتفاق مىافتد كه دستورهاى او بر خلاف احكام الهى است، در اين مورد خدا حكمى دارد و ولىِّ امر غير معصوم حكمى ديگر. اطلاق صدر آيه مىگويد: حكم خدا را بگير و به دستورهاى ديگران اعتنا نكن. ولى اطلاق ذيل آيه مىگويد: به دستور ولى امر عمل كن و حكمش را بر همه احكام مقدم بدار. در اين ميان تكليف مردم روشن نيست.
بنابراين، ناچاريم اولى الامر را به صاحبان امر معصوم حمل كنيم تا در بين اطلاق صدر و ذيل آيه تزاحمى پيدا نشود.
خرده گيرى و پاسخ
ممكن است كسى بگويد: ضرورت ندارد اولى الامر را به معصومين تفسير كنيم مىتوانيم آن را به معناى مطلق زمام دار بگيريم. شما گفتيد: چگونه تصور مىشود كه زمام دار غير معصوم به طور مطلق واجب الاطاعه باشد با اين كه ممكن است دستوراتى بر خلاف احكام خدا از او صادر شود؟
در پاسخ مىگوييم: چون حكومت براى ملت ضرورت دارد و بدون وجود زمامدارى نيرومند امور اجتماع اصلاح نمىشود بدين جهت خداوند حكيم به مردم دستور داده از زمام دارشان اطاعت نمايند. و براى اين كه احكامش نافذ باشد و اختلال نطام لازم نيايد اطاعت او را به طور مطلق واجب نموده است. البته ممكن است دستورهاى او گاهى با احكام و قوانين الهى تزاحم كند و در اثر اطاعت از ولىِامر، مصالح احكام خدايى فوت شود ليكن مانعى ندارد، زيرا در عوض، مصالح بزرگترى كه حفظ امنيت و نظم عمومى باشد تحصيل مىشود؛ اين مصلحت بزرگ مىتواند مصالح احكام از دست رفته را جبران كند.
پاسخ: اولًا اشكالى كه قبلًا تذكر داده شد كه بنابراين فرض، اطلاق صدر و ذيل آيه با هم تزاحم و تعارض دارند، عيناً باقى است، زيرا صدر آيه مىگويد: اطاعت از خدا در هر حال و بر هر كسى لازم است و احكام و قوانين او بر دستورهاى غيرش تقدم دارد، و ذيل آيه اطاعت از ولى امر را به طور مطلق واجب نموده است. ما چگونه مىتوانيم اطلاق ذيل را بگيريم و دست از اطلاق صدر برداريم؟
ثانياً: از آيات و روايات بسيارى كه به برخى از آنها اشاره شد استفاده مىشود كه حفظ احكام و قوانين الهى در همه حال لازم است و هر دستورى كه بر خلاف آنها باشد ارزش عملى ندارد. بنابراين، به چه مجوزى دست از احكام الهى برداريم و به طور مطلق، مطيع دستورهاى غير معصوم شويم؟
ثالثاً: زمام دارى را فرض مىكنيم كه ضد دين و قرآن است و مىخواهد احكام قرآن و شريعت را پايمال كند، اساس توحيد و خداپرستى را بر هم بزند، آيا مىتوانيد چنين فردى را واجب الاطاعه بدانيد و بگوييد: خداوند حكيم براى رعايت نظم و امنيت عمومى به مردم دستور داده به طور اطلاق از او اطاعت نمايند؟! گمان نمىكنم هيچ وجدان سالمى چنين مطلبى را بپذيرد.
اشكال و جواب
ممكن است كسى بگويد: اولواالامر به معناى صاحبان امر و زمام داران است و عصمت از آن استفاده نمىشود. آيه مىگويد: از زمام دارانتان اطاعت كنيد، ليكن چنان نيست كه در همه جا و به طور اطلاق واجب الاطاعه باشند. در صورتى واجبالاطاعه مىشوند كه دستوراتشان بر طبق قوانين الهى باشد، زيرا وجوب اطاعت از ولى امر، مطلق نيست بلكه به واسطه صدر آيه تقييد مىشود. صدر آيه مىگويد: از خدا اطاعت كنيد، بعد از آن مىفرمايد: از صاحبان امر نيز اطاعت نماييد. صدر آيه قرينه است كه وجوب اطاعت از صاحبان امر در صورتى است كه با احكام الهى مخالفت نكنند و در صورتى كه دستورشان با قوانين شرع مخالف بود رعايت قوانين شرع لازمتر است.
مثلًا اگر رئيس يك كشور قوانين و دستوراتى صادر كرد و به وسيله بخش نامه براى يكى از شهرها فرستاد و به اهالى آن شهر دستور داد كه بايد طبق اين قوانين رفتار كنيد، سپس فرماندارى را فرستاد و بخشنامه كرد كه فلان شخص را به فرماندارى شما منصوب كردم تا قوانين مرا در ميان شما اجرا كند، مطيع دستوراتش باشيد. مردم از اين دو دستور به خوبى مىفهمند كه اطاعت از فرماندار در صورتى واجب است كه مجرى قوانين كشور باشد. و چنان چه قانونى بر خلاف قوانين رسمى كشور صادر كرد، اطاعتش را واجب نمىدانند مىگويند: تو مأموريت دارى قوانين تصويب شده كشور را اجرا كنى نه اين كه مطابق دلخواهت رفتار نمايى.
مثال ديگر: اگر فرمانده لشكر، كسى را به فرماندهى گروهى منصوب كرد و به سپاهيان گفت: از دستورهاى فرمانده خودتان اطاعت كنيد. سپاهيان به خوبى مىفهمند كه وجوب اطاعت از فرمانده در صورتى است كه بر خلاف دستورهاى فرمانده كل نباشد و اگر فرمانده جزء، فرمانى داد كه بر خلاف بخش نامههاى رسمى و دستورهاى فرمانده لشكر است زير بار آنها نخواهند رفت. و اگر دستورهاى فرمانده لشكر را ناديده گرفتند و از مافوق خود اطاعت كردند ممكن است مورد بازخواست قرار گيرند واگر عذر بياورند كه از مافوق خود اطاعت نموديم عذرشان مورد قبول واقع نخواهد شد.
اكنون مىتوانيد آيه را با اين دو مثال قياس كنيد، اگر در صدر و ذيل آيه ملاحظه نماييد به خوبى مىفهميد كه اطاعت ولىِّ امر و زمام دار در صورتى واجب است كه دستوراتش بر خلاف فرمانهاى خدا نباشد.
بنابراين، اگر دستورهاى ولىِّ امر طبق موازين شرع بود بر مسلمانان واجب است از او اطاعت نمايند ليكن اگر با قوانين الهى مخالفت نمود بايد با او مخالفت كنند تا از اعمال غير مشروعش دست بردارد. و اگر تسليم نشد بايد از زمام دارى عزلش كنند و فرد ديندارى را جايش بگذارند. ابوبكر هم در آغاز خلافت خويش همين پيشنهاد را
كرد. وى در ضمن خطبهاى گفت: مادام كه از خدا اطاعت مىكنم شما نيز از من اطاعت كنيد ليكن اگر بر خلاف قوانين الهى رفتار كردم فرمانبردارى نكنيد و به راه راست وادارم نماييد.
به همين جهت بود كه مسلمانان بر ضد حكومت عثمان كه از قوانين خدايى تجاوز كرد قيام نموده و در صدد عزلش برآمدند و سرانجام در آن گير و دار به قتل رسيد. پس وجوب اطاعت از ولىِّ امر را نبايد يك موضوع مطلق و بدون قيد شمرد بلكه به وسيله صدر آيه تقييد مىشود.
بر فرض اين كه آيه مطلق باشد مانند ساير مطلقات است، مطلقات زيادى در قرآن كريم داريم كه به وسيله آيات بلكه احاديث ديگر تقييد مىشود. از اين قبيل آيات در قرآن داريم:
«وَلاتُطِيعُوا أَمْرَ المُسْرِفِينَ». «وَلاتُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا وَاتَّبَعَ هَواهُ».
آيه اولى الامر را مىتوان به وسيله اين آيات و رواياتى كه بدين مضمون صادر شده تقييد كرد. پس ضرورت ندارد كه ولىّ امر را بر معصوم حمل كنيم.
پاسخ
با تمام اين تفصيلات باز هم صدر و ذيل آيه به حال اطلاق باقى است. اطلاق صدر مىگويد: از خدا اطاعت كنيد، و به دستوراتى كه بر خلاف قوانين الهى صادر مىشود اعتنا نكنيد. اطلاق ذيل مىگويد مطيع دستورهاى ولىِّ امر باشيد و تخلف نكنيد، و فرمانهاى او بر احكام ديگران تقدم دارد. بنابراين اگر فرضاً از ولى امر حكمى صادر شد كه بر خلاف قوانين الهى بود بنابر اطلاق ذيل، واجب الاتباع است، و بنا بر اطلاق صدر، ارزش ندارد بلكه قوانين الهى تقدم دارد، ترجيح هر يك از آنها بر ديگرى بدون وجه است، چه وجهى دارد كه اطلاق صدر را حفظ كنيم و دست از اطلاق ذيل برداريم؟ عكس قضيه هم امكان دارد. در اين گونه موارد مكلف سرگردان مىشود و وظيفهاش را تشخيص نمىدهد. اما اگر ولىّ امر، معصوم باشد هيچ گاه در بين دستورهاى او و قوانين الهى تزاحم واقع نخواهد شد.
به علاوه چنان كه قبلًا گذشت آيه نمىگويد: از ولى امرى كه با زور و قلدرى به مقام زمام دارى رسيده يا خودتان او را انتخاب نمودهايد اطاعت نماييد. بلكه مىگويد: از ولىِّ امر حقيقى كه صلاحيت و لياقت او از جانب خدا تأييد شده اطاعت كنيد. خداوند حكيم هم تا به كسى صد در صد اعتماد نداشته باشد سند زمام دارى او را امضا نمىكند و بر اعمال و گفتارش صحه نمىگذارد.
چگونه تصور مىشود كه خداوند حكيم زمام دارى افراد غير معصوم را به رسميت بشناسد و اعمالشان را تأييد كند و آنان را بر جان و مال و عرض مردم و حتى بر دين و احكام خودش مسلط گرداند؟ اگر چنين افرادى به عنوان ولىّ امر واجب الاطاعه معرفى شدند ممكن است سوء استفاده كنند. به عنوان اين كه ولىّ امر هستيم و خدا ما را اميرالمؤمنين و واجب الاطاعه قرار داده بنياد حكومتشان را استوار مىسازند، امور اقتصادى و اجتماعى ملت را در دست مىگيرند، سپاه و سلاح تهيه مىكنند. و به وسيله زر و زور گروهى را با خود همدست مىكنند.
آن گاه كه شالوده حكومت خويش را استوار ديدند غريزه خودخواهى و سودجويى طغيان مىكند، حبّ رياست و مال و منال چشم و گوششان را مىبندد، احكام خدا را نمىشنوند، آه و ناله ستم ديدگان در دلشان اثر نمىگذارد، با هر مانعى كه به رياستشان لطمه بزند مبارزه مىكنند، احكام خدا را بر وفق مرام خويش تأويل و توجيه مىنمايند. و اگر جرأت كردند و مصلحت اقتضا كرد علناً با آنها ضديت مىكنند، اساس ديانت را متزلزل مىسازند، قوانين الهى را دگرگونه جلوه مىدهند. و اگر كسى در صدد مخالفت بر آمد با حربه اين كه من ولىِّ امر هستم و خدا اطاعتم را واجب نموده نَفَسش را قطع مىكنند.
مگر خلفاى بنى اميه و بنى عباس نبودند كه با ارتكاب آن همه جنايات خودشان را اميرالمؤمنين و ولىِّ امر واجب الاطاعه معرفى مىكردند. و بدين بهانه مخالفانشان را ريشه كن و نابود مىساختند؟ مگر امام حسين عليه السلام به بهانه اين كه با خليفه پيغمبر و ولىِّ امر واجب الاطاعه مخالفت نموده به قتل نرسيد؟ شما تاريخ صدر اسلام را ورق بزنيد و ببينيد خلفاى غير معصوم به بهانه ولىِّ امر بودن چه جنايتهاى بزرگى مرتكب شدند و چه مردان پاك و با ايمانى را كشتند؟ آيا براى خداوند حكيم امكان دارد چنين افراد غير مورد اعتمادى را واجب الاطاعه معرفى كند و حكومتشان را به رسميت بشناسد و بدين وسيله بر نفوذ و قدرتشان بيفزايد؟! آيا مردم در اين صورت حق ندارند بگويند: خدايا چرا افرادى را كه از هر جهت مورد اعتماد نبودند واجبالاطاعه قرار دادى و حكومتشان را به رسميت شناختى تا بر جان و مال و عرض ما و حتى بر دين و قوانين خودت مسلط گردند؟ گمان نمىكنم وجدان هيچ كس حاضر باشد كه چنين نسبت ناروايى را به پروردگار حكيم بدهد.
گوينده مذكور مىگفت: اگر دستورهاى ولىّ امر بر خلاف موازين شرع بود مردم بايد با فرمان هايش مخالفت نمايند و اگر تسليم قوانين الهى نشد از زمام دارى عزلش كنند و شخص دين دارى را بر جايش بگذارند.
در پاسخ مطلب بايد گفت:
اولًا: اين موضوع در صورتى امكان وقوع دارد كه افراد ملت به احكام و قوانين الهى كاملًا آشنا باشند و فقاهت آنان به حدى باشد كه گول ظاهرسازى و تأويلات و توجيهات گمراه كننده زمام دار و هم دستانش را نخورند. با اين كه چنين امرى بر طبق جريان عادى امكان وقوع ندارد.
ثانياً: بر فرض مخالفت، نتيجه نمىگيرند، زيرا مخالفت كردن با حكومت مجهز و نيرومندى كه بر اوضاع تسلط دارد و گروه زيادى از او پشتيبانى مىكنند جز هرج و مرج داخلى و كشمكش دائمى نتيجهاى ندارد. با اين كه ايجاب اطاعت از ولىّ امر براى جلوگيرى از هرج و مرج و تحكيم مبانى حكومت اسلامى است.
ثالثاً: اگر ولىّ امر به معناى مطلق زمام دار بود، و وجوب اطاعت او مشروط به اين بود كه دستورهايش طبق موازين شرع باشد جا داشت در چنين موضع حساس و مهمى قيد مطلب بالصراحه ذكر مىشد، تا مردم گمراه و سرگردان نشوند.[16]
[1]. نساء( 4) آيه 59
[2]. نجم( 53) آيه 4:« وَما يَنْطِقُ عَنِ الهَوى* إِنْ هُوَ إِلّا وَحْىٌ يُوحى* عَلَّمَهُ شَدِيدُ القُوى»
[3]. آل عمران( 3) آيه 132:« وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَالرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ»
[4]. تغابن( 64) آيه 12:« وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَاحْذَرُوا فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَ نَّما عَلى رَسُولِنا البَلاغُ المُبِينُ»
[5]. مجادله( 58) آيه 13:« أَطِيعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ»
[6]. نساء( 4) آيه 80:« مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ»
[7]. همان، آيه 64:« وَما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ»
[8]. احزاب( 33) آيه 6:« النَّبِىُّ أَوْلى بِالمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ»
[9]. آل عمران( 3) آيه 154
[10]. آل عمران( 3) آيه 152
[11]. جاثيه( 45) آيه 18
[12]. آل عمران( 3) آيه 159
[13]. شعرا( 26) آيه 151:« فَاتَّقُوا اللَّهَ وَأَطِيعُونِ* وَلاتُطِيعُوا أَمْرَ المُسْرِفِينَ»
[14]. كهف( 18) آيه 28:« وَلاتُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا وَاتَّبَعَ هَواهُ»
[15]. از باب نمونه: جابر بن عبداللَّه. قال قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: من ارضى سلطاناً بسخط اللَّه خرج من دين اللَّه.« كافى، ج 2، ص 273». قال: ابوجعفر عليه السلام: لا دين لمن دان بطاعة من عصى اللّه و لا دين لمن دان بفرية باطل على اللّه و لا دين لمن دان بجحود شىء من آيات اللّه.« همان» صفوان بن يحيى عن ابى عبداللّه عليه السلام لا تسخطوا اللّه برضى احد من خلقه و لاتقتربوا الى الناس بتباعد من اللّه».« وسائل الشيعة، ج 11، ص 422». و من الفاظ رسول اللّه: لا طاعة لمخلوق فى معصية الخالق.« مجمع الزوائد، ج 5، ص 226». قال على عليه السلام: لا دين لمن دان بطاعة مخلوق فى معصية الخالق.« وسائل الشيعه، ج 11، ص 422»
[16] امينى، ابراهيم، بررسى مسائل كلى امامت، 1جلد، بوستان كتاب (انتشارات دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم) - قم، چاپ: پنجم، 1390