اصولاً اسلام در مورد اسوه ها و تربیت از طریق الگو، خیلی تأکید و عنایت دارد. برای اینکه فردی که بهعنوان یک الگو معرفی میشود، مردم به او توجه ویژه میکنند و از او درس میگیرند. یکی از اهداف طرح داستانهای فراوانی که در قرآن آمده در واقع، ارائه الگو است. سرمشق دادن یک روش بسیار خوب است که اسلام بر آن تأکید دارد؛ مخصوصاً توصیه شده که به علمای خوب توجه کنید و از زندگی آنها درس بگیرید؛ آن علمایی که عملشان، کاشف از علمشان است و آن علمایی که حقاً نگاه کردن به آنها انسان را به یاد خدا میاندازد. در روایات ما نیز در این زمینه مواردی ذکر شده است. بنابراین، مقصود داستانگویی، تعریف و تمجید از ایشان نیست، بلکه هدف معرفی الگو است.
1. شیخ محمد حسن عالم نجفآبادی رحمةاللهعلیه
آقاى دکتر رضا عالم درباره پدر خویش چنین مى نویسد: حضرت آیت الله حاج شیخ محمد حسن عالم نجفآبادی متوفى 17 ربیعالاول 1343 از اوایل جوانى و آغاز به تحصیل، قناعت و مناعت را پیشه، و زهد، تقوا و توسل به ائمه اطهارعلیهمالسّلام را شیوهی خود نموده بود. همراه با تحصیل و فراگیرى علوم دینى به تزکیه نفس پرداخته و با آنکه از نظر مالى سخت در مضیقه بودند به قوت لایموت ساخته و استفاده از وجوه شرعیه را بر خود حرام نموده و تا آخر عمر این پرهیز ادامه داشت. زمانى که در نجف اشرف به تحصیل مشغول بودهاند براى امرار معاش، ساعاتى از روز را به استنساخ کتب، جهت دیگران پرداخته و در قبال آن اجرتى دریافت میکرده اند. پس از بازگشت از نجف اشرف و تا آخر عمر نیز به هیچ عنوان حتى در شرایط سخت در زندگى شخصى از وجوه شرعیه استفاده نمى کردند. در این مسیر، همسرشان ایشان را یارى مىنمودند و چنین به خاطر دارم که روزى به من فرمودند به یاد ندارم که مادرتان حتى یک روسرى از من درخواست کرده باشد. تا آنجا که ممکن بود لباس بزرگترها را سروسامان مىدادند و بر کوچکترها مىپوشاندند. به یاد دارم که روزى یکى از فرزندانشان از ایشان درخواست یک پیراهن از جنس پوپلین کرد که به علت عدم امکان مالى با مخالفت روبرو شد و باز به یاد دارم که مرحوم محمد محققیان؛ شاعر و دبیر از اهالى گورتان مىخواستند بابت وجوهات، یک جلد لغتنامه «المنجد» را به فرزند ایشان بدهند ایشان قبول نکرده فرمودند او تحت تکفّل من است و مىتواند عند اللزوم از کتابخانه استفاده کند. همچنین یکى از پسران ایشان در کارخانه وطن، متعلق به آقایان کازرونى کار مى کرد، قصد ازدواج داشت. مرحوم حاج میرزا محمد جعفر کازرونى توسط مرحوم حاج میرزا علیاکبر کازرونى در سه نوبت ــ شبهاى قدر ــ مبلغى را خدمت ایشان دادند و نپذیرفتند و بالأخره فرمودند: آقاى کازرونى اگر مى خواهند هدیهاى بدهند خود شخص را بخواهند و به خود او بدهند و از این قبیل موارد بسیار اتفاق مىافتاد. ایشان بسیار متواضع بودند. در مجالس هر کجا جا بود مىنشستند. کفشهاى خود را در دستمالى مى گذاشتند و همراه خود مىبردند و مىفرمودند مى ترسم هنگام خروج کسى بخواهد کفشها را پیش پاى من بگذارد. ممکن نبود اجازه دهند کسى حتى فرزندانشان دستشان را ببوسد. به دنیا هیچگونه دلبستگی نداشتند. از نزدیک شدن به مراکز قدرت جداً پرهیز مىکردند و بعضاً که از ایشان دعوت میشد تا در استاندارى همراه با سایر علما یا شخصیتهاى مملکتى که به اصفهان مى آمدند ملاقات داشته باشند پشت پاکت دعوت مینوشتند و به نامهرسان مىدادند. «به علت کبر سن و کهولت از حضور معذورم» هنگام وارد شدن به منزل، اول به اهل خانه با صدایى بلند سلام مى کردند سپس به همسرشان سلامى جداگانه، در منزل بسیار خوشخلق بودند. به کسى ــ بهخصوص به همسرشان چون سیده بودند ــ امر نمى کردند؛ فقط در مورد واجبات شرعى بود که اگر سستى مىدیدند عصبانى و آشفته مى شدند و واکنش نشان مى دادند.
از مطرحشدن به عنوان «آیت الله» و عناوین دیگر ابا داشتند. خود را خدمتگزار و مبین احکام دین مى دانستند. براى انجام کارهاى مردم و مراجعین وقت و ساعتى معین نداشتند و هر کس در هر زمان مراجعه مى کرد با رویى خوش از او استقبال مى کردند. با آنکه در بین مردم بودند، امّا با آنها نبودند. در خانه اى مخروبه و در اطاقى محقّر ساعاتى بسیار خوش را با راز و نیاز با خدا مى گذراندند و این خانه را به کاخ شاهى ترجیح مى دادند، حتى آقای کازرونى براى ایشان منزلى در خیابان عباس آباد (در جوار مسجدى که در آن اقامه جماعت مىشد) ساختند و ایشان قبول نکردند. بسیار وقتشناس بودند. جلسات درس ایشان از منظم ترین جلسات درس حوزه بود، همیشه با وضو بودند و به خصوص به هنگام حضور در جلسات درس مقید بودند وضو بگیرند. از منزل تا مدرسه و از منزل تا مسجد در بین راه به ذکر مشغول بودند و بیشتر به لا اله الا الله؛ چون مى فرمودند در ذکر لا اله الا الله فقط زبان حرکت دارد و لبها حرکتى ندارد و از ریا و تظاهر به دور است. به غذاى تهیه شده در منزل هیچگاه ایراد نمى گرفتند و از یک نوع خورشت در هر وعده غذا بیشتر استفاده نمى شد که یک وعده آن نان و ماست و یا نان خشک و دوغ بود. صبحانه هم نان و پنیر یا نان و چاى. شبها بعد از بازگشت از مسجد و صرف شام جهت آماده شدن براى درس روز بعد به مطالعه مشغول مىشدند. چند ساعتى هم استراحت مى کردند حدود 2 - 3 ساعت بعد از نیمهشب برای خواندن نماز شب بیدار مى شدند و مشغول به خواندن نوافل میشدند. حالتى داشتند که قابل وصف نیست. درک حالت روحانى آن مخصوص خودشان بود. ما فقط مى دیدیم که همچون ابر بهار مىگریستند و هیچگونه توجهى به اطراف خود نداشتند. بسیار (همسایگان، اساتیدشان، شاگردانشان و وابستگان خود را) دعا مى کردند و خلاصه اینکه ایشان عاشق شب بودند تا بتوانند دور از چشم نامحرمان با معبود خود به راز و نیاز بپردازند. عالمى که در آن سیر مى کردند براى ما قابل درک نیست و آنچه را که ما دیدیم براى دیگران که مىشنوند جنبهی افسانه و قصه دارد «طوبى لهم و حسن مآب» پس از اداى فریضه صبح و تعقیبات، ساعتى استراحت مىکردند و پس از صرف صبحانه اى مختصر، تطهیر مىکردند؛ وضو مىگرفتند و جهت تدریس عازم مدرسه جده مىشدند. در بین راه به ذکر مشغول بودند و بیشتر جمعهها به ذکر لا اله الا الله صبح و پس از ساعتى استراحت و صرف صبحانه حدود ساعت 9 به خواندن نماز جعفر طیار و زیارت عاشورا میخواندند تا ظهر و اداى فریضه ظهر و عصر. ایشان در مجالس ختم شرکت مى کردند، ولى در مجالس پذیرایى که در این جهت ترتیب داده مىشد شرکت نمىکردند و مى فرمودند چهبسا که متوفّی را فرزندى صغیر باشد که بازماندگان براى حفظ آبروى خود و بدون توجه در مالى که صغیر در آن سهمى دارد تصرف کرده و بابت هزینهی این مجالس از مال صغیر، کسر شود. ایشان حتى در ایام سخت بیمارى یا مشکلات دیگر، هیچگاه کلام یا کلمهاى که از آن بوى نارضایتى و شکوه داشته باشد شنیده نمىشد. همیشه شاکر بودند و چنان مىنمود که از هر جهت در رفاه هستند و هیچ مشکلى ندارند.
به یاد دارم در سالهاى آخر عمر که در خانه بسترى بودند و به هیچ وجه قادر به حرکت نبودند روزى مرحوم دکتر محمد ریاحى که از دوستانشان بود به عیادتشان آمد و در پاسخ احوالپرسى فرمودند: الحمدالله بسیار خوبم!
مرحوم دکتر ریاحى به حیرت فرو رفت و گفتند: چگونه است که در این حالت باز هم راضى و شاکر هستند؟ همیشه آرزو داشتند که پس از مرگ در کنار سیدى و اگر بشود در کنار یکى از اساتید خود به خاک سپرده شوند؛ بالأخره این آرزو برآورده شد و در کنار قبور مطهر اساتید خود در تکیه کازرونى (در کنار قبر مرحوم آیتالله گزى، آیتالله سید محمدباقر درچهای و مرحوم آیتالله سید مهدى درچهاى) به خاک سپرده شدند. عاش سعیداً و مات سعیداً رحمة الله و برکاته علیه.
علاقه و ارادت ایشان به سادات به علت انتسابشان به خانواده عصمت و طهارت، وصفناپذیر و زبانزد خاص و عام بود. در هر مجلس و موقعیتى، سادات را متوجه وظایفشان مى نمودند. مُصِرّ بودند که سادات باید با داشتن نشانى مخصوص در جامعه شناخته شوند تا مبادا مورد بىاحترامى قرار گیرند و نیز با داشتن این نشان، بیشتر متوجه بر موقعیت خود شوند و در حفظ شئون اسلامى، گام بردارند. کتاب «فضیلت السادات» را نیز به همین منظور نوشتند که مقدمهی آن به طبع رسید.
روزهای پنجشنبه و جمعه در مسجد بزرگ بازار، برای طلاب منبر میرفت، بازاریها هم حاضر میشدند و در نماز جماعت و استماع از منبرش شرکت داشتند. یادم هست یک روز از فراز منبر، دستی به محاسنش کشید و شروع کرد به گریه، بعد از گریستن، گفت: من از این ناراحت و نگرانم که فردای قیامت، از برابر این بازاریها بخواهند مرا به جهنم ببرند. پیش این بازاریها خجالت میکشم. این افراد مرا به عنوان یک عالم دینی با تقوا میشناسند.
خجالت از خدا که بهجای خود، ولی خجالت از این مردم، مصیبت دیگری است. پیامبر خداصلّیاللهعلیهوآله میفرماید: «شدیدترین مردم از جهت ندامت و حسرت در قیامت، عالمی است که دیگران را به خدا فراخوانده و آنان نیز دعوت او را اجابت کردهاند و به همین جهت، خداوند آنان را به بهشت ببرد، اما خود دعوتکننده را به جهنّم ببرد».
این مرد بزرگوار از مجتهدین والامقام عصر خود بود؛ یعنی اگر الان بود از اعلم علما بود، یا در ردیف اینها بود. با آن فضل و علم، شرح لمعه و معالم میگفت. خودش عقیده داشت مادامی که ساداتی مستحق باشند باید سهم امام را به سادات داد و دادن سهم امام را به غیر اهل علم تجویز نمیکرد. این عالم بزرگوار هنگامی که از نجف به اصفهان آمد، خودش از سهم امام مصرف نمیکرد. با اینکه موقعیتش هم از همه بالاتر بود. آن موقع تعدادی از تاجران معروف اصفهان مرید ایشان بودند. مسجدی ساخته بودند و ایشان در آن مسجد نماز میخواند. به هر حال امکاناتی داده بودند و سهم امام را به ایشان میدادند؛ امّا او از سهم امام یک ریال هم استفاده نمیکرد، حتی به فرزندانش هم نمیداد. دو پسر طلبه هم داشت برای اینکه زندگیاش اداره شود منبر میرفت. دقّت کنید نفس چقدر باید قوی باشد. یکی از پسرانش در قم درس میخواند که طلبه خیلی خوبی هم بود. در آن زمان این آقا ماهی سیتومان میفرستاد برای او تا در قم درس بخواند. یکوقت این پسر ایشان به من گفت که شما میروی اصفهان به پدرم بگو این سیتومان بهجایی نمیرسد مبلغ بیشتری برای من بفرستند تا بتوانیم زندگی کنیم. من رفتم خدمت ایشان گفتم: آقا رضا طلبه خوبی است؛ درس میخواند و تقوایش هم خوب است. ایشان گفت: الحمدالله، گفتم: تنها این الحمدالله کافی نیست. با این سیتومان زندگیاش اداره نمیشود. ایشان فرمود: فلانی! تو که میدانی عقیده من این است که سهم امام را در مرحله اول باید به سادات داد. من خودم هم از سهم امام مصرف نمیکنم. من این سیتومان را هم از پول منبرم برای او میفرستم. با اینکه فرزندش طلبه بود و میتوانست با این توجیه از وجوهات به او بدهد. امّا میگفت خدا میداند نمیتوانم بیشتر از این بدهم و واقعاً نداد. میگفت: همینطور مثل سایرین زندگی کند. ایشان برای ما عصرهای پنجشنبه و جمعه درس اخلاق میگفت. طلبهها را به زهد و بیتوجّهی به دنیا سوق میداد و سفارش میکرد. خودش هم خیلی دقّت میکرد. یکخانه نزدیک مسجد جدّه بزرگ در بازار اصفهان داشت که چند اتاق محقر داشت که ارث خانمش بود. جنازهاش را هم از همین خانه بیرون بردند.
آیت الله شیخ محمدحسن عالم، وقتی صحبت میکرد اشک از چشمانش جاری بود. از باطن ذات به خدا ایمان داشت. به سادات هم بسیار علاقه داشت. در اواخر عمر خدمت ایشان رسیدم با جثه بسیار ضعیف، در رختخواب نشسته بود. سلام کردم و گفتم که من ابراهیم امینی هستم. ایشان مقداری تأمل کرد هیچ چیز یادش نیامد. با اینکه چندین سال خدمت ایشان درس خوانده بودم. گفتم آقازادهتان آقا جعفر از قم خدمتتان سلام رساندند. ایشان هیچ یادش نیامد. همه چیز از یادش رفته بود. یک مقدار زیادی آنجا نشستم. این وضعیت را مشاهده نموده و گریه میکردم؛ امّا ایشان ناگهان شروع به صحبت کردند. آیهای تلاوت کرد، بعد حدیثی خواند و شروع کرد به موعظه کردن، قریب نیم ساعت موعظه کرد. بعد هم روضه حضرت علیاصغر را خواند؛ یعنی یک منبر نیمساعته رفت. این مرد همه چیز از یادش رفته بود الّا خدا، الّا معنویت و الّا آخرت. پسرش جعفر را از یاد برده بود، امّا اینها یادش مانده بود. آنهایی که اهل دین و معنویت باشند این حالات برایشان میماند. ما استادهای دیگری هم داشتیم، امّا آنچه که مرا مجذوب مرحوم شیخ حسن عالم کرد و واقعاً به آن عشق میورزیدم همین معنویات ایشان بود.
اسلام میخواهد شما از اول جوانی به کسب اخلاص مقیّد باشید. هدف شما آخرت باشد و سعی کنید خودتان را غرق دنیا نکنید. شما میتوانید یک عالم وارسته باشید و در عین یک زندگی معمولی، بهترین خدمت را به اسلام و مسلمین ارائه دهید و حجت اسلام و مسلمین باشید. مبادا از خودتان غفلت کنید. ظواهر دنیا آنقدر آدم را به سمت خود میکشد و در دل ریش میدواند؛ طوری که بعداً نمیتوان خود را از دنیا جدا نمود. سعی کنید از آغاز خوب باشید و داشتن اخلاص هیچ منافاتی با اینکه شما زندگی و شغل داشته باشید، ندارد. با اخلاص باشید تا زندگی دنیا در شما اثر منفی نگذارد و دین شما را نگیرد و عاقبت به خیر شوید.
2. علامه طباطبایی رحمةاللهعلیه
یکی از افرادی که میتواند الگو باشد مرحوم علامه طباطبائی است. من از سال 1326 شمسی که به قم آمدم با حضرت استاد علامه آشنا شدم. شاگرد ایشان بودم و بیش از شاگردی، مجذوب ایشان بودم. در واقع، دو نفر خیلی مرا در حوزه علمیه قم مجذوب خود کردند. یکی حضرت امام خمینیقدسسرّه بود و دیگری علامه طباطبائی قدسسرّه که خیلی شیفته این دو بزرگوار بودم. علاوه بر درس که خدمت علامه میخواندیم، به منزل ایشان نیز رفت و آمد داشتیم. خیلی هم به من لطف داشتند. از داخل زندگیشان هم خبر داشتم. مسائل نسبتاً خصوصی را هم به من میفرمودند. من آشنایی با این مرد الهی را از الطاف خفیه الهی میدانم. آن موقع حوزه علمیه، طوری نبود که همه به علامه توجه داشته باشند؛ گرچه ایشان مدرّس توانایی بود، امّا همه طلبهها با ایشان آشنا نبودند؛ تنها عدهای بودند که به ایشان توجه داشتند. اینکه خدای متعال، اسبابی را فراهم کرد که جذب ایشان شدم واقعاً از الطاف الهی بود. اگر من چیزی در این علوم پراکنده داشته باشم، از علامه طباطبائی است. اصولاً آن مرحوم فرد ممتازی بود. از هر جهت فرد کمنظیری در اسلام بود. فردی که بین علم و پرورش شاگردان و بین معنویت و اخلاق را جمع کرده بود. چنین افرادی در بین علما زیاد نیستند. او فرد ممتازی بود و خدمات بسیار ارزندهای را در آن زمان نسبت به اسلام و انقلاب انجام داد.
ایشان عالم عاملی بود که در زمان حیاتش قدرش معلوم و شناخته نشد و بعد از آن هم با همهی این بزرگداشتها هنوز حقّش اداء نشده است. از ویژگیهای ایشان بود که از همان اوایل طلبگی به فکر خودسازی، تزکیه و تهذیب نفس بود. من از تحصیلات ایشان در تبریز اطلاع ندارم؛ چون مقدمات و یک مقداری از سطح را آنجا خوانده بودند، بعد به نجف هجرت کردند، ولی از مطالبی که نقل میکردند استفاده میشد که ایشان از همان اول به تزکیه و تهذیب، نفس عنایت ویژه داشته است.
الف) ارائه طریق
چنانکه قبلاً هم یادآور شدم ایشان میفرمودند: وقتی میخواستم از تبریز به سوی نجف حرکت کنم، نمیدانستم آنجا باید چه کار کنم. تعبیرشان این بود که من خیلی خَجول بودم و اطلاعات کافی هم نداشتم. نمیدانستم حال که به نجف میروم چه کار باید کنم؟ درس چه کسی بروم؟ رفتارم چگونه باشد؟ در طول راه نگرانیام این بود که چه کنم. وقتی به نجف رسیدم، چشمم به قبّه امیرالمؤمنین علیهالسّلام که افتاد عرض کردم: «یا علی! من آمدم خدمت شما برای درسخواندن، مرا راهنمایی کنید.» ابتدا یکمنزلی اجاره کردیم و رفتیم در آن منزل. روز بعد درِ منزل را زدند در را باز کردم، دیدم سیدی بزرگوار (آقای قاضیِ[129] معروف) هستند. ایشان با من صحبتهایی کردند. در ضمن حرفهایشان به من فرمودند: کسی که میآید طلبه میشود علاوه بر اینکه باید فکر درسخواندن باشد، باید به فکر تزکیه و تهذیب و اصلاح نفس خود نیز باشد تا بتواند از علمش استفاده کند. این چند جمله را فرمودند و بلند شدند و رفتند.
ب) خودیابی از آغاز
علامه فرمودند: من از آن موقع راه خودم را پیدا کردم و تا وقتی که در نجف بودم در درس مرحوم آقا سید علی قاضی شرکت میکردم. من مرتّب در جلسات درس اخلاق خصوصی ایشان نیز شرکت میکردم و از مرحوم قاضی خیلی استفادهها بردم. تعبیرشان این بود که من هر چه دارم از استادم مرحوم آقای قاضی دارم. از مرحوم قاضی نقل میکردند که ایشان میفرمودند: اگر انسان برای پیدا کردن انسان کامل که حقاً یک مؤمن واقعی باشد، نصف عمرش را هم صرف کند، ارزش دارد. البته ایشان خودشان این آدم کامل را پیدا کرده بودند. حقّاً آقای قاضی انسان کاملی بودند[130] و شاگردان زبدهای هم تربیت کردند.
ج) تهجّد و محبت به اهلبیت
از خصوصیات علامه طباطبائی از جهت عبادت و سیر و سلوک آنچه که محسوس بود و ما دیده بودیم و از نزدیک خبر داشتیم این بود که ایشان فردی بود که تهجّدش ترک نمیشد. همیشه نماز شب را میخواند و گاهی هم که بعضی افراد دستورالعمل میخواستند ایشان به نماز شب و تهجّد تأکید میکردند و میفرمودند که نماز شب را ترک نکنید. نماز شب را خوب و با دقت بخوانید. اگر میخواهید به مقاماتی برسید نماز شب را بخوانید. مقیّد بودند که نوافل را حتیالمقدور بخوانند. حتی گاهی نوافل را بین راه میخواندند؛ چون نوافل را میشود نشسته و خوابیده و در هر حالتی خواند. یک بار از ایشان در حال راه رفتن سؤالی کردم، ایشان در پاسخ دادن یک مقداری تأخیر کردند. بعداً عذرخواهی کردند و فرمودند من مشغول خواندن نافله بودم که جواب شما را با تأخیر دادم. آنقدر به نوافل مقیّد بودند که اگر زمانی موفق نمیشدند، به هر نحوی بود آنها را انجام میدادند. دائمالوضو بودند. تقریباً میتوان گفت که دائمالذکر بودند. همیشه ذکری بر لب داشتند. ما در راه که میرفتیم برای جلسهای که در شبهای پنجشنبه و جمعه برقرار بود؛ چون منزل ما نزدیک منزل ایشان بود با هم میرفتیم. همیشه ذکر خدا بر لب داشت. اگر ما سؤال میکردیم جواب ما را میدادند، بعد دوباره مشغول ذکر میشدند. در آن جلسهای هم که داشتیم که بزرگان هم حاضر بودند، اگر کسی سؤال میکرد، جواب میدادند و بعد دوباره مشغول ذکر میشدند. البته من نمیدانم که ذکر دائمی ایشان چه بود و غفلت هم کردم که سؤال کنم، امّا یک وقتی از ایشان پرسیدم که شما راجع به ذکری که تداوم پیدا کند چه سفارشی دارید؟ ایشان فرمودند: «لا اله الا الله». ایشان میفرمودند: این ذکر برای کسی که میخواهد در طریق تزکیه باشد، بهترین ذکر است. به هر حال فردی دائمالذکر بود و به دعا هم خیلی عنایت داشت؛ همینطور عنایت زیادی به زیارت داشت. در قم ایشان مقیّد بود هفتهای یک روز غالباً بعدازظهرها به حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها مشرّف شوند. مواقع دیگر که اعیاد یا وفیّات بود باز هم عنایت مخصوصی به زیارت داشتند.
به مسائل اخلاقی و اجتماعی نیز توجه مخصوص داشتند. یک بار که در پیادهروی خیابان ارم قم میرفتیم، ایشان پوست میوهای را در پیادهرو دید آن پوست میوه را با عصا و پایشان به کناری انداختند؛ برای اینکه میخواستند کسی که از آنجا عبور میکند زمین نخورد و خسارت نبیند. درعینحالی که به فکر دعا و ذکر بود طوری نبود که متوجّه اطراف نباشند. میتوان گفت او از کسانی بود که در دعای کمیل به آنها اشاره شده است که: «خدایا مرا از کسانی قرار بده که اوراد و اعمالشان یکی است و آنچه برای خدا باشد در دریچه دید آنها قرار میگیرد».[131] این توجه کاشف از یک صفت بزرگ است که اوج تجلّی اخلاق اسلامی را میرساند که نه تنها انسان خود کار غیر اخلاقی انجام ندهد، بلکه مقیّد باشد که کار غیر اخلاقی دیگران را هم اصلاح کند.
ویژگی دیگر ایشان علاقه به روضه حضرت اباعبدالله علیهالسّلام بود. خودشان هم مجلسی برپا میکردند؛ و در مجالس دیگران هم شرکت میکردند. من به همراه ایشان به منزل آقای قاضی میرفتیم. خیلی باحال خوب در روضه شرکت میکردند. گاهی که روضه میخواندند شانههایشان از گریه بالا و پایین میرفت. ایشان معمولاً تابستانها به اطراف تهران میرفتند، چند سالی هم مشهد مشرف بودند. یکی از سالهایی که مشهد بودند من هم برای زیارت رفتم و آن حالاتی که هنگام تشرف به حرم داشتند و عنایت و احترامی که نسبت به امام رضاعلیهالسّلام داشتند را ملاحظه کردم. ایشان عتبه درب حرم امام را میبوسیدند، بعد هم در نماز مرحوم آیت الله میلانی شرکت میکردند؛ مثل یک فرد عادی در نماز جماعت ایشان شرکت میکردند. البته بعضی طلبهها او را میشناختند و دور ایشان را میگرفتند و سؤال میپرسیدند.
د) مراقبه
ویژگی دیگری که در زندگی ایشان کاملاً محسوس بود، حالت مراقبت از نفس خویش در جاهای مختلف بود. در حرف زدن، راه رفتن، درس گفتن، در همه حال در ایشان یک حالت مراقبت از نفس به خوبی محسوس بود. البته آدم از دل افراد خبر ندارد، امّا قطعاً ظواهر، یک چیزهایی را نشان میدهد. حضرت امام راحلرحمةاللهعلیه هم اینگونه بودند. همیشه یک حالت مراقبت از نفس را انسان در ایشان حس میکرد.
علامه از جهت اخلاق هم فوقالعاده بودند. من سالها با ایشان محشور بودم. در تمام این مدتی که در خدمت ایشان بودم ندیدم عصبانی شوند. بهعنوان نمونه شهید مطهری هنگام درس در اشکال کردن خیلی سماجت داشت، رها نمیکرد. هر چه استاد میفرمود باز ایشان اشکال میکرد ولی در تمام این مدت ــ که من تقریباً از سال 1326 تا 1360 که علامه وفات کردند؛ یعنی بیش از سی سال ــ یکمرتبه ندیدم که ایشان عصبانی شود. با اینکه جای عصبانی شدن بود که شاگرد جسور دادوبیداد میکند ایشان هم باید دادوبیداد میکردند و عصبانی میشدند، ولی با ملاطفت جواب میدادند. گاهی صورتشان برافروخته میشد و میگفت: «آقا! چرا توجه نمیکنی؟» این مثلاً نهایت واکنش ایشان به سؤالات مکرر و جسورانه شاگردان بود. نسبت به همه احترام میگذاشتند، حتی به طلاب مبتدی و مردم عادی.
ه) تواضع
علامه با اینکه دریایی از علم بود، آنقدر متواضع بود که هر طلبهای با ایشان، احساس صمیمیت میکرد. خیلی متواضع بودند. در درس هیچگاه این احساس نبود که ایشان استاد هستند. به شاگردان نمیگفت شما گوش بده شما نمیفهمید! با کمال ملایمت، مطالب را میفرمودند. حقاً در هر رشتهای یک انسان اهل نظر بود. در قسمت فلسفه، اخلاق، تفسیر و.... بهترین نظرها را خیلی ساده بیان میکرد. اصلاً کسی حس نمیکرد که مطلبی دشوار است؛ چون بهسادگی بیان میکرد. بعضی اساتید وقتی یک مطلبی از خودشان است به خود میبالند! امّا ایشان اصلاً و ابداً چنین نبودند. مطالب عالی را در سطح ساده و عادی بیان مینمود. علاقهی زیادی به شاگردانش داشت و معارف را با احترام تعلیم میداد. از آنها احوالپرسی میکردند. گاهی در جلسات شبهای پنجشنبه و جمعه اگر یکی از افراد نمیآمد، سراغ او را میگرفتند. عنایت داشتند که حتماً احوالشان را بپرسند. به هر حال از جهت اخلاق خیلی فوقالعاده بودند.
از سال 1326 که خدمت ایشان بودم، بخشی از منظومه حاجی سبزواری را خدمت ایشان خواندم. تدریسشان در منزل بود. بعد از آن هم منظومه حکمت را در مدرسه حجتیه شروع کردند؛ بعد از آن هم اسفار و یک مقدار هم تفسیر. در آن زمان از علم تفسیر و علوم متفرقه در حوزه قم خبری نبود؛ یعنی تفسیر یک درس فرعی و یک نقص شمرده میشد. الحمدالله حالا اوضاع بهتر شده و تفسیر یک درس رسمی حوزه شده است؛ امّا آن زمان تفسیر اینگونه نبود یعنی اینگونه قضایا را کوچک میشمردند. در آن روزگار دَرسِ مهم، فقه و اصول بود. درس مرسوم همان درس فقه و اصول بود. ایشان برای اولین بار درس تفسیر را در قم شروع کردند. آن موقع نوشتن تفسیر «المیزان» را شروع نکرده بودند. شاید حدود 60 یا 70 طلبه در درس ایشان شرکت میکردند. همین درس نقطه شروعی برای نوشتن تفسیر المیزان شد.
درس فلسفه، امروزه یک درس رسمی است، ولی آن موقع خیلی مشکل بود. عدهای نمیگذاشتند کسی درس فلسفه بگوید؛ یعنی نصیحت میکردند، ولی آن موقع ایشان با کمال جدّیت، درس فلسفه را شروع کردند. یک درس فقه و اصول هم در یکی از حجرههای فیضیه داشتند؛ خوب هم بود، اما بعدها درس فقه و اصول را تعطیل کردند. فرمودند: استاد درس فقه و اصول زیاد هست، امّا استادی که درس تفسیر و فلسفه بگوید خیلی نیست لذا فقه و اصول را تعطیل کردند. این دلالت بر اخلاص ایشان داشت. حتی گاهی عدهای، مانع اسفار گفتن ایشان میشدند. حضرت آیتاللهالعظمی بروجردیرحمةاللهعلیه تحت فشار برخی از بازاریان تهران که گفته بودند ما سهم امام را میدهیم که طلاب فقه و اصول بخوانند و اگر فلسفه تدریس شود و فلسفه بخوانند دیگر سهم امام نمیدهیم، ایشان برای حوزه احساس خطر کرده بود. ازاینرو، با وجود اینکه ایشان خودشان اهل فلسفه بودند، پیغام محترمانه به علامه داده بود که درس اسفار را نگویید و پیشنهاد شفا را داده بودند. ایشان هم پیغام داده بود چشم اطاعت میکنم. امّا من اسفار را که میگویم از روی وظیفه میگویم اگر شما میگویید وظیفه نیست نمیگویم. مدتی بعد آیتالله بهبهانی به آقای بروجردی پیغام داده بود که برای حوزه خیلی بد شده است؛ چون در دانشگاه میگویند حوزه عقبگرد میکند که فلسفه را تعطیل کردهاند. آقای بروجردی باز پیغام داده بودند که درس فلسفه را شروع کنید. ایشان در قم پایهگذار علم هیئت و حدیث بود. ما مدتی خدمت ایشان در همان جلسه شبهای پنجشنبه و جمعه ــ با اینکه ایشان فیلسوف بودند ــ درس حدیث میخواندیم؛ چند جلد اول بحار را ما خدمت ایشان خواندیم. البته خیلی دقیق صحبت میکردند و عنایت خاصی به تفسیر و حدیث مخصوصاً به نهجالبلاغه داشتند. خدمات ایشان از این جهت خیلی ارزنده بود؛ اساساً مسیر حوزه و فکر حوزه را تغییر داد. پروفسور کُربن فرانسوی[132] سالی یک یا دو بار برای شیعهشناسی میآمد ایران و از محضر مرحوم علامه استفاده میکرد و علامه طباطبائی هم از قم با اتوبوس به تهران میرفت تا با کربن، نشستی داشته باشند. هر 15 روز جلسه درسی برای او و دیگر بزرگان برگزار میکرد. میفرمود: خدای متعال خواسته است که عرفان تشیّع توسط پرفسور کربن به خارج برود. ایشان هم متنفذ بود و واقعاً در نشر تشیّع مؤثر بود.
در سال 1326 در منزلی صد متری در یخچال قاضی اجارهنشین بود. چهار اتاق داشت که دو تا خودشان و خانواده بودند و یکی هم بیرونی بود و محل تدریس ایشان. یک وقت وضع اقتصادی ایشان خیلی سخت شد و بسیار مقروض شدند. ظاهراً ضامن یکی از بستگانشان شده بود و او هم ورشکست شده و قرض سنگینی بر عهدهی علامه افتاده بود. با اینکه طبع بزرگی داشت، ولی این حالت مقروض بودن در ایشان محسوس بود. یک مقدار سهم امام گرفتیم که بدهیم خدمت ایشان که این گرفتاری را رفع کند. پول سهم امام را خدمت ایشان دادند، اما ایشان قبول نکرد. هر چه گفتند قبول نکرد. ما هم هر چه عرض کردیم سهم امام و سهم سادات است، خدمت شما باشد ایشان فرمود نه. زیاد که اصرار کردیم، فرمودند شما بگیرید و بین طلبهها تقسیم کنید.
ظاهراً ایشان سهم امام مصرف نمیکرد؛ در حالی که وضع مالی خوبی نداشت. مقداری ملک در تبریز داشتند که مختصر اجارهای از آن میگرفتند و هزینهی زندگی را از آن تأمین میکردند. بعد از نوشتن کتاب، به من فرمود که خدای متعال، رزق و روزی من را در قلم قرار داده است. زمانی آن املاک تبریز ایشان در طرح افتاد و ارزش پیدا کرد. آن وقت توانست خانه سادهای بخرد. لباسهای سادهای داشت. جلیقهای داشت که تا آخرین روزهای عمرش هم این جلیقه را میپوشید. با آن کفشهای ساده و زندگی ساده که فرصت ذکرش نیست. نه املاکی بهجا گذاشتند، نه پولی. فقط این خانه را گذاشتند که از ارث پدری خریده بودند و آن هم اخیراً مؤسسه قرآنی شده است.[133]
اواخر عمر متأسفانه به بیماری مبتلا شده بودند و پزشکان میگفتند که مغز ایشان دیگر تحمل و گنجایش مطلب جدید ندارد. ایشان اواخر عمر تقریباً به دنیا توجه نداشتند و در عالم دیگری بودند. من یک بار خدمت ایشان رسیدم. خوابیده بودند، در همان رختخواب نشستند. از ایشان سؤالی پرسیدم و فهمیدم متوجّه هستند و جواب مرا دادند، ولی شاگردان و فرزندان را نمیشناختند. معلوم شد که در عالم دیگری هستند و باید با همان وسایل عالم دیگر با ایشان ارتباط داشت.
در روزهای آخر، یک روز از ایشان پرسیدم: «برای حضور قلب در نماز چه توصیهای دارید؟» با صدای ضعیف فرمود: «توجّه، توجّه، توجه ... مراقبه، مراقبه، مراقبه... مراوده، مراوده، مراوده...». از این دستورالعمل کوتاه چنین فهمیدم که نمازگزار برای حضور قلب، باید قبل از شروع نماز، تمام توجه خود را به سوی خدا معطوف سازد، خود را در محضر خدا مشاهده کند و قلبش را از غیر او خالی گرداند، بعد از آن تکبیرة الاحرام بگوید. بعد از آن مراقب باشد تا از این حال خارج نشود و به یاد خدا بودن را همچنان تا پایان نماز ادامه دهد. چنانچه لحظهای توجه به امر دیگری به ذهن او آمد، فوراً از آن منصرف شود و به حال توجه سابق خود بازگردد.
علامه، بسیار مؤدّب بودند و در ملاقات با افراد به پوشیدن لباس و عمامه مقیّد بود. حتی به هنگام بیماری و در بستر، پتو را روی پاهایش میانداخت تا بیاحترامی به دیگران نشود. ایشان بسیار خوش مجلس و شیرینزبان بود و با بیان داستانهای اخلاقی، جلسه را رونق میداد. از کسی انتقاد و عیبجویی نمیکرد. در بذلِ دانش، جواد بود و بخل نمیورزید. از امانت دادن کتاب، حتی نوشتههای خطی خودش امتناع نداشت؛ گرچه گاهی بیخطر هم نبود.
هر کسی سؤال میپرسید، پاسخ میداد، ولو از عوام بود. البته در پاسخ دادن مقدار درک مخاطب را رعایت میکرد؛ همانگونه که فضلا از محضرش استفاده میکردند، عوام نیز میتوانستند از علومش بهره بگیرند.
زندگی نسبتاً سادهای داشت. فرش منزل او قالیهای متوسط و گلیم پشمی بود. لوازم زندگی ایشان ساده و لباسهای او در حد متوسط، ولی تمیز و زیبا بود، گاهی یک لباس را چندین سال میپوشید.
و) تشویق به فارسینویسی
در سابق، تألیفات غالباً در فقه و اصول و به زبان عربی بود. عدهای، مقالهنویسی و تألیف کتاب به زبان فارسی را برای توده مردم در شأن علما نمیدانستند و تعداد محدودی از طلاب، کمی از اوقاتشان را صرف نگارش کتاب میکردند. علامه این روش را بر حوزویان نمیپسندید و آن را یک نقص و ضعف میدانست و میفرمود: «اکثر مردم ایران، فارس زبان هستند و نیازهای عقیدتی، اخلاقی، کلامی، اجتماعی و فقهی آنان باید از حوزه علمیه تأمین شود؛ بنابراین، طلاب و فضلا باید نویسندگی را بیاموزند و تمرین کنند». ازاینرو، خودش فارسینویسی را شروع کرد و شاگردانش را نیز به این کار تشویق مینمود.
ز) تألیف متون درسی
علاوه بر کتابهای مهم و علمی، به تدوین متون درسی هم میپرداخت. از جمله: «بدایة الحکمة» و «نهایة الحکمة» که هر کدام یک دوره فشرده فلسفه است و به پیشنهاد شهید قدوسی، در دو سطح برای طلاب مبتدی نگاشته شده است. «کتابهای شیعه در اسلام» و «قرآن در اسلام» را به پیشنهاد آقای دکتر سید حسین نصر برای تدریس در دانشگاههای خارج کشور نوشتند و به قلم او ترجمه شد و پاورقیهای «شیعه در اسلام» را من به امر استاد نوشتم.
یکی از آثار این دانشمند بزرگ، کتاب «آموزش دین یا تعالیم اسلام» است که به زبان فارسی است. این کتاب را به زبان ساده و برای تدریس در دبیرستان علوی تهران و به پیشنهاد شیخ علیاصغر کرباسچیان معروف به علامه کرباسچیان نوشته، این کتاب در چهار جلد چاپ شد و مدّتها در دبیرستان علوی تدریس میشد.
علامه، آثار منتشر نشدهای هم دارد مثل «البیان فی الموافقة بین الحدیث و القرآن» در موضوع تفسیر، در سه جلد که هنوز خطی است[134] و جلد دوم و سومش را پس از چاپ جلد دوم «المیزان» نگاشته است و تا اواسط سوره یوسف ادامه یافته است.
ح) احترام و محبت به همسر
علامه از همسرش کاملاً راضی بود و بعد از مرگ او گریه و بیقراری میکرد. میفرمود: «محبتها و همکاریهای او را هرگز فراموش نمیکنم. زندگی پرفراز و نشیبی داشتم. در نجف اشرف از جهت مسکن و مسائل معیشتی در وضع خوبی نبودم. به امور زندگی و کارهای مربوط به خانه آشنا نبودم، همهی کارها بر عهده خانم بود و من به درس و بحث مشغول بودم. در قم نیز همینگونه بود. در طول زندگی هیچگاه نشد که خانم کاری را انجام دهد و من در دلم بگویم: کاش این عمل را انجام نداده بود، یا کاش فلان کار را انجام میداد. در طول زندگی هیچگاه به من نگفت: چرا فلان کار را کردی یا نکردی؟ علاوه بر امور خانهداری و بچهداری از من نیز مراقبت میکرد تا بتوانم به کارهای علمی خودم بپردازم. اکثر اوقات در منزل بودم و به مطالعه و تحقیق و نوشتن اشتغال داشتم. گاهی چندین ساعت یکسره مشغول بودم. خسته میشدم و نیاز به استراحت داشتم. خانم به وضع من توجه داشت ساعتی یک بار یک فنجان چای به اتاق مطالعه میآورد و بدون سخن گفتن آن را میگذاشت و میرفت، بدینوسیله بدون اینکه رشتهی فکرم قطع شود، چای را میخوردم و پس از اندکی تجدید قوا به کارم ادامه میدادم. مادام که در اتاق کار مشغول بودم، خانم هر ساعت یک بار همین عمل را انجام میداد. چگونه میتوانم این همه محبت و صفا را فراموش کنم».
آری عزیزان، از عوامل مهم موفقیت یا شکست طلاب، وضعیت همسران آنهاست. ازاینرو، در آغاز باید در همسرگزینی و در ادامه به روش همسرداری دقّت داشت.
3. شیخ انصاری رحمةاللهعلیه
مرحوم شیخ مرتضی انصاری رحمةاللهعلیه از علما و مراجع بزرگ شیعه بوده است که عالم تشیّع همچنان از برکات و آثار ایشان بهره میبرد. دو کتاب مکاسب و رسائلش همچنان از کتابهای درسی حوزه علمیه است. وجوهات زیادی از طرف مسلمانان برای ایشان میرسید. او در مصرف سهم امام، خود و خویشانش را بر دیگران ترجیح نمیداد. عین همان رفتاری که با دیگران داشت با خود و نزدیکانش هم داشت. او برادری داشت به نام شیخ منصور که عالمی فاضل بود، امّا کارش مثل شیخ نگرفته بود ــ از علما بود امّا مثل شیخ انصاری نبود ــ شیخ منصور، عائلهمند، بچهدار و فقیر بود.
یک بار مادر شیخ انصاری به منزل شیخ منصور رفت و دید که خیلی وضع او و خانوادهاش سخت است. تحت تأثیر قرار گرفت. نزد شیخ انصاری آمد. شیخ، مادرش را احترام کرد. مادر نیز زنی دانا و باتقوا بود. مادر گفت: تو از حال برادرت خبر داری که چگونه در سختی زندگی میکند؟ عائلهاش زیاد و زندگیاش سخت میگذرد. من این وضعیت را که دیدم خیلی ناراحت شدم. حالا که از وجوهات نزدتان هست؛ چرا به برادرت کمک نمیکنی که از این مشکلات نجات پیدا کند؟ شیخ فرمود: مادر! برادر من با سایر طلبهها چه فرقی میکند؟ آنها هم فقیرند. من اگر چیزی داشته باشم، دین و عدالت اسلامی، اجازه نمیدهد به برادرم بیشتر بدهم. اگر خودم داشتم، میدادم، امّا چه کار کنم که این وجوهات، سهم امام و مال مردم است. مادر اصرار کرد و از شیخ خواست که به برادرش قدری بیشتر بدهد. شیخ کلید اتاق را به مادرش داد و گفت که این کلید را بگیرید همه وجوهات در این اتاق است، بروید و هر چه میخواهید از آن اموال بردارید و به شیخ منصور بدهید ولی به یک شرط و آن اینکه در قیامت آن وقتی که برای حساب آمدند، خود شما پاسخگو باشید. اگر به من گفتند که: ای شیخ! چرا برادرت را بر سایرین ترجیح دادی؟ شما پاسخگو باش. مادر وقتی سخن شیخ را شنید به خودش لرزید و به گریه افتاد و از خواسته خود منصرف شد و گفت: هر طور که اسلام اجازه میدهد همانطور رفتار کن.[135]
تصور نشود که تنها بر برادرش سخت گرفت، بلکه بر خود و خانوادهاش هم سخت میگرفت.
اگر سهم امامی به دست شیخ انصاری میرسید؛ شیخ آن را بین همه تقسیم میکرد. به اندازهی سهم دیگران هم به خانوادهاش میداد و خانواده او به ستوه آمده بودند، بچهها میآمدند و چیزی از مادر میخواستند، اما او نداشت. عیال شیخ روزی نزد یکی از علمایی که شیخ، خیلی به او احترام میگذاشت رفت و گفت که زندگی ما به سختی میگذرد. شما به شیخ بگویید خرجی بیشتری بدهد، به اصطلاح ما خانواده آقا هستیم! آن عالم با شیخ صحبت کرد و بعد به او گفت: شما آقایید. شما باید زندگیتان بهتر باشد. بالأخره با دیگران تفاوت دارید. زندگی خانوادگی شما آنقدر سخت است که همسر شما پیش من آمده و گله کرده است. شیخ فرمود: زندگی من از طلبهها پستتر نیست، مثل دیگر طلبههاست؛ همه فقیریم. همانطور که آنها فقیر هستند من هم هستم. شیخ این مطالب را گفت و نزد همسرش رفت و گفت: هر وقت لباسهای مرا شستید، آب چرک لباسها را دور نریزید! او وقتی لباسها را شست آبهای کثیف را برای شیخ آورد و گفت این آبهای شستشوی لباسهاست. شیخ فرمود: من از شما میخواهم که مقداری از این آبها را بخورید! عیال شیخ تعجب کرد و گفت: چرا این آبها را بخورم؟! این آبها آلوده است، انسان را بیمار میکند. شیخ گفت: این اموال بیتالمال را که میبینی نزد من است، مال همه مردم است. من اگر بخواهم برای خود زیادتر بردارم مثل خوردن این آبهاست، بلکه بدتر از این آبهاست. شما حاضر نیستی از این آبها بنوشی آن وقت انتظار داری که من مال حرام به خانه بیاورم؟! همسر شیخ متنبّه شد و گفت: هر طور که صلاح میدانید، همانطور عمل کنید.[136] بالأخره شیخ انصاری زندگی کرد و دوران ریاست بر حوزه را گذراند و تمام شد و رفت. آنها هم که میلیاردها داشتند و حق و باطل را به هم آمیختند، گذاشتند و رفتند.
4. آخوند ملّا عباس تربتی
مرحوم راشد تربتی فرزند ملّا عباس تربتی میگوید در سالهای (1297 – 1293 ش) همزمان با جنگ جهانی اول، سختیهای زیادی در همه ایران پیش آمد و در شهر ما نیز قحطی و بیماریهای وبا، تیفوئید و تیفوس شیوع پیدا کرد.
در خانهی ما نخست پدرم مبتلا به بیماری شد، بعد از او من و خواهر بزرگترم بیمار شدیم و سپس کودکی خردسال بیمار شد که بر اثر بیماری وفات کرد.
کار خدا بود که فقط مادرم سالم ماند تا از ما پرستاری کند، این بیماری خیلی سنگین بود و شاید هر یک از ما یک ماه یا بیشتر گرفتار بیماری و عواقبش بودیم. در آن زمان، دکتر ضیاء برای عیادت پدرم میآمد، بعدها خود دکتر ضیاء برای من (راشد) نقل کرد:
در آن زمان که من به خانه شما میآمدم، میدیدم چهار بیمار که هر کدام احتیاج به دوا، نخود آب، آش جوجه و بعد از بریدن تب، به برنج نرم پختهای نیاز دارند اما وضع خانه شما را که میدیدم، رنج میکشیدم. یک روز به عیادت مرحوم حاج آخوند آمدم، دستمالی حاوی مبلغی پول نقره که شخص معروفی به من داده بود کنار بستر ایشان گذاشتم. آخوند پرسیدند: این چیست؟ گفتم: پولی است که شخصی برای مصارف این چند بیمار داده که بهناچار در این ایّام به آن احتیاج است و از باب وجوهات شرعی نیست.
مرحوم آخوند پرسید: این پول را چه کسی داده است؟
چون من نمیتوانستم به حاج آخوند خلاف واقع بگویم: گفتم فلانی داده است، البته به من سپرده بود که نگویم، اما شما پرسیدید، من هم ناچار شدم بگویم.
اشک حاج آخوند در آن حال بیماری جاری شد و گفت: حضرت آقا، در این قحطی که مردم از گرسنگی میمیرند، عروسی راه انداخته و از مشهد، مطرب و زن رقاصه آورد و مَبلغها صرف عرق و شراب کرد، آیا شما روا میدانید که من از چنین آدمی پول قبول کنم؟ من راضیام بمیرم و از چنین کسانی نوشدارو هم نگیرم.
مرحوم دکتر ضیاء میگفت: من نیز به گریه افتادم و آن پول را برده و به صاحبش پس دادم.[137]
5. امام خمینی رحمةاللهعلیه
در طول تاریخ اسلام علمایی که اخلاص داشته و همیشه مراقب نفس خودش بودهاند واقعاً ارزنده و اثرگذار بودهاند و هر کدام در دوره خود به اسلام خدمات زیادی کردهاند؛ بهعنوانمثال آنچه ما خود دیدهایم امام راحل رحمةاللهعلیه است. ایشان از کسانی بود که از آغاز زندگیشان تا آن مقداری که بنده در خدمتشان بودم ــ یعنی از سال 1327 ــ چیزی که در ایشان دیده میشد مبارزه با هر آنچه غیر خدایی بود؛ یعنی همیشه سعی داشتند با نفس خود مبارزه کنند و کاری که برای غیر خداست بهویژه در حیطه علم انجام ندهند. این امر در زندگی حضرت امام به خوبی واضح و ملموس بود. در زمانی که آیتالله بروجردی وفات یافت، قم هر روز میزبان جمع زیادی از مردم و علمای شهرستانهای مختلف بود که دستهدسته برای مراسم ایشان میآمدند. آقایان هم معمولاً میرفتند دیدن اینها. اطرافیان هم برای این کار تلاش میکردند. آنها برای خدا بود انشاءالله، امّا امام در طول این مدت اصلاً حاضر نشدند به دیدن یکی از این علما که از شهرستان آمده بودند، برود. ما هم که شاگرد امام بودیم ناراحت بودیم که از دیگران عقب افتادیم! آنها رفت و آمد میکنند، امّا امام نمیرفت.
روزی خدمت ایشان عرض کردم آقا به نظر شما از دیدگاه اخلاق اسلامی، احترام یک عالم، چگونه است؟ فرمود: خیلی خوب و عالی است؛ باید هم احترام بشوند. گفتم: بر طبق روایات و اخلاق اسلامی اگر عالمی بهعنوان مهمان وارد شهری شد چه کار بایستی کرد؟ آیا حقی بر علمای دیگر ندارد؟ ایشان فرمود: چرا حق دارد، باید دیدنش بروند، احترامش کنند. گفتم: آقا من نمیگویم شما برای غیر خدا این کار را بکنید، شما هم برای خدا این کار را بکنید. خودتان عالم اخلاق هستید. ایشان فرمود: شما راست میگویید، امّا من با نفس امّاره خودم چه کار کنم؟ او را نمیتوانم کنترل کنم. چقدر مسئله مهم است که ایشان با اینکه تأیید میکند این کارها خوب است و ضرورت دارد، اما خودش میگوید که نمیتوانم بکنم؛ چرا که شاید صد درصد برای خدا نباشد. این نشاندهنده حالت مراقبت از نفس ایشان است که واقعاً چگونه مراقب نفس خود بودند. پس معلوم است که مراقبت از نفس چقدر با اهمیت و در عین حال، دشوار است. باید کارهای خوب را انجام داد و سعی کرد برای غیر خدا نباشد و دشواری مسئله همین برای غیر خدا نبودن است. این حالت مراقبت خیلی مهم است و امامرحمةاللهعلیه دارای چنین خصوصیتی بودند.
وقتی آیت الله بروجردی وفات کردند، مسئله مرجعیت بعد از ایشان مطرح بود و عدّهای هم خود را برای زعامت و مرجعیت شیعه آماده میکردند. بیوت آقایان دیگر که مرجع تقلید داشتند، مشغول فعالیت بودند، کار میکردند. به هر حال وسیله و مقدمات مرجعیت آقای خودشان را فراهم میکردند! از جمله اموری که خیلی مهم بود و در طریق مرجعیت، حرف اول را میزد شورای افتاء بود که عدهای جمع شده بودند و برای سؤالها و استفتائات جواب تهیه میکردند. این امری است مرسوم بین آقایان که از مقدمات مرجعیت هم محسوب میشود. عدهای از آقایان به هر حال مشغول بودند، نمیخواهم بگویم آنها برای خدا کار نمیکردند، آنها هم انشاءالله برای خدا تلاش میکردند ولی میخواهم اهمیت مراقبت از نفس را نزد امام عرض کنم. ما ناراحت بودیم که چرا همه یک شورای افتاء دارند، ولی حضرت امام ندارد. از آن طرف اگر جلسه افتاء را برای امام مطرح میکردیم ناراحت میشدند. روزی خدمت ایشان رسیدم گفتم آقا شما میدانید که آیتالله بروجردی رحمةاللهعلیه شاگردان ممتازی در زمان خودش داشت که اینها اگر به تحصیلاتشان ادامه دهند، مایههای امید حوزه هستند و در آینده برای حوزه مفیدند و از بزرگان و اساتید میشوند، ولی بعد از وفات آیتالله بروجردی اینها درس فرد دیگری نمیروند؛ چون شخصیت آیت الله بروجردی شخصیتی عالی بود، ــ طلبههای معمولی بعد از ایشان درسهای آقایان دیگر میرفتند، ولی فضلا و دانشمندان دیگر نمیرفتند ــ اینها از تحصیل میافتند. آیا شما میل ندارید که کمکی به اینها بکنید که به تحصیلاتشان ادامه بدهند؟ ایشان فرمودند: بگویید هر چه باشد من آمادگی دارم کمک کنم. عرض کردم شما در درس برای بعضی از مشکلات درسی و سؤالاتی که میشود، احتیاج به مشورت دارید، شما بیایید تعدادی از اینها را به منزلتان دعوت کنید. ــ از افرادی هم اسم بردم ــ تا مسائلی که در درس مطرح میشود آن مسائل مهم را اینجا مطرح کنید، اینها هم بحث کنند تا به هر حال مسئله پخته شود. آن وقت در درس بهتر میتوانید استفاده کنید. آنها هم به بحث و مناظره کشیده میشوند و ... و این کار خوبی است. برای آینده حوزه هم خیلی خوب است. حرفهایم را زدم و خودم میدانستم که چه منظوری دارم، حرف من که تمام شد، امام گفت: آقای امینی! من از شما چنین انتظاری نداشتم، انتظار من از شما این بود که به من بگویی پیر شدهای موقع مرگت فرا رسیده، دست از هوی و هوس بردار و آماده مرگ باش و من را متوجّه اخلاص بکنی! تو آمدهای به من این مطلب را میگویی که شورای افتاء درست کنم؟! ایشان متوجه شد که مقصود من چیست؟ چون پیشنهاد من را هر چند دلسوزانه و برای کمک به مرجعیت ایشان بود رد کرده و ناراحت شدند.
حضرت امام اینگونه بود که حاضر نبود برای غیر خدا یک قدم بردارد. پس از تثبیت مرجعیت، همین امام پس از آزادی از زندان و بازگشت به قم به بنده فرمود فلانی آن مسئلهای را که آن وقت میگفتی حالا وقتش هست؛ چون افرادی میآیند مسئله میپرسند و من وقت ندارم رسیدگی کنم. الآن دیگر به خاطر هوای نفس نیست، بلکه یک وظیفه است. دیگر مسئله مرجعیتشان خود به خود انجام گرفته بود و این کار وسیلهای برای رسیدن به آن نبود تا بترسد که به اخلاصش لطمهای وارد شود.
از زندگی اقتصادی امام نکاتی را میگویم تا درسی برای طلبههایمان باشد. امام از همان اوایل یک زندگی منظم، آراسته و منضبط داشت. به این معنا که خود امام خوشلباس بود؛ لباسش تمیز و خوب بود. نه اینکه لباسهای گرانقیمت بپوشد، بلکه همیشه لباسهایش تمیز و زیبا بود. مدتی اجارهنشین بود. با وجود اینکه شخصیت علمی بالایی داشت و شاگردانی داشت، امّا اجارهنشین بود. تا اینکه ارثیه پدری خود را در خمین فروختند و در قم خانه خریدند. خانهاش منزلی معمولی است. شاید در حدود 300 متر زمین در یک کوچه فرعی که البته در آن زمان منزل متوسط الحالی بود، بیرونی و اندرونی هم همین بود. یک اتاق دم در داشتند که هر کسی با ایشان کار داشت یک مقداری آنجا مینشست ــ بیرونی و اندرونی تقریباً نزدیک هم بود. من در اندرونی هم رفته بودم. گاهی روضه میگرفتند و آن اتاقهای اندرونی را به این بیرونی وصل میکردند ــ فرش منزل ایشان گلیمهای پشمی و اکثر آنها قالیهای متوسط و ارزانقیمت بود. اگر عید یا مناسبت شادی بود ایشان یک جعبه شیرینی میآوردند.
بعد از مبارزات و مشهور شدن ایشان، یکی از کتابفروشهای معروف تهران میخواست حواشی آقایان را بر عروه چاپ کند، برخی از آقایان را راضی کرده بود که هر کدامشان 500 جلد از آن به چاپ بخرند و بین طلبهها تقسیم کنند. به امام پیشنهاد کرد که شما هم 500 جلد بخرید. ما هم میل داشتیم که امام این کار را بکند. پیشنهاد هم کردیم امام گفت: برای چه این کار را بکنم؟ اگر مورد نیاز است، بروند چاپ کنند. هر چه کردیم ایشان قبول نکرد. گفت: نمیتوانم وجوهات را برای این چیزها صرف کنم و نکرد. ایشان خیلی مقیّد بود که از وجوهات استفاده نکند. با اینکه دسترسی به وجوهات داشت، میتوانم بگویم از همه از وجوهات، خیلی کمتر استفاده کرد یا اصلاً استفاده نکرد.
الف) ارتزاق امام
امام از درآمدی که از ملکهای زراعتی خمین داشتند، استفاده میکرد. منبع دیگر درآمدهای امام رحمةاللهعلیه نذوراتی بود که برای ایشان میآوردند. امام علاقهمندانی داشت که نذورات برای او میآوردند لذا تا میتوانست از سهم امام استفاده نمیکرد. وقتی که حاج احمد آقا دیپلم گرفتند امام برای من نقل کردند که به دامادشان (آقای اشراقی) پیغام دادند که به احمد بگو شما الآن دیپلم را گرفتهای و به حدّی رسیدهای که میتوانی برای خودت تصمیم بگیری. اگر طلبه شوی من میتوانم از این وجوهات مقداری به شما بدهم که بتوانی زندگیات را اداره کنی، ولی اگر نمیخواهی طلبه شوی، میخواهی بروی جای دیگر؛ آزادی. اکنون بالغ شدهای من دیگر نمیتوانم خرج تو را بدهم. اختیار با توست. بعداً هم فکر کرده بود که ممکن است آقای اشراقی این پیغام را ندهد، خودشان حاج احمد آقا را خواسته بود و به او گفته بود: احمد! تا حالا من بر طبق معمول زندگی تو را اداره کردهام و تو در حد دیپلم درس خواندهای. حالا بزرگ شدهای اگر میخواهی طلبه بشوی من میتوانم از وجوهات زندگی تو را اداره کنم و اگر نه به سلامت، برو هر کار میخواهی بکن.[138]
ب) صیانت از بیتالمال
بنده آن زمان به خانه امام در نجف نرفته بودم ــ دوستان نقل کردند که ایشان در نجف خانهای داشت که بیرونی و اندرونی آن تقریباً 150 متر بود که خانه متوسطی بود ــ قسمت بیرونی این خانه احتیاج به تعمیر پیدا کرد. آقای اشراقی خدمت امام رفته و گفته بود اجازه دهید این خانه را رنگ کنیم. ایشان فرموده بود: نه. من اجازه نمیدهم که سهم امام و بیتالمال را صرف این خانه کنید. مگر همین وضع فعلی، چه اشکالی دارد؟ باز یکی از دوستان نقل میکرد که در این بیرونی منزل، چهار لامپ روشنایی وجود داشت وقتی باران روی این لامپها میآمد، میسوختند. ما رفتیم چهار تا حباب برای این لامپها خریدیم. هنگامی که امام متوجّه شد، گفت: چرا اینها را خریدید؟ چرا با من مشورت نمیکنید؟ این طاغوتبازیها چیست؟ میگفت ما رفتیم این حبابها را به صاحبش برگرداندیم و در مقابل آن چهار تا لامپ خریدیم؛ یعنی چهار تا لامپ بهتر خریدیم که نسوزد. آوردیم، امام فرمود که اینها را چند خریدید؟ گفتیم: هشتاد تومان. فرمود اینها خوب است. از اینها استفاده کنید. همچنین آقای قرهی گفت یک وقت به آقا عرض کردیم اجازه بفرمایید فرشی برای قسمت بیرونی بخریم؛ چون فرش بیرونی منزل زیلو بود. امام فرمود: نمیخواهد، لازم نیست. عرض کردیم که منزل شما محل رفت و آمد آقایان است، بزرگان میآیند خوب نیست محل پذیرایی از مهمانان اینطور باشد. فرمود: نه. من اجازه نمیدهم بیتالمال را صرف این کارها بکنید. گفتیم: آقا خانه شما خانه یک عالم دینی است؛ خانه یک مرجع تقلید است. شما الآن رفت و آمدهایی دارید و صلاح نیست که منزل شما اینطور باشد. آبروی شما آبروی اسلام است. ایشان فرمود: نه این حرفها را رها کنید، بعد تأکید کردند این کارهای طاغوتی را نکنید. من گفتم آقا این خانه شما، آبروی شما و امام زمانعجلاللهتعالیفرجهالشّریف است. امام فرمود: ما الآن نمیدانیم فرش خانه ایشان چیست. حالا شما میگویید امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشّریف و میخواهید برای من از بیتالمال فرش تهیه کنید. این در حالی بود که امام راحل در آن زمان دسترسی به پول داشت و میتوانست به این بهانهها خرج کند، امّا چنین کاری نمیکرد. یکی از تاجران کویتی نقل کردند که یک کولرگازی برای امام در نجف فرستاده بودم. امام فرمود کولر را بفروشید و بهعنوان سهم امام جزء شهریه طلبهها بگذارید. هر چه اصرار کرده بودند راضی نشد و فرمود: مگر همه طلبهها کولر دارند که من داشته باشم.[139]
یکی از علمای ساکن کویت، نقل میکرد که روزی به منزل امام آمدم دیدم امام وسط منزل در آن هوای گرم نشسته و با بادبزن خودش را باد میزند. گفتم: آقا شما چرا اینقدر خودتان را اذیت میکنید؟ چرا نمیگذارید یک کولر برای شما تهیه کنند تا بهراحتی مطالعه و کار کنید. امام نگاهی به من کرد و گفت: من از شما انتظار نداشتم که اینطوری به من بگویی! انتظار داشتم به من بگویی مواظب باش از بیتالمال زیاد خرج نکرده یا اسراف نکنی. انتظار نداشتم به من توصیه کنی چرا از سهم امام کولر نمیخری![140]
6. آیت الله حاج آقا مصطفی خمینی رحمةاللهعلیه
بنده وقتی امام در فرانسه تبعید بودند به خانه حاج آقا مصطفی رفتم ــ امام در نجف منزل ملکی نداشتند ــ حاج آقا مصطفی هم با اینکه خودش عالمی بود و درس خارج فقه میگفت، خانهاش اجارهای بود که زمین آن در حدود 50 متر بود. دوستان ایشان که با او خیلی راحت بودند میگفتند حاجآقا مصطفی با شهریهای که از امام و آیت الله خویی و ... دریافت میکرد، زندگی خود را اداره مینمود. فرش منزل ایشان گلیم و زیلو بود و یک قالی هم جهیزیه همسرش بود. میگفت اجاقی را که حاج آقا مصطفی داشت روی صندوق چوبی گذاشته بود و با آن پختوپز میکرد. وصیت کرده بود که به امام بگویید من از مال دنیا هیچندارم ــ وقتی از دنیا رفت دارایی او هفتاد دینار عراقی بود ــ این هفتاد دینار را داشت که بعداً آن را خدمت امام بردند و عرض کرده بودند که این مال حاجآقا مصطفی از دار دنیا بوده است. بعد از وفات حاج آقا مصطفی، امام به مقسِّم شهریه آیت الله خویی رحمةاللهعلیه پیام داد که شهریه او را قطع کنید؛ چون خانواده او تحت تکفّل من است. من زندگیشان را اداره میکنم با اینکه خود حضرت امام رحمةاللهعلیه در منزلی بود که ملکی نبود یا در اختیار ایشان بود یا اجاره میداد ــ بعد از پیروزی انقلاب هم ــ اثاثیهای در منزل به آن صورت نداشت. نقل میکردند وقتی میخواست از دنیا برود اندرونی خانهاش ساده بود و اثاثی نداشت. بیرونی هم که ساده بود و تا آخر همان وضعیت داشت. با این وضع ایشان آنچه را که حدود 30 جلد کتاب و یک مقدار پول بود ــ نه از سهم امام که ایشان در این اواخر از آن استفاده نمیکرد با اینکه بیشترین دسترسی به پول را در بین علما داشت ــ وصیت کرده بود یک مقدار از پولهایی که هدیه بود، در بین ورثه تقسیم کنند. آن زمان که از دنیا رفت خیلی از اموال و پولهایی که سهم امام و غیره بود در دستش مانده بود وصیت کردند که هیچکدام ملک من نیست و حواله داده بودند به شورای مدیریت حوزه علمیه قم که تا چند سال شهریه امام را از همان پولها میدادند و حتی این پولها را در اختیار فرزندان نگذاشت تا آنها تقسیم کنند! یک عالم دینی مقتدر و رهبر نظام اسلامی با این همه امکانات، از ابتدا تا انتهای زندگیاش، با آنکه این همه به اسلام خدمت کرد و با عزت و اقتدار از دنیا رفت، ولی کمترین تصرف در بیتالمال را ننمود. کاش ما بتوانیم در حیطه کاریمان اینگونه باشیم.[141]
[129]. ایشان از خویشان دور مرحوم علامه و از زبدههای روزگار بودند.
[130]. تاکنون چند کتاب در شرح حال آیت الله آقا سید علی قاضیرحمةاللهعلیه منتشر شده است.
[131]. «... حتی تکون أعمالی و اورادی کلّها ورداً واحداً»؛ مفاتیح الجنان، دعای کمیل.
[132]. پروفسور هانری کُربَن؛ فیلسوف، ایرانشناس، اسلام شناس و شیعه شناس فرانسوی که بخشی از عمر خود را در ایران و خاورمیانه سپری کرد و در سال 1978 میلادی درگذشت.
[133]. این منزل قدیم و مؤسسه کنونی در قم؛ بین بلوار شهید محمد منتظری و خیابان شهداء قرار دارد.
[134]. این اثر در سالهای اخیر در یک مجموعه شش جلدی، منتشر شده است.
[135]. سیمای فرزانگان، ص341؛ انصاری، مرتضی، زندگانی و شخصیت شیخ انصاری، ناشر نوریان، ص59.
[136]. سیمای فرزانگان، ص341؛ انصاری، مرتضی، المکاسب، به تصحیح سید محمد کلانتر، دارالکتاب، ج 1، ص128 ــ 129 مقدمه.
[137]. فضیلتهای فراموش شده، ص180.
[138]. برداشتهایی از سیره امام خمینی،ج 2، ص378 – 379.
[139]. پا به پای آفتاب،ج 3، ص44 ــ 53.
[140]. پا به پای آفتاب،ج 6، ص66.
[141]. پا به پای آفتاب،ج 3، ص48 – 49، 152.