خلافت و امامت و پيشوايى‌

اسلام، نظام كامل اجتماعى‌ است و در تمام شئون بشر دخالت نموده است. اين دين، چنان كه براى‌ سعادت اخروى‌ انسان احكام و دستورهاى‌ جامعى‌ دارد براى‌ تأمين سعادت دنيوى‌ و اداره اجتماع نيز بهترين قوانين را تدوين كرده است.

اصولًا اسلام براى‌ دنيا و آخرت حد و مرزى‌ كه آنها را كاملًا از هم جدا كند قائل نشده بلكه آنها را به هم آميخته است. ممكن نيست كسى‌ مسلمان كامل باشد ولى‌ در امور اجتماعى‌ هيچ نوع مسئوليتى‌ نداشته باشد. براى‌ اثبات مطلب، همين قدر كافى‌ است كه احكام و قوانين مختلف اسلام را مرور كنيم.

قوانين و دستورهاى‌ قضايى‌ يكى‌ از بخش‏هاى‌ مهم اسلام است. قضا و داورى‌ منصب دينى‌ شمرده مى‌‏شود. اسلام لازم مى‌‏داند براى‌ جلوگيرى‌ از هرج و مرج و تعدّى‌ و طغيان و حل و فصل خصومت‏ها و احقاق حقوق مردم، بهترين و كامل‏ترين تأسيسات دادگسترى‌ به وجود آيد و قوانين جامع و كامل قضايى‌ اسلام اجرا شود.

حقوق كليه كارمندان دادگسترى‌ شرعى‌، مانند داوران، دادياران، بازپرسان، دفترداران، مستخدمان، رؤسا و مخارج اداره دادگسترى‌ به طور كلى‌ از بيت المال مسلمانان و اموال عمومى‌ تأمين مى‌‏شود.

جهاد در راه خدا و توسعه خدا پرستى‌ و دفاع از قوانين شريعت و دفاع از كشور اسلامى‌ يكى‌ از دستورهاى‌ بزرگ اسلام است. مسلمانان وظيفه دارند با ستم كاران و غارت گران اموال عمومى‌ و اهل طغيان و فساد مبارزه كنند.

حضرت على‌ عليه السلام مى‌‏فرمايد: خدا جهاد را فريضه بزرگ دينى‌ قرار داده و به عنوان نصرت و يارى‌ كننده خويش معرفى‌ نموده است به خدا سوگند دين و دنيا بدون جهاد اصلاح‏پذير نيست![1]

خدا مى‌‏فرمايد: خدا كسانى‌ را كه در راه او، در يك صف، مانند بناى‌ آهنين و استوار مى‌‏جنگند، دوست دارد.[2]

و مى‌‏فرمايد: با آنها بجنگيد تا فتنه بر افتد و دين خاص خدا شود.[3]

و مى‌‏فرمايد: بگو اگر پدران و فرزندان و همسران و خويشانتان و اموالى‌ كه به دست آورده‏ايد و تجارتى‌ كه از كسادى‌ آن مى‌‏هراسيد و مسكن هايى‌ كه بدان دل بسته‏ايد، نزد شما از خدا و پيغمبر و جهاد در راه خدا محبوب‏تر است منتظر باشيد تا امر خدا نازل شود.[4]

مسلمانان بايد در مقابل نيروى‌ كفر و مادى‌ گرى‌ سپاه نيرومند و مجهزى‌ داشته باشند كه از حيث عدد و قدرت جنگى‌ بر آنها برترى‌ داشته باشد. به بهترين و كامل‏ترين سلاح‏ها مجهز باشد به طورى‌ كه دشمنان خداپرستى‌ و ديانت از نيروى‌ جنگى‌ آنان در وحشت و اضطراب باشند تا فكر تعدى‌ و تجاوز در مغزشان خطور نكند.

خدا مى‌‏فرمايد: هر چه مى‌‏توانيد نيروى‌ جنگى‌ و اسبان بسته براى‌ آنها آماده كنيد و به اين وسيله دشمن خدا و دشمن خودتان را و ديگران را كه شما نمى‌‏شناسيد و خدا از آنان اطلاع دارد بترسانيد.[5]

پس وزارت جنگ با جميع ملحقات و توابعش مانند دانشكده افسرى‌، مراكز تعليمات نظامى‌، مراكز اختراع و توليد انواع سلاح‏هاى‌ جنگى‌، تهيه وسايل نقليه هوايى‌ و زمينى‌ و دريايى‌، اين قبيل مؤسسه‏ ها جزء اسلام و تهيه آنها از وظايف مسلمانان است.

 

امر به معروف و نهى‌ از منكر يكى‌ از دستورهاى‌ بزرگ اسلام و وظيفه‏اى‌ همگانى‌ است. ارشاد و هدايت مردم و دعوت به خوبى‌ و جلوگيرى‌ از فساد و ستم‏گرى‌ وظيفه عمومى‌ است؛ بدين منظور بايد هميشه نيروى‌ مجهز و آماده داشته باشند.

قرآن مى‌‏فرمايد: بايد گروهى‌ از شما آماده باشند تا مردم را به خوبى‌ دعوت نمايند، امر به معروف و نهى‌ از منكر كنند.[6]

حدود و ديات و تعزيرات بخشى‌ از قوانين اسلام است. قاتل يا كشته مى‌‏شود يا ديه مى‌‏پردازد. براى‌ هر جنايتى‌ كه بر بدن انسان وارد شود در قوانين اسلام ديه مخصوصى‌ مقرر شده است. دست دزد بايد بريده شود. زنا و لواط حدود و عقوبت‏هاى‌ مخصوصى‌ دارند. براى‌ جلوگيرى‌ از فساد و تعدى‌ بايد حدود الهى‌ اجرا شود.

اسلام براى‌ اداره ملّت و تأمين حوايج عمومى‌ بودجه لازم را پيش بينى‌ نموده كه مسلمانان به عنوان ماليات اسلامى‌ مى‌‏پردازند. زكات و خمس دو رقم بزرگ ماليات اسلامى‌ است. هزينه زندگى‌ افراد بى‌ بضاعت و درماندگان و از كارافتادگان از همين راه تأمين مى‌‏شود. به افراد ورشكسته و قرض دار و كسانى‌ كه در راه مانده‏اند كمك مى‌‏شود. به وسيله همين بودجه مؤسسه‏هاى‌ خيريه و عام المنفعه از قبيل: بيمارستان، تيمارستان، درمان گاه، نواخانه، حمام، مسجد، دبستان، دبيرستان، دانشگاه، مدارس علميه و مراكز تحقيق، مراكز بهداشتى‌ تأسيس مى‌‏شود. به وسيله اين بودجه راه‏هاى‌ كشور اسلامى‌ اصلاح مى‌‏شود. در راه ترويج دين و تبليغ احكام و مبارزه با فساد، و آموزش و پرورش به مصرف مى‌‏رسد. خمس و زكات دو رقم بودجه سنگين اسلامى‌ است. بودجه هنگفتى‌ است كه اگر به طور صحيح وصول شود براى‌ اداره كشور اسلامى‌ و تأمين تمام حوايج عمومى‌ كفايت مى‌‏كند. به وسيله آن مى‌‏توان هزينه‏هاى‌ نظامى‌، آموزش و پرورش عمومى‌، تبليغات، دادگسترى‌، شهربانى‌، استاندارى‌، شهردارى‌ و به طور كلى‌ تمام اداره‏ها و مؤسسه‏هاى‌ كشور اسلامى‌ را تأمين كرد.

از مطالعه مجموع قوانين اجتماعى‌ و سياسى‌ اسلام كه به پاره‏اى‌ از آنها، از باب نمونه اشاره شد استفاده مى‌‏شود كه جاعل آن قوانين خواسته در داخل محيط اسلامى‌ تشكيلات منظمى‌ به وجود آيد و گروهى‌ باشند كه مسئوليت اجراى‌ آن قوانين و اداره ملّت را به عهده بگيرند. و به اين وسيله نظم و امنيت عمومى‌ برقرار گردد و از تعديات و اختلال نظام جلوگيرى‌ به عمل آيد.

ممكن نيست اسلام در امور سياسى‌، اجتماعى‌، حقوقى‌، جزايى‌ و قضايى‌ قانون داشته باشد ولى‌ راجع به اجرا كننده آنها هيچ گونه نظر و دخالتى‌ نداشته باشد.

احكام و دستورهاى‌ جهاد خود بهترين شاهد است كه اسلام خواسته مسلمانان هميشه سپاه منظم و مجهزى‌، به قدر احتياج و مطابق معمول زمان، آماده داشته باشند.

از حيث تعليمات نظامى‌ و سلاح‏هاى‌ جنگى‌ به قدرى‌ نيرومند باشد كه بتواند از كشور اسلامى‌ دفاع كند. ناگفته پيداست كه اين عمل بدون تشكيلات منظم و وجود افراد مسئول و كاردان كه در رأس كارها قرار گرفته باشند امكان‏پذير نيست.

قوانين قضايى‌ اسلام بهترين گواه است كه اسلام خواسته افراد كاردان و درست‏كار و لايقى‌ در رأس كار قرار گيرند و مسئوليت اجراى‌ آن قوانين و اداره امور قضايى‌ را بر عهده بگيرند.

زكات و خمس كه يك ماليات اسلامى‌ است نمى‌‏تواند بى‌ مأمور وصول باشد.

خود اين دستور بهترين دليل است كه بايد گروهى‌ مسئوليت وصول و نگهدارى‌ آن را به عهده بگيرند تا در مصارف معين صرف شود بلكه امور گرد آورندگان زكات در قرآن يكى‌ از مصارف رسمى‌ زكات تعيين شده است.

خلاصه، تمام قسمت‏هاى‌ ادارى‌ اسلام به فرد مسئول و ضامن اجرا احتياج دارد، و مجموع وزارت‏خانه‏ها و اداره‏هاى‌ اجتماعى‌ اسلام نيز به يك فرد كاردان و درست كار و امين احتياج دارد كه در رأس همه تشكيلات ادارى‌ اسلامى‌ قرار داشته باشد و بر اعمال همه آنها نظارت كند و طبق قوانين و دستورهاى‌ آسمانى‌، كشور اسلام را اداره كند.

از امثال اين مطالب به خوبى‌ استفاده مى‌‏شود كه اسلام، دين انزوا طلب نيست كه دين و دنيا را از هم جدا نموده براى‌ هر يك از آنها حد و مرزى‌ تعيين كرده باشد؛ بلكه استفاده مى‌‏شود كه اسلام دين و دنيا را به هم در آميخته و رهبرى‌ و اداره امور اجتماعى‌ ملت در متن ديانت قرار دارد. حكومت هم جز همين معنا چيزى‌ نيست.

افراد معينى‌ كه مسئوليت اداره ملتى‌ را بر عهده بگيرند و طبق قوانين خاص، امور اجتماعى‌ آنان را اداره كنند هيئت حاكمه ناميده مى‌‏شود. حاكم مى‌‏تواند برنامه حكومتش را از قوانين و دستورهاى‌ آسمانى‌ بگيرد و كارى‌ كند كه ظلم و تعدى‌ در دستگاه حكومتش وجود پيدا نكند.

بنابراين وجهى‌ ندارد كسى‌ بگويد: اديان آسمانى‌ در تأسيس حكومت دخالتى‌ نداشته و ندارند، و شأن پيغمبران و ائمه اطهار اجلّ است كه در امر حكومت دخالت نمايند. چه كارى‌ بهتر از اين كه پيغمبر يا امام كه يك رهبر معصوم است و از هرگونه خطا و اشتباهى‌ مصونيت دارد، زمام امور ملت را در دست گيرد و قوانين اجتماعى‌ و سياسى‌ دين را اجرا كند؟ آيا مى‌‏توان گفت: بيان احكام شأن پيغمبر و امام هست ولى‌ اجراى‌ آنها خلاف شأن اوست؟!

 

بدين جهت مى‌‏توان به طور كلى‌ گفت: هر يك از پيغمبران گذشته در حدود توانايى‌ خويش و بر حسب مساعدت اوضاع و شرايط عمومى‌، در داخل محيط پيروانش، نظام‏هاى‌ مخصوص و در واقع يك نوع حكومت ولو بسيار محدود، داشته است.

در قرآن مى‌‏فرمايد: «كانَ النّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النّاسِ فِيما اخْتَلَفُوا فِيهِ وَما اخْتَلَفَ فِيهِ».[7]

درباره لوط مى‌‏فرمايد: «وَلُوطاً آتَيْناهُ حُكْماً وَعِلْماً».[8]

درباره يوسف مى‌‏فرمايد: «وَلَمّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَعِلْماً».[9]

و مى‌‏فرمايد: «رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِى‌ مِنَ المُلْكِ».[10]

و درباره داود مى‌‏فرمايد: «يا داوُدُ إِنّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِى‌ الأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النّاسِ بِالحَقِّ».[11]

و درباره سليمان مى‌‏فرمايد: «قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِى‌ وَهَبْ لِى‌ مُلْكاً لا يَنْبَغِى‌ لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِى‌».[12]

فرعون براى‌ بيان احكام با حضرت موسى‌ مخالفت نمى‌‏كرد بلكه چون موسى‌ مى‌‏خواست بنى‌ اسرائيل را از زير بار بندگى‌ و احكام جابرانه فرعون نجات دهد و قوانين آسمانى‌ را در بينشان اجرا كند و مى‌‏فرمود: «فَأَرْسِلْ مَعَنا بَنِى‌ إِسْرائِيلَ وَلاتُعَذِّبْهُمْ».[13] با مخالفت فرعون مواجه شد.

 

رسول خدا زمام دار مسلمانان‏

رسول اكرم صلى‌ الله عليه و آله در بين مسلمانان حكومت داشت. زمام دارى‌ و اداره امور سياسى‌ و اجتماعى‌ آنان عملًا در دست آن حضرت بود. رهبر و صاحب اختيارشان بود.

قرآن درباره‏اش مى‌‏فرمايد: «النَّبِىُّ أَوْلى‌‏ بِالمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ».[14]

در ميان‏شان حكومت و داورى‌ مى‌‏كرد. قرآن مى‌‏فرمايد: «فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَلا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ».[15]

در آغاز دعوتش على‌ بن ابى‌ طالب عليه السلام را به عنوان وزير خويش معرفى‌ نمود.

حضرت على‌ عليه السلام روايت كرده كه رسول خدا به دستور پروردگار جهان، خويشانش را به منزل دعوت نموده بعد از صرف غذا فرمود: كدام‏يك از شما حاضر است مرا در اين موضوع كمك كند و برادر و وصى‌ وخليفه من باشد؟ هيچ كس دعوت آن‏جناب را اجابت نكرد جز من با اين كه از همه كوچك‏تر بودم، به چشم درد مبتلا بودم، با شكم بر آمده و ساق‏هاى‌ نازك عرضه داشتم يا رسول اللّه من حاضرم شمارا يارى‌ كنم و وزير شما باشم. پس گردن مرا گرفت و فرمود: اين برادر و وصى‌ و جانشين من است در بين شما، بايد حرفش را بشنويد و اطاعت كنيد. پس مردم برخاسته مى‌‏خنديدند و به پدرم مى‌‏گفتند: بر تو واجب شد حرف فرزندت را بشنوى‌ و اطاعت كنى‌.[16]

پيغمبر اكرم به پروردگار جهان مى‌‏گويد: پروردگارا از تو مى‌‏خواهم كه از خويشان من وزيرى‌ برايم انتخاب كنى‌ كه ياريم كند. خدايا على‌ را وزير و برادرم قرار بده.[17]

رسول خدا صلى‌ الله عليه و آله افرادى‌ را به عنوان قاضى‌ به بلاد اسلامى‌ مى‌‏فرستاد. يكى‌ از آنان على‌ بن ابى‌ طالب عليه السلام بود. ابن عباس مى‌‏گويد: پيغمبر صلى‌ الله عليه و آله حضرت على‌ را به يمن فرستاد و فرمود: شرايع و احكام دين را به آنان ياد بده و در بينشان قضاوت كن.[18]

مسروق مى‌‏گويد در زمان رسول خدا صلى‌ الله عليه و آله شش نفر قضاوت مى‌‏كردند: حضرت على‌ عليه السلام، عبداللّه بن مسعود، ابى‌ بن كعب، زيد بن ثابت، عمر، ابوموسى‌ اشعرى‌.[19]

رسول خدا عمال و فرماندارانى‌ را به بلاد اسلامى‌ مى‌‏فرستاد كه امور اجتماعى‌ آنها را اداره كنند.

از باب نمونه: عتاب بن اسيد امير مكه، باذان فرماندار يمن، عامر بن شهر همذانى‌ براى‌ يمن، عبداللّه بن عمروبن سبيع فرماندار بنى‌ تغلبه، ابوموسى‌ اشعرى‌ فرماندار بعضى‌ نواحى‌ يمن، حارث بن بلال مارنى‌ فرماندار بعضى‌ بنى‌ طى‌، حرث بن نوفل هاشمى‌ فرماندار بعضى‌ توابع مكه، حارث بن عبدالمطلب كاردار بعضى‌ توابع مكه، صائب بن عثمان در غزوه بواط به فرماندارى‌ مدينه منصوب شد. سعيدبن خفاف تميمى‌ فرماندار طايفه تميم، سلمة بن يزيد جعفى‌ فرماندار مروان، صيفى‌ بن عامر كاردار بى‌ ثعلبه، ضحاك بن قيس، امرء القيس بن اصبغ فرماندار طايفه كلب، حارث بن بلال مزنى‌، عبدالرحمان بن ايزى‌ فرماندار خراسان، عكاشة بن ثور فرماندار سكاسك و سكون، علاء بن حضرمى‌ فرماندار بحرين، عمر بن حزم انصارى‌ فرماندار نجران، عمر بن محجوب عامرى‌، عوف و ركانى‌، عبداللّه زيد كندى‌ فرماندار يمن، عبداللّه بن سوار فرماندار بحرين، فروة بن مسيك فرماندار مراد و مدحج و زبيد. مروة بن نفاته سلولى‌ فرماندار بنى‌ سلول، ابو جدع مرادى‌، قضاعة ابن عامر دوسى‌، فرماندار بنى‌ اسد، قيس بن مالك ارحبى‌ كاردار همذان، منذر بن ساوى‌‏ دارمى‌ فرماندار هجر، سوادبن عزيه بلوى‌ عامل خيبر، عبداللّه بن ابى‌ ربيعه مخزومى‌، خالد بن وليد فرماندار صنعاء، مغافر بن ابى‌ اميه فرماندار كنده، زياد بن لبيب فرماندار حضرموت، معاذ بن جبل فرماندار جند و ابو سفيان فرماندار نجران.[20]

افراد مذكور از جمله كسانى‌ هستند كه در حكومت رسول خدا صلى‌ الله عليه و آله در مكان معينى‌ انجام وظيفه مى‌‏كردند: يا فرماندار شهرى‌ بودند، يا استاندار استان، يا بخشدار ناحيه‏اى‌، يا رئيس و كاردار قبيله‏اى‌ هر يك از آنان در حوزه مأموريت خويش امور اجتماعى‌ آن را اداره مى‌‏كرد.

مرسوم رسول خدا صلى‌ الله عليه و آله چنين بود كه هر جايى‌ را فتح مى‌‏كرد فوراً براى‌ آن جا حاكم و فرماندارى‌ تعيين مى‌‏كرد. رسول خدا گاهى‌ خودش بر اعمال مردم مراقبت مى‌‏كرد و گاهى‌ افرادى‌ را مأمور و مراقب قرار مى‌‏داد.

مثلًا سعيد بن عاص را مأموريت داده بود كه بر بازار مكه نظارت كند. ابن عمر نقل كرده كه در زمان رسول خدا گروهى‌ به استقبال صاحبان جنس مى‌‏رفتند و در خارج بازار معامله مى‌‏كردند. رسول خدا افرادى‌ را مأموريت داده بود كه از اين عمل جلوگيرى‌ كنند و نگذارند كسى‌ به استقبال اجناس برود.[21]

عمر مأموريت داشت بر بازار مدينه نظارت كند.[22]

رسول خدا صلى‌ الله عليه و آله وقتى‌ مى‌‏خواست از مدينه خارج شود شخصى‌ را به جانشينى‌ خودش منصوب مى‌‏كرد. در جنگ تبوك حضرت على‌ عليه السلام را به خلافت منصوب كرد.

لبابه و بشير بن منذر و عثمان بن عفان و عبداللّه ابن ام مكتوم و ابوذر و عبداللّه بن عبداللّه بن ابى‌‏سلول و سباع بن عرفطه و نميلة بن عبداللّه و عريف بن اضبط و ابورهم و محمد بن مسلمه انصارى‌ و زيدبن حارثه و سائب بن عثمان و ابوسلمة بن‏ عبدالاسد و سعد بن عباده و ابو دجانه ساعدى‌ از جمله كسانى‌ هستند كه به جانشينى‌ رسول خدا منصوب شدند.[23]

 

سپاه اسلام با نظم و انضباط كامل و از روى‌ نقشه صحيح انجام وظيفه مى‌‏كرد.

مجموع سپاه يك فرمانده كل داشت، سپاه به پنج قسمت تقسيم مى‌‏شد: قلب لشگر، ميمنه، ميسره، مقدم، مؤخر. پرچم دار و اسلحه دار و پياده نظام و سواره نظام داشت. حتى‌ ديده بان و جاسوس داشت. هر قسمتى‌ از سپاه داراى‌ يك فرمانده مسئول بود.[24]

اموال عمومى‌ مانند زكات و جزيه و غنائم جنگ و درآمد اراضى‌ خراجيه از روى‌ حساب و با برنامه دقيق وصول مى‌‏شد، و افراد معينى‌ مأمور آنها بودند.

مثلًا خالد بن سعيد بن عاص، معاذ بن جبل، عدى‌ بن حاتم، زبرقان بن بدر، عمربن خطاب، ارقم‏بن‏ابى‌ الارقم، كافيةبن سبع، حذيفةبن‏يمان، كهل بن مالك، خالد بن برصاء، خزيمة بن عاصم، رافع بن مكيت، سهل بن منجاب، عكرمةبن ابى‌‏جهل، مالك بن نويرة، متمم بن نويره، مرداس بن مالك از جمله كسانى‌ هستند كه به مأموريت وصول منصوب شدند.[25]

زبير بن عوام و جهم بن صلت و حذيفة بن يمان، منشى‌ صدقات بودند.[26]

ابوعبيدة بن جراح و معاذ بن جبل از جمله مأموران وصول جزيه بودند.[27]

حدود و تعزيرات اسلام به وسيله رسول و عمال و فرماندارانش اجرا مى‌‏شد.

ديات و ساير حقوق افراد به وسيله آنان گرفته و به اهلش داده مى‌‏شد.

كوتاه سخن اين كه از مطالعه شرح حال و رفتار رسول خدا به خوبى‌ استفاده مى‌‏شود كه علاوه بر دريافت احكام الهى‌ به وسيله وحى‌، و علاوه بر ارشاد مردم و تبليغ و بيان قوانين شريعت، قوانين سياسى‌ و اجتماعى‌ اسلام را اجرا مى‌‏كرده و به وسيله اجراى‌ آنها امور اجتماعى‌ مسلمانان را اداره مى‌‏كرده است؛ يعنى‌ در بين آنان حاكم بوده است. اين وظيفه‏اى‌ بود كه از جانب خدا برايش تعيين شده بود.

قرآن كريم مى‌‏فرمايد: اى‌ پيغمبر مؤمنان را به جهاد وادار كن.[28]

و مى‌‏فرمايد: اى‌ پيغمبر با كفار و منافقان جنگ كن و بر آنان سخت بگير.[29]

و مى‌‏فرمايد: ما قرآن را به سويت فرستاديم براى‌ اين كه با آن چه خدا به تو نشان داده در بين مردم حكومت كنى‌.[30]

پس رسول خدا صلى‌ الله عليه و آله به غير از بيان قوانين شريعت، در مسلمانان حكومت داشته و براى‌ اداره ملت نوعى‌ دستورهاى‌ رياستى‌ هم داشته است. مسلمانان موظف بوده‏اند از دستورهايش پيروى‌ كنند. قرآن با اين آيات، بر اطاعت رسول تأكيد فرموده است:

- «النَّبِىُّ أَوْلى‌‏ بِالمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ».[31]

- «أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِى‌ الأمْرِ مِنْكُمْ».[32]

- «وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَلا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا».[33]

- «وَما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ».[34]

در اين قبيل آيات، اطاعت از رسول اكرم در مقابل اطاعت از خدا قرار گرفته و واجب شده است. اطاعت از خدا عبارت است از به كار بستن احكام و قوانينش كه به وسيله رسول خدا ابلاغ مى‌‏شود. هركس احكام و قوانين شريعت را به كار بندد از خدا اطاعت نموده است.

علاوه بر اين، طبق اين قبيل آيات، مسلمانان موظف بوده‏اند از رسول خدا نيز اطاعت كنند؛ يعنى‌ از دستوراتش پيروى‌ نمايند. معلوم مى‌‏شود رسول اكرم نيز داراى‌ فرمان‏ها و دستورهايى‌ بوده كه بدان اعتبار واجب الاطاعه بوده است، آن دستورها عبارت بود از فرمان‏هايى‌ كه به عنوان زمام دارى‌ و اداره ملت صادر مى‌‏شد.

پس در اين جهت ترديد نيست كه رسول خدا صلى‌ الله عليه و آله علاوه بر مقام وحى‌ و گرفتن احكام الهى‌ داراى‌ منصبى‌ بوده كه در اصطلاح حكومت ناميده مى‌‏شود. يعنى‌ مقام رهبرى‌ و زمام دارى‌ جزء نبوت آن‏جناب و داخل در آيه‏ «يا أَيُّها النَّبِىُّ إِنّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَمُبَشِّراً وَنَذِيراً»[35] مى‌‏باشد.

رسول خدا صلى‌ الله عليه و آله قولًا و عملًا منذر و مبشر بود. به وسيله اجراى‌ حدود و قوانين جزائى‌ اسلام جلو تعديات و مفاسد را گرفته و انذار مى‌‏فرمود. تن دادن به حكومت رسول خدا و تسليم بودن در مقابل دستوراتش، در قرآن مجيد يكى‌ از نشانه‏هاى‌ ايمان شمرده شده است.

خدا مى‌‏فرمايد: «فَلا وَرَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتّى‌‏ يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِى‌ أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً».[36]

در داستان فتح مكه وقتى‌ ابوسفيان سپاه منظم اسلام را مشاهده كرد كه با نظم و انضباط، دسته دسته حركت مى‌‏نمايند و رسول خدا را ديد كه در بين مهاجران و انصار با عظمت و جلال در حركت است به شگفت آمد و به عباس بن عبدالمطلب گفت:

برادر زاده ات به پادشاهى‌ بزرگى‌ رسيده است! عباس پاسخ داد: پادشاهى‌ نيست بلكه نبوت است.[37]

 

 

بعد از رسول خدا صلى‌ الله عليه و آله‏

طبق نصوص زيادى‌ كه در كتاب‏هاى‌ معتبر شيعه و اهل سنت موجود است پيغمبر اكرم صلى‌ الله عليه و آله حضرت على‌ عليه السلام را به خلافت و امامت و پيشوايى‌ مسلمانان معرفى‌ نمود.

در روز دعوت عشيره به قريش فرمود:

«انّ هذا اخى‌ و وصيّى‌ و خليفتى‌ فيكم فاسمعوا له و اطيعوا».[38]

در غدير خم در حضور هزاران نفر جمعيت، دست حضرت على‌ عليه السلام را گرفت و فرمود:

«الست اولى‌ بالمؤمنين من انفسهم؟ قالوا بلى‌ يا رسول اللَّه فقال: من كنت مولاه فعلى‌ مولاه ثم قال اللّهم وال من والاه و عاد من عاداه». فلقيه عمر بن الخطاب فقال هنيئاً لك يا بن ابى‌ طالب اصبحت مولا كل مؤمن و مؤمنة».[39]

اين قبيل نصوص دلالت مى‌‏كنند كه حضرت رسول صلى‌ الله عليه و آله مقام و منصب خويش را به على‌ بن ابى‌ طالب عليه السلام واگذار نموده و او را به مقام رهبرى‌ و فرماندارى‌ منصوب كرده است.

چنان كه رسول خدا زمام دار مطلق و اختيار دار مسلمانان بود همين مقام را به حضرت على‌ عليه السلام واگذار نمود.

چنان كه در غدير خم به مسلمانان فرمود:

«الست اولى‌ بكم من انفسكم؟»

يعنى‌ آيا من صاحب اختيار مطلق شما نيستم؟ بعد از آن كه اعتراف كردند فرمود:

«من كنت مولاه فعلى‌ مولاه»

يعنى‌ هر كس من اختيار دار او هستم على‌ اختيار دارش مى‌‏باشد.

عمر هم همين معنا را درك كرد كه گفت:

«هنيئاً لك يابن ابى‌ طالب اصبحت مولا كل مؤمن و مؤمنة»

يعنى‌ اى‌ پسر ابى‌ طالب اين منصب گوارايت باد، تو صاحب اختيار همه مؤمنان شدى‌.

در بعضى‌ احاديث غدير دارد كه حاضران با حضرت على‌ عليه السلام بيعت نمودند. خود بيعت كردن بهترين گواه است كه آن حضرت به مقام خلافت و زمام دارى‌ منصوب شده بود نه فقط بيان احكام و قوانين شريعت، زيرا بيان احكام احتياج به بيعت ندارد.

با مراجعه به احاديث بالا اطمينان حاصل مى‌‏شود كه حضرت على‌ عليه السلام از جانب رسول خدا صلى‌ الله عليه و آله به مقام زمام دارى‌ و امامت و رهبرى‌ منصوب شده و حاكم شرعى‌ مسلمانان بوده است ليكن بعد از وفات رسول اكرم صلى‌ الله عليه و آله گروهى‌ از اصحاب با زرنگى‌ و دسيسه بازى‌ مقام زمام دارى‌ را كه حق مشروع على‌ بود گرفتند.

خوددارى‌ كردن حضرت على‌ عليه السلام از بيعت و آن همه خطبه‏ها و احتجاج‏ها و شكايت‏ها براى‌ غصب زمام دارى‌ بود نه بيان احكام زيرا خلفا نه تنها او را از بيان احكام شريعت منع نمى‌‏كردند بلكه خودشان در مشكلات به آن حضرت مراجعه مى‌‏كردند.

خود عمر بدين مطلب اعتراف داشت و در موارد فراوان مى‌‏گفت: «لولا على‌ لهلك عمر». حضرت على‌ مى‌‏فرمود: «شمارا به خدا اى‌ مهاجران، زمام دارى‌ و حكومت محمد را از خانه‏اش خارج نكنيد و اهل بيتش را از مقام محروم نسازيد. به خدا سوگند اى‌ مهاجران ما بدان مقام سزاوارتريم. ما اهل بيت به امر زمام دارى‌ از شما سزاوارتريم».[40]

حضرت على‌ عليه السلام به برادرش نوشت: قريش قطع رحم نموده و عليه من اتفاق كردند. حكومت پسر عمويم را گرفته به كسى‌ دادند كه از جهت قرابت و حقوق‏ اسلامى‌ مانند من نبود.[41]

در اجتماع سقيفه در حكومت نزاع بود نه در بيان احكام و قوانين شريعت. نزاع در اين بود كه چه كسى‌ اميرالمؤمنين و صاحب الامر بشود.

كسى‌ نمى‌‏گفت من در بيان احكام از ديگران سزاوارترم. حضرت على‌ عليه السلام در خطبه شقشقيه و ساير موارد از اين موضوع شكايت مى‌‏كند كه فضائل مرا ناديده گرفتند، و مرا از زمام دارى‌- كه حق مشروعم بود- منع كردند.

در نهج البلاغه مى‌‏فرمايد: «گوينده‏اى‌ گفت: اى‌ پسر ابوطالب چقدر بر اين امر (حكومت) حريص هستى‌؟! گفتم: شما حريص‏تر و دورتر هستيد و من افضل و نزديك‏تر، من حق خود را مطالبه نمودم و شما بين من و آن حائل مى‌‏شويد».[42]

 

حكومت و زمام دارى‌ بود كه از آن‏جناب غصب شده بود نه بيان احكام. اگر زمام‏دارى‌ از شئون امامت نبود آن همه شكايت و احتجاج حضرت على‌ و حضرت فاطمه و اصحاب و يارانش بدون وجه بود.

وقتى‌ به خلافت رسيد تمام شئون را از قبيل صادر كردن فرمان جهاد، تعيين فرمانداران، نصب قضات، نصب فرمانده لشكر، تعيين مأمور براى‌ وصول زكات و خمس، اجراى‌ حدود و ديات، صرف بيت المال در مصارف مخصوص، در دست گرفت. در آن زمان مى‌‏فرمود: «به خدا سوگند از زمان وفات رسول خدا تا كنون از حق خودم محروم بودم».[43]

طلحه و زبير براى‌ بيان احكام، جنگ جمل را بر پا نكردند بلكه مخالف حكومت آن‏جناب بودند.

طلحه در اثناى‌ جنگ جمل به على‌ عليه السلام گفت: «از امر حكومت كناره‏گيرى‌ كن تا آن‏ را به شورا واگذار كنيم».[44]

معاويه در بيان احكام با حضرت على‌ عليه السلام نزاع نداشت بلكه در زمام دارى‌ نزاع مى‌‏كرد. حضرت على‌ و معاويه هر دو در صدد حكومت بودند ليكن على‌ زمام دارى‌ را براى‌ اجراى‌ قوانين الهى‌ و داد گسترى‌ مى‌‏خواست و معاويه براى‌ رياست و رسيدن به شهوات نفسانى‌.

اگر زمام دارى‌ حق على‌ عليه السلام بوده و خدا برايش جعل كرده پس خلاف شأنش نبوده است.

على‌ عليه السلام همان مقامى‌ را كه از جانب پيغمبر به او رسيده بود؛ يعنى‌ امامت و زمام‏دارى‌ شرعى‌، به فرزندش امام حسن عليه السلام واگذار نمود.

حضرت امام حسن بعد از پدر بزرگوارش به خلافت و امامت رسيد. شيعيان كوفه با آن‏جناب بيعت كردند؛ با اين انگيزه كه زمام دارى‌ او را بپذيرند و مطيع دستوراتش باشند؛ نه بدان جهت كه فقط احكام شريعت را براى‌‏شان بيان كند. بيان كردن احكام به بيعت احتياج ندارد. در مورد همين مقام زمام دارى‌ و حكومت شرعى‌ بود كه معاويه به مخالفت برخاست نه ترويج دين و بيان احكام شريعت. اصولًا معاويه با نماز و روزه و بيان احكام كارى‌ نداشت.

امام حسن عليه السلام نيز به هنگام وفات، همان مقام و منصبى‌ را كه از جانب پدر و جدش به ارث برده بود و حق مشروع خودش مى‌‏دانست به برادرش امام حسين عليه السلام واگذار كرد. گر چه امام حسين به حسب ظاهر به زمام دارى‌ نرسيد ليكن آن را حق مشروع خويش مى‌‏دانست و معاويه و يزيد را غاصب آن مقام مى‌‏شمرد.

امام حسن عليه السلام در ضمن خطبه‏اى‌ به معاويه فرمود: تو ما را از ارثى‌ كه از پدرمان رسيده بود محروم كردى‌.[45]

بعد از اداى‌ نماز عصر به حر و اصحابش فرمود: اى‌ مردم اگر از خدا بترسيد و حق را به اهلش بسپاريد رضايت خدا را فراهم مى‌‏كنيد.

ما اهل بيت به تصدى‌ اين مقام از كسانى‌ كه مدعى‌ آن هستند ولى‌ اهليت ندارند و مرتكب جور و ستم مى‌‏شوند سزاوارتريم.[46]

و بالجمله، هر يك از ائمه اطهار به هنگام وفات، امام بعد از خودش را به عنوان رهبر و امام به مردم معرفى‌ مى‌‏كرد و مقام خدادادى‌ خودش را به وى‌ واگذار مى‌‏فرمود.

هر يك از ائمه به اعتبار لياقت و صلاحيت ذاتى‌ از جانب پروردگار جهان به مقام امامت و زمام دارى‌ منصوب شد، ليكن چون افكار عمومى‌ بدان پايه نبود كه مزاياى‌ حكومت و رهبرى‌ معصوم را درك كنند براى‌ تأسيس حكومت حق جديت و كوشش نكردند، بدين جهت حكومتشان عملًا تأسيس نشد. اما زمام دارى‌ و خلافت را حق مشروع خودشان مى‌‏دانستند و خلفاى‌ بنى‌ اميه و بنى‌ عباس را غاصب مى‌‏شمردند.

داود بن فرقد مى‌‏گويد: به حضرت صادق عليه السلام عرض كردم: بر طبق آيه‏ «قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ المُلْكِ تُؤْتِى‌ المُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَتَنْزِعُ المُلْكَ» خدا ملك را به بنى‌ اميه عطا فرموده است.

فرمود: آن طور كه مردم خيال مى‌‏كنند نيست، خدا ملك را به ما عطا فرموده ليكن بنى‌ اميه آن را غصب كردند. مانند اين كه كسى‌ لباسى‌ داشته باشد و ديگرى‌ آن را غصب كند. پس آن لباس، مال غاصب نمى‌‏شود.[47]

به اعتبار همين حق واقعى‌ بود كه در خمس و زكات تصرف مى‌‏كردند.

از مجموع اين سخنان روشن شد كه زمام دارى‌ و رهبرى‌ معصوم در متن ديانت‏ قرار داشته و جزء برنامه رسمى‌ انبيا و ائمه اطهار بوده است. اين منصب نه تنها خلاف شأن آنان نبوده بلكه يكى‌ از وظايف بزرگ آنان به شمار مى‌‏رود.

چه مقامى‌ بالاتر از اين كه يك نفر معصوم كه از قوانين آسمانى‌ كاملًا اطلاع دارد و از تأييدات غيبى‌ برخوردار است زمام امور ملت را در دست گيرد و با اجراى‌ قوانين الهى‌ بهترين و صالح‏ترين جامعه را به وجود آورد؟

 

در زمان غيبت‏

 

همه اقوام و ملل در ضرورت وجود زمام دار و تأسيس حكومت اتفاق دارند. هيچ عاقلى‌ در اين مطلب ترديد ندارد كه زندگى‌ كردن با هرج و مرج امكان‏پذير نيست.

بايد فرد يا افرادى‌ زمام امور ملت را در دست گيرند و با اجراى‌ قوانين عادلانه و كامل از هرج و مرج و تعدّى‌ و تجاوز جلوگيرى‌ كنند و اسباب رفاه و امنيت عمومى‌ را فراهم سازند.

اين موضوع يكى‌ از قوانين مسلم و ضرورى‌ عقلاست. اسلام نيز به اين موضوع عقلايى‌ پشت پا نزده بلكه لزوم آن را تأييد مى‌‏كند. پيغمبر و دوازده نفر امام معصوم را براى‌ رهبرى‌ و زمام دارى‌ تعيين نموده و از مردم خواسته مطيع دستوراتشان باشند و در تهيه اسباب و شرايط و تأسيس و تقويت دولتشان بكوشند.

اين موضوع به قدرى‌ اهميت دارد كه اهمال و ترك آن در هيچ زمان و تحت هيچ شرطى‌ جايز نيست. حتى‌ در صورتى‌ كه به رهبر معصوم دست رسى‌ نبود يا افكار عمومى‌ به درجه‏اى‌ نرسيده بود كه حكومت معصوم را قبول كند باز هم آن قانون ضرورى‌ عقلا به استحكام و قدرت خود باقى‌ است. باز هم عقل مى‌‏گويد: مردم موظفند براى‌ جلوگيرى‌ از اختلال نظام و براى‌ اجراى‌ قوانين سياسى‌ و اجتماعى‌ اسلام و براى‌ رفع تعدى‌ و تجاوز، فرد يا افراد شايسته و درست كار و امينى‌ انتخاب كنند و زمام امور را در دستش دهند. اسلامى‌ كه مقام رهبرى‌ و زمام‏دارى‌ را به قدرى‌‏ اهميت داده كه معصوم را براى‌ احراز آن مقام تعيين نموده است در هيچ حال به ترك آن راضى‌ نخواهد بود. اسلامى‌ كه با همت عالى‌ و نظر دقيق بهترين افراد بشر را كه از هرگونه گناه و خطا و اشتباه معصومند براى‌ رهبرى‌ صالح مى‌‏داند هرگز راضى‌ نمى‌‏شود كه مردم در خصوص تعيين سرنوشت خويش و تأسيس حكومت صالح و عادلانه بى‌‏اعتنا باشند يا زير بار هر حاكم نالايق و ستم كار و خودخواهى‌ بروند.

بدين آيه توجه بفرماييد: «وَما مُحَمَّدٌ إِلّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِن ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى‌‏ أَعْقابِكُمْ».[48]

آيه مذكور در جنگ احد نازل شده است. در آن جنگ سپاه اسلام مورد حمله شديد دشمن قرار گرفت حتى‌ جان رسول خدا در معرض خطر قرار گرفت. منادى‌ ندا كرد كه محمد به قتل رسيد. مسلمانان از شنيدن خبر قتل رسول خدا خود را بى‌ رهبر و زمام دار پنداشته به هر سو پراكنده شدند. اتفاقاً اين خبر، دروغ بود و به واسطه فداكارى‌ و از خود گذشتگى‌ چند نفر از اصحاب جان آن حضرت از خطر نجات يافت.

خبر زنده بودن آن‏جناب كم كم به گوش سپاهيان رسيد، از خبر زنده بودن رهبرشان نيروى‌ خويش را باز يافته و به سويش شتافتند. در چنين موردى‌ آيه نازل شد.

به مسلمانان مى‌‏گويد: محمد نيز پيغمبرى‌ است كه قبل از او پيامبرانى‌ آمده و درگذشته‏اند. اگر او بميرد يا كشته شود شما عقب گرد كرده و نظم خويش را از دست داده و پراكنده مى‌‏شويد و جهاد را ترك مى‌‏كنيد؟

آيه مذكور ضرورت حفظ نظام اجتماعى‌ را به ارتكاز عقلا واگذار نموده و اين مطلب را گوشزد مى‌‏كند كه مسلمانان نبايد در هيچ حال ولو با كشته شدن رسول خدا نظام اجتماعى‌ خود را از دست بدهند و جهاد را ترك كنند.

اصل تأسيس حكومت و وجود زمام دار به طورى‌ در بين مسلمانان و اصحاب رسول خدا مسلّم و قطعى‌ بود كه احدى‌ در صدد انكار برنيامد.

در انجمنى‌ كه بعد از رسول خدا در سقيفه بنى‌ ساعده تأسيس شد همه متفق بودند كه وجود زمام‏دار و خليفه ضرورت دارد. نهايت، انصار مى‌‏گفتند زمام‏دارى‌ حق ماست و مهاجران مى‌‏گفتند: ما بدان مقام سزاواريم. بعضى‌ مى‌‏گفتند: ما امير باشيم شما وزير.

گروهى‌ مى‌‏گفتند: يك امير از جانب ما باشد يك امير از جانب شما.

اما هيچ كس نگفت اصلًا تعيين خليفه ضرورت ندارد، ما مى‌‏توانيم بدون زمام دار به حيات اجتماعى‌ خود ادامه دهيم. بعداً هم كه حضرت على‌ عليه السلام و گروهى‌ از مسلمانان در صدد خلاف بر آمدند نگفتند: ما احتياجى‌ به خليفه نداشتيم بلكه حضرت على‌ مى‌‏فرمود: من به امامت و خلافت از ديگران سزاوارترم چون از جانب رسول خدا بدين مقام انتخاب شده‏ام. طرف‏دارانش نيز همين مطلب را تأييد مى‌‏كردند. به قدرى‌ مطلب ضرورى‌ بود كه حضرت على‌ عليه السلام با اين كه خلافت و زمام‏دارى‌ را حق مشروع خويش مى‌‏دانست اما عملًا بدين مطلب اعتراف داشت كه اصل تأسيس حكومت در هر حال و به هر كيفيت ضرورت دارد. بدين جهت با خلفاى‌ وقت هرگز مخالفت نمى‌‏كرد. هيچ گاه در صدد تضعيف و كارشكنى‌ برنيامد.

بلكه به عنوان ثانوى‌ و در رتبه دوم تأييدشان مى‌‏نمود.

از هيچ گونه خيرانديشى‌ و كمك‏هاى‌ فكرى‌ دريغ نداشت و در مواقع ضرورى‌ به ياريشان مى‌‏شتافت.

اصحاب خاص و ياران با وفا و خويشانش از جانب خلفاى‌ وقت به مأموريت‏هايى‌ گمارده شده و قبول مى‌‏كردند. هرگز آنها را منع نفرمود بلكه فرزندان آن جناب در بعضى‌ جنگ‏ها شركت كردند. حتى‌ در برخى‌ سخنانش به اصل ضرورت‏ تأسيس حكومت اشاره فرموده است. در جواب خوارج كه مى‌‏گفتند:

لا حكم الّا للَّه‏

، فرمود: سخن حقى‌ است كه باطل از آن اراده شده است. بله حكم مخصوص خداست. ليكن اينها مى‌‏گويند: امارت و زمام دارى‌ مخصوص خداست. در صورتى‌ كه مردم ناچار بايد اميرى‌ داشته باشند؛ چه خوب باشد چه بد. براى‌ اين كه در امارت او مؤمنان عمل صالح به جاى‌ آورند و كفار از نعمت‏هاى‌ دنيوى‌ بهره‏مند شوند تا كار خدا به پايان برسد، و ماليات جمع آورى‌ شود و به وسيله او با دشمنان، جهاد به عمل آيد و راه‏ها در امان شود و حق ضعيف از قوى‌ گرفته شود تا اين كه افراد نيك در راحتى‌ به سر برند و مردم از شر بد كاران در امان باشند.[49]

به هر حال، يا بايد گفت: احكام و قوانين سياسى‌، اجتماعى‌، حقوقى‌ و جزايى‌ اسلام به مدت كوتاه حكومت رسول خدا و حضرت على‌ اختصاص داشته و براى‌ امثال اين زمان‏ها نازل نشده است، يا بايد گفت اسلام در تمام اعصار حتى‌ زمان غيبت هم درباره اجرا كننده آنها- كه حاكم شرعى‌ است- نظر دارد، زيرا نمى‌‏توان گفت:

اجراى‌ قوانين را خواسته اما در مورد ضامن اجرا نظر ندارد.

موضوع رهبرى‌ و اداره ملت به قدرى‌ اهميت داشته كه شارع مقدس اسلام رسماً در اين باره دخالت نموده و بهترين و شايسته‏ترين افراد را كه از هر گناهى‌ معصوم بوده‏اند براى‌ تصدى‌ اين مقام در نظر گرفته و برنامه كارشان را تعيين كرده است.

كسانى‌ كه موضوع رهبرى‌ و زمام دارى‌ را جزء دين و يكى‌ از مناصب مقدس خدايى‌ مى‌‏دانند بايد قاعدتاً در اين باره عنايت و علاقه خاصى‌ نشان بدهند. در صورتى‌ كه به رهبر معصوم دست رسى‌ نباشد بايد كوشش كنند تا شايسته‏ترين و صالح‏ترين افرادى‌ كه بعد از معصوم در رتبه اول قرار گرفته و از هر لحاظ شايستگى‌ دارند انتخاب كنند.

عقيده رهبرى‌ و امامت تحرك و كوشش و احساس مسئوليت نتيجه مى‌‏دهد، نه سستى‌ و بى‌ قيدى‌ و زير بار ظلم و تعدى‌ رفتن.

تعجب است ملتى‌ كه رهبرى‌ را جزء مذهب خويش و مقامى‌ مقدس و دينى‌ مى‌‏داند در مقام عمل به طورى‌ آن را ناديده گرفته كه گويا دخالت در آن امر حياتى‌ يك عمل زشت عقلايى‌ و يك گناه نابخشودنى‌ است!

مقام رهبرى‌ را به قدرى‌ حساس و مهم تشخيص داده كه معصومين را كه كامل‏ترين و شايسته‏ترين افراد بشرند لايق آن مقام دانسته و در صورتى‌ كه بوجود معصوم دست رسى‌ باشد ديگرى‌ را لايق نمى‌‏داند ليكن در مقام عمل آن را ناديده گرفته و در اين امر حياتى‌ كه سرنوشت خودش و هم كيشانش و اجراى‌ احكام و قوانين دينش بدان بستگى‌ دارد، كوچك‏ترين دخالتى‌ نمى‌‏كند!

قم- ابراهيم امينى‌‏

مهر 1350[50]

 

[1]. وسائل‏الشيعه، ج 15، ص 15، ح 19915
[2]. صف( 61) آيه 4:« إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقاتِلُونَ فِى‌ سَبِيلِهِ صَفّاً كَأَ نَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ»
[3]. بقره( 2) آيه 193:« وَقاتِلُوهُمْ حَتّى‌‏ لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَيَكُونَ الدِّينُ لِلَّهِ»
[4]. توبه( 9) آيه 24
[5]. انفال( 8) آيه 60:« وَأَعِدُّوا لَهُمْ ما اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَمِنْ رِباطِ الخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّكُمْ وَآخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لا تَعْلَمُونَهُمْ اللَّهُ يَعْلَمُهُمْ»
[6]. آل‏عمران( 3) آيه 104:« وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلى‌ الخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ المُنْكَرِ»
[7]. بقره( 2) آيه 213
[8]. انبياء( 21) آيه 74
[9]. يوسف( 12) آيه 22
[10]. همان، آيه 101
[11]. سوره ص( 38) آيه 26
[12] ( 6). همان، آيه 35
[13] ( 7). طه( 20) آيه 47
[14]. احزاب( 33) آيه 6
[15]. مائده( 5) آيه 48
[16]. كامل، ج 1، ص 586؛ تاريخ طبرى‌، ج 1، ص 543- 542
[17]. ينابيع الموده، ج 1، ص 258
[18]. التراتيب الادارية، ج 1، ص 257
[19]. همان، ص 257
[20]. همان، ص 240- 246
[21]. همان، ص 258
[22]. همان، ج 1، ص 287
[23]. همان، ص 316- 314
[24]. ر. ك: همان، ج 1، ص 313- 391
[25]. همان، ج 1، ص 396- 398
[26]. همان، ص 398
[27]. همان، ص 392
[28]. انعام( 6) آيه 65:« يا أَ يُّها النَّبِىُّ حَرِّضِ المُؤْمِنِينَ عَلَى‌ القِتالِ»
[29]. توبه( 9) آيه 73:« يا أَ يُّها النَّبِىُّ جاهِدِ الكُفّارَ وَالمُنافِقِينَ وَاغْلُظْ عَلَيْهِمْ»
[30]. نساء( 4) آيه 105
[31]. احزاب( 33) آيه 6
[32]. نساء( 4) آيه 59
[33] ( 6). انفال( 8) آيه 46
[34] ( 7). نساء( 4) آيه 64
[35]. احزاب( 33) آيه 45
[36]. نساء( 4) آيه 65
[37]. السيرة النبويه، ج 5، ص 61- 62
[38]. الكامل، ج 1، ص 586
[39]. ينابيع الموده، ج 2، ص 158
[40]. الامامة و السياسه، ج 1، ص 29
[41]. همان، ج 1، ص 75
[42]. نهج البلاغه، ص 246، خ 172
[43]. همان، ص 54، خ 6
[44]. الامامة و السياسه، ج 1، ص 95
[45]. همان، ص 209
[46]. الكامل، ج 3، ص 408
[47]. روضه كافى‌، ص 222 و بحارالانوار، ج 23، ص 288
[48]. آل عمران( 3) آيه 144
[49]. نهج البلاغه، ص 82، خ 40
[50] امينى‌، ابراهيم، بررسى‌ مسائل كلى‌ امامت، 1جلد، بوستان كتاب (انتشارات دفتر تبليغات اسلامى‌ حوزه علميه قم) - قم، چاپ: پنجم، 1390.