امام یازدهم، امام حسن عسکرى علیهالسلام
امام حسن عسکری علیهالسلام در هشتم ماه ربیع الثانی سال دویست و سی و دو هجری، در مدینه به دنیا آمد. نامش، حسن و نام پدرش، علی بن محمّد و نام مادرش، حدیث یا سوسن بود.
کنیهاش، ابو محمّد، و القابش، صامت، هادی، رفیق، زکی، نقی، خالص، عسکری بود.
روز هشتم ماه ربیع الثانی سال دویست و شصت هجری، در سرّمنرأی، وفات کرد و پیکر مطهّرش را در کنار قبر پدرش به خاک سپردند.
در آن زمان، حدود بیست و هشت سال از عمر شریفش گذشته بود. مدّت امامتش، حدود شش سال بود.[714]
نصوص بر امامت
چنان که قبلاً گفته شد، ادلّه و براهین امامت را به دو دسته میتوان تقسیم کرد: اوّل، ادلّه عامّه که برای اثبات امامت هر یک از ائمه میتوان از آنها استفاده کرد. این نوع ادلّه، تفصیلاً مورد بحث قرار گرفت. دوم، ادلّه خاصّه که برای اثبات امامت هر یک از امامان، بالخصوص، اقامه شده است، مانند نصوصی که از هر امامی برای اثبات امام بعد از خودش صادر شده است. ما، در این جا، به ذکر این نصوص اکتفا میکنیم:
عبدالعظیم بن عبدالله حسنی گفته است: روزی، خدمت علی بن محمّد علیهالسلام رسیدم. فرمود: «مرحبا بر تو اى ابوالقاسم! تو، دوستدار واقعى ما هستى.». پس عرض کردم: «یا ابنرسول الله! من مىخواهم دین خودم را بر شما عرضه بدارم. اگر مورد پسند شما بود تا هنگام مرگ، بر آن ثابت بمانم.». پس امام به من فرمود: «بگو اى اباالقاسم!». عرض کردم: من میگویم: «خدا یکى است و مثل و مانند ندارد...» تا این که گفتم: «محمّد صلىاللهعلیهوآله بنده و رسول خدا و خاتم پیامبران است، و بعد از او تا قیامت، پیامبرى مبعوث نخواهد شد. امام و خلیفه و ولىّ امر بعد از پیامبر صلىاللهعلیهوآله امیرالمؤمنین علىابنابىطالب علیهالسلام و بعد از او، حسن، و بعد از او، حسین، و بعد از او، على بن الحسین و بعد از او، محمّد بن على، و بعد از او، جعفر بن محمّد، و بعد از او، موسى بن جعفر، و بعد از على بن موسى، و بعد از او، محمّد بن على علیهمالسلام و بعد از او، تو امام هستى.».
علی بن محمّد علیهالسلام فرمود: «و بعد از من، پسرم حسن امام است. پس مردم چه گونه خواهند بود در رابطه با خلیفه او؟» عرض کردم: «اى مولاى من چه گونه؟». فرمود: «خودش دیده نمىشود و ذکر نامش، حرام خواهد بود، تا این که خروج کند و زمین را پر از عدل و داد کند بعد این که پر از ظلم و جور شده است.».
پس امام علی بن محمّد علیهماالسلام فرمود: ای ابوالقاسم! «این، به خدا، دین خدا است که براى بندگانش برگزیده است. بر آن چه گفتى، ثابت بمان. خدا تو را در دنیا و آخرت بر این عقیده ثابت بدارد.».[715]
ابوهاشم داوود بن قاسم جعفری گفته است: از حضرت ابوالحسن صاحب عسکر علیهالسلام شنیدم که فرمود: «جانشین من، فرزندم حسن خواهد بود. امّا شما چه گونه خواهید بود در جانشین بعد از جانشین؟». عرض کردم: «فدایت شوم! چرا؟». فرمود: «براى این که شخصِ او را نمىبینید، و ذکر نام او هم برایتان ممنوع خواهد بود.». عرض کردم: «پس چه گونه او را نام ببریم؟». فرمود: «بگویید: حجت پسر حجت.».[716]
صقر بن ابی دلف گفته است: بعد از این که متوکّل، سیدِ من حضرت ابوالحسن علیهالسلام را به بغداد جلب کرد، من رفتم تا از آن جناب خبری به دست آورم. متوکّل، نگاهی به من کرد وگفت: «به چه منظورى به این جا آمدى.». عرض کردم، «اى استاد! به قصد خیر آمدم.». گفت: «بنشین.». افکار مختلف به من هجوم آورد و پیش خود گفتم: «چه اشتباهى کردم که بدین جا آمدم!». متوکّل، به مردم اشاره کرد که بیرون بروید. آن گاه به من گفت: «به چه منظورى این جا آمدى؟» عرض کردم: «قصد خیر داشتم.». گفت: «شاید آمدهاى تا مولایت را ببینى؟». عرض کردم: «یا امیرالمؤمنین! مولاى من کیست؟». گفت: «ساکت باش! مولاى تو، حق است! نترس! من هم بر مذهب تو هستم». عرض کردم: «الحمدللّه.». گفت: «مىخواهى مولایت را ملاقات کنى؟». عرض کردم: «آرى.». گفت: «بنشین تا نامه رسان خارج شود.».
وقتی خارج شد به غلامش گفت: «دست صقر را بگیر و او را به حجرهاى که آن شخص علوى زندان است، ببر و آن دو را تنها بگذار.».
صقر گفت: «آن غلام، مرا به سوی اتاقی هدایت کرد و خود بیرون رفت. من، حضرت ابوالحسن علیهالسلام را دیدم که بر حصیری نشسته و قبری در برابرش کنده شده بود. بر آن حضرت سلام کردم و نشستم. فرمود: «اى صقر! چرا این جا آمدى؟». عرض کردم: «براى این که از احوال شما جویا شوم.». آن گاه به قبر نگاه کردم و گریستم. حضرت به من نگاه کرد و فرمود: «اى صقر! ناراحت نباش. زیانى به من نخواهد رسید.». گفتم: «الحمدللّه.». پس عرض کردم: «اى آقاى من! حدیثى از پیامبر نقل شده که معنایش را نمىدانم.». فرمود: «آن حدیث چیست؟». عرض کردم: «قول پیامبر صلىاللهعلیهوآله که فرمود:,, لا تعادوا الأیام فتعادیکم ``معناى این حدیث چیست؟». فرمود: «آسمان و زمین به برکت وجود ما بر پا است. ,,سبت``، نام رسول الله است، و,, احد``، امیرالمؤمنین علیهالسلام، و,, اثنین``، حسن و حسین علیهماالسلامهستند، و ,,ثلاثاء``، على بن الحسین و محمّد بن على و جعفر بن محمّد علیهمالسلام
هستند، و ,,اربعاء``، موسى بن جعفر و على بن موسى و محمّد بن على علیهمالسلام و من هستم، و ,,خمیس``، پسرم حسن، و ,,جمعه``، فرزند پسرم است. او است که گروه طالب حق به اطرافش گرد مىآیند، و او است که زمین را پر از عدل و داد مىکند بعد از این که پر از ظلم و ستم شده است. این است معناى ایّام. پس با این ایّام دشمنى نکنید که در قیامت دشمن شما خواهند بود.». بعد از آن به من فرمود: «اى صقر! با من وداع کن و برو؛ زیرا، در امان نیستى.».[717]
صقر بن ابی دلف گفت: از علی بن محمّد بن علی شنیدم که فرمود: «بعد از من، حسن، پسرم، امام است، و بعد از حسن، پسرش قائمى است که زمین را پر از عدل و داد مىکند چنان که از ظلم و جور پر شده بود.».[718]
یحیی بن یسار گفته است: «حضرت ابوالحسن على بن محمّد علیهالسلام چهار ماه قبل از وفاتش، نسبت به فرزندش حسن علیهالسلام وصیت کرد و اشاره کرد که او بعد از من امام است و گروهى از نزدیکانش را بر این امر شاهد گرفت.».[719]
علی بن عمر نوفلی گفته است: در خدمت حضرت ابوالحسن علیهالسلام در منزلش بودم که فرزندش محمّد از کنار ما ردّ شد. عرض کردم: «فدایت شوم! این، بعد از شما امام ما است؟». فرمود: «نه؛ امام شما، بعد از من، حسن علیهالسلام است.».[720]
عبدالله بن محمّد اصفهانی گفته است: حضرت ابوالحسن علیهالسلام به من فرمود: «امام شما بعد از من، کسى است که بر جنازه من نماز مىخواند.». این را در حالی فرمود که ابومحمّد علیهالسلام هنوز شناخته شده نبود. بعد از این که حضرت ابوالحسن علیهالسلام وفات کرد، فرزندش ابومحمّد علیهالسلام بر او نماز خواند.[721]
علی بن جعفر گفته است: نزد حضرت ابوالحسن علیهالسلام بودم که فرزندش محمّد وفات
کرد. حضرت به فرزندش حسن علیهالسلام گفت: «پسرم! شکر خداى را به جاى آور؛ زیرا، خداى متعال، امر امامت را در تو قرار داد.».[722]
احمد بن محمّد بن عبدالله بن مروان گفته است: به هنگام وفات ابوجعفر محمّد ابنعلی علیهالسلام حضور داشتم. حضرت ابوالحسن علیهالسلام وارد شد. صندلی برایش گذاشتند. بر آن نشست. اهل بیتش در اطراف بودند. فرزندش ابومحمّد علیهالسلام نیز در گوشهای ایستاده بود. بعد از این که از امر [کفن و دفن] ابوجعفر علیهالسلام فراغت یافت، به فرزندش ابومحمّد علیهالسلام نگاه کرد و فرمود: «پسرم! خداى را سپاس بگو؛ زیرا، خداى متعال، امر [امامت] را در تو قرار داد.».[723]
علی بن مهزیار گفته است: به حضرت ابوالحسن علیهالسلام عرض کردم: «اگر خداى نخواسته حادثهاى براى شما رخ داد، به چه کس رجوع کنیم؟». فرمود: «عهد من، بر عهده فرزند بزرگم حسن خواهد بود.».[724]
علی بن عمرو عطار گفته است: بر حضرت ابوالحسن علیهالسلام وارد شدم در حالی که فرزندش ابوجعفر زنده بود، و ما چنین میپنداشتیم که او جانشین پدر خواهد شد. من عرض کردم: «فدایت شوم! به کدام یک از فرزندانت نظر خاص دارى؟». فرمود: «به هیچکس نظر خاص نداشته باشید تا این که امر من به شما برسد.». علی بن عمرو گفت: بعداً، نامهای خدمت آن حضرت نوشتم و عرض کردم: «امر امامت به چه کس خواهد رسید؟». در جوابم نوشت: «به فرزند بزرگم.». و ابومحمّد علیهالسلام بزرگتر از ابوجعفر بود.[725]
سعد بن عبدالله، از گروهی از بنی هاشم، و از جمله حسن بن حسین افطس نقل کرده که بعد از وفات محمّد بن علی بن محمّد، در خانه حضرت ابوالحسن علیهالسلام حاضر شدیم. فرشی در صحن منزل گسترده بودند و مردم اطراف آن حضرت نشسته بودند. حدس میزدیم که جمعیّت حاضر از بنی عباس و آل ابوطالب، در حدود یکصد و پنجاه نفر باشند، البته به جز
غلامان و دیگر مردم.
در این هنگام، حسن بن علی علیهالسلام در حالی که گریبانش را چاک زده بود، وارد مجلس شد و در طرف راست پدر ایستاد. حضرت ابوالحسن علیهالسلام به او نگاه کرد و فرمود: «پسرم! خداى را سپاس بگو؛ زیرا، خداى متعال، امر (امامت) را در تو قرار داد.».
پس حسن علیهالسلام گریست و کلمه استرجاع بر زبان جاری ساخت. گفت: «الحمدللّه ربّ العالمین، و إیّاه أسأل تمامَ نِعَمِهِ علینا، و إنّا للّه و إنّا إلیه راجعون.». سوال کردیم: «این کیست؟». گفته شد. «فرزندش حسن است.». گویا در حدود بیست سال عمر داشت. در این جا او را شناختیم و فهمیدیم که او را به امامت بعد از خودش نصب کرده است.[726]
محمّد بن یحیی گفته است، بعد از وفات ابوجعفر، وارد بر حضرت ابوالحسن علیهالسلام شدم. و وفات فرزندش را تسلیّت گفتم، در حالی که ابومحمّد علیهالسلام نزدش نشسته بود و گریه میکرد حضرت ابوالحسن علیهالسلام به او توجّه کرد و فرمود: «خدا تو را جایگزین او قرار داد. پس خداى عزّوجّل را سپاس بگو.».[727]
شاهویه بن عبدالله گفته است: حضرت ابوالحسن علیهالسلام به من نوشت: «تو میخواستی بعد از وفات ابوجعفر، در رابطه با جانشین من سؤال کنی، و نگران بودی، ولی نگران نباش؛ زیرا، خدای متعال، کسانی که هدایت کرده، در ضلالت نمیگذارد. امام تو، ابومحمّد است. همه علوم مورد نیاز مردم، نزد او است. خدا، هر که را بخواهد، مقدّم یا مؤخّر میدارد. «ماننسخ من آیة او ننسها نأت بخیر منها أومثلها»».[728]
فضائل و مکارم
شیخ مفید نوشته است: «بعد از ابى الحسن على بن محمّد علیهماالسلام پسرش ابومحمّد حسن بن على علیهالسلام به امامت رسید؛ زیرا، انواع فضائل در او جمع بود. در آن چه موجب استحقاق امامت و ریاست بود، مانند علم، زهد، کمال، عقل، عصمت، شجاعت، کَرَم، کثرت عبادت، بر همه مردم زمان برترى داشت. علاوه، از جانب پدر بزرگوارش، به امامت نصب شده بود.».[729]
حسین بن محمّد اشعری و محمّد بن یحیی و جز اینان، گفتهاند: احمد بن عبیدالله بن خاقان، در قم، مأمور نگهداری املاک دولتی و گرفتن خراج بود. او، دشمن اهل بیت بود.
روزی، در حضورش، از علویان و مذاهب آنان سخن به میان آمد. گفت: «من، در سرّمنراى از علویان کسى را ندیدم و نمىشناسم که در رفتار، وقار، عفت، بخشش، جلال، عظمت نزد اهل بیت و بنى هاشم، مانند حسن بن على بن محمّد باشد. حتّى سالخوردگان و بزرگان و فرماندهان سپاه و وزیران، او را بر خودشان مقدّم مىداشتند.».
احمد بن عبیدالله گفته است، روزی، پدرم، نشست عمومی داشت و من ایستاده بودم. ناگهان دربانان وارد شدند و عرض کردند: «ابو محمّد ابن الرضا در منزل است.». پدرم با صدای بلند گفت: «اجازه بدهید وارد شود.». من، از جسارت دربانان تعجّب کردم که چهگونه جرئت کردند که کسی را نزد پدرم با کنیه نام ببرند؛ زیرا، تنها خلیفه و ولیّ عهد را حق داشتند با کنیه ذکر کنند. در این هنگام، جوانی کم سن و خوش قامت و زیباروی، با جلالت و هیبت، وارد شد. وقتی پدرم او را دید، از جای برخاست و چند قدم به استقبال او رفت. هیچ گاه ندیده بودم چنین عملی را نسبت به دیگری انجام دهد. او را در آغوش گرفت. صورتش را بوسید. در جای خود نشانید. در برابرش نشست و مشغول صحبت شد. در ضمن صحبت، بارها میگفت: «فدایت شوم!».
من، از رفتار پدرم کاملاً در شگفتی بودم. در این هنگام، دربان آمد و عرض کرد: «موفّق (احمد بن متوکّل عباسى) اجازه دخول مىخواهد.». مرسوم پدرم چنین بود که هرگاه موفّق میخواست وارد شود، دربانان و سران سپاه، در دو طرف صف میکشیدند تا وارد شود و خارج گردد. در این هنگام پدرم به بعض حاضران گفت: «ابومحمّد را پشت صف ببرید تا موفّق او را نبیند.».
موفّق وارد شد. پدرم با او معانقه کرد و بیرون رفت. من به دربانان پدرم گفتم: «این
شخص کى بود که شما این گونه با او رفتار کردید و پدرم این قدر به او احترام گذاشت؟». گفتند: «مردى است علوى که حسن بن على نام دارد و به ابن الرضا معروف است.».
از این سخن، تعجّب من زیادتر شد. وقتی پدرم نماز عشاء را خواند و برای انجام دادن کارهای اداری در خلوت نشست. من به حضورش رسیدم. گفت: «احمد! آیا حاجتى دارى؟». عرض کردم: «بله؛ پدر جان! اگر اجازه بدهید. این مرد که بامداد خدمت شما آمد و این قدر به او احترام کردید، کى بود؟». پدرم در جواب گفت: «این شخص، امام رافضیان حسن بن على، معروف به ابن الرضا است.». بعد از لحظاتی سکوت گفت: «پسرم! اگر خلافت، از بنى عباس گرفته شود، در بنىهاشم، جز او، صلاحیّت ندارد؛ زیرا، در فضل و عفاف و رفتار و خود نگهدارى و زهد و عبادت و حسن اخلاق، همانندى ندارد. اگر پدرش را مىدیدى، او را مردى بخشنده و فاضل مىیافتى.».
احمد گفت: «من از رفتار پدرم خشمناک شدم، و تصمیم گرفتم درباره ابن الرضا تحقیق کنم. در این موضوع، با بنى هاشم و فرماندهان سپاه و دفترداران و قاضیان و فقیهان و سایر مردم صحبت کردم. همه، به او احترام مىکردند و سخن نیکو داشتند و او را بر دیگران ترجیح مىدادند. بدین وسیله، به عظمت و جلال او پى بردم.».[730]
محمّد بن اسماعیل علوی گفته است: ابومحمّد علیهالسلام را نزد علی بن اوتامش، که دشمن اهلبیت و آل ابی طالب بود، زندانی کردند و به او گفتند: «نسبت به او، چنین و چنان کن.». چند روزی طول نکشید که از ارادت مندان حضرت شد و تجلیل و احترام میکرد و وی را گرامی میداشت و به نیکی یاد میکرد.[731]
محمّد بن اسماعیل بن ابراهیم بن موسی بن جعفر گفته است: جمعی از بنی عباس، نزد صالح بن وصیف، زندانْبانِ ابومحمّد علیهالسلام رفتند و گفتند: «بر ابومحمّد در زندان سخت بگیر.». گفت: «چه کنم؟ دو نفر از اشرار را بر او گماردم، ولى بعد از چند روز، در عبادت و نماز و روزه، به مرتبه بالایى رسیدند.».
آن دو مأمور را خواست و به آنان گفت: «واى بر شما! چرا بر این مرد زندانى سخت
نمىگیرید؟». گفتند: «ما، درباره مردى که هر روز، روزه است وشب را به تهجّد و عبادت مىگذراند، چه بگوییم؟ با هیچ کس سخن نمىگوید و جز عبادت اشتغالى ندارد. هنگامى که به ما نگاه مىکند، بدنمان مىلرزد و حالى بر ما عارض مىشود که مالک نفس خودمان نیستیم.». وقتی آن جماعت این سخنان را شنیدند، ناامید برگشتند.[732]
ابوهاشم جعفری گفته است: نامهای به حضرت ابومحمّد علیهالسلام نوشتم و از تنگی زندان و اذیّت غل و زنجیر شکایت کردم. در جوابم نوشت، «امروز، نماز ظهر را در منزل خودت خواهى خواند.». اتّفاقاً در همان روز، از زندان آزاد شدم و نماز ظهر را در منزل خواندم. از جهت زندگی هم کاملاً در سختی بودم و میخواستم در همان نامه برای آن حضرت بنویسم، ولی خجالت کشیدم، امّا وقتی به منزل خود رسیدم آن جناب، مبلغ یکصد دینار برایم فرستاد و نوشت: «هرگاه حاجتى داشتى، خجالت نکش و از من بخواه که ان شاء الله، حاجت تو بر آورده مىشود.».[733]
محمّد بن ابی زعفران از مادر حضرت ابومحمّد علیهالسلام نقل کرده که گفت: روزی، ابومحمّد علیهالسلام به من گفت: «در سال دویست و شصت، براى من گرفتارى سختى به وجود خواهد آمد که مىترسم مصیبتى بر من وارد شود.». من از شنیدن این خبر ناراحت شدم و گریستم. پس فرمود: «چارهاى نیست. این امر واقع خواهد شد. بى صبرى و جزع نکن.».
درماه صفر سال دویست و شصت، اضطرابی به امّ محمّد علیهالسلام دست داد. هر از چندی یک بار، به خارج مدینه میرفت و در جست و جوی اخبار بود.
به او خبر دادند که معتمد، او و برادرش جعفر را گرفته و حبس کرده است. معتمد، مرتّب، از علی بن جریر زندانبان، احوال آن حضرت را جویا میشد و او در جواب میگفت: «همواره به عبادت اشتغال دارد: روزها روزه مىگیرد، و شبها نماز مىخواند.».
روزی، احوال آن حضرت را از زندانبان پرسید و همان خبر را شنید. گفت: «برو و هماکنون او را آزاد کن و سلام مرا به او برسان و بگو به منزل خودت برگرد.».
زندانبان گفت: هنگامی که به در زندان رسیدم، دیدم الاغی برای سواری حضرت آماده شده است. داخل زندان شدم. دیدم آن حضرت کفش و لباس مخصوص خود را پوشیده، آماده خروج است.
هنگامی که مرا دید، از جای برخاست و من، حکم آزادی او را ابلاغ کردم.
از زندان بیرون آمد و سوار شد، ولی حرکت نکرد. گفتم: «چرا نمىروید؟». گفت: «تا جعفر، برادرم، آزاد نشود، نمىروم. برو به معتمد بگو: من و جعفر، از یک منزل خارج شدیم. اگر با هم مراجعت نکنیم، مشکلاتى به همراه خواهد داشت.». زندانبان پیام حضرت را به معتمد ابلاغ کرد. معتمد در جواب گفت: «جعفر را نیز به خاطر شما آزاد کردم، با این که او را به جهت جنایتى که بر نفس خودش و تو روا داشته بود، زندان کرده بودم.». جعفر را نیز آزاد کرد و با هم به منزل برگشتند.[734]
نقل شده که بهلول، امام حسن عسکری علیهالسلام را در زمان کودکی دید که بازی کودکان را نگاه میکرد و میگریست. بهلول، گمان میکرد که او اسباب بازی ندارد تا بازی کند و بدین جهت گریه میکند. به نزد آن حضرت رفت و گفت: «گریه نکن! من، برایت اسباب بازى مىخرم.». حضرت فرمود: «اى کم عقل! ما براى بازى آفریده نشدهایم.». بهلول عرض کرد: «پس براى چه آفریده شدهایم؟». فرمود: «براى علم و عبادت.». عرض کردم: «به چه دلیل؟». فرمود: «خدا در قرآن فرموده «أفحسبتم أَنّما خلقناکم عبثاً و أَنّکم إلینا لا ترجعون».
آن گاه بهلول، از آن حضرت تقاضای موعظه کرد. حضرت در جواب اشعاری را خواند و بیهوش شد. وقتی به هوش آمد، بهلول عرض کرد: «تو که صغیر هستى و تکلیف ندارى از چه مىترسى؟». فرمود: «مادرم را دیدم که به وسیله هیزمهاى کوچک، چوبهاى بزرگ را آتش زد. من نیز مىترسم هیزم کوچک جهنَّم باشم.».[735]
محمّد بن علیّ بن ابراهیم بن موسی بن جعفر گفته است: زندگی بر ما سخت شد. پدرم گفت: «بیا با هم نزد این مرد (یعنى ابو محمّد علیهالسلام) برویم؛ زیرا، جود و بخشش او را
شنیدهام.». من به پدرم گفتم: «آیا او را مىشناسى؟». گفت: «نمىشناسم و او را ندیدهام.».
با پدرم به سوی آن حضرت حرکت کردیم. پدرم در بین راه گفت: «من، به پانصد درهم احتیاج دارم. دویست درهم براى لباس، دویست درهم براى اداى قرض، یکصد درهم براى هزینه زندگى.». من نیز در نفس خودم گفتم: «اى کاش سیصد درهم هم به من بدهد: یکصد درهم براى خرید الاغ، یکصد درهم براى هزینه زندگى، یکصد درهم هم براى خرید لباس. بعد از آن به سوى جبل بروم.».
محمّد گفت: وقتی با پدرم به در منزل آن حضرت رسیدیم، غلامی بیرون آمد و گفت: «على بن ابراهیم و پسرش محمّد، داخل منزل شوند.».
وقتی بر آن حضرت وارد شدیم، و سلام کردیم، به پدرم فرمود: «یا على! چرا تا این زمان نزد ما نیامدى؟». پدرم عرض کرد: «خجالت کشیدم با چنین وضعى خدمت شما برسم.».
به هنگام خروج، غلام آن حضرت، کیسهای به پدرم داد و گفت: «پانصد درهم در این کیسه است: دویست درهم براى تهیّه لباس، دویست درهم براى اداى دین، یکصد درهم براى مخارج زندگى.». بعد از آن، کیسهای نیز به من داد و گفت: «سیصد درهم در این کیسه است: یکصد درهم براى خرید الاغ و دویست درهم براى هزینه زندگى. به جبل هم نرو بلکه به سوراء برو.».
محمّد، از رفتن به جبل منصرف شد و به سوراء رفت و در آن جا ازدواج کرد. بعد از چندی مبلغ یک هزار دینار از جانب امام حسن علیهالسلام برایش ارسال شد.[736]
علم امام
امام حسن عسکری علیهالسلام نیز همانند پدران بزرگوارش، به همه علوم و معارف و احکام و قوانین مربوط به دین، عالم بود. منابع علوم دین و امامت را در اختیار داشت و از نیروی عصمت و پشتوانه مصونیّت الهی برخوردار بود. نشر علوم دین و حفظ آنها را وظیفه خود میدانست و از انجام دادن این مسئولیت بزرگ دریغ نداشت.
البته، امامان، در اوضاع و شرایط یک سانی زندگی نمیکردند. هر امامی در انجام دادن وظایف امامت، از جمله نشر علوم و معارف شریعت، با توجّه به امکانات خود عمل میکرد. علوم و معارفی که از امام حسن عسکری علیهالسلام نقل شده، متأسّفانه به مقدار علومی که از پدرانش، بویژه امام باقر و امام صادق علیهم االسلام رسیده، نیست.
در علّت قضیّه، به دو نکته میتوان اشاره کرد:
اوّلاً، دوران امامت آن حضرت، کوتاه بود و از شش سال تجاوز نکرده است. ثانیاً، این دوران را در «سرّ من راى» در محّل سکونت سپاهیان زندگی کرد و مأموران سرّی و علنی خلفای وقت، بر او نظارت داشتند. در واقع، گفتار و رفتار خودش و مراجعانشان، کاملاً محدود و کنترل شده بود و به همین جهات و جهات دیگر، احادیث مأثور از آن جناب، به مقدار پدرانش نیست.
با این وجود، احادیث فراوانی در رشتههای مختلف توحید، نبّوت، معاد، امامت، اخلاق، مواعظ، ابواب مختلف فقه، از ایشان نقل شده و در کتب حدیث موجود است. درعین حال، احتمال میدهیم بسیاری از احادیث صادر شده از آن جناب و سایر امامان، در طول تاریخ مفقود شده و به ما نرسیده باشد. در این مدّت کوتاهِ شش ساله، با همه این محدودیتها، شاگردان و راویان فراوانی را پرورش داد که اسامی آنان، در کتب مربوط، به ثبت رسیده است.[737]
[714]ـ الأرشاد، ج2، ص 313 ؛ بحارالأنوار، ج 50 ، ص 235 ـ 238
[715]ـ کفایة الأثر، ص 282
[716]ـ کفایهالأثر، ص 284
[717]ـ کفایة الأثر، ص 285
[718]ـ کفایة الأثر، ص 288
[719]ـ الإرشاد، ج2، ص 314
[720]ـ الإرشاد، ج2، ص 314
[721]ـ الإرشاد، ج 2، ص 315
[722]ـ الإرشاد، ج2، ص 315
[723]ـ الإرشاد، ج 2، ص 316
[724]ـ الإرشاد، ج 2، ص 316
[725]ـ الإرشاد، ج 2، ص 316
[726]ـ الإرشاد، ج 2، ص 317
[727]ـ الإرشاد، ج 2، ص 318
[728]ـ الإرشاد، ج 2، ص 319
[729]ـ الإرشاد، ج 2، ص 313
[730]ـ الإرشاد، ج2، ص 321
[731]ـ الإرشاد، ج 2، ص 329
[732]ـ الإرشاد، ج 2، ص 334
[733]ـ الإرشاد، ج 2، ص 330
[734]ـ بحارالأنوار، ج 50، ص 313
[735]ـ نورالأبصار، ص 183؛ الصواعق المحرقة، ص 207
[736]ـ کافی، ج 1، ص 506
[737]ـ یکی از محققّان، احادیث آن حضرت را در رشتههای مختلف گردآورده و در کتابی به نام مسند الإمام العسکری علیهالسلام چاپ کرده است. اسامی راویان آن حضرت را نیز در همین کتاب، جمع آورده که بالغ بر یکصد و چهل و نه نفر میشوند.